سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

"کبریت" و چند سروده دیگر


علی عبدالرضایی


• باران ِلندن امان نمی دهد
اتوبوس    قوطی ِکبریتی ست
که همچنان لیز می خورد
                      بر خیابانی خیس! (از سروده ی "کبریت") ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٣۰ مهر ۱٣٨٨ -  ۲۲ اکتبر ۲۰۰۹


 
 
 
● کبریت
 
 
 
اگر این باران بند می آمد
و در خیابان شسته نمی شد خون
اتوبوسی که سبز کرده اند
چشم همه را روشن می کرد
و دیگر کسی ساده نمی شد
آواره ی جاده نمی شد مثل من
 
مثل من      که از ایران پیاده شدم
همه اینجایند و آنجا نشسته اند بر کُرسی
                                           پای بی بی سی
  و منتظرند
    این رادیو      که روشن است در اتوبوس
                                                 ما را سوار کند
 
مثل چوب کبریتی
که در هم و بر هم شده باشد در قوطی
ایستاده اند و عدّه ای
    که با صندلی خو گرفته اند
گوش به فرمان ِنوحی شده اند
                         که به خشکی نمی رسد
همه بمبی در سر گذاشته اند
و منتظرند
بغض ِ بغل دستی بترکد
  که آتش بگیرد
    چوله ی کبریتی در تبریز
و اصفهان که نصف جهان نیست
   به راننده ای ایست بدهد که پشت فرمان نیست
 
باران ِلندن امان نمی دهد
اتوبوس     قوطی ِکبریتی ست
که همچنان لیز می خورد
                      بر خیابانی خیس!
 
  
 
 
● برادران یوسف
 

 
وقتی به خانه ریختند
من از روی دختر فرار نکردم
برای چه مخفی کنم
اشکی را       که کوچه به کوچه با من آمده است
بر شاخه ی لاغری که من دارم
دستِ بزرگ      چه می گذارد جز برگ
جز مرگ      که از این همه شنبه ی در هم ریخته می گذشت
از دست من چه خواهد رفت؟
شلوغ می کنم       که خواب از سر ِتمام جمله های جهان بپرد
دق کرده ام      بس که چهره ها را خیس دیده ام
روی گریه بمب بگذارید اگر می توانید
که از دست دادن    میلی نبود     که درآن دستی داشته باشم
آخر چگونه در دیگری برادر کنم؟
چگونه مردی که حالم را به هم می زند     برادر بخوانم؟
هنوز صدای جامانده ی شلّیک  
  بر شاخه ی لاغری که من داشتم    یادم هست!
برادرم       دوستت دارم!
 
 
 
 
● دادگاه
  
 

دو اندازه‌ی ما بود کاروان
کشتیم تمام و زمین خورد ناگهان
دو سه فرسخ آن طرف تر    اسبی که بی سر می دوید
سر کرده من بودم!

یا لله!   گردن بزنید!
رمه آنقدر ندارند که چوپان دارند
دل را به دختر ها
و استخوان را بگذارید برای انترها
که در کافه زوزه می کشند

کاروان ِ بعدی ته ِ پاسا ژ بود
خیابان بیشتر شتاب می کرد    رسیدیم!
گلّه آنقدر نداشتیم که گرگ آوردیم         کُشتیم!

یارعلی!    یاوه کمتر بگو!
چای مرا دو پهلو چاق کن!

چشم!

چشمهایم افتاده بود ته ِ فنجان
بندر سراسر زیر ِ آب بود
زمین خدا را وَتو کرده بود
من ناخدا شده بودم

بر عرشه بین ِ باد    بادبان بگذارید   زود!
ملوانان!      جان بکَنید    تند!

ازهفت پشت ِ هر چه فنجان گذشتند دزدان ِ دریایی
حسا بِ موج نکردیم و دل به دریا زدیم
و پشتِ میز لنگر انداختیم
من         چای غم پهلو
   و یاغی ها همه کاپوچینو کوفت کردند
پلیس آمد
دوستم دو سه مو از چادر ِخودش بیرون رفت
کافه را تعطیل کردند
مرا هم آوردند که بنشانند پشتِ این میز       آقای رییس!
 
 
 
 
●  ع ش ق
 
 

عین ِشما که شعر مرا می خوانید
شین دشمن ِمن است
قاف شکم دارد
اُریب می رود عاشق نیست
من عاشق ِتو اَم
نه دیواری     که پشتِ خودم بایستم و در بزنم
از طریق ِتو من شُکر می کنم
پا از گلیم خودت کوتاهتر نکن!
فردا       سرطان ِ من دارد
جفتِ خودم      زیر ِ این چتر     تو می توانی آنقدر بمانی
که جایی برای مردن بخواهی
از طریق ِ تو او ذکر می کند
اگر من بمیرم
چه کسی به تو فکر می کند
دوستِ عزیز        آقای عبدالرضایی!
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست