آغازه بر چکامه ی رستاخیز
اسماعیل خویی
•
و آنسوی تر،
کیانوش،
بر ناگهانه بستری از خون بر آسفالت،
خود را گرفته بود در آغوش؛
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۴ شهريور ۱٣٨٨ -
۲۶ اوت ۲۰۰۹
متن فرجامین
آه، آه، آخ،
آخ،
چه چشم اندازی!
مردان دین و این همه کین؟!
و این همه جنایت و خونخواری؟!
پیرانِ زُهد و این همه نامردمی؟!
و این همه قساوت و
پیشآمادگی برای جوان آزاری؟!
آهاخ!
آن دم که مرگ،
با نگاهِ سرد کُننده ش،
برچشمِ بی گناهِ ندا چیره شد.
دیدم خدای را
کز دور
درچشمِ بی نگاهِ ندا خیره شد،
با خشمِ ناتوان وجگرخوارش.
اما شغاد بود که ،
این بار،
سهرابِ نوجوان را
درخون کشید و ازخشتی بالین کرد
در رهگذارش.
آه، آه، آه، آخ،
آخ، چه چشم اندازی!
حتاَ خدا را به گریه درآورد
ناکامی دلآورکِ بی گناه
و پستی ی عموی جوان آزارش.
وآنسوی تر،
کیانوش،
بر ناگهانه بستری از خون بر آسفالت،
خود را گرفته بود در آغوش؛
و گرچه داشت می رفت از هوش،
می خواست تا مگر نگُشاید پر
از روزنِ گلوله، که بر سینه داشت،
جانِ شتابکارش.
آخ!
یعقوب،
این یکی یعقوب،
ز آنسوی مرگ نیز،
زیبایی ی هماره ی یوسف را دارد :
هرچند
پروانگانِ رنگ همه کوچ کرده اند
از باغ نوشکفته ی رخسارش.
اشکان
ناژوی نوجوانی بود
که می توانست آرایه ی چمنزاری باشد
با چترِ سایه دارش :
اماَ،
دریغ و درد!
که از او دزدیده شد بهارش.
وینک ترانه ، نازدانه دٌختر دیگر،
قربانی ی قساوتِ "رهبر" :
آری،
"رهبر":
پیری جوانی نشناس
و زندگانی نشناس ،
زن نشناس،
هستن نشناس ،
شادی نشناس ،
آزادی نشناس ،
زیبایی نشناس ،
والایی نشناس ،
که پیر، پیر و زمین گیر،
پیر و از بودن سیر،
انگار،
از مادر زاد ؛
و آمد که انتقام بگیرد
از هرچه زنده است و تپنده ست
و
بالنده است و پیش رونده ست ،
و مرگ،
بیداد مرگ،
را بدهد داد.
و پیر زیست تا بود؛
و پیرخواهد زیست تا باشد :
در هر چه ای از پندار
تا گفتار
تا به کردارش.
و سوگوار و مرگ آور خواهد بود
هر میوه ای که برآید
و هر چه ای که بزاید
از جانِ مرگ اندیش
و اندیشه های بیمارش.
در این میان تو را هم داریم،
اما،
محسن جان!
سرباز پاک باخته ی آزادی!
جانِ جوانِ پٌر تبِ جوش و جوانه ات
سرشار ازشکفتن و شادی!
کایینِ خانوادگی ات
در پرستشِ اندوه و مرگ را
_ همچون پدر _
پذیره نگشتی
و، گرچه جٌز به مرگ
بر آن دروجِ پیر چیره نگشتی،
جانِ جوانِ تو
سرشار شد ز شادی ی انکارش!
وینک امیر را هم داریم،
رامین را نیز...
در آستانِ ...
_ چی؟! رستاخیز؟!
با من بگو، خدایا !
فهرست ِ داغ های مادرِ ما، ایران، نیز آیا
یک روز می رسد به سرانجام،
یعنی به واپسین نام؟
یا، نه،
تا همچنان ادامه می یابد طومارش؟!
آه،
از کی چه می پرسی،
تاریک بین منا!
یا تو،
تو،
آی تو،
تو هر کس در هرکجا !
" آیا؟ " فرو گذار،
" خدایا !" فروگذار و" شاید" و " ایکاش" :
برخیز!
مشتی دٌرشت باش،
در پهنه ی خیابان،
همرای و همسرای هزاران هزار مُشت!
اکنون،
دیگر فرازهامان،
همچون فرودها، همگی مانده اند در پس پشت.
این واپسین فراز است.
زین جا به بیش،
باز است
تا چشم کار می کند و
در گسترای دید تو
چشم انداز است.
و راه می سرانجامد
به شادمانی ی دست افشانی
در
پایانه های هموارش.
آری ترانه ناسروده نخواهد ماند،
اشکان
بی اشک باز خواهد آمد:
زیرا ندا
در کوچه های آینده،
با چشم ها و دندان هایش
رخشنده از شکوفشِ خنده،
مست از نفس کشیدنِ خود در هوای آزادی،
سرشارِ شور و شادی،
خواهد رقصید.
شاید که ما،
اکنونیان،
نباشیم؛
اماَ شما،
فرداییان،
خواهید بود و
خواهید دید
کز خاکِ خون گرفته ی ایران
برخواهد بالید
آن خوبِ آرمانی
کز نام های گوناگون اش
نامی ترین
همانا
"فردا" ست:
فردا،
آری،
فردا، دِرختِ چتر افشان،
با برگ های رامش و آرامش
و میوه های دادگری،
برابری و آبادی
و میوه های دیگر و بسیارش.
دوم مرداد هشتاد و هشت
بیدرکجای لندن
|