سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

از خیابانهای خیس و خسته ی دیروز
و چند سروده دیگر


لیلا نوری نایینی


• از خود می پرسم
اگر خیال ماندن نداشت چرا آمد؟
و حالا که نیست چرا سایه اش حجم خیابان را پر کرده است؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲ شهريور ۱٣٨٨ -  ۲۴ اوت ۲۰۰۹


 
از خیابانهای خیس و خسته ی دیروز که می گذرم
اینجا و آنجا تو را می بینم.
گاه در سایه ی بید کنار خیابان
گاه در میدان گاه بی عبور
و زمانی در انتهای کوچه ی خاموش.
تو را می بینم که می آیی تنها و غریب
می ایستی ساکت و سرد
میروی بی آنکه ببینی پشت پنجره ی روشن خیابان
چشمانی که از نم اشک دوباره بارانی شده اند
قدم هایت را می شمارند که دیروز اینجا بودند و امروز آنجا.
و تنها جای پای تو بر سنگفرش این خستگی می ماند و
از خود می پرسم
اگر خیال ماندن نداشت چرا آمد؟
و حالا که نیست چرا سایه اش حجم خیابان را پر کرده است؟
و چرا چشمان پنجره را دوباره مه گرفته؟
 
 
.............
تو را در لا به لای شعرم می چشم
وقتی که خورشید
از حرارت دستانت می سوزد
و نسیم
عطر نفس های تو را به باغ می سپارد
و آسمان گیج از روشنی و تاریکی
لاجوردی می شود.
می دانی زخم های کهنه ی
کویر بودنم را بارانی
و برهنگی مرا
تنها نگاه تو می پوشاند
و لبهایم
در عطش نوشیدن تو داغمه بسته اند.
اگر از آن سو ترها
هنوز در انتظار منی
با گوشه چشمی بگو
تا شعرم را دوباره بنوشم.
 
 
.................
اینجا به انتظارت که نشسته ام
ستاره ها را به نخ می کشم
و زمان را از ساعت شنی می دزدم.
شب
سیاه همچو زخم خاطره ها
چشمهایت را می جوید.
اینجا و آنجا
شهاب ها به سویت سر می خورند.
و دیرتر
که پر می شوم از تو
مهلت بودن را فقط به ماه می دهم.
حالا که شتابی برای ماندن نیست
آغوشم را با سکوت قسمت می کنم.
 
 
...............
هم قصه ی دیروز
قیس
آشنای قدیمی
کجایی؟
سال هاست که پی ات می گردم !
کجاوه نشین نیستم
غربت نشینم و دل خسته.
شوریده ی کویر خانه ام نیست
در سرزمینی سبز خار گشته ام !
رسم دلدادگی را قرن هاست که فراموش کرده ام
لیلا ی آن روزها در هیاهوی شهر حیران است !
تنگ غروب
به وقت سقوط شرقی ترین ستاره در دور دست
در ایوان خانه ام
که هیچ شباهتی به خیمه ی آن روزگار ندارد
می نشینم و
طلوع ماه را در انتظارم
محبوب دیرین مجنون
آخر کجایی؟
نکند تو هم به جمع عاشقان بی دل این روزها پیوستی؟
 
 
....................
نیستی
و هم آغوش باران می شوم
که مثل رویاهایم
خیس و غمگین است .
ادامه ی شب
تو را به یادم می آورد
و نگاهی که بوی یاس می داد
و من در تکرار آن
سال ها خواب می دیدم
و خیال می کردم
خوشبختی را در آغوش گرفته ام ...
 
 
................
حالا شبیه هیچ چیز نیستی !
نه طرح کودکی بازیگوش
با چشمان روشن و موهای فرفری.
نه تصویر مردی مهربان
با لبخندی به بزرگی آسمان.
من در فاصله ی کودکی تا مردانگی ات
جایی به اندیشه ات سرک کشیدم
و تو را که تنها در گوشه ای ایستاده بودی
بی صدا در آغوش گرفتم.
و بودنت آنقدر نجیب بود
که آواره ام کرد .
حالا ببین
چطور با سرعت نور
از خیالم فرار می کنی
و مرا با تکه های خاطراتت
در لا به لای ثانیه ها جا می گذاری...
 
......................
اینجا هوا آنقدر تب دار است
که انگار آغوش توست
و دستان همین شهر است
که تو را در روزهای جوانی در بر گرفته بود
و حالا که سالها از آن روزگار می گذرد
هنوز هر گوشه اش بوی کاج می دهد، عطر تو.
همه ی خیابان ها به خانه ی تو می رسند
و انتهای همه ی بن بست ها
حیاط پر درخت بازی های کودکانه ی توست.
در امتداد تمام پیاده رو ها
صدای گام های توست که به گوش می رسد.
خورشید داغ تابستان تنها بر بام تو می تابد
که بلند ترین است و دوست داشتنی ترین.
امروز که در شهر توام
خاطراتمان را به نخ می کشم
و گردنبندی از نوجوانی امان را
که بوی نارنج می دهد پیشکش ات می کنم
و در سکوتی نا تمام
خاک آلود و عرق ریزان
در انتظارت می نشینم
که بیایی و بمانی.
 
 
......................
سالها پیش - شاید هزاران سال پیش -
از حسی غریب -چیزی از جنس شوریدگی - با تو گفتم
می گفنم و می لرزیدم
می شنیدی و نگاه میکردی و
سکوت بیرحم ترین دشمن ما شد.
در زمانی بین بلوغ و درد
از من گریختی و دستهایم را پس از تو
به گردن حادثه حلقه کردم.
امروز در حضور خاطرات آن روزگار
حالا که خسته از همه تردید ها
لبهای شور دوریت را می بوسم
به این فکر می کنم که چگونه زمان
زندگی ام را به ناکجاها برد.
و چه اعتراف صادقانه ایست که می گویم
هنوز هم قلبم از شنیدن صدایت سخت می لرزد.
 
 
..............................
من دوباره زاده شده ام
اما یادم نیست کجا به دنیا آمده ام!؟
حتی امنیت بطن مادر را هم به خاطر نمی آورم!
بالا پوشی از نیاز و
پاپوشی از وهم به پا کرده ام
انگار جایی در حوالی درد
در فصل آخر اندوه حافظه ام را گم کرده ام!
از جایی دور- بسیار دور-
صدایی می شنوم
گویی کسی مرا به نام می خواند : ل ی ل ا
و لبخندی به رنگ صمیمیت
پیکر یخ زده ام را گرم می کند
من دوباره به دنیا آمده ام
شوریده تر از دیروز
و خسته تر ...
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست