غزلقصیده ی آغازه و پایانه ی افسانه باهم
اسماعیل خویی
•
بارانِ پولک های سیمین می فشانی برجهان ام،
وقتی که ناگاه
لِب می شکوفانی به قهقاه.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۴ آبان ۱٣٨٨ -
۵ نوامبر ۲۰۰۹
ای خوشترینِ خوشترین هایی که می جستم همه عمر
در دورتر دورای بودن!
چون شد که پیدایت شد اینجا،
در این چه می دانم کجا کی،
وآن گه چنین ناگه تراز ناگه ترینِ ناگهانی های بودن؟!
- این " من چه می دانم کجا کی"؟!
- نه! نه! نمی باید بخوانم دیگر اینجا را بدین نام.
بیدرکجا را دیگر اکنون می شناسم:
جایی ست گُم در پایتختِ کشورِ با زندگی بیگانه گشتن؛
آباد ماندن از برون و از درون ویرانه گشتن.
اینجا،
زآن پس که آسیبِ فریب ات خسته و بیزار کرد
از هرچه دلدار است،
و باورت آمد که "دشمن" واژه ای هم معنی ی "یار" است،
تنهایی ی بی های وهوی ات می نهد بردوشِ جان لاکی،
که دیدن هر کس تو را در آن گریزاند به چالاکی.
اینجا،
برای لاک پشتی که تو خواهی بود،
هر چیز و هر کس می تواند پیکِ آسیب و فریبی باشد:
اینجا اصل پرهیز است؛
زیرا خدا هم شک برانگیز است:
شاید که او هم نیز پنهان خنجری در آستین باشد؟!
چون می توان دانست،
اینجا،
که هر دروغی راستی را جز دروغی نیست؛
و راستی ها راستی را راستین باشد؟!
اینجا،
در این پُر لوش ولاشه برزخِ پا درگدازِ مهر و کین باشد
کز ناگهان و از هر کجا پیدا می آیی تو.
با من بگو تا از چگونه نابهنگامی ست
و از چه گُم جایی
که تا امروز و تا اینجا می آیی تو؟!
از چشم هایت این که اخگر می فشاند برجهانِ من
نگه نیست:
این آذرخش است
کز اخترک های دمادم تابِ آن
درآسمانِ جانِ تاریک ام،
هر دم به دم یا اینک آنک
ژرفه های چاله ها
دیگر سیه نیست:
و روشنای چشمک هر یک
پستوی برمن ناشناسی را چراغان می کند درمن :
وینجا دراین،
وآنجا درآن،
هربار،
چیزینه ای نو را نمایان می کند برمن.
آری،
ای خوشترینِ خوشترین هایی که می جستم
درآرزوزارانِ جانفرسایی از نزدیک ترنزدیک
تا دورتردورای بودن!
برمن
تو چلچراغی کردی ارزانی،
فروزان،
که در فروغ مِهربان اش
در تو به دست آوردنی دیدم،
سرانجام،
معنای زن، معنای من، معنای بودن.
آزاده ای، بیزار از دیدار هرچیزی که می ماند به زنجیر:
زین رو،
کوتاه می داری همیشه همچنان گیسوی خود را.
دانی که درهمسایگی م،
اینجا،
دراین ویرانگی،
گندابه ای هست
کز بودن اش بیند مشامِ زندگی روز وشب ام آزار:
زین رو، به پیرامونِ من،
برمی فرازی،
همچون حصاری ایمنی بخش،
دیواره های مهربانِ بوی خود را.
بارانِ پولک های سیمین می فشانی برجهان ام،
وقتی که ناگاه
لِب می شکوفانی به قهقاه.
و آهنگِ شنگ، آهنگِ شنگی آورِخندیدنِ تو
پژواکِ آهنگی ست از ژرفا بلنداهای هستی،
که پیچیدم درگوشِ جان، دراوجِ مستی:
آری،
من از جوانی می شناسم بامدادانِ بهاران را
که درآن
قمری و بلبل، کبک و تیهو، سینه سرخ و سار وگنجشک و پرستو
با کبوتر
و هرچه خوشخوانِ دگر،
با نام و بی نام،
ارکسترِ پنهانی نوازِ خویشتن را،
در پسِ پشتِ درختان،
در کار می آرند وهمخوان می سرایند
به شادی ی شادان ترینِ نیکبختان :
چندان که زیبایانِ جنگل،
از رنگ وبوشان جامه های تازه برتن،
رقصان و سرمست ازسرودِ خُرمِ این خوش نوایان
و همسرایان،
از چادرِ تاریکِ شب،
نازان و آرام،
بیرون می آیند
و دم به دم برشادی ی خوش رنگ وبوی بامدادی می فزایند.
تو
والایی ی گُرد آفریدی داری و مهرِ آتوسایی،
شیرینی ی شیرین،
زیبایی ی ناهیدی و آزرمِ لیلایی:
ای زن،
زنِ زن های گیتی،
در بهشتی تر دمِ دم های رویایی!
آری،
تو این همه داری
و هرچه ای دیگر
از هرکه ای دیگر
از نازنینانِ اهورایی.
با این همه افتاده ای،
افتاده تر از خاک،
افتاده تر از من؛
و ساده ای تو،
ساده تر ز آیینه ای،
بس ساده تر ازمن.
و آماده ای خستو شدن برعشق را،
آماده تر ازمن.
تو می توانی یار من باشی:
و غمگسارِ غمگساران از برای من،
منِ فرجام،
در پویشِ پایانی ی این واپسینه هستی از انبوهِ هستی هام.
و می توانی دلبرم باشی
و تاجِ معنا برسرم باشی :
انگیزه ی زایاترین موجِ سرودن های من در اوج:
عشقی که سرمستی ش تا باشم
پیوسته برساحل بدارد از دلِ دریای بی معنای مستی هام؛
و توشِ نیروش از درونِ جان
همواره هموار آورد، هر سو، به هر راهی بلندی ها و پستی هام.
تو می توانی ...آری،
اما... آه!... آه ... اما...
افسانه جان: خود خوب می دانی
که، گرچه گهگاهی هنوز این دل جوانی می کند،
هرچند پیر است؛
اما، دریغا! دیر، دیر است.
بسیار دیر است.
دیگر بسی بیش از بسی دیر است.
بدرود کردن با تو دلخواه ام نباشد،
ناگزیر است.
بنگر:
تن هیچ،
دیگر
جان ام زمین گیر است.
چهاردهم تیر هشتاد و هشت،
بیدرکجای لندن
|