گذار از سرمایهداری چگونه طی خواهد شد؟
ب. بی نیاز (داریوش)
•
مبارزه با نظم کنونی سرمایهداری، در واقع مبارزه با تناقضات درونی خود ماست، پیدا کردن یک انسان جدید است، بکارگیری خردِ رها یافته از قیودات سنتی است، انسانی که اعلام میکند که قایم به خود است و با تصمیم و ارادهی خود خواهان شکلدهی شیوهی دیگری از زندگی است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۰ مهر ۱٣٨٨ -
۱۲ اکتبر ۲۰۰۹
گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم توسط بنیانگذار سوسیالیسم، کارل مارکس، یک بار در «مانیفست حزب کمونیست» به گونهای موجز بیان شده بود. به جرأت میتوان گفت که هیچ کس در تشریح ذات سرمایه به مانند مارکس دقت نداشت. او توانست به بهترین نحو ممکن ذات به غایت متناقض سرمایه را در نوشتههای اقتصادی خود به ویژه در سه جلد «سرمایه»اش تشریح نماید. ولی در عین حال هیچ کس هم مانند خود مارکس در حل تضاد سرمایه اشتباه نکرد. مارکس نیز مانند خود پدیدهی سرمایه به تجسم حقیقت و توهم تبدیل شده بود.
سرمایه مانند خود انسان یک پدیدهی بسیار متناقض است، عظمت و حقارت را در خود نهفته دارد. سرمایه منبع سازندگی و در عین حال منبع تخریب است، مولد و مخرب، نانده و نانبگیر، دوستمیدارد و نفرت میپراکند، عشق انسان به سرمایه، در واقع عشق به خودش است، عشق به تناقض خود میباشد، عشق به خود (خودشیفتگی) و عشق به دیگران است، سرمایه مولد خوبیها و بدیهاست، مانند خود انسان.
ببینیم مارکس برای حل تناقض سرمایه یعنی برای زدودن بخش بد سرمایه چه پیشنهاداتی میکند. او در «مانیفست» مینویسد: «نخستین گام در انقلاب طبقهی کارگر، عبارتست از ارتقاء دادن پرولتاریا به مقام طبقهی حاکم و کسب پیروزی در جنگ برای دموکراسی». او ادامه میدهد: «دموکراسی همان کمونیسم است. ... دموکراسی اصل پرولتری میباشد.» مارکس، کمونیسم را به مثابهی دموکراسی کامل در مقابل دموکراسی لیبرالی بورژوایی که ناقص است، قرار میدهد. به نظر او دموکراسی بورژوایی به آزادی مالکیت و مبادله محدود میشود، در صورتی که در کمونیسم یعنی دموکراسی کامل، نه تنها همهی اجبارهای اقتصادی محو میشوند بلکه آزادی مطلق انسانها تضمین میشود. مارکس در «مانیفست حزب کمونیست» راه حل خود را برای برون رفت از این تناقض سرمایه در حذف مالکیت خصوصی میبیند که میتوان آنها را در موارد زیر خلاصه کرد: ۱- سلب مالکیت از زمینداران، ۲- مالیات شدید بر درآمد، ٣- لغو حق ارث، ۴- مصادرهی مالکیت کسانی که در مقابل دولت مقاومت میکنند، ۵- تمرکز امور مالی (وامها) در دست دولت، ۶- کنترل مرکزی (دولتی) نظام ترانسپورت و ارتباطات، ۷- افزایش کارخانههای دولتی، ٨- ادغام کشاورزی با صنعت و سرانجام ۹- نظام آموزشی رایگان.
همانگونه که خواننده متوجه است، اقتصاد دولتی یعنی حذف مالکیت خصوصی و انتقال آن به دولت به زعم مارکس میتواند منبع فسادهای اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی را در جامعهی انسانی بخشکاند.
ولی از سوی دیگر خوانندگان میدانند که تعدادی از جوامع انسانی این پروسه را پشت سر گذاشتهاند یعنی مالکیت خصوصی را از بین بردند و دولت را مالک همهی داراییها و سرمایههای اجتماعی کردند: شوروی و کشورهای بلوک شرق، چین، کوبا، کرهشمالی و آلبانی.
حال این پرسش پیش میآید که چرا راه حل مارکس و به تبع آن لنین با شکست مواجه شد؟ چرا این کشورها بعد از ۷۰ سال اقتصاد دولتی نتوانستند به دموکراسی که به قول مارکس «دموکراسی همان کمونیسم است» نایل آیند؟ آیا این اشکال در درک مارکس بود یا در مابقی انسانها که پس از بیش از نیم قرن دوباره به رنسانس سرمایهی خصوصی تن دادند؟ اشکال درک مارکس در کجا بود؟
اساساً درک مارکس از جامعهی سرمایهداری یک درک دوآلیستی بود. مارکس جامعهی سرمایهداری را به دو بخش سرمایه و کار و در همین راستا به کسانی که مالک هستند (سرمایهدار) و کسانی که هیچ مالکیتی ندارند (پرولتاریا) تقسیم میکرد. وقتی ما به این فرمولبندی نگاه میکنیم ظاهراً صحیح است و هیچ اشکالی ندارد. زیرا ما به طور واقعی در جامعه انسانی عدهای سرمایهدار میبینیم که مالک سرمایه است و در مقابل آن کارگران را مشاهده میکنیم که فاقد مالکیت بر ابزار تولید هستند. تمام نظریهی مارکس بر جنگ و مبارزه بین سرمایه و کار متمرکز شده است. مارکس سرمایه را با مالکیت خصوصی یکسان میداند و کار را فقط به کارگران اختصاص میدهد. منشاء دوآلیسم مارکس در این جاست که او کار را از سرمایه منفصل میکند و به آن جایگاه دیگری میدهد. در واقع برای مارکس کار در سرمایه نهفته نیست، بلکه کار چیزیست فراسوی سرمایه که مانند روح در سرمایه دمیده میشود. به همین دلیل، یعنی چون مانند دو جزء منفک هستند میتوانند علیه یکدیگر مبارزه کنند و در یک مبارزهی سرنوشتساز یکی بر دیگری پیروز شود.
ولی سرمایه و کار نه دو چیز جداگانه که خود یک پدیدهی واحد است، سرمایه در عین حال کار نیز است و کار در عین حال سرمایه است. در واقع کار و سرمایه یک واحد است و نمیتوان این دو را از یکدیگر منفصل کرد. حال این پرسش پیش میآید که اگر ما این دوآلیسم (کار و سرمایه به عنوان دو وجه آنتاگونیسم) را که منبع مبارزه سیاسی و مدنی ما بوده کنار بگذاریم آنگاه چگونه میتوانیم از این وضعیت رهایی یابیم؟
تطور چندین میلیون سالهی انسان او را به نقطهی امروزی رسانده است. موجودی که توانسته خود را تا حدودی از قیودات سنتی (قبیلهای، مذهبی، ملی، خانوادگی و غیره) برهاند و به این مرحله از تکامل خود ارتقاء یابد که بتواند آزادانه عمل کند. تناقضات انسانی همواره از بدو انسان شدن ما وجود داشته است ولی هیچگاه در طول تاریخ به این مقیاس، عظیم و همهگیر نبوده است. سرمایه و نظام سرمایهداری اعلام کنندهی فرآیند رها شدن انسان از همهی قیودات سنتی گذشته است و تبدیل انسان به یک موجود که منافع خود را نه با سنتها و ارزشهای گذشته عمومی و کلی که با خودش یعنی با منافع بلاواسطهاش تعریف میکند. به عبارت دقیقتر، انسان امروزی نه محصول مناسبات سرمایهداری که مناسبات سرمایهداری محصول یک مرحلهی معین از تکامل انسان است. این انسان نیست که مانند سرمایه عمل کرده، بلکه این سرمایه است (به عنوان محمل مناسبات انسانی) که مانند انسان مدرن عمل میکند. به عبارت دیگر، انسان مدرن و سرمایه یکی هستند.
انسان مدرن و آزاد برخلاف انسان سنتی صاحب اراده است و برای آن چه که خوب و بد است، تصمیم میگیرد، خواه این انسان مالک ابزار تولید باشد خواه نباشد.
اگر از این زاویه جهان را بنگریم آنگاه میتوانیم به بسیاری از پرسشهای امروزی خود پاسخ بگوئیم. یعنی ما برای اولین بار ما در تاریخ جوامع انسانی برای تغییر دادن، خود را (به عنوان فرد) در مرکز قرار میدهیم. خواه این فرد مالک سرمایه، خواه یک کارگر یا دانشجو یا پیشهور باشد. رشد بیسابقهی سازمانهای غیردولتی در جوامع سرمایهداری، که همهی آحاد مردم (از سرمایهدار تا کارگر و دانشجو) را در برمیگیرد، در واقع بازتاب همین مرحلهی نوین از تکامل ما انسانها است که به طور آگاهانه یا ناخودآگاه شکل میگیرد. مبارزه با نظم کنونی سرمایهداری، در واقع مبارزه با تناقضات درونی خود ماست، پیدا کردن یک انسان جدید است، بکارگیری خردِ رها یافته از قیودات سنتی است، انسانی که اعلام میکند که قایم به خود است و با تصمیم و ارادهی خود خواهان شکلدهی شیوهی دیگری از زندگی است.
از این رو میتوان گفت که مرگ نظم سرمایهداری مصادف است با مرگ انسان امروزی و تولد انسانی دیگر، انسانی که با بکارگیری خردش و آگاهانه به ارزشهای دیگری دست خواهد یافت. به همین دلیل تا زمانی که این فرآیند پردرد آگاهی در بخش اعظم انسانهای روی زمین به فرجام نرسیده باشد، هیچ ابزار دیگری مانند دولتی کردن یا اشتراکی کردن نمیتواند بر مشکلات جوامع انسانی فایق آید، همانگونه که تجربهی شوروی و چین ثابت کرده است. این که ما در آینده (که شاید خیلی دور باشد) به چه نوع آگاهیای خواهیم رسید و چه آلترناتیوی در مقابل این نظم موجود خواهیم گذاشت، امری پیشبینیناپذیر است.
|