گزارشی از مراسم خاوران
منصوره ی بهکیش
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۷ شهريور ۱٣٨٨ -
۲۹ اوت ۲۰۰۹
ظاهراً خبری مبنی بر دستگیری اینجانب به اشتباه در برخی سایت های خبری درج شده است که آن را تکذیب می کنم. خواهشمندم تکذیب خبر را هر جه سریعتر درج نمایید.
ساعت ۹ صبح به خاوران رفتیم. در آنجا مأموران امنیتی با نرده جلوی خیابان منتهی به گورستان خاوران را مسدود کرده بودند و اجازه ورود به ما را ندادند. این محرومیت از برگزاری مراسم ما را به شدت ناراحت و خشمگین کرده بود و دلمان می خواست کاری کنیم. تصمیم گرفتیم همانجا روی ﺗﭙﻪ ای به یاد عزیزانمان گل هایی بگذاریم. این کار کمی آراممان کرد و سپس تصمیم گرفتیم به بهشت زهرا برویم. در بهشت زهرا ابتدا به قطعه ٣٣ رفتیم. ولی به محض پیاده شدن، مأموران اطلاعات و آگاهی دور ماشین را گرفتند. از من مدارک خواستند و گواهینامه خود را به آنها نشان دادم که آن را گرفتند و ماشین را تفتیش کردند. بیشتر به دنبال موبایل و دوربین بودند. گفتم موبایل و دوربین همراه ندارم. گفتند که ماشین بایستی به پارکینگ منتقل شود. اعتراض کردیم و علت را جویا شدیم. گفتند که شما در جاده خاوران روی ﺗﭙﻪ گل گذاشته و عکس گرفته اید و حالا هم به بهشت زهرا آمده اید! گفتم مگر بهشت زهرا آمدن و گل گذاشتن هم ممنوع شده است؟
بالاخره پس از تماس های مکرر با بی سیم تصمیم گرفتند که ما را به دادستانی بهشت زهرا نزد آقای صادقی فر ببرند. افسر آگاهی سوار ماشین ما شد و به اتفاق آنجا رفتیم. من گفتم آقای صادقی فر آشنای قدیمی است! چون چندین بار برای پیگیری مسأله بازسازی و تخریب خاوران نزد ایشان رفته ایم و جوابی هم دریافت نکرده ایم. آنجا کمی منتظر ماندیم. در نهایت مشخصات همراهان را گرفتند و گفتند که بروید. برای دریافت گواهینامه نیز با شما تماس گرفته می شود. ما بیرون آمدیم و سوار ماشین شدیم و به قطعه ۱۶ سر خاک پدرم رفتیم که قبل از سوار شدن، متوجه شدم پلاک جلوی ماشین کنده شده است. دوباره به دادستانی باز گشتیم و به قسمت کلانتری که پهلوی دادستانی بود رفتیم و گفتند که آنها کاری نداشته اند و از اطلاعات کنده اند و به شهرری می برند. ما هم پس از گرفتن رسید با دلی پرخون و چشمانی پر از اشک به خانه بازگشتیم و در راه بازگشت در ماشین به یاد عزیزانمان سرودهایی از زندان را خواندیم. امشب در سر شوری دارم و ... ، من برای عوض شدن جو شروع به خواندن شعر "رفتم، رفتم" مرضیه کردم، بلافاصله مادر پناهی گوشهایش را گرفت و رنگش عوض شد، گفتم چه شد؟ گفت این شعر را نخوانید حالم بد می شود. گفتم چرا؟ گفت مهرداد شب آخری که رفت این شعر را برایم خواند و گفت شام آخر است. او تصمیم نداشت با ما به خاوران بیاید چون او را هم که حدود هشتاد و چند سال دارد احضار کرده و گفته بودند به خاوران نرود ولی امروز صبح به من زنگ زد و گفت من اگر نیایم دیوانه می شوم. گفتم مگر تصمیم نداشتید که نیایید؟ گفت نه سه شب است که درست نخوابیده ام و دیشب تا صبح بیدار بودم و سه بار حافظ را باز کردم که هر سه خوب آمد.
یادشان گرامی باد
منصوره بهکیش
۶/۶/۱٣٨٨
|