سه دهه خون
از پدرها و عموهایمان می گوییم
•
عصر روز شنبه ۲۹ اوت ۲۰۰۹، اویسپا (جمعی از جوانان، دانشجویان و فعالان سیاسی مستقل) در شهر کلن، برنامه ی یادمان قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ را برگزار کردند. در این برنامه جوانان از بستگان کشته شده خود سخن گفتند. متن سخنرانی های نهضت اشترانی، شکوفه منتظری، حمید محسنی، سارا دهکردی، سهراب مختاری، پویا دوانی و شیدا تجربه کار را در این گزارش می خوانید
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۱ شهريور ۱٣٨٨ -
۲ سپتامبر ۲۰۰۹
اخبار روز: عصر روز شنبه ۲۹ اوت ۲۰۰۹، اویسپا (جمعی از جوانان، دانشجویان و فعالان سیاسی مستقل) در شهر کلن، برنامه ی یادمان قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۱٣۶۷ را برگزار کردند. اویسپا که به دنبال تقلب انتخاباتی در شهر کلن از جوانان به طور عمده ایرانی تشکیل شده، در ماه های اخیر چندین برنامه ی دیگر را هم در اعتراض به سرکوب و کشتار مردم ایران به اجرا گذاشته است. مسئولان این گروه تاکید داشتند گفته شود برنامه ی یادمان کشتار سال ۶۷، نه تنها برنامه ای برای یادمان چنین فاجعه ای و تلاش برای فراموش نشدن آن، بلکه همچنین به منظور نشان دادن نگاه نسل جوان به این قتل عام است. با همین نگاه، آن ها موفق شدند برنامه ای متفاوت، با ایده هایی تازه و قابل توجه را در طول بیشتر از چهار ساعت به اجرا بگذارند.
برنامه ی مذکور با یک قطعه ی نمایشی کوتاه و تاثیر گذار آغاز شد. ده ها تن از بستگان زندانیانی که عکس های عزیزان خود را به دست داشتند، به سوی چند تنی که از زندان آزاد شده بودند، هجوم آوردند تا شاید بتوانند از این آزادشدگان خبری از عزیزان خود بگیرند. برنامه ی پایانی، قطعه ی نمایش کوتاهی بود که اعدام گروهی زندانیان سیاسی را بازسازی می کرد.
در فواصل برنامه ها، سه رقص و موزیک زیبا توسط اعضای گروه برگزار شد و همچنین در قسمتی از برنامه گروه «کافران بی نام» چندین ترانه اجرا کرد که مورد توجه جمعیت چندصد نفری حاضر در سالن قرار گرفت. بخش انتهایی برنامه نیز مهدی اصلانی از زندانیان سیاسی نجات یافته از اعدام های ۶۷ قطعاتی از کتاب های خود را خواند و ساز زد.
برنامه یادمان برنامه ای بود که جدا از اندکی طولانی شدنش، اما مورد توجه بسیاری از حاضران قرار گرفت و تلاش های شبانه روزی اعضای جوان گروه برای نشان دادن یک برنامه ی متفاوت و خوب، به ثمر نشست.
اخبار روز در ادامه متن سخنرانی های ارایه شده در این یادمان را منتشر می کند:
نهضت اشترانی از پدرش سلطان علی اشترانی می گوید
سلطان علی اشترانی از فعالین سیاسی چپ در سال ۶۰ به جوخه ی اعدام سپرده شد.
www.akhbar-rooz.com align="left">
دنیای کودکی من با دستان همیشه مهربانش گره خورده بود و صدای بلند خنده هایش که فضای خانه از آن پر بود و آغوش بی دغدغه ای, که خالی از دل شوره ها و تلخ کامی های دنیا, همیشه جائی گرم و مطمئن بود.
خواب آرام شبهایم با شنیدن داستانهایش آغاز میشد و شروع روز با طنین دلنواز صدایش بود. سر خوش و مست بودم, چونان پریانی که در آسمان ها زندگی و زنده ها را از پس پرده شیشه ی خوش رنگی می نگرد.
آن روز اما در پس مهربانی دستانش, احساس دیگری نهفته بود, که سعی داشت ان را پنهان کند. اضطرابی – دغدغه ای- حضور غریبه ای در پنهان – یا تعقیب کننده ای, ذهنم بیمناک شده بود, چه چیزی می توانست باعث آزار و رنجش او شود؟
برای پاسخ به این حس کنجکاو و غریب کودکانه به ناچار بال های پریان را کندم و بر کره ی خاکی سقوط کردم.
شب بی قرار بود و ما بی خبر... با شنیدن صدای دلخراش و مداوم زنگ خانه سراسیمه بیدار شدیم.
چه اتفاقی افتاده است در این جا, در این وقت, اینان چنین وحشیانه با این گفتار درشت, در خانه ی ما چه می خواستند؟
به دنبال پناه همیشگیم می گشتم و فرصت نگاهی نبود تا تمام هراس و دلهره ی فرود آمده بر جسم و ذهنم را با او تقسیم کنم. آنها او را می خواستند و هر آنچه رد پائی از او داشت را درهم می ریختند و متلاشی می کردند... و سپس... او را با خود بردند.
این شروع تجربه ای واقعی و تلخ بود در دنیای خالی از پروازی به نام زندگی و خانه ای که به ویرانه تبدیلش کرده بودند.
لحظه های بی خبری از او به ماه ها می کشید و درد کشنده ای بود که جسم و جانم را از هم می پاشید.
پس از دربدری ها و جستجوی بسیار, او را در کنج اتاقی با پاها بیمار و مجروح دیدم, نگاهم را از او و از دیگرانی که مراقب ما بودند, می دزدیدم تا از راز پر درد دلم کس با خبر نباشد؛ چرا که به خوبی دریافته بودم, می تواند در پس هر پرده و نگاه و حرکتی, دشمنی خفته باشد و آگاهی از آنچه در خانه ما بوده و هست, دردی مضاعف بر پیکر عزیزی باشد که در بند آنهاست.
حالا تنها نقطه اتصال من به شادی زندگی، روزهای چهارشنبه ای بود که بعد از گذراندن زمانی طولانی, در زمستان سرد, پشت درب های بزرگ و آهنین زندان می توانستم برای مدتی کوتاه, دیدار که نه؛ ملاقاتی از پس دیوار و تور و پاسداران قدم رو زن داشته باشیم؛ می بایست آنچه بر ذهن و روحم تلنبار شده را, در کلماتی کوتاه و آشنا, در زمانی کوتاه که تنها سهم من نبود برایش می گفتم.
شب های دل تنگی و دوری از پدر- گریز و ترس عموها و خاله ها- بی کسی و بی اعتمادی –ترس از حرکت لحظه ها – ترس ترس ترس... امانم را بریده بود و سر کردن این روزها مانند عبور از بیابانی توفانی بود که بر جسم و جانم سنگینی می کرد.
با این همه دیدارهای کوتاه از تن رنجورش تنها دلخوشی زندگی کودکانه ام بود, که گاه به گاه؛ هفته ها و ماه ها دستخوش تغییرات صاحبان زندان می شد.
بهار هفت سالگی را با آرزوی دریافت عیدی از دستان پر مهرش آرزو میکردم و تا مدت ها باور نداشتم تمام امیدهای دیدار و آغوش گرم او جایش را به سکوت و سیاهی سنگی می سپارد که تنها نامی از پدر بر روی آن دارد.
شکوفه ی منتظری از پدرش حمید منتظری می گوید
حمید منتظری از اعضای سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) در سال ۱٣۶۵ دستگیر و در جریان قتل عام سال ۱٣۶۷ به قتل رسید.
www.akhbar-rooz.com align="left">
لبخند مهربانش تمام صفحه مانیتور را پر کرده بود، اما چیزی در چهره اش بود که با لبخندش جور در نمیاید، این همان چهره ایست که تمام زندگیم را لابه لای خطوط آن پناهنده شده ام. پروین در کنارش نشسته است، با ما حرف می زند، خودش می گوید آرام است. می گوید جهانی با او گریسته است و این آرام اش می کند. مامان هنوز می خندد، ندا می گوید چه مامان گوگولی داری اما نگاهش پردرده.. .راست میگوید مامان هرگز آرام نشد. هرگز... هیچ جهانی با او نگریست، دردی بیست و یک ساله هنوز دارد جانش را میخورد.
جهان کودکی هایم با چشم بندهایی گره خورده که وقیحانه به کودکی ام تف می اندازد. کودکی های من پر از لبخندهای آواره است. لبخندهای در به در و تصویر پدر در قاب شیشه ای اتاق ملاقات و من می خواهم ایمان بیاورم به زاده شدن دوباره ام در سرزمینی بی شیشه، بی تلفن.
من عاشق دست های بابا شده ام. خودش همیشه در خاطراتم گنگ و مبهم است اما دست هایش...
بهار شصت و هفت است هنوز. ملاقات ها قطع می شود. مامان نگران است. مشامش بوی خون را چشیده است من اما عصبانی ام. همیشه همینطور بوده وقتی دلم تنگ می شود عصبانی میشوم. دلم برای بابا تنگ شده. پاییز شصت و هفت را دوست ندارم. آذرماه در خانه مان نبوده ام، مامان می گفت شوفاژها خراب است و خانه مان دیگر گرم نمیشود. من خانه دایی ماندم. دلم گرفت، دلم گرفت که دیگر دوستم ندارند. درست مثل احساس غربت بود. دلم خانه مان را میخواست. مامان شب ها می امد و کنارم می خوابید. آخر خانه مان گرم نبود. آن خانه دیگر هرگز گرم نشد.
بیست سال گذشته است. حال و حوصله این غربت مزخرف را ندارم، اینجا هیچ چیزش مثل خانه نیست. اپیدمی تابستان دارد نزدیک میشود. بابا خودش را توی صورتم پرتاب میکند. بیست سال کم نیست، این زخم باز فریادی کم دارد، من قد و اندازه این فریاد نیستم. باید انتخاب کنی، یا خاوران، یا خون هایش. از این انتخاب بیزارم... دلم برای خاوران تنگ است. پناهگاه امن کودکی هایم... فقط آنجا خودت بودی. فقط آنجا بود که بابا تصادف نکرده بود... فقط در خاوران بود که شغل بابا مثل همه فرم های مدرسه آزاد نبود... رویای دیدن دوباره خاوران همیشه مچ حریف را می خواباند. اما این بار فرق می کرد، خسته بودم، می خواستم جهان فریادم را بشنود... می خواستم کودکان جهان درکتاب تاریخشان نام خاوران ها را کنار آشویدس بخوانند... می خواستم بدانند بر من چه رفته است... می خواستم با جهانی هم چهره شوم که بیست سال از من روی برگردانده بود، می خواستم لبخند مهربان مامان، همقواره چهره اش شود. خون خاوران اما به روز نبود. هر دری، سدی می شد. جنایت بیست ساله بازار خوبی نداشت. ما باید آشویدس را می شناختیم، هیتلر را می شناختیم. ما گوبلز، گورینگ و هیملر را می شناختیم. اما با خاورانمان تنها مانده بودیم.
در کلاس قتل عام در عصر مدرن از همه جا سخن بود و من دانشجوی احمقی بودم که می خواستم خاوران دور افتاده ام را با آشویدس قیاس کنم. خاوران در هیچ نقطه ای از تاریخ جهان نبود. من اما تنها نبودم، ما نسلی بودیم که از دل ام تی وی و ویوا هنوز به جهانی دیگر ایمان داشتیم. حالا بیست و یک سال گذشته است. من تنها نماندم، درست مثل بابا که یکی از هزاران بود بابا تنها نبود.
حمید محسنی از عمویش مجتبی محسنی می گوید
مجتبی محسنی از اعضای سازمان فدائیان خلق ایران (۱۶ آذر) در سال ۱٣۶٣ در اصفهان دستگیر شد و در سال ۱٣۶۷ در همانجا اعدام گردید.
www.akhbar-rooz.com align="left">
من امروز از عمویم برای شما صحبت می کنم. از آنجایی که عموی من به عنوان یک زندانی سیاسی اعدام شده، نه می توانم و نه می خواهم فعالیت سیاسی او را ندیده بگیرم. ولی ما امروز در یک جلسه صرفا سیاسی نیستم، از این رو من تصمیم گرفته بودم در ابتدا از شخصیت عمویم بگویم تا شما نیز محبتی را قبل از هر چیز به عنوان یک انسان و نه فقط یک فرد سیاسی بشناسید. اما من در سطر سطر این نوشته با مشکلی رو برو بوده ام.
چگونه از کسی بگویم که هرگز ندیدمش، که هرگز اجازه نداشتم ببینمش... چگونه مجتبی را به شما بشناسانم وقتی که خودم هرگز او را به عنوان یک شخص نشناخته ام. او قبل از به دنیا آمدن من به این دنیا، از دنیا رفت! از دنیا برده شد ربوده شد! او هرگز از وجود من باخبر نشد. حالا هم من اینجا ایستاده ام و از او تعریف می کنم.
هیچ وقت از تجربه شخصی خودم برای شما نمی توانم بگویم: چه لباسی می پوشید؟ صدایش چه آهنگی داشت؟ نگاهش چه میگفت؟ من فکر میکنم که این درد مشترکی است میان من و دیگر سخنرانان این برنامه... ما همه از نسل دیگری هستیم، آنها را هرگز ندیده ایم و یا شاید به ندرت دیده ایم. توان گفتن این حقیقت را نداریم، حقیقتی که ما را تکان میدهد، حقیقت وجود اعدامیان گمنام، حقیقت ناحق جمهوری اسلامی ایران را آشکار میکند.
سی سال که جنایتکار این جنایت فجیع از مردم خودش می هراسد. سی سال است که جمهوری اسلامی در ایران نسل ها راز یکدیگر می پاشد. سی سال است که قتل عام روشنفکران و دگراندیشان نسل های مختلف سرمشق جمهوری اسلامی در ایران است. دیگر چشمانمان را به روی این جنایات نمی بندیم. در کنار هم می ایستیم و ساکت نمی مانیم. چشمان من هم به روی سرنوشت وحشتناک عمویم بسته نمیشود گرچه این اتفاق درد تلخی است که احساساتم را جریحه دار می کند.
مجتبی را دوسال قبل از انقلاب هم به علت فعالیت های سیاسی اش به زندان انداخته بودند. در زندان اندیشه اش محکم تر و مشخص تر شد. آگاه قدم بر می داشت. عقایدش رادیکالیزه شد. وقتی انقلاب شد او هم آزاد شد مثل خیلی از سیاسیان دیگر. به گروههای چپ پیوست و به عضویت سازمان فداییان درآمد، بعدتر راهی اهواز شد تا در آنجا در بین جوانان عضوگیری کند. در این بین چند بار به چنگ نیروهای حکومتی افتاد. البته دیری نکشید که بدون مشکل آزاد شد.
درسال ۱٣۶۱ فداییان انشعاب پیدا کرد، مجتبی زیر بار تعهد با توده ای ها نرفت. از آن پس فعالیت هایش غیرقانونی شد. مثل خیلی دیگر از رفقایش یک زندگی مخفی را شروع کرد. درحدود ۱٣۶٣ نزدیکان او صلاح را در ترک کشور دیدند. او ماند. او امیدش را از دست نداد. ماند و در سال ۶٣ در یک خانه مخفی در اصفهان دستگیر و به نزدیکترین زندان فرستاده شد. به اعدام محکومش کردند. خیلی زود .
اما او نیز امیدش را در دلش نگاه میداشت مثل خیلی از رفقای دیگر. جلوی ملاقات هایش را گرفتند. مادرش، مادر بزرگ من ساعات زیادی را در انتظار ملاقات جلوی زندان اصفهان سپری می کرد، شاید لااقل کلماتی با فرزندش که در خطر اعدام بود بگوید. تابستان ۶۷ موج اعدام ها، تهران و دیگر شهرهای ایران را فرا گرفت. آذر ماه بود که این موج گلاویز دیوارهای زندانهای اصفهان شد. وقتی نامش را از بلندگوی زندان اعلام کردند، با زندانیان دیگر توی حیاط زندان والیبال بازی میکرد. کمی بعد او را وحشیانه به انفرادی بردند. روز بعد جلادانش او را از خواب بیدار کردند. با نام خدا و با فریاد الله اکبر اعدامش کردند. به قتل اش رساندند. جانش را گرفتند. او آگاهانه قدم برداشته بود. چندی بعد پدر بزرگم و مادر بزرگم تماسی دریافت کردند تا برای دریافت وسایل مجتبی به زندان بروند، گویی جلادانش می خواستند جا برای جنایات تازه باز کنند.
امروز هم بسیاری از جلادان و قاتلان با فریاد الله اکبر در این کشور به قدرت نشسته اند. همان کسانی که دستور سرکوب های خونین اخیر را داده اند و حتی کسانی که پس از غیبت های طولانی پرچمداران کنونی اصلاحات شده اند، تا روزی که حتی یک نفر از این انسان ها در حیطه حکومت سیاسی ایران وجود داشته باشد من می خواهم بگویم نه، من باید نه ی بزرگم را در برابر سیستم سرکوب فریاد کنم. و این نه، فقط یک حرف در حیطه تئوری نیست. این حرف برای من یک حقیقت است. هزاران انسان بیهوده کشته شده اند. ما نمی نشینیم، ما فراموش نمیکنیم. تا زمانی که به جمهوری اسلامی پایان ندهیم تا همه با هم در درون و برون ایران به آزادی برسیم.
سارا دهکردی از پدرش نوری دهکردی می گوید
نوری دهکردی در جریان ترور میکونوس در برلین در سال ۱۹۹۲ همراه با دکتر صادق شرفکندی و عده ای از مبارزان کرد به قتل رسید.
www.akhbar-rooz.com align="left">
از روز بعد از انتخابات تا ۵ روز پیش، در پی این جنبش، در استان کردستان و بخش کردنشین آذربایجان، حداقل ۱۷تن کشته شدند، ۱۵ تن دستگیر و ۴ تن زخمی.
در آذربایجان شرقی و بخش ترک نشین آذربایجان غربی، حداقل یک تن کشته شده، و ۲۴ تن دستگیر شدند.
در استان زنجان، حداقل ۱ تن کشته، و ۹ تان دستگیر.
در کرمانشاهان، همدان و استان های کوچک غرب کشور، حداقل یک تن کشته و ۱۸ تن دستگیر شدند.
در خوزستان و استان ساحلی، حداقل یک تن کشته و ۱۴ تن دستگیر شدند.
در گیلان و مازندران، حداقل یک تن کشته و ۲۵ تن دستگیر شدند.
در خراسان، حداقل ۲ تن کشته، ۴ تن دستگیر شدند.
در بلوچستان حداقل یک تن کشته و ۹ تن دستگیر شدند.
در استان فارس، اصفهان و یزد، حداقل ۳ تن کشته و ۸ تن دستگیر شدند.
در استان مرکزی، حداقل یک تن کشته و ۸ تن دستگیر شدند.
رفیقش، کریم، مینویسد:
در تابستان سال ۱۹۸۹ وقتی با تاکسی کار میکردم او را در خیابان دیدم و سوار کردم. خیلی غمگین و پریشان بود. وقتی علّت پریشانیش را پرسیدم گفت: مگر اطلاع نداری، مگر نمیدانی چی شده است؟ و ادامه داد: عبدالرحمن قاسملو در وین بدست جمهوری اسلامی ترور شده است.
با این که هنوز پرده از ترور برنداشته شده بود، بدون شک، مسول قتل را رژیم ایران دانست. پیشنهاد کرد در کافهای برویم و چای بنوشیم.
رفتیم و دربارهٔاین فاجعه صحبت کردیم. او در پی برگزاری مراسم یادبود در دانشگاه برلین بود. او را به منزا رساندم. وقتی مرا ترک کرد، سخت اندوهگین بود، غافل از آن که، خود او هم ۳ سال بعد طعمهٔ آدمکشان جمهوری اسلامی خواهد شد و عاقبت به دست این رژیم جنایتگر ترور گردید. یادش گرامی بعد.
رفیق دیگرش، حسین کردستانی، در یادنامه یی از او، از اسطوره ی رستم و اسفندیار نقل میکند:
اگر مرگ داد است، بیداد چیست؟
ز داد، اینهمه بانگ و فریاد چیست؟
از این راز جان تو آگاه نیست!
بدین پرده اندر تو را راه نیست!
همه، تا در آز، رفته فراز
به کس بر نشد این در راز، باز!
به رفتن مگر بهتر آیدش جای،
چو آرام گیرد به دیگر سرای.
دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت، باک
در این جای رفتن، نه جای درنگ
بر اسپ فنا گر کشد مرگ، تنگ
چنان دان که دادست و بیداد نیست!
چو داد آمدش جای فریاد نیست!
(ادامه ی حسین کردستانی)
آشفته ام، آشفته میبینم، آشفته میگویم.
آری، مرگ داد است. همه میمیرند. یکی زودتر یکی دیرتر. اما من از رستم بدم میاید. مردشوره رستم را ببرد. سهراب جوان بود. رستم پیر. و از اسطوره تا امروز رستمها، سهرابها را نادوانمردانه به خاک و خون کشیده اند.
نه، این گونه مرگها، این جنایتها داد نیست. بیداد است.
بیش از یک ماه است که ابرهای همه ی عالم شب و روز در دلم میگریند.
باور نمیکنم، نمیتوانم بپذیرم که آن همه شور و عشق و امید، آن همه ایمان به آزادی و عدالت اجتماعی، آن همه توان مبارزه، اکنون زیر خاک سرد خفته باشد
میخندید، دندان های سپیدش زیر سیبیل بزرگ و سیاهش میدرخشیدند.
به شانه ام می زد و با صدای آرامش میگفت «باید کاری کرد»... و کار می کرد.
حسن چنین مینویسد:
نوری دهکردی از افرادی بود که از یک طرف به طور خاص برای ارتقای جنبش چپ با محتوای دمکراسی خواهی تلاش میکرد و از طرف دیگر در مبارزات اعم جنبش ملی و دمکراسی خواهی با دگرندیشان همکاری می کرد. در آن زمان ما دو نفر در کنار همدیگر قرار گرفته بودیم و مشترکا مخالفت علنی خود را با به قدرت رسیدن خمینی و رژیم آخوندی ابراز داشتیم. مخالفت با خمینی بسیار خطرناک شده بود و در همان به اصطلاح بهار آزادی رژیم آخوندی اقدام به سرکوب و قتل آزادیخواهان کرده بود.
امیر مین گرد:
نوری تمام مدت جلوی چشمانم مجسم است.
با لبخندی نیمه پنهان و چشمانی سرشار از نور و مهربانی. همیشه با شور و حالی خاص خودش استدلال می کرد. به خاطر ندارم که حتا یک بار هم تحلیلی از سر نامیدی و یا ناشکیبایی داده باشد.
(من، سارا، معرّفی بخشی از مقالهٔ آخر پدرم):
.... من در این جا قطعهای از نوشته های آخر پدرم را که تحت عنوان «چرا انتخابات آزاد؟» در سال ۱۹۹۲ (۱۳۷۱) چاپ شده را در اینجا می خوانم، زیرا که در این مختصر جوهر اصلی تفکرات پدرم، یعنی، دامن زدن به فرهنگ دمکراسی و مدارا را بیان مینماید:
یکی از این معیارها (معیارهای مورد توافق تمامی جریانت وابسته به چپ دمکرات) نفی تقدیس قهر، و جایگزین کردن آن، با خواست و تمایل به حل مسالمت آمیز معضلات و تناقضات اجتماعی است.
زمانی که این معیار ارزشی را در کنار ارزش های دیگری نظیر تعهد به نوع دوستی، نفی فرهنگ قهر و خشونت و قصاص، تاکید بر اصل مرجعیت مردم، دفاع از حقوق دمکراتیک دگراندیشان و مخالفن قرار دهیم، می بینیم که این معیارها ما را به سمت شعار سرنگونی هدایت نمی کنند. چرا که این شعار، اولا، مترادف با اگر نه حتی مطلق کردن، بلکه حداقل پربها دادن به عنصر قهر است. دوما، کنار گذاشتن بخشی از نیروهای اجتماعی را که اکنون حاکمیت را از آن خود می پندارند، از زندگی سیاسی جامعه، و سرکوب قهرامیز آنان را در خود مستتر دارد. سوّماً به این دلیل که قهر و شیوههای قهرامیز مبارزه علیه قدرت حاکم، فرهنگ دمکراسی و مدارا را در جامعه نه تنها رشد نمی دهد، بلکه به شدت تضعیف میکند. و در شرایطی که فرهنگ دمکراسی تضعیف شود، سخن از استقرار دمکراسی پس از نفی قهرامیز قدرت حاکم بر بنیادی بس ضعیف استوار است.
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطره زندگان
در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان امسال
عاشق ترین زنده گان بودند
احمد شاملو
سهراب مختاری از پدرش محمد مختاری می گوید
محمد مختاری نویسنده و عضو کانون نویسندگان ایران، در جریان قتل های زنجیره ای سال ۱٣۶۷ هنگام خرید برای خانه، ربوده شد و به قتل رسید
www.akhbar-rooz.com align="left">
قتل در تهران
هنگامی که برادرم جسد پدرم را در سردخانه شناسایی کرده بود، چنان با دست بر صورتش کوفته بود که تا یک هفته نیمی از چهره ی درونگرایش کبود بود. آن کبودی را قرار بود چند ساعت بعد ببینیم، وقتی زنگ خانه میان شیون و زاری به صدا در آمد و برادرم زیر درگاه مادرم را در آغوش گرفت. پیش از آن تلفن زنگ خورده بود. یکی از اقوام مادرم را صدا کرد که آقای گلشیری آن سوی خط با شما کار دارد. مادرم گوشی را گرفت. صدایش را شنیدم که با تعجب و ترس پرسید: "محمد پیدا شده؟ کجا؟" و پاسخ می بایست "سردخانه" بوده باشد که هنوز شیون مادرم را می شنوم. من روی مبل نشسته بودم. چشم هام را بستم و صدای پاهای دوستان و فامیل را شنیدم که دویدند سوی مادرم. بلند شدم و به اتاق پدرم رفتم. در را پشت سرم بستم. دورتادور اتاق از زمین تا سقف، کتابخانه و کتاب بود. مجله ها روی موکت قهوه ای ردیف ردیف روی هم چیده شده بودند. یک میز تحریر چوبی جلو پنجره بود و یک صندلی که پشت به پنجره روی آن نشستم. سرم را خم کردم. ساعدهایم را بالشت پیشانی کردم و به میز تکیه دادم. پدرم را می دیدم. از سمت چپ ایوان اتاقم به پنجره ی اتاقش نگاه می کردم. پشت میزش نشسته بود و مشغول نوشتن بود. هر روز غروب، وقتی از پیاده روی برمی گشت، پشت میزش می نشست و می نوشت. ذهنش با راه رفتن متمرکز می شد. برخی شبها در خانه نیز راه می رفت. سپس دوباره پشت میزش قرار می گرفت و می نوشت. این تمرین تمرکز از دوران زندان با او مانده بود. سال های اول دهه ی شصت، در اوج بگیر و ببندها و اعدام ها، برای مقابله با پراکندگی ذهن که حاصل بازجویی و فشارهای گوناگون در زندان بوده است، در بندها میان همبندی هایش یا در سلول انفرادی راه می رفته و تمرکز می یافته تا شعری بسراید. آنوقت آن را با خودش آنقدر می خوانده تا حفظ شود. با این آرزو که روزی آزاد شود، کاغذ و قلمی بگیرد و بنشیند تا همه را بنویسد.
روی میز کتاب ها ردیف چیده شده بودند و جوهر سیاه خودنویس پدرم بر کاغذهای کنار دستم خشک شده بود. خودنویسی که همراه کاغذی در جیبش یافته بودند و چند روز بعد قرار بود همراه پیکرش در امامزاده طاهر کرج دفن شود. مادرم آن را در کفنش گذاشت. یاد شعر حافظ می افتم که پیاله در کفنش می خواست. اما پدرم نه اهل پیاله بود و نه به قیامت باور داشت. در کودکی بنابر تربیت مذهبی خانواده اش به مکتب رفته بود و قرآن آموخته بود. اما در پانزده شانزده سالگی وقتی در حرم، قدم می زده و به گناهانش و مقدار روزه های خورده و نمازهای قضا شده و جبران آن ها می اندیشیده، تصمیم می گیرد دیگر هیچ تکلیف دینی را بجا نیاورد. مدتی بعد هنگامی که وقت نماز به اتاقش می رود و برای وانمود کردن به عبادت با صدای بلند آیات را می خواند و همزمان دور اتاق راه می رود، پدرش از دور و نزدیک شدن صدا متوجه راه رفتن او می شود و او را تنبیه می کند، تا سال ها و سال ها بگذرند و با خنده ای که همیشه بر لب داشت ماجرا را برای ما تعریف کند. خنده ای که برادرم در سردخانه نیز آن را بر لب های او بازشناخته بود و حالا در امام زاده طاهر کرج همراه پیکرش دفن شده است. اگرچه هرگز نمی خواست او را در کفن بپیچند و بخاک بسپارند. در دوران جوانی در شعری به نام "وصیت" سفارش کرده بوده جسدش را بسوزانند. این را یک هفته قبل از به قتل رسیدنش به من هم گفته بود. روی کاناپه نشسته بود و من کنار دیوار ایستاده بودم. خنده ای آرام بر افسوس چهره اش نشسته بود و انگار به چیزی فرای دیوارهای خانه امان می نگریست. طوری حرف می زد که انگار همین روزها خواهد مرد و من دوازده ساله ی از همه جا بیخبر بهت زده به او نگاه می کردم. حالا دیگر همه چیز تمام شده بود. پشت در اتاق همچنان صدای شیون و زاری بود و من پشت میزتحریر او پناه گرفته بودم. سرم را بلند کردم و نگاهم را دور اتاق چرخاندم. اولین بار که کتابخانه ی پدرم را دیدم از دیدن این همه کتاب تعجب کرده بودم. یک بار در خیابان باهم قدم می زدیم و می گفت هرچه دارد همین کتاب ها و نوشته هاش هستند که همه ی زندگی او بوده اند و حالا، در اتاقش در سوگ مرگش و شاید هم دلتنگ صدایش بودند. صدایی که هر شب شنیده بودند و دیگر نبود که آن ها را بخواند و حرف هایش را کنار حرف هاشان با مداد، به خط ریز بنویسد. یک هفته می شد که رفته بود. ساعت، چهار و پنج بعد از ظهر بود. به قصد خرید رفت. در آشپزخانه بودم. هوا هنوز روشن بود. پیش از رفتنش دویدم بیرون و گفتم برای من خامه بخرد که صبح با عسل بخورم. بی آن که بدانم ساعتی بعد یک پیکان سفید، در خیابان، کنارش ترمز می کند و مأمورین وزارت اطلاعات حکم دستگیریش را نشانش می دهند. او هم مثل هر بار باید سوار ماشین بشود. مثل دفعه ی پیش که پیکان سفید سر پیچ خیابان قائم مقام و کریمخان می ایستد و به همین روال سوارش می کنند. به چشمهاش چشمبند می زنند و می گویند کف ماشین دراز بکشد. می برندش به یک اتاق کوچک که سقفش کج است. انگار اتاقی زیر یک راه پله است. بازجویی و تهدید شروع می شود. صدا از پشت می آید و او چشمبند به چشم، رو به دیوار، روی صندلی نشسته است. بازجو می پرسد و او باید پاسخ بدهد. پس از بازجویی و تهدیدها دوباره چشمبند به چشم با ماشین تا نقطه ای از شهر می آورندش و آنجا او را سوار یک مرسدس زرد می کنند. راننده در شب، عینک آفتابی زده است. میان راه به پدرم می گوید چشمبندش را بردارد و او را تا خانه می رساند. اما دفعه ی آخر حکم صادر شده است. این را در دادگاه انقلاب فهمیده بود. چند هفته قبل، جوانی آمده بود دم در خانه امان و احضاریه ی پدرم به دادگاه انقلاب را آورده بود. جوان چند بار گفته بود که جای نگرانی نیست. اما وقتی پدرم به دادگاه مراجعه کرده بود، از شیوه ی حرف زدن مأمورین فهمیده بود پرونده سازی هایی صورت گرفته است. چند بار گفته بودند باید بداند که در دادگاه است. از پله های دادگاه که پایین می آمده آنقدر نیاز به همصحبت داشته که میان جمعیت روبه روی دادگاه، جوانی را با سیاووش، برادرم، از دور اشتباهی می گیرد. چقدر چهره ی شهر از روی آن پله ها گرفته بوده است. شهری با اینهمه جمعیت و اینهمه تنهایی. اینهمه صدا و اینهمه سکوت.
عصر پنجشنبه بود. آن روزها لبخندش تلخ شده بود. با مادرم و من خداحافظی کرد. قبل از رفتن برگشت و چترش را هم برداشت. باز هم نگاهمان کرد. نگاهش فرق داشت. انگار دلش نمی آمد برود. اما در او را بلعید.
هنگام بازگشت به خانه، یک پیکان سفید کنارش ترمز می کند. چهار مأمور در ماشین نشسته اند. مأمور کنار راننده، شیشه را پایین می کشد و می گوید: "آقای مختاری؟" و با تأیید پدرم، حکم وزارت اطلاعات برای بازداشت او را نشانش می دهد و می گوید باید با آنها برود. یکی از مأمورین عقب ماشین پیاده می شود تا پدرم وسط بنشیند و بعد از او دوباره سوار می شود. ماشین راه می افتد. او را به محلی که از قبل برایشان مشخص شده می برند. همه پیاده می شوند و پدرم را هم پیاده می کنند. ناگهان چند نفری او را به زمین می اندازند و دست ها و پاهاش را می گیرند. یکی از مأمورین طنابی را که از قبل آماده کرده دور گردن پدرم می اندازد و می کشد.
راننده، جنازه را در صندوق عقب ماشین، به بیابان های امین آباد می برد و در محدوده ی کارخانه ی سیمان ری، کنار جاده ی متنهی به شهرک فیروزآباد روی خاک می اندازد.
حدود ساعت هشت شب از تولد دوستم به خانه برمی گردم، مادرم به مهمانی رفته و برادرم با همسرش در خانه اشان هستند. در اتاق پدرم بسته و چراغش خاموش است. در را باز می کنم. نور ماه از پشت پنجره بر اجسام درون اتاق دست می کشد. کتابخانه ها مثل شاگردهای مدرسه که با خجالت جلو معلم کنار دیوار می ایستند، سرشان را پایین انداخته اند. به میز کار پدرم خیره می شوم. کتاب ها و کاغذها منظم روی هم و کنار یکدیگر قرار گرفته اند. در را دوباره می بندم. به اتاقم می روم و در ایوان را باز می کنم. کنار ایوان می ایستم و با این امید که هر لحظه پدرم کلیدش را در قفل خانه خواهد چرخاند و چند دقیقه بعد در اتاقش را باز خواهد کرد، به پنجره ی اتاقش خیره می شوم.
بیرون اتاق همچنان صدای شیون و زاری است. سرم را بر می گردانم و از پنجره به چهره ی خودم نگاه می کنم که منتظر پدرم کنار ایوان ایستاده ام. ماه بر من و ایوان منتظر می تابد و تا صبح بر جنازه ی پدرم در بیابان نیز خواهد تابید. فردا مأمورین پاسگاه انتظامی امین آباد حین گشت زنی در محدوده ی کارخانه ی سیمان، جسد مرد ناشناسی را پیدا خواهند کرد که روی سینه بر زمین قرار گرفته است. در جیب هایش جز قلمی و کاغذی، چیزی برای شناسایی او پیدا نمی کنند و پس از کشیدن کروکی محل، جسد را به پزشکی قانونی می فرستند. برادرم یک هفته ی تمام همه ی تهران را دنبال پدرمان خواهد گشت تا سرانجام او را همانجا بیابد و با دیدن چهره ی سرخ و گلوی خفه شده اش، چنان با دست بر صورتش بکوبد که یک هفته نیمی از چهره اش کبود بماند.
پویا دوانی از پیروز دوانی می گوید
پیروز دوانی از فعالین سیاسی چپ در ایران در سال ۱٣۷۶ در جریان قتل های زنجیره ای ربوده و مخفیانه به قتل رسید. حکومت هرگز به قتل او اعتراف نکرده است.
www.akhbar-rooz.com align="left">
َپیروز دوانی در سال ۱٣۴۰ (۱٣۶۱) در تهران به دنیا آمد. با توجه به وجود سنت های مبارزاتی در محیط خانواده،
از دوران کودکی به مسائل اجتماعی محیط پیرامون حساس بوده و با شروع جریان انقلابی در سال ۵۷ (۱۹۷۹)
به طور فعال به حرکت عمومی مردم پیوست.
در آغاز پیروزی انقلاب به جریانات چپ پیوست وبه همین دلیل در سال ۶۰(۱۹٨۱) دستگیرو مدت ۷ ماه زندانی شد.
خروج وی از زندان با یورش وسیع رژیم به همه نیروهای چپ و دگراندیش مصادف بود و در سال های دهه شصت
در غیاب سازمان های چپ در حیات جامعه و نیز شرایط بحرانی حاکم بر تفکر چپ در سطح جهانی، ضرورت بازنگری در میانی اندیشه گی و حستجوی هویت چپ در شرایط نوین اجتماعی، دغدغه فکری بسیاری و از جمله
پیروز دوانی بود.
با توجه به خصلت وی که سازماندهی برجسته و کار آمد بود، تلاش بسیار نمود که هواداران اندیشه چپ را علیرغم تفاوت های نظری، در بخشی جمعی در مورد هویت نوین چپ متشکل نماید که با توجه به شرایط خفقان آمیز آن
سال ها، این فعالیت درشکل مخفی امکان عمل می یافت.
او تلاش می کرد که توجه مردم را نسبت به موقعیت وحشیانه در زندان ها و به کشتار جمعی زندانیان جلب نماید،
و به خصوص سعی بر آن داشت که با سازماندهی و برنامه ریزی بین خانواده های زندانیان سیاسی همآهنگی ایجاد کند و تآثیری در بهبود شرایط زندانیان سیاسی در زندان را موجب شود.
تلاش پیگیر وی در افشای جنایت قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان و پائیز سال ۶۷ (۱۹٨٨) موجب شکسته شدن توطئه سکوت رژیم جنایتکار گردید و با اطلاع افکار عمومی در ایران و جهان و اعتراض های نیروهای مترقی و اپوزیسیون خارج از کشور، رژیم ناچار به متوقف کردن قتل عام شد.
فاجعه ملی تابستان ۶۷(۱۹٨٨) یک بار دیگر به وی نشان داد که هم چنان که خون مبارزان ازادی علیرغم تفاوت های عقیدتی آنان با هم بر زمین می ریزد، مبارزه آن ها بر علیه رژیم نیز تنها زمانی کارآ و ثمربخش خواهد بود که به رزمی مشترک با هدف استقرار ازادی و دموکراسی فرا روید و به همین دلیل تلاش خویش را بر نزدیکی فکری جریانات دگراندیش متمرکز نمود. وی تلاش نمود باقیمانده نیروهای چپ را حول محور دموکراسی و حقوق بشر سازماندهی کند.
مجموعه فعالیت های وی در ان شرایط اختناق نمی توانست برای مدتی طولانی از چشم پاسداران پنهان بماند و به همین دلیل در زمستان ۶۹ (۱۹۹۱) مجددا دستگیر شد و به مدت ۶ ماه در سلول انفرادی شکنجه گاه اوین زیر انواع شکنجه ها قرار گرفت و در تمام این دوران نامی بر زبان نراند. هفت ماه پس از بازداشت در یک دادگاه غیرعلنی محاکمه شد و به سه سال زندان و پنجاه ضربه شلاق محکوم شد.
پس ارانتقال به زندان عمومی، با توجه به روحیه سرزنده و ایمان خلل ناپذیرش به صرورت ایجاد تفاهم در میان گروه های مبارز، به سازماندهی در میان زندانیان پرداخت و به زودی به چهره ای محبوب در زندان تبدیل گردید. همین امر موجب شد که بارها به زندان انفرادی بازگردانده شود و ملاقات های وی با خانواده قطع گردد.
سرانجام پس از ۴ سال زندان در سال ۷٣ (۱۹۹۴) از زندان آزاد گردید. باتوجه به سابقه زندان و آشنایی پلیس با نوع تفکر و عمل وی، هرگونه عمل مخفی سیاسی می توانست خطری جدی برای دیگران باشد و با توجه به این مسئله، تصمیم گرفت که با استفاده از روزنه های موجود قانونی به فعالیت علنی به پردازد. از جمله این فعالیت ها تاسیس "شرکت پژوهشی پیام پیروز" بود که به کار انتشاراتی اشتغال داشت. باتوجه به این نکته که طبق قانون، انتشار هر نوع بولتنی به اجازه نشر وزارت ارشاد، نیاری ندارد، این شرکت دست به نشر یک سری نشریات زد که با نام "بولتن" منتشر می شدند و در این بولتن های سیاسی مقالات افراد گوناگون با دیدگاه های متفاوت در ارتباط با تحلیل شرایط ایران و نقض حقوق بشر و وضعیت زندان های سیاسی چاپ می گردید.
در آخرین شماره با نگاهی ژرف به "قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران" نقاط تضاد آن را با دموکراسی که حق انتخاب با توجه به ساختار اندیشه ای انسان است، تقابل آن را با طبیعی ترین حقوق انسان که همانا آزادی اندیشیدن، و اراده انسان برای تصمیم آگاهانه در روند تکاملی است، مورد بررسی قرارداده و با آشکار کردن نقاط ضعف حکومت، کوشید باورهای خفته انسان ها را به توانایی هایشان زنده کند، تا پی گیرانه در جهت احقاق حقوق خویش به مبارزه بر خیزند.
و این را در تفاهم اساس جامعه به باور آزادی اندیشه و احترام به اندیشه های دیگران و پذیرش اندیشه های متفاوت
می داند. باور او به ضرورت نزدیکی جریانات سیاسی موجب شد که از این دوران وی در ارتباط فعال با گروه های اپوزیسیون داخل کشور قرار گیرد.
در دسامبر سال ۷۶ (۱۹۷۷) به سازماندهی "اتحاد برای دموکراسی در ایران" پرداخت، که از همان شماره اول
"بانگ آزادی" بر ضرورت دموکراسی و اتحاد همه دگراندیشان و مبارزین تاکید داشته و به طور مستند نادیده گرفتن قانون اساسی توسط نهادهای قدرت، ضرورت ایحاد اتحادیه های کارگری مستقل، دفاع از زندانیان سیاسی، دفاع از شخصیت های سیاسی دگراندیش که مورد هجوم و فشار قرار گرفته اند، حمایت از خانواده های زندانیان سیاسی و دیگر موارد مشابه در زمینه های آزادی بیان، آزادی عقاید، آزادی احزاب، آزادی مطبوعات و... پرداخته است.
پیروز نه فقط به دلیل قعالیت های سیاسی مورد توجه و دوست داشتنی بود، بلکه به خاطر نگاه دموکراتیک و احترام
و باور دگراندیشان از نظر اختلاف عقاید، جنسیت، مذهب و ملیت سعی در هماهنگی با دگراندیشان در جهت استقرار دموکراسی داشته است. من شخصا او رابه عنوان یک انسان شاداب، پر انرژی و عاشق زندگی به یاد دارم.
یکی از مهم ترین فعالیت وی، رسیدگی به خانواده های زندانیان سیاسی بود، کمک به پدران و مادرانی که فرزندانشان در زندان بوده اند یا کشتار شده اند چه از نظر خرید روزانه، همراهی به بیمارستان، برگزاری سالگرد های کشتار شده گان، گپ و گفتگو با آنان تا آرامش روان ایجاد نماید. ایجاد صندوق تعاونی برای خانواده های زندانیان سیاسی که مشکلات مالی را در حد توان حل کنند.
رسیدگی، بازی؛ سرگرمی و برگزاری جشن تولد برای کودکانی که پدر و مادرشان در زندان بوده اند و یا اعدام شده
بوده اند.
تلاش برای کاریابی زندانیانی که آزاد شده بودند و امکان کار نداشتند. و فعالیت هایی در این زمینه...
بعد از زندان دوم، و با توجه به فعالیت گسترده او، به طور مدام تحت فشار بوده و تلفن های منزل کنترل می شده،
و مورد تهدید قرار گرفته، که اگر دست ار فعالیت بر ندارد، دیگربار دستگیر نخواهد شد و چنان نابود خواهد شد که اثری از وی نباشد.
اما او تصمیم خود را گرفته و راه خود را انتخاب کرده بود... در راه آزادی و دموکراسی تا آخرین لحظه باید تلاش کرد و قدمی به عقب بر نگشت.
به همین دلیل، با خانواده قرار گذاشته بود، هر زمانی که از خانه خارج می شد، هر ۲ ساعت یک بار تلفن کند و موقعیت خود را به خانواذه گرارش دهد.
صبح روز سه شنبه سوم شهریور ۷۷ (۲۵ آگوست ۱۹۹٨) از خانه خارچ گردید؛ که توسط پلیس ربوده شد.
در این روز قصد داشته که مادر بیمارش را در بیمارستان ملاقات کند. ساعت ۱۰ صبح به خواهرزاده اش تلفن می زند و قرار می گذارد که ساعت ۱۱:٣۰ برای نهار به منزل خواهرش برود...
او نه به دیدار مادرش می رود و نه به منزل خواهرش...
طبق گفته امیرفرشاد ابراهیمی، شخصی که خود با رژیم همکاری مستقیم داشته و در مرکز "سانسور نشریات"
کار می کرده، پیروز دوانی را به آن قرارگاه، یکی از خانه های امن وزارت اطلاعات می برند و پس از سه هفته شکنجه وی را به حکم مذهبی (فتوا) که توسط محسنی اژه ای صادر شده، می کشند و جسدش را در همان محل
دفن می کنند.
اکبر گنجی، روزنامه نگاری که سال ها در زندان بوده، اعلام می کند که حکم قتل پیروز دوانی را "محسنی اژه ای" صادر کرده و قصد داشت که در دادگاه ان را مطرح کند که ایشان را هم به زندان افکندند.
محسنی اژه ای در مصاحبه ای عنوان کرده که ایشان هرگز پیروز دوانی را ندیده و او را نمی شناسد.
٣ سال پس از ربودن و کشتن پیروز، از طرف دادگاه انقلاب شعبه ۱۲ واقع در جاده شمیران، احضاریه ای به محل خانه پدری ایشان می فرستند و ایشان را برای پاره ای سوال به دادگاه انقلاب دعوت می کنند...
تا امروز مراکز رسمی دولت جمهوری اسلامی ایران، ربودن و کشتن پیروز دوانی را نپذیرفته اند.
شیدا تجربه کار از پسر دایی اش سهراب اعرابی می گوید
سهراب اعرابی در روز ۲۵ خرداد ۱٣٨٨ همزمان با تظاهرات میلیونی مردم ایران ربوده شد و مدتی بعد پیکر بی جان او را که گلوله ای در قلبش نشسته بود، به خانواده اش تحویل دادند.
www.akhbar-rooz.com align="left">
یکشنبه است. من هنوز خواب آلود توی رختخواب هستم. اما چیزی خوابم را آشفته می کند. یک صدا که من را چهار بار قبل از خواب پرانده بود. صدای گریه ایست که همیشه پیام آور یک خبر است. صدای گریه مادرم.
من ده دقیقه در رختخوابم می مانم. از ترس خشکیده ام. حرکت نمی کنم. تمام نیرویم را جمع می کنم و بلند می شوم. پله ها را به پایین می روم و پدرم را می بینم. مرا نگاه می کند و می گوید: سهراب را کشتند.
همه چیز سیاه می شود. من می چرخم و می چرخم. نمی توانم درکش کنم. آنها پسردایی مرا کشتند!
یعنی واقعاً آنها پسر دایی کوچک مرا کشتند؟ یعنی واقعاً آنها یک بچه ۱۹ ساله را کشتند؟
اشک های من از صورتم سرازیر می شود. مشت من هی بزرگتر می شود. غم، درد، نفرت و بغض همزمان بر من غلبه می کنند. این احساس را هرگز قبل از این نمی شناختم.
حالا چه کار کنم؟ حالا چه کار کنم؟ پسر دایی های بیچاره من چه کار می کنند؟ مادر بخت برگشته اش حالا چه کار می کند؟ این سئوال ها قلب مرا پاره پاره می کند.
از مرگ همسرش فقط یک سال می گذرد. از مرگ دایی ام.
حالا او چه کار می کند؟
این درد را نمی شود تعریف کرد. آدم فقط می ترسد که دیوانه بشود و این سئوالِ "چرا " را من همش در سرم مرور می کنم.
سهراب اعرابی فقط می توانست ۱۹ساله بشود! تازه داشت خودش را برای کنکور آماده می کرد. در همین حول و احوال امتحانات که انتخابات ایران در ۲۲ خرداد برگزار شد که نتیجه اش جرقه این حرکت بزرگ بعد از ٣۰ سال بود.
بعد از این فریب انتخاباتی واضح، حکومت مرزها را شکست. ملت نمی توانست این فریب را تحمل کند. ٣۰ سال فشار و ناحقی و پایمال کردن قوانین حقوق بشر، اثر خودش را می گذارد.
احتیاج به آزادی و دموکراسی به مردم قدرت غیرقابل کنترلی می دهد. آنها همه چیز را به زمین گذاشتند. همه چیز را رها کردند و به خیابان ها رفتند. از تمام وجودشان فریاد می کشند و از آرزویشان برای تغییر می گویند. آنها زندگی شان را به این خاطر به خطر می اندازند.
همین طور پسر دایی ۱۹ ساله من خودش را با سیاست مشغول می کرد و با وجود اعتقادی که داشت خودش را یک آدم دموکرات می دانست.
چیزی که رنج و درد ما را افزون می بخشد اینست که سهراب تنها قربانی این ماجرا نیست و نخواهد بود. پدران و مادران زیادی هستند که مرگ بچه هایشان را می گریند و بچه های زیادی نیز هستند که مرگ پدران و مادرانشان را. مرگ خواهران و برادرانشان را.
ما در آزادی و امنیت زندگی می کنیم. همه چیزهایی که ما داریم و فکر می کنیم که چقدر عادی هستند، و ما باید آن ها را ستایش کنیم.
زندگی ما به خطر نمی افتد وقتیکه ما عقیده مان را آزاد بیان می کنیم. ما باید به این انسانها یک نشانه بدهیم. ما باید به آنها نشان دهیم که ما صدا و یادشان را می شنویم وقتی کمکی می خواهند و این صدا را می فهمیم. ما باید به آنها نشان بدهیم که آنها تنها نیستند. ما باید به انها نشان دهیم که این قربانی ها به فراموشی سپرده نمی شوند. ما این زمان سخت را با هم پشت سر خواهیم گذاشت و این راه سخت را با هم طی خواهیم کرد.
اینجا من از شما درخواست می کنم که نه! من به شما دستور می دهم که چشمهایتان را مبندید! برادران و خواهران ما همینطور کشته شده اند. اجازه ندهید که پسردایی من بی سبب کشته شده باشد.
گریان بر سر مزار من مَایست!
من آنجا نخوابیده ام!
من باد هستم روی یک دریای ناآرام
من برق هستم روی یک تکه برف تازه
من نور چراغ هستم روی یک مزرعه پیر
من باران هستم که از آسمان می آید
گریان بر مزار من مَایست
من آنجا نیستم
من در خواب ابدی نیستم
من گریخته ز اینجا نیستم
|