کویر آویزان*
ناصر اطمینان
•
صدایم می زند باد.
تا پلکی بر هم می زنم.
کویر رفته است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
٨ مهر ۱٣٨٨ -
٣۰ سپتامبر ۲۰۰۹
امروز،
آویزان است
کویر،
در پشت پنجره،
سرخی می بارد
قطره،
قطره،
از آسمان
و طعم خاک می دهد
صبح نفس گیر.
سرم را در دست می گیرم
و چشم می دوزم
به خود.
می ایستند
پلک هایم- مردد-
در نیمه ی راه.
خسته ام،
خسته ام از پرسه های پی در پی
در این کاروان سرای متروک
که پیچیده است به خود
در این بارش سرخ.
- « تا کی؟»
سقلمه می زنم به حافظه ام:
«تا کی،
تکیه دهم به تک درختان تنومند
که به انتظار مسافری نشسته اند
در کناره ی راه ابریشم – از بغداد تا هرات؟»
- «تاکی؟» می پرسم از خود:
« تا کی،
چشم بدوزم به این جنگل اسطوره ای،
آخر کیست
این سر در لاک فرو برده،
هم سال لاک پشت،
با پای خرگوش
و زبان آفتاب پرست؟»
باور هایم،
همه اسطوره در اسطوره اند.
باور هایم همه غبار آلود،
وقتی می بینم که خورشید، امروز،
در این شرقی ترین
نقطه ی زمین،
در طلوع صبح،
غروب می کند!
نفس بادگیرهای شهر
گرفته است.
آیا تر خواهد شد
نفس ام،
این بار؟»
از خود می پرسم:
« و نسیم خیس،
واژه ی مرگ را
آیا خواهد شست
از گلویم؟»
این چه واژه ی سبزی است – که هنوز-
مرگ را صدا می زند؟
این جه واژه ی سبزی است – که هنوز-
غبار سرخ را با خود
یدک می کشد؟
امروز نلسون ماندلا را
به خانه ام خواهم برد.
و از او تکه پارچه ای قرض خواهم کرد.
تا با آن گرد گیری کنم
باورهایم را.
با او- بی گمان- از اسطوره ی سهراب خواهم گفت
و شاید باهم
به چله اشک نشستیم
تا فراموش نکنیم.
- « راز انسان های قد بلند در قاره ی سیاه چیست؟» از او خواهم پرسید: « در طلوع صبح،
آیاخورشید- هیچ گاه-
غروب کرده است
در دیار تو؟»
صدایم می زند باد.
تا پلکی بر هم می زنم.
کویر رفته است
اما هنوز،
طعم خاک دارد
صبح نفس گیر.
* به مناسبت توفان خاک سرخ در سیدنی
۲۴ سپتامبر ۲۰۰۹
|