قصیده ای برای حزب الله
در دهمین سالگرد ۱۸ تیر
اسماعیل خویی
•
بگو به خامنه ای، پیر ِ بدکُنش، کاو را
شناخته ست جهان پیشوای حزب الله:
دمادم ات به گناهان بسی می افزایند
بسیجیان ِ جنایت فزای حزب الله.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۴ شهريور ۱٣٨٨ -
۵ سپتامبر ۲۰۰۹
امام خامنه ای، پیشوای حزب الله،
که، خود، خداست همانا برای حزب الله
به گریه گفت که در دل ندارد امیدی
به جز حکومت ِ دین و بقای حزب الله.
«تن و روانم» - گفتا – و «آبرو بادا
فدای دین ِ خدا و فدای حزب الله.»
نه با دروغ ِ فقیهانه گفتن اش، باری،
به اشک ریختن، این مقتدای حزب الله
مرا، که شاعر ِ این روزگار ِ تاریک ام
و همچو هموطنان مبتلای حزب الله،
نفورتر کرد از شخص ِ شوم ِ خویش، که هیچ،
خود از خداش و ز دین اش، چه جای حزب الله!
چرا نفورترم کرد؟ زان که مویه ی او
گرفت پاسخی از های های حزب الله،
و این به معنی غمزوزه های گرگان بود،
درون ِ هارترین گله های حزب الله:
نشان از این که تب ِ کین و آزشان ناگاه
به آسمان برساند صدای حزب الله.
کنون، به هر طرفی، گوشه گوشه ی ایران
شده ست برکه ی خون زیر ِ پای حزب الله.
جوان و پیر، زن و مرد، مومن و بی دین
برابر است به کشتن برای حزب الله.
به جنگ ِ مردم ِ ایران شتافت، مادرکُش،
سپاه ِ بی وطن ِ مرگ رای حزب الله:
که تا گشوده شود مشکلات ِ خامنه ای
با گلوله ی مشکل گشای حزب الله.
به «ما» ی مردم آمد هم از نخست حرام
وفای حزب الله و صفای حزب الله
چرا که ما دو دو ضدیم: مای ما «آب» است»:
گر «آتش» است، به تمثیل، مای حزب الله،
بلای ما همه حزب الله است و بودن ِ او،
چنان که بودن ِ ما خود بلای حزب الله:
که شادمانی حزب الله است ما را سوگ،
و شادمانی ما خود عزای حزب الله،
و درِد ِ حزب الله ما را دواست، هم زان سان
که درد ِ ماست همانا دوای حزب الله.
فنای حزب الله باشد بقای ما مردم،
فنای ماست همانا بقای حزب الله.
لقاش زشت و عطا زشت تر، که در هر جای
عطای مرگ می آرد لقای حزب الله.
چنین که کژرو و بدکار و مردم آزار است،
هریمن است یقین رهنمای حزب الله.
به پاسدارک دون، احمدی نژاد، بگو:
ایا نواله خور ِ خون سرای حزب الله!
تویی، نه ما، خس و خاشاک که ت، چو پاره کهی،
به سوی خویش کشد کهرُبای حزب الله.
بگو به خامنه ای، پیر ِ بدکُنش، کاو را
شناخته ست جهان پیشوای حزب الله:
دمادم ات به گناهان بسی می افزایند
بسیجیان ِ جنایت فزای حزب الله.
چه زاید الا ویرانی و تباهی و مرگ
زبود ِ نا به گه و نا به جای حزب الله؟
هزار سال از آن پیشتر که زاده شدی،
جهان فرای تو رفت و فرای حزب الله.
ببین که دخترکی با سلاح ِ لبخندش
بیامده است نبرد آزمای حزب الله.
شکوه تاب و توان ببین که با لبی خندان
پذیره اند جوانان جفای حزب الله:
نشان آن که ستیهنده ملت ایران
کشد به خاک به زودی لوای حزب الله.
چو ماجرای تو، شهشیخ نا به هنگامان،
به مرگ ختم شود ماجرای حزب الله.
چرا کُشند و بسوزند؟ ای هم میهن!
چون من، تو نیز ز چون و چرای حزب الله
نپرسی، ار که ببینی به کشتزار ِ وطن
چریدن ِ گله ی خوشچرای حزب الله.
ولی بیاد بیاریم این که، در همه حال،
زمای ماست که برخست مای حزب الله.
بر آن سریم که باید به خویش باز آید
جوان ِ سِحر شده ی اژدهای حزب الله.
که، گر چنین شود، آن سان که آرزو داریم،
خود او بخواهد جُستن فنای حزب الله.
چنین بود که، به هشدار ِ واپسین، به شتاب
من این قصیده سرودم برای حزب الله.
ندای خفته به خون روی راه آزادی!
ندا ی تو بخموشد، ندای حزب الله.
ز نسل ِ بهتری از آن ِ من تو زاده شدی:
به نو شونده ی جهانی فرای حزب الله.
بگو به بهمن و اشکان که خواست خامنه ای
تن ِ جوانان ِ شما را فدای حزب الله.
ولیک خون ِ شمایان ببافت زنجیری
ز ترس و پروا بر دست و پای حزب الله:
لطیف زنجیری کان را اگر که پاره کنند.
خروش خلق بر آید که… وای حزب الله!
ایا روا شمران ِ «دیت»! به پیشاپیش،
گرفته اید ز ما خون بهای حزب الله.
نمی کُشیم شما را، ولی، که می خواهیم
امید و شادی حتا برای حزب الله.
روا نمی شمریم این که بر کشیم الگو
ز کارهای بد و ناروای حزب الله.
قتال نیست در آیین بومی ی ایران،
به رغم ِ رهبر ِ تازی گرای حزب الله.
به ما اجازه ی کُشتن نمی دهد زرتشت:
آهای، آهای، بدانید! آهای حزب الله!
نماند گمراهی کاو به ره نیامد باز:
مگر شمای کژآیین، شمای حزب الله.
هنوز نیز در آغوش مردم ِ ایران
تهی ست، گر به خود آیید، جای حزب الله.
گشوده است ره ِ بازگشت بر همه تان،
مگر به راهبر ِ مافیای حزب الله.
یگانه باد به شادی، به راه آزادی،
صدای مردم ِ ما و صدای حزب الله…
هیجدهم تیر ٨٨
بیدرکجای لندن
|