سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

قابی پر از عکس


عباس موذن


• سیره، از توی قفسی که بیرون دکه آویزان بود نفس کشید. کوتاه بود . منقارش را باز کرد و حلقش را نشان باد داد. باد نبود، نسیمی بود که از شکمش آتش می زایید. جرقه های آتش کبریتی که پسر با آن سیگارش را روشن می کرد بر روی دست و صورتش پرید. با حرکتی تند آن را از خود دور کرد و گفت: «هی... بی صاحاب، تازه، ای اَ بی خطراش بود!» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱ ارديبهشت ۱٣٨۵ -  ۲۱ آوريل ۲۰۰۶


روي چهار ميله ي نازك ديوار قفس چند لكه ي خون ماسيده بود . پرنده ي ريزي به اندازه ي يك انگشت سبابه ،  توي نيم بطري شكسته اي  بي حركت افتاده بود و از خنكي آب كيف مي كرد .
 
مي گي جنگ ، مي گم جنگ . مي گي آب ، مي گم خاك يَمان زده اي كه از بس صاف بود و خشك ، نجسي زبون سگ رو  هم پاك مي كرد مثِ شير ! مي گي ‏، ها ، منظورت بهمنه ، بهمنشير؟ مي گم آب زياد و بد مستي . مي گي يومَ ، مي گم ’چلاب طلايي يازده مثقاليٍ خشتي شكلي كه برق مي زد رو مقناي سكينه اون وقت كه توي نخلستون اونو از دور كه مي ديدي فكر مي كردي يه قلوه الماس از وسط آسمون مثل سنگ حجرالاسواد افتاده زير افتو ِ مرداد و حالا داره جونش در مياد از بس كه انتظار مي كشه از بي كسي واسه يه كسي اما نه هر كسي ! اون « ياعلي مددي» كه كريم كلك چي خودشو پاره كرد تا تونست  اونو رو سينه ي بازوش خالكوبي كنه وقتي كه هنوز حكم حرومي داشت آزار تن آدمي . بگو بي بي ، تا بگم  اون تخت چوبي كه بعد از بيست سال انگار ، گول گذر باد و خاك را نخورده و تازه هنوز بره جاده آبادان – خرمشهر، كنار ديوار خشتي مسجد ، مي خنده و تسخر ميزنه به  شب و روز ي كه محاصره اش كرده ان و هي دارن فشارش ميدن و مي زننش به دك و ديوار  روزگار .
 مو مي گم سكينه ، تو بگو چطور شد چشش زدن وختي كه واسه ش خواستگارعراقي پا نهاد تو حياط ؟ مي گي عراقي ، آره وولِك پَ كي ؟ خودشو كشت تا دختر عجم به ش دادن ؛  چه كيفي مي كرد سي خودش اون شبي كه كنار شط مهموني داده بود و با آوازهاي عبدالحليم حافظ ، بچه ها رو مي برد به عالم هپروت .   چه مي دونستم جاسم نقشه كشيده  و  مي خواد بعد از ازدواجش با سكينه ، دستشو بگيره و فلنگو ببنده  بره خاكشون و اونجا ’پز بده به فك و فاميلاش تا  اونا  ببينن  كه وصلت ايروني كرده ! مي دونم كه گفتي ، عرب ها جونشون در ميره واسه دختراي عجم !   مي گي ، بسه ديگه نگو . خو اگه نگم كه خاطره ي  ’چلاب مقناي سكينه كه حراجش زد  واسه خريد جهيزيه اي كه مثِ غنيمت جنگي رفت تو خونه ي يكي از روستاهاي عراقي ، رو دلم سنگيني مي كنه مثل ناله اي كه اروند ، همين حالا هم داره از دلش سر ميده !
اون شب ، شب مبعث بود يا شايد م ميلاد رسول (ص) ، اما انگار رود فهميده بود داره مزاجش عوض مي شه . ماهياش ، يواش يواش داشتن سر  مي نهادن به هرمز . تو مي گي بهمنشر خون طلب كرده بود . مو مي گم طلب نكرده بود ، هوس كرده بود . دست خودش كه نبود ، چيزي تو دلش تكون خورده بود چون  همون مردهايي كه از بچگي ور دلش آب بازي كرده و خنده هاشونو ديده بود را  حالا مي خواس ببلعه يه هووكي . تو بگو دشمن ، من مي گم دس هيشكي نبود و نيس . نگي كفر مي گم چون دست خدا هم نبود . بي بي عصمت گفت : تا خودمون نخوايم خدا هم نمي خواد .  عبدالله نشسته بود رو سكو ،  زير پل خرمشهر. گفت :
« اول مو شنفتم ؛ صداي جنگو مو شنفتم با ايي دو گوشام . مثِ صداي زغالي كه توي تش گلن ، گٌر مي گيره ، تيليك تي لي ك سربازاي بغدادي را مو شنفتم . اولش يه چيزاي ريزي اون ور شط تكون خوردن ! گفتم شايد عنبلوهان كه دارن كون هم مي زارن . اما لعنت فرستادم به خناس و پيش خودم گفتم نه ، بعيده ، حالا موقع اش نيس ، هنوز مونده فصل عشق بازي جَك و جونورهايي كه تو نيزارهاي ساحل زندگي مي كنن . حكمي اينا گربه ماهيا هستن كه دل شير پيدا كرده ان و خودشونو مي زنن به گل و لاي كم جون ساحل اونور آب !»
بي بي عصمت نديد ، آروم رفت . بعد از دو ماه كه  به قبله خواباندمش زير سقف آسمون روي كفي همي تخت چوبي خودم ، تا وقتي كه چونه ميندازه ملائكه به همراه مولا علي بيان به استقبالش . تا واسه ي رفتن به دنياي آخرت ، از ترس اذيت و آزار نكير و منكر پيش خودشون امونش بِدَن و ببرنش به جنت پروردگار . خوشا به حالش كه رفت . البت خب دعاي نماز يوميه اش بود كه داغ بچه اش نبينه والا ... حتمان توفير داشت كه يه پاكت سيگار بيضي حروم كردم تا تونست م  يا"علي مدد" را از روي بازوم بسوزونم وغسل شهادت كنم توي شط و با بعضي از هم شاگردي هاي ميز آخر نشين كلاس نهمي فرياد "يا حسين" تمرين كنم و با اونا خاكريزعراقي هايي كه خايه كرده بودند اروند را شنا كنند رو بگيرم از كتشون : « چي ميخواي تو ؟»
« چنده ، ايي بي خطرا ؟ »
« ده تومن .»
« چه خبره ، سر گردنه س؟!»
« نمي بيني ؟ گردنه س خو .»
 
 قاب عكس را جابجا كرد : « چه كنم ، مي خواي ؟»
سيره ، از توي قفسي كه بيرون دكه آويزان بود نفس كشيد . كوتاه بود . منقارش را باز كرد و حلقش را نشان باد داد . باد نبود ، نسيمي بود كه از شكمش آتش مي زاييد . جرقه هاي آتش كبريتي كه پسر با آن سيگارش را روشن مي كرد بر روي دست و صورتش پريد . با حركتي تند آن را از خود دور كرد و گفت : « هي ... بي صاحاب ، تازه ، ايي اَ بي خطراش بود !»
از داخل دكه او را نگاه كرد . نگاه كريم تلخ بود . سرش را تكان داد ، گفت :
 
عزيزم عزت دنيا به ماله
نه به حسن و نه به فهم و كماله
هرآنكس كه نداره مالِ دنيا
گر افلاطون باشه بي كماله .
 
با دومين چوب كبريت سيگار روشن شد . چند سرفه كرد و كبريت را گذاشت توي جيب شلوارش . پكي زد و با نوك انگشتش چند بار به قفس پرنده كوبيد ، گفت :
 
« چه بي رمقه ايي سيره ! مي فروشيش ؟ »
كريم گفت : « تو رفيقتو مي فروشي؟ »
« رفيقته ؟!»
كريم لبخند زد ، گفت : « هم دممه ، تازه از بوي سيگار م  بدش مياد .
« منظورت مونوم ؟ »
« چن سالته روله م ؟ »
پسر گفت : « به توچه ؟» و رفت .
وقتي كه با دوچرخه دور مي شد ، كريم به قاب عكس بالاي سر خود نگاه كرد :
يادمه كه گفتي دوران تو هم دوران ظهور بوده ، بي بي . اما نمي دونم چه موقع دنيا خراب ميشه . انگاري كه روزها بلندتر شده از سال جنگ به اينور . او وقتا مصيبت بود اما خو روزا جون داشتند ، مي دويدند . حتمني حالا ، روزگار پشتش هوا خورده و جون راه رفتن نداره كمر بريده .
 
چفيه را روي پيشاني و چشمهايش فشار داد ، آهسته آن را به طرف چانه و گلويش حركت داد ، از پشت گردن بالا برد و خيسي عرق كف سرش  را با آن گرفت . قبل از اينكه دوباره چفيه را روي شانه هايش بياندازد با گوشه ي آن قاب عكس روبروي خود را گردگيري كرد و گفت :
 
هي ، با تواَم  مونسٌ م ، چه مرگت بود ؟ مثِ حالا غروب آت شي داشت توي دلش . تو گفتي :
« همين جا خوبه ، هر طوري كه بشه لااقل آشنايي پيدا ميشه غسلمون بده و خاكمون كنه .»
 گفتمت : « شهيد كه غسل نداره .»
گفتي : « مگه كف دستتمونو بو كشيديم كه شهيد مي شيم؟ اومديم و جور ديگه اي هلاك شديم او وقت چه كنيم ؟»
 گفتمت : « هي... چقدر نااميد فكر مي كني تو!»
 
راس مي گفتي ولي مو نفهميدم . با ايي تفاوت كه تو و او روله ي پا نگذاشته به دنيا م شهيد شدين اما مو موندم با ايي آسمي كه لونه كرده ته ريه هام . چه وقت توي خواب خفه ام مي كنه خدا عالمه ! دعا دعا مي كنم كسي پيدا بشه لااقل غسلم بده و خاكم كنه ؟!
 
چشمان سرخ كريم روي قاب چوبي حركت كرد : ممد ، به مونس بگو كه اون روز خودت بمون گفتي ، همه شهيد مي شيم ! اما خو چه كنم كه آدم بد شانس روي كول خر هم  ايمن نيس از نيش كژدم !
جمعه ي همون هفته اي كه گوشت بدن تو و او بچه ي  پا به ماه رو از روي ديوار ايستگاه قطار جمع كردم وقتي كه رهسپار اهواز شده بودي ، ممد ، فرمانده مون شد تا با عبدالله و حسين و يونس ، نخلستان رو دور بزنيم و از پشت گمرك ، شبونه مهمات ببريم و بديم به بچه هايي كه توي محاصره   افتاده بودن و خمسه خمسه هاي عراقي امونشون را بريده بود . سرتو درد نيارم ، كنار ديوار پشتي گمرك ، نزديكاي صبح شنبه بود كه ديدم پاي راستم با مو نمياد ؛ پوتينم را كه در آوردم ديدم ، ياااا خدااا،  دو خال افتاده مثِ  جاي  دو بوسه اي كه ابليس نهاده روي دو شونه ي ضحاك ! تازه فهميدم يحتمل توي شب مار نيشم زده ، ولي نه كه هنوز بدنم گرم بوده متوجه دردش نشده بودم ! نتيجه اينكه مو موندم توي ايي دنياي نكبتي ! تقاص خون ممد و بقيه ي بچه ها م ، پاي اونايي كه از توي تهرون فرمون مي دادن به ناحق .  
 جيك ، جيك ، جيك ، سيره تشنه بود . پيراهن چيني اش را بيرون كشيد . دكمه هايش باز بود فقط آن را از تن مرطوبش در آورد و گذاشت روي تشكش كه گوشه ي دكه تا كرده بود . از دكه بيرون آمد . افتابه ، تا نافش آب بود . آن را از زير سايه ي درختچه نخل برداشت . قفس را پايين آورد و با احتياط ظرف آب شكسته اي را بيرون آورد . خشكِ خشك بود . گفت :
« جونِ آب طلب كردن هم نداري زبون بسته !»  
لوله افتابه را نزديك برد و كج كرد . خيلي زود لبريز شد و چند قطره آب از لبه هاي تيز بطري سر رفت و ريخت روي خاك . زمين از پرنده تشنه تر بود . خاك  آب را بلعيد . سيره آب را كه توي ظرفش ديد تاب نياورد . پر پر زد و بال هايش چند بار به ميله هاي قفس خورد . سرش را تا نيمه در آب فرو برد ه بود تا رفع تشنگي كند .  با هر جرعه اي كه مي نوشيد گلويش به تندي روي لبه ي بطري شكسته حركت مي كرد . وقتي سيراب شد هوس كرد تنش را به آب بزند . خود را داخل ظرف شيشه اي انداخت ، خنك شد .چند بار آواز خواند واين دفعه به جاي جيك جيك ، جير جير كرد . از خوشحالي متوجه نبود كه لبه هاي تيز بطري نوشابه گلويش  را زخمي كرده است ! كريم هم متوجه نبود . كنار جاده آمده بود و به طرف چپ و راست خود نگاه مي كرد . ماشين كمپرسي كه شن حمل مي كرد از طرف راست جاده به طرف خرمشهر زور مي زد . وانت نيساني از كنارش گذشت و از سمت چپ او  در بخار سرابي كه از انتهاي جاده بيرون مي آمد ناپديد شد . پشت نيسان دو زن عرب به ته بيابان نگاه مي كردند . دست تكان دادن كريم را نديدند . شايد هم ديدند كسي چه مي داند .
مهم اين بود ، بادي كه از پشت نيسان آمد به تن او خورد و با عرقي كه  روي زير پيراهني ركابي اش ماسيده بود بر خورد كرد . خنك ش شد . احساس خوبي به او دست داد . كيف كرد . خنديد و با صداي بلند گفت : في امان الله ، في امان الله ...
اگه تو بودي حالا مو هم حكمي هنوز تو بازار ماهي فروشا روزي دو لگن ماهي حلوا مي دادم به ايي مردم سياه پوش . چه كردي با مو ؟ مو چه به جعده نشيني ؟! بي بي ، دلم تنگ شده سي بهمنشير ! راستي مي دوني ديگه لنج ها هم هجرت كردِنِ از بهمنشير ؟  مي دونستي او لنجي كه تونِ با خودش برد زير آب ، بالاخره پارسال به ساحل تن نهاد؟ ها بله ، تنشو انداخت به ساحل  خود به خودي ! شايد م ،  شط لاشه ي لنجو تف كرده بود به خشكي !
« چي مي خواي  تو ؟»
مردي با موتور كنار دكه ايستاده بود و دستش را توي يخدان پر از آب حركت مي داد . تكه يخ هايي كه هنوز آب نشده بودند را كنار زد ، گفت : زردشو نداري ؟
كريم آهسته قدم برداشت و از كنار جاده به طرف او آمد : « همه ش سياهه ، ميخواي ؟ »
مرد ، پايين آمد و موتور را روي جك انداخت . نوشابه ها را زير و رو كرد :
« تشنه مه .»
« دست نزن . خودم به ت ميدم .»
سر نوشابه را گذاشت لب ميز آهني جلو دكه و با مشت روي آن كوبيد . تشتك آن پريد و روي بيسكويت ها افتاد : « پنجاه تومن .»
مرد آن را گرفت و جرعه جرعه نوشيد :
« گاز اينا معده ام رو اذيت مي كنه .»
افتابه را برداشت و آن را دوباره زير نخلچه گذاشت . خورشيد بزرگ تر شده  و آسمان را سرخ كرده بود . كريم دكه را دور زد و به داخل رفت . روي صندليش نشست . به مرد كه هنوز نوشابه اش را تمام نكرده بود گفت : « راهي خرمشهري ؟»
آخرين جرعه را بالا كشيد و بطري خالي را درون جعبه نو ش ابه گذاشت ، گفت :
« اگه خدا بخواد ؛ پنج شنبه هفته پيش پلاكشو پيدا كردن ، ميرم تحويلش بگيرم بيارمش آبادان . »
كريم سرش را از دريزه بيرون برد ، گفت :
« مفقوتي بوده ؟»
« توي عمليات فتح المبين غيبش زد . خط شكن بود .»
« كيه ت بود ؟»
« اخويم ، برادر بزرگم . حالا شايد بتونيم  نفس راحتي بكشيم .»  
اسكناس له و لورده اي به كريم داد و موتورش را روشن كرد . قبل از اينكه تلو تلو كنان خود را از لبه ي جاده بالا بكشد ، فرياد زد : « ايي سيره چه خوابي رفته توي آب ! »
كريم متوجه فرياد او نشد . دوباره سرش را بالا برد و به قاب عكس نگاه كرد : ميام بي بي ، بايد بيام . مي بيني ؟ يكي يكي داره   پيداشون ميشه . چشمان كريم روي قاب عكس حركت كرد :
  سكينه ، از داغ تو كه با جاسم رفتي به غربت ، بي بي داشت دق مي كرد خو . به آدرسي كه داده بودي سوار لنجش كردم تا بيارنش كويت . مي خواس آخر عمري يه دفعه ديگه تو رو ببينه نه . اما نديده خلاص شد ، راحتش كردي . يادگاري شما شد همي قاب خالي و افتخار مو هم شد  ايي بازوي هّرراق ! باز هم تو لااقل تونستي پارسال بري به همسايه گي سالار كربلا .
 نگاهش را روي قاب عكس حركت داد و لبخند زد : راستي يونس ، ننه ات اومد پيشت ؟ جنازه ات كه پيدا شد اونم مرد .  مي دونم كه با نامزدت پيش خدا عروسي گرفتين !
شب خودش را  از نيمه  بيرون كشيده بود . جير جيرك ها پشت سر هم مي خواندند و زمين و زمان را روي سرشان گذاشته بودند ؛ گه گاهي هم شغالي زوزه مي كشيد . كريم جعبه ي نوشابه ها همين طور سيگارها و بسكويت ها را داخل دكه گذاشت . قبل از اين كه چراغ زنبوري جلوي دكه را خاموش كند فانوس را روشن كرد . تشكش را  بيرون آورد و روي ميز چوبي ، كنار نخلچه ي پشت دكه انداخت و روي آن دراز كشيد . نگاهش به آسمان خورد . نسيم كم جاني خاك را جلو دماغش حركت داد . سرفه هاي خشكي سينه اش را سوراخ مي كرد و گلويش را مي فشرد : مونس ، نمي دونم چه مه  امشو ؟
روي پهلوي راستش غلتيد و زانوهايش را توي شكمش چسباند ؛ لرزيد : چرا سردم ميشه ايقدر !؟
 ملافه را تا  روي سينه اش بالا كشيد . هنوز سردش بود . باز سرفه كرد و سينه اش خس خس كرد . به طرف چپ غلتيد و در خودش جمع شد . اذان صبح را شنيده يا نشنيده بود كه به خواب رفت .
 
يك روز كه تيغ آفتاب كمر ظهر را  شقه مي كرد ، دكه ي كريم   بالاي جرثقيل شهرداري تاب مي خورد .
 
انجام فروردين ٨۵
 
ga_moazzen@yahoo.com
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست