شب تاریک و...
علی اصغر راشدان
•
گرگایهار را بوی و رنگ خون دیوانه کرده بود. پسرکم را تکه تکه کردند! برادرام را جلو چشم خلق اله کشتند! محمدم را و محمدجعفرم را با سیم و طناب خفه کردند و در بیانهای اطراف انداختند! غفارم را شبانه این گرکای شب پرست، تا خروسخوان زدند و کشتند! یا غفارالحسین! لعنت اله علی قوم الظالمین!..
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۰ آبان ۱٣٨٨ -
۱ نوامبر ۲۰۰۹
به یاد سه یاردبستانیم : زنده یادان محمدمختاری، محمدجعفرپوینده و غفارالحسینی.
ـ بلندشو عموجان! آفتاب رو زمین پـهن شده!
پسربچه زیلو را کنار زد و کش وقوسی به سروگردن و دست و پای کج و کولهی خودداد و گفت:
- سلام آقاسید.
- علیک سلام عموجان. دوا- درمان انگار خوبت کرده. خون زیر پوستت دویده و رنگ و رخت سرجاش آمده. بلند شو از امروز شیطان تنبلی را از خودت دورش کن!
آثار آبله مرغان روی پیشانی و گونههای پسربچه ماندگار شد. انگار صورتش را ساچمه باران کرده بودند. چند آبلهی درشت ، شیب بینیاش را کمی کج کرده بود. باد آبله به پای راستش ریخت و لنگش کرد. کف دستش را روی کفچهی زانوی خود میگذاشت و لنگ لنگان ، راه میرفت. بعد از غروب ، یکبر و خمیده ، پلههای زیرزمین را پائین میرفت و یک بغل کنده میآورد توی بخاری میگذاشت. شبها در کنار بخاری گوشهی شبستان میخوابید. صبحها قند و چای و نان و پنیر سید را میخرید. سید یک تکه نان و یک پیاله چای و کمی پنیر به او میداد. پسربچه دور از چشم دو- سه نمازگزار، در کنار بخاری دوزانو میزد و صبحانهاش را میخورد و کار روزانهاش را شروع میکرد. شبستان را جارو میکرد. مهر و جا مهریها و تسبیح کلوخیها را جمع و محوطه مسجد را آب پاشی و جارو میکرد. پاشورهی حوض را میشست. شعمدانیهارا از گل خانهی کوچک میآورد و در اطراف پاشوره میچید. برگهای خشک شان را میکند و تمیزشان میکرد. سید سرش را از کلبهی خود بیرون میآورد و داد میزد:
- دستی هم به سر و گوش مستراح بکش عموجان! آفتابهها را آب کن و کنار در بگذار. با مشتریها خوشرو باش آفتابهها را دست شان بده و مراقب باش حق الزحمه نداده درنرند!
بیست روز بعد از نوروز، هنوز شبها گرمای بخاری دلچسب بود. پسربچه در کنار بخاری ، پشتش را به دیوارگرماگرفته تکیه میداد. سروصورت و سینهاش را به گرمای بخاری نزدیک میکرد. کندهها تو شکم بخاری شعله میکشیدند. انگار تمام یخهای زمستان را زیر پوست و توی استخوان پسربچه گذاشته بودند. از گرمــا سیر نمیشد. دردهای مزمن مفصلهاش را آرام میکرد و راحتتر نفس میکشید. تن خودرا به گرمای خوشگوار میسپرد و وارد عوالم خلسه میشد. چرتش میگرفت و زیرچشمی مراقب نمازخوانها بود. بعضیها با عجله خم و راستی میشدند و میرفتند. بعضیهای دیگر بلند و کشیده نماز را قرائت میکردند. سلام میدادند و سرو صورتشان را به چپ و راست تکان میدادند. کف دستهاشان را به صورت و پیشانی شان میکشیدند. پیشانیشان را روی مهر کلوخی میگذاشتند و مدتها بیحرکت میماندند و ذکر و استغفار گناههای ناکرده میکردند. روی زانوهاشان مینشستند و تسبیح کلوخی را چند دور میگرداندند و نیت و استخاره میکردند.
پسربچه از پشت بخاری نگاهشان میکرد. چشمهاش خمار میشدند. یکی – دو مرتبه سرفه میکرد و زیر لب می گفت:
- خونه خرابا رفع زحمت نمیکنن! تا خروسخون تو مسجد نمیمونن که!
خمیازه میکشید و چرت میزد. چرتش پاره میشد و خرت – خرت ، خودرا میخاراند. خودرا از دیدها میدزدید و لیفهی تنبانش را برمیگرداند. شپشهای درشت را پیدا میکرد و میکشت. آخرشبیها که میرفتنـد، دست از سر شپشها بر میداشت و از بخاری کمی فاصله میگرفت. گوشه ی زیلو را روی خود میکشید و رهـا میشد.
یک روز نزدیک غروب ، گدائی رهگذر، کوله بار پارهاش را کنار در مسجد، رو زمین گذاشت و گفت:
- روح سرگردان دشت و کوهم!. سیدخدا، بگذار امشب سگ آستانهی خانهی خدا باشـم! سـرپل صراط شفاعتت را میکنم!
- شب را در گوشهی شبستان بخواب. کوله بار و جل و گلیمت را واز و لته پارههات را پخشو پلا نکنی! آتش و کتری و بوی تریاک و باوشـی راه نندازی! منم آخر عمری نفسم خس خس میکنه. از مسجد بیرونم کنندبایس در گوشهی خیابان بیکفن بمیرم. صبح تاریکم ، بیسروصدا، میری پی کارت. چسب دستهات را
هم خوب پاک کن ، که به چیزی از اموال خانهی خدا نچسبد!
گدای رهگذر در کنار دیگر بخاری بیتوته کرد. اولهای شب سرحال بود و نفس گرمی داشت. از بیابان و دیار گردیهای خود نقلها کرد. اول پسربچه را شیفتهی داستانهای خود کرد. هرچه از شب میگذشت حالت معقولش زایل میشد. رنگ رخ و خطوط چهرهاش دگرگون میشد. اصرار داشت که پسربچه را ریشه کن کند و همراه خود ببرد:
- ازاین گوشهی خاکدان بکن و با من قلندر سیر آفاق کن. تو هر قهوه و کافهی کنار راه ، چند نفر زنده پیـدا میشه. به لقمهی خلق اله زل میزنیم تا ته ماندهش را به مابدند. این کف نان ارزش خاک نشینی نداره! تو مرا به یاد پسرک پرپر شدهم میندازی! …
گدا ساکت و به چهرهی پسر بچه خیره شد. اشک چهرهی دوده گرفتهاش را پوشاند. دستمال چرکمرده ای از کوله بارش بیرون کشید و گره گوشهی آن را باز کرد. یک جفت آب نبات توی دست خود گرفت و سبک وسنگین کرد. گریه گدا به زوزهی ملایمی بدل شد. آب نبات را به طرف پسربچه دراز کرد. پسربچه آب نباتهارا گرفت. یکی را توی دهن خود و دیگری را توی دستش پنهان کرد و ششدانگ حواسش را به حرکات غیرعادی گدا سپرد:
- پسرکم هم سن و سال تو بود. عصای دستم و شاخهی شمشادم بود. پسرکم و برادرام را که داشتم، خانه و زندگی و دشت و کشت و کار هم داشتم. سرزنده و سلامت بودم و دل به دنیا و زندگی داشتم. خنده رو لبهای من و پسرک و برادرم میرقصید. …
خواب از سر پسرک پریده بود. از گدا فاصله گرفت. تیرگی بیرون را نگاه کرد. همه خوابیده بودند. چراغ سید خاموش بود. سکوت و تاریکی بیرون ترسش را بیشتر کرد و از خاطرش گذشت: "قیافهش غیرآدمیزاده! چشماش سرخه و تو حدقههاش یکریز میگرده!" پسربچه فاصلهی خودرا با گدا تخمین زد. آب نبات دوم را تو دهن خود گذاشت. حرف گدا را برید و گفت:
- پسر و برادرات تو فقیرخونهی آقای سلامت مردن؟ زمستونی تو فقیرخونه بچه مرگی اومده بود و خیلی از بچهها و رفقام مردن.
گدا اشکهای خودرا با دستمال چرکمرده پاک کرد. دستمال را تو دست خود مچاله کرد و درهمش فشرد. انگار میخواست دق دلش را بر سر دستمال خالی کند، آن را در میان پنچههای خود بیشتر مچاله میکرد و فشارش میداد. سرفه راه نفس گدا را گرفت. مدتی سرفه کرد و سرآخر، اخلاط سینهاش را در لابه لای چین و چروکهای دستمال تف کرد. باز دستمال را گلوله کرد و فشارش داد و گفت:
- نه پسرجان. پسرک و برادرام را گرگایهار تو برف و کولاک سیاه زمستان تکه پاره کردن! دنیام را گرگایهار دریدند. مغـز استخوانم را گرگایهار تکه تکه کردند. چشمهای کور شدهم میدید و کاری از دستم برنمیآمد. زبانم بند آمده بود. گرگایهار را بوی و رنگ خون دیوانه کرده بود. پسرکم را تکه تکه کردند! برادرام را جلو چشم خلق اله کشتند! محمدم را و محمدجعفرم را با سیم و طناب خفه کردند و دربیانهای اطراف انداختند! غفارم را شبانه این گرکای شب پرست ، تا خروسخوان زدند و کشتند! یا غفارالحسین! لعنت اله علی قوم الظالمین!..... از آن به بعد، زیـرو رو شدم. از زمین کنده شدم. دلبستگی به زمین و خاک و آبادی ندارم. باد سرگردان شدم. از هراس گرگها میگریزم. به هر دیاری پا میگذارم ، سایهی شوم گرگهایهار نگاهم را دنبال میکنند. کلهم لبریز کابوسهای هول و هراس است! دیگر طاقت ماندگاری ندارم. از زمین خون آلود میگریزم. اگر ماندگار شم ، میترکم! کلهم خشک شده. اگر نروم ، زنجیری میشم. میرم به دیاران غریب! اما با این همه کابوسهای شبانه خوفآور چه کنم؟ لعنت اله علی قوم الظالمین!.......
گدا پشت خودرا به دیوار دوده گرفته تکیه داد. به ظاهر مدتی ساکت ماند، اما با خود و زیرلب کلنجار میرفت.لبهاش را تکان میداد و پچپچه میکرد. انگار به خود آمد. رویش را به طرف پسربچه برگرداند و با صدای بلند گفت:
- با من راه بیفت! هرچه گدائی کردم ، گل سرسبدش را به تومیدم. من عادت به گنشگی دارم. اما نه ، تو نباید با من راه بیفتی ، داغم را تازه میکنی! کنار تو باشم ، زنجیری میشم. خوابهام پر میشه ازدیو و گرگ و کفتار! ماندگار شم ، نصفههای شب به کله ام میزنه و ممکنه خفهت کنم! باید همین شبانه بگریزم!
پسربچه خودرا جمع کرد و درخود مچاله شد. شب خیلی از نیمه گذشته بود. جرات دراز کشیدن نداشت. گدای دیوانه از او و شبستان بریده بود. چانهاش یکریز میجنبید و مسلسلوار میگفت. حرفهاش هرکدام ساز خودرا میزدند. پسربچه گوش به گفتههای او نداشت. مراقب حرکات و خطوط عجیب چهرهاش بود.
گدای دیوانه در بین گفتههاش ، شروع کرد به جمع و جور باروبندیلش.
گدای دیوانه کوله بارش را روی کولش گرفته بود و چوبدستی به دست ، خارج شد. چوبدستش را توی هوا تکان میداد و به جاهای نامعلومی اشاره میکرد و یکریز با مخاطبان خیالی کلنجار میرفت و به زمین و زمـان بدوبیراه میگفت. از محوطهی مسجد گذشت و خارج شد و صدای پرهیبش توی تیرگی شب گم شد…
|