برای آزاده رحیمی؛ برای خنده های کودکی اش!
«این متن برای ارج نهادن به تمامی جان های آزاده ای است که به جستجوی زندگی رفتند، ولی دستانشان از مرگ سنگین شد»
ا. ح
•
آزاده! اردیبهشت ماه باز با بوی بهار نارنج فرا خواهد رسید، در حالی که تو در دوردست هایی! ولی تردید نکن هر آنچه که مرا با این شهر و آن سرزمین نفرین شده پیوند می دهد، از این پس تو را به یاد من خواهد آورد و من در این گونه بودن تنها نیستم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
٣۰ شهريور ۱٣٨٨ -
۲۱ سپتامبر ۲۰۰۹
آخرین باری که دیدمت ۱٣- ۱۲ سال داشتی، سنی که در آن زندگی غالبا یک ماجرای بی انتها در بیکرانگی زمان به نظر می آید. سالهاست از شهری که در آن قد کشیدی و بزرگ شدی دورم. آنقدر بزرگ شدی که نامت را با غبار اندوه مرگ در نشریات ممنوعه می نویسند. ای کاش بزرگ نمی شدی و همچنان در کودکی هایت، بی دغدغه دوچرخه ات را می راندی! اما آیا آن زمان، واقعا آن طور که من پنداشته ام، بی دغدغه بودی؟! راستی چه دغدغه ای آخرین بار تو را به خیابان کشانید؟! .... درست است، می دانم؛ تو هم پا به پای دغدغه هایت بزرگ شدی.
آری از آن شهر دور شدم: شهری که که همیشه کوچه های اردیبهشت هایش را غرق در بوی بهار نارنج و خیابان های تابستان هایش را مسحور در صدای بی امانِ زنجره ها و پاییزهایش را با آتشفشان رنگِ جنگل هایش به یاد می آوردم. و حالا «بار دیگر شهری که دوست می داشتم»* : بی لطافت بوها و زنگ خوش صداها، چنین ترساننده و مهیب و دشمن خو!
چهره ها و خاطرات دور وقتی به آنها رجعت نکنی، گویی محو می شوند؛ ولی هر بار که با تلنگری خوشایند یا ضربتی شوم به گذشته ات پرتاب می شوی، چهره ها پیش رویت زنده و واضح رژه می روند؛ مانند چهره ی معصوم تو آزاده، که اینک در برابر من در هیئت کودکی خندان به همه لبخند می زند، با دندان های خرگوشی و عینک ته استکانی که از پشت شیشه هایش چشمانت درشت و بامزه به نظر می رسد..... راستی در روزهای آخر بر چشمانت چه گذشت؟! آیا شیشه های ضخیم عینکت توانستند چشمانت را از دیدن پلشتی های روزگار محافظت کنند؟!
باری، تا مدت ها نخواستم باور کنم که در یکی از خیابان های این شهر، که در ظاهر همیشه به رنگ صلح و آرامش کودکی ام بود (آن طور که من می خواستم)، و یا در دخمه ای از ساختمان های سنگ مرر و آجرپوش آن، جان شیرین تو را ستانده اند؛ و نمی خواهم بدانم چگونه! نمی توانم! چون نمی خواهم باور کنم که این شهر می تواند با فرزندانش که تا دیروز سرخوشانه در دامانش بازی می کردند و کوچه هایش را در راه مدرسه با قدم ها و صداهایشان غرق شادی می کردند، چنین هولناک رفتار کند!
انکار می کردم، هر چند به تلخی می دانستم که راست است و بر این اطمینان هر دم با اندوه و ناباوری افزوده می شد؛ چون شهرهای دیگر هم با فرزندانشان، با ندا و کیانوش و ترانه و اشکان و سهراب و مصطفی و مهدی و حسین و فاطمه و مسعود و مبینا و امیر و تینا و محسن و حامد و یعقوب و جعفر و سرور و پریسا و ایمان و میلاد و محمد و وحید و مریم و کامبیز و شلیر و بهمن و فرزاد و فهیمه و سعید و محمود و کسری و داوود و ناصر و رامین و واحد و بابک و حمید و علی و ..... سنگدلانه چنین قساوتی را تکرار کرده بودند. می دانی آزاده! گویا کم کم باید برای پذیرفتن این واقعیت آماده شوم که شهرها از سنگ و بتون و سیمان و آهن ساخته شده اند، نه از گوشت و پوست آدم ها و درختها و گل ها و پرنده ها و حیوانات بی آزار، در هم تنیده با نهرها و بوها و صداها؛ می گویند هر کسی یک روز به این مرحله می رسد!
وقتی از انکار خسته و ناامید می شوم و به گذشته و کودکی هایم آن طور که بود باز می گردم، می بینم حتی در همان سال ها، که تا همین اواخر خوش داشتم آنها را غرق سرخوشی های کودکانه به یاد آورم، نیز این شهر با فرزندانش جفا می کرد و من و تو هم به خوبی از آن باخبر بودیم: تو وقتی که در سکوت و انزوای خانه، که حاصل دوران زندان پدر و کارشبانه روزی مادرت بود، به تنهایی در آن حیاطِ محزون دوچرخه می راندی و من وقتی که مادرم در تنهایی می گریست و یا با خاله ها و دایی هایم به میهمانی های عزا می رفت. بقیه ی بچه های شهر هم کمابیش می دانستند که کودکی چندان ناب و «کلاسیکی» را نمی گذرانند: وقتی که در مدرسه شغل پدر را از دیگران پنهان می کردند و نمی دانستند چرا زندانی بودن یا اعدامی بودن هم نوعی «شغل آزاد» محسوب می شود.
اما من در این مدت همیشه مایل بودم با دستکاری آگاهانه ی خاطراتم، کودکی هایم را از سیاهی هایش غبار روبی کنم تا در این روزگار جهنمی جایی برای پناه بردن از شر زندگی سگی برایم باقی بماند (شاید تو هم این طور بوده ای). به تجربه دریافته ام که رجوع به خاطرات گذشته مثل برداشتن بسته های مورد نظر از قفسه هایی ثابت و معین نیست؛ برعکس، هر گاه به گذشته سرک می کشیم، با توجه به نیازهای امروزمان آن را بازسازی می کنیم؛ یعنی روند یادآوری خاطرات با سیالیتی نسبی همراه است و این چینش دلخواه حال و هوای گذشته، در واقع نیازی روانی برای تحمل بار گذشته است که در عین حال به ما قدرت دخل و تصرفی را می دهد که در زندگی واقعی گذشته و اکنونِ خود از آن محروم بوده ایم و هستیم. البته تو دیگر به این دوز و کلک های روانی برای «قابل تحمل سازی» زندگی ات نیازی نداری؛ چون تو دیگر از بند این زندگی «رها» شده ای!
دوست خبرنگاری می گفت پدرت پای تلفن با قاطعیت کشته شدنت را تکذیب کرده است (در واقع تلاش می کرد قاطع به نظر برسد)، اما مرگت را نه! ای کاش مرگت را هم تکذیب می کرد تا من می توانستم قاطعانه به همین دروغ بیاویزم و چهره ی خاطرات کودکی ام را از یک زخم عمیق و دردناکِ دیگر مصون بدارم. می گفت در خانه تنها بودی که مسموم شدی و جان سپردی! تنها بودنت به وقت جان دادن را می توانم باور کنم، چون در تصویرهایی که از تو به یاد دارم همیشه تنها بودی! چون آدم ها به وقت کشته شدن همیشه تنها جان می دهند! چون تجربه ی «بودن» یکتاست و واحدِ «جان» برای زیستن و مردن یک نفر است.
مرد بینوا چه زجری می کشد از اینکه نه تنها جایی وجود ندارد تا به دادخواهی این ستم رو آورد، بلکه حتی نمی تواند دردش را با کسی در میان بگذارد تا دلش از فشار درد نترکد و فاجعه بارتر آنکه مجبورش می کنند تا قتل جگرگوشه ی جوانش را «شایعه» بنامد.... آه آزاده! تو را یکبار کشتند، ولی از آن روز پدر و مادرت را هر روز می کشند! ای کاش این کشتن ها را پایانی بود!
برای پدرت، این مرد شریف و خاموش و باوقار، اینک بار دیگر یک دوره ی حبس خانگی آغاز شده است: طبعا مکالمات و آمد و شدها کنترل می شوند و لابد هر از گاهی باید به موجودات حقیری که با چنگ زدن به قدرت قصد پوشاندن حقارتشان را دارند، حساب پس بدهد. با این تفاوت که در دوره ی پیش که پس از طی چندین سال زندان، در هیئت یک دبیرِ اخراجی، خانه نشینش کرده بودند، همچنان امیدی داشت و شوقی: «امید» به تغییر و گشایش در وضعیت که گفته اند زمان آبستن حوادث گوناگون است و «شوق» به رشد و بالیدن دو فرزندش! غافل از آنکه برای گوشه هایی از جهان، نظیر کشور ما، پیشرفت «زمان» لزوما با پیشرفت «زمانه» همراه نیست و به عکس، زمان می تواند آبستن حوادثی آن چنان شوم باشد که نه تنها چشم امید پدرها و مادرها را کور کند، بلکه میوه های شوقشان را هم به بیرحمی از سرشاخه ی زندگی برباید. گمان می کنم پدرت، همانند تصویری که در خاطراتم از او دارم، همچنان خاموش و موقر خواهد ماند، گیریم با شب بیداری ها و قدم زدن های بی وقفه، تا روزی که از فرط غصه دق کند.
در نوشتار ممنوعه ای که در فرازی از آن اشاره ای کوتاه به مرگت رفته بود، پیش از نامت عنوان دکتر به چشمم خورد. حتم دارم که مادرت که در قامت آموزگاری سختکوش دانش آموزان زیادی چون من را به بلندپروازی های تحصیلی تشویق می کرد، توانسته بود از تو دانش آموز مصمم و کوشا و موفقی بسازد. برای بسیاری از خانواده ها مانند خانواده ی تو که در زیر تازیانه ی جور دست شان ازهر پناهی کوتاه است، تنها چشم اندازی که می تواند انگیزه ای برای زندگی و تلاش هایشان ایجاد کند، موفقیت تحصیلی فرزندانشان و خوشبختی و آسایش آنهاست. و حالا تو به ثمر نشسته ای و می توانم تصور کنم که مادرت همان اندک موهای سیاه به جای مانده در آن سالیان دور را هم برای به ثمر رساندن تو سپید کرده بود. اما تو ناگهان رفتی و او دیگر موی سیاهی برای سپید کردن ندارد، همچنان که رمقی برای ایستادن و ادامه دادن. وقتی خنده های پرطنین و شوخ طبعی های آموزگارم را به یاد می آورم که چگونه به مخاطبانش روحیه و نشاط و امید می داد، از تجسم آنچه که در این روزها (و باقی سال های عمرش) بر او می گذرد، قلبم فشرده می شود.
گویا جهان ناطر بی رحمی است که میزان استقامت آدم ها در زیر شکنجه های بی امان زندگی را با خونسردی اندازه می گیرد؛ و مهیب تر آنکه شاید اندازه گیری و ثبتی هم در کار نباشد: تنها نظاره ای با لبخند یا بی لبخند و یا حتی اساسا هیچ نظاره ای! کاش جایی برای اعتراف کردن و خلاص شدن از توالی خردکننده ی این شکنجه ها بود؛ اعتراف به اینکه ما انسانیم! ما ضعیفیم و شانه هایمان تحمل این همه سنگینی را ندارد! .... آیا از تو اعتراف نخواستند؟! آیا در پس اعتراف امیدی به رهایی بود؟! چرا اعتراف نکردی آزاده؟!
تابستان امسال در شاخ و برگ چنارهای تنومند گرگان، زنجره ها حزین ترین آوازهایشان را خواندند؛ به خاطر آنچه از فراز سقف های سفال پوش خانه ها شاهد بودند؛ برای تو و برای دکتر مقصودلو و برای دیگر همسفرانت در شهرهای دور و نزدیک و برای همه ی مردمی که در چند دهه ی اخیر شهرهای ایران قفس های اسارتِ پرشقاوت آنهاست.
آزاده! اردیبهشت ماه باز با بوی بهار نارنج فرا خواهد رسید، در حالی که تو در دوردست هایی! ولی تردید نکن هر آنچه که مرا با این شهر و آن سرزمین نفرین شده پیوند می دهد، از این پس تو را به یاد من خواهد آورد و من در این گونه بودن تنها نیستم.
۲٣ شهریور ۱٣٨٨
پانوشت:
* «بار دیگر شهری که دوست می داشتم» نام کتابی است که نادر ابراهیمی سال ها پیش با الهام از کتاب «مائده های زمینی» آندره ژید نگاشته بود و شهر گرگان پس زمینه ی روایت های خیالی آن است.
** متن فوق در سومین گردهمایی سراسری درباره ی کشتار زندانیان سیاسی در ایران (هانوفر – سپتامبر ۲۰۰۹) قرائت شده است.
*** منبع: www.sarbalaee.blogspot.com
|