روایت های مردم از سیزده آبان
یادداشت های تعدادی از شرکت کنندگان در تظاهرات روز سیزده آبان
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۴ آبان ۱٣٨٨ -
۵ نوامبر ۲۰۰۹
پیرمرده با عصاش میزد به آرنج گاردیه و می پرسید: امروز چند تا آدمکشتین آدمکشا؟
سمیه
درد اونیه که دیگه نه دستت رو حس می کنی، نه پات رو، نه هیچی رو. دیگه هیچی رو.
یکی از ما، برنگشت.
ماندانا
مادرم رفته بود بود بیرون امروز. گویا توی مترو نزدیکهای هفت تیر مردم شعار میدادند : " نترسید نترسید ما همه با هم هستیم." مادر گفت : "من نمیترسیدم برای خودم. ولی راستش را بخواهی برای جوانها خیلی می ترسم . دست خودم نیست. میترسم. یاد شصت و هفت میافتم. آیدا ما چه نسلی هستیم که شاهد دو انقلاب و یک جنگ و کلی قتل عام بودهایم؟ برای یکبار زندگی خیلی زیاد است." من جوابی برای مادرم ندارم.
آیدا
خیلی خندیدیم ، آنقدر خندیدیم که یادم بره قد خر ترسیده بودم، همون اول کار یارو با اسپری فلفل زد تو چشم رابی، فقط میگفت دارم میسوزم، از ترس حلقم خشک شده بود، بعد اومدیم بریم سمت بالای میدون که گیر افتادیم جلوی کرکرههای یک مغازه بسته، داشتن میزدن ، من فقط میگفتم نزنین، نزنین تو چشمش اسپری زدن، اونا هم میزدن، زن و دختر و پیر و جوون ... چهقدر ترسیده بودم خوبه؟ خیلی ... بعد باتومها رسید به من، یکی رو بازوی راست، یکی پشت کمر، یکی به پا، پشت هم ... اون وقت آنقدر درد نداشت، پیچیدیم تو کوچه، یکی با لگد گذاشت تو کمرم، قبلش ولی حواسم بود یکی با لگد زد تو کمر رابی ...
بعدش خیلی خندیدیم، تمام مدتی که از این کوچه میرفتیم اون کوچه از این خیابون به اون خیابون من چرت و پرت میگفتم که بخندیم که یادم بره چهقدر ترسیده بودم و چهقدر پر از نفرتم ...
رکسانا
توی آن همهمه و بگیر و ببند یک پسره را گرفتند ... رفتیم جلو و هو کردیمشان ... یک نفر از این لباس شخصیها بود که شروع کرد به کتکزدن ... پسره میخواست فرار کند ... مردم هو میکشیدند ... پرتش کرد توی جوب بغل ما ... یک دختره دوید بغلش کرد. تکان نمی خورد ... صدای مردم بالا گرفته بود ... هیچ تکان نمیخورد ... با تمام قوا جیغ میکشیدم ... جیغ میکشیدم ... یارو که پرتش کرده بود را نگاه کردم ... یک لحظهی بزرگ بود ! یارو عقب عقب رفت ، صدای مردم بلندتر از همیشه و من همین طور که میلرزیدم و داد میکشیدم دیدم ... دیدم که چهطور یارو توی تکتک اجزای صورتش ترس وحشت زده دنبال مامنی میگشت و نمییافت ... نمییافت ... دوست داشتم تا ابد ادامه پیدا میکرد ... دوست داشتم اما یکی از همین باتوم به دستها کوفت پشت پام ... زانوم خم شد ... ضعف کرد پام ... چشمم پی افسانه گشت ... هنوز داشت داد میزد ، میکشیدمش باز میدوید پسره از جا جست و فرار کرد ... همه خیال کردند که مرده یا دست کم بیهوش است ...
وحشی شدند ... افتادند به جانمان اما یک چیزی در من سبکسرانه میخندید، شاد بود ... آنقدر که وقتی دم پاساژ افتخاری که همیشه با طمانینه توش میگردم موتوریهاشان رسیدند بهمان مثل آن پسر چاقه دست و پام را گم نکردم ... حتی وقتی موتوریها دنبالمان گاز میدادند داشتم مقنعهام را با یک دست آزادم روی سرم درست میکردم ... وقتی هم صاحب مغازه را هل دادیم تو و پرت شدم روی خرت و پرت هاش خندیدم ... دیدن چهرهی آن یارو که سخت ترسیده بود مومنام کرد : ما پیروزیم ... گیرم که نگذاشتند شعار بدهیم، با دوربینهاشان فیلممان را گرفتند، کتکمان زدند، چند نفر را بردند، عربده زدند، وحشی گری شان را ... ما برنده بودیم ...
پینوشت :
به میمنت این ۱٣ آبان و جمهوری اسلامی! امروز در حال فرار وقتی یکی توی فرار مقنعهام را کشید با موهای افشانی که در باد تکان میخورد یکی از حسرتهام هم جواب گرفت و من با موی رها دویدم ...
مرجان
امروز زیاد دیدم مردم را که در همان حال که شعار میدادند یا فرار میکردند از دست گاردیها، در همان وضعیت داشتند میخندیدند. طوری که آدم شک میکرد آنها دارند مبارزه میکنند یا تفریح دستهجمعی! نه اینکه خشم یا حتی نفرت در کار نباشد، نه، ولی آنقدر هست که اگر کوچکترین بهانهای برای خنده و شوخی به دست بیاید، لبها همه خندان میشود. نوعی اعتماد به نفس جمعی شاید ...
در خیابان ولیعصر کمی بالاتر از تقاطع زرتشت، در یکی از آن فراوان نقاطی که عدهای از مردم جمع شده بودند و رفته بودند لابهلای ماشینها شعار میدادند، و ماشینها هم به نشانهی همراهی، صدای بوقشان بلند بود، یک آقای سپیدموی جاافتاده رفت حاشیهی پیادهرو و شروع کرد مثل رهبر ارکستر بوق ماشینها، بهرهبری همنوایی بوقها. خیلی باکلاس. و مردم هم برایش ابراز احساسات کردند حسابی ... یکی دو دقیقه بعد هم اتوبوس شرکت واحد از همین نقطه داشت آرام آرام در ترافیک جلو میرفت و در اتوبوس هم مردم و به خصوص خانمهای نیمهی عقب اتوبوس با جدیت دست میزدند و شعار میدادند. و مردمی هم که در پیاده رو ایستاده بودند، برای اتوبوس سواران شادان علامت وی نشون میدادند ...
خیلیها این سیزده آبان باتوم خوردند، یا گاز اشکآور استنشاق کردند، یا حتی خودشان یا نزدیکانشان دستگیر شدند. ولی این همه نمیتواند باعث شود این امید یا سرور جمعی را که به وضوح در میان اهالی جنبش سبز (بخوانید مردم) دیدم از یاد ببرم.
مریم
زمین بازی ابتدای خیابان ویلای جنوبی، ضلع غربی.
احتراما٬ در خاطرهام، باز هم بشو همان زمین بازی که توش پسرهای نوجوان جوشجوشی و گاهی تک و توک دخترهای ریزاندام، با قیافههای غمگین و پسرانه بسکتبال بازی میکنند.
نه یک محوطهی کوچک سیمانی، که دور تا دورش را فنس کشیدهاند و جان میدهد برای این که چند نفر، بریزند سر جوانکی نحیف و دستهاشان یک لحظه بیکار نماند از زدن و زدن و باز هم زدن.
نه جایی که زنی ایستاده کنار فنسها و اندازهی تمام قلبش، اندازهی فاصلهی بینهایت این فنسهای نازک، میان او و آن پسر، اشک میریزد.
نه جایی که زنی دیگر را دارند میکشند و میبرند، چون داد زده که رها کنند پسرک را، این جور بیرحم نزنندش.
با تشکر
آذین
ولی هنگامهای بود حقیقتن. جمعیت که اوّلش ساکن بود؛ یکعدّه داد میزدند، یکعدّه غُر میزدند، یکعدّه هم بیخودی میخندیدند که لابُد نترسند. بعد آنها که جلو جلو بودند، داد و بیداد کردند و کشیدند عقب و تا بجنبیم یک جمعیت عظیمی داشت اینور و آنور میشد. اینوسط یکی خوشمزگی کرد و گفت موج مکزیکیِ ناخواسته همین است دیگر. حالا همه خندیدند. با صدای بلند خندیدند. بعد کف زدند. از آن کفهای یا حسین، میرحسینی.
ولی هنگامهای بود حقیقتن و من یک عذرخواهی بدهکارم به همهی دههی شصتیهایی که شجاعتر از بقیه، نترستر از بقیه، آن جلو بودند. من معذرت میخواهم ازشان رسمن
و چه روزی بود امروز.
سرم درد میکند هنوز. پایم هم که چلاق بود و چلاقتر شد شُکرِ خدا.
ولی چه هنگامهای بود و چهقدر حالم خوب است، با اینکه سرم درد میکند هنوز.
آزرم
پدرم را تصادفن توی هفت تیر دیدم. برای اینکه نروم قول داده بود که نرود. حالا ما هر دو روبهروی هم بودیم و نمیدانستیم که اول کداممان زیر قولمان زدهایم. اشک آور هم باعث نشد من جلویش سیگار بکشم. یک تکه روزنامه پیدا کردم و آتش زدم. سیگار یا روزنامه؛ چه فرقی میکند؟ پدرم میگوید پشت کروبی بودیم و میرفتیم سمت هفت تیر که زیر پل تخت طاووس اشکآور زدند. یکی از اشکآورها صاف آمد توی عمامهی کروبی. خبرها میگویند اشکآور خورده است به محافظش اما. خودش یا محافظش؛ چه فرقی میکند؟ میگوید گاردیها گرفتند و بردندش. گاردیها! چه بازی غریبی دارند این تشابهات اسمی! خبرها میگویند محافظانش کروبی را از صحنه بردهاند بیرون. گاردیها یا محافظان؛ چه فرقی میکند؟ میگوید تو راست میگفتی؛ کاش من هم به کروبی رای داده بودم. میخندم و میگویم میرحسین یا شیخ؛ چه فرقی می کند؟ توی دلم می گویم خوشا به سعادت این مرد، کروبی، که این چنین خوشنام میماند در تاریخ. مگر چند نفر در هر صدسال از فرصتهای تاریخیشان اینقدر درست استفاده میکنند؟
ترسا
بهجت جون، حالا اگه بگیرنمون قرصهامون رو نیوردیم که
پیرزنه به اون یکی میگفت
لیتیوم
ـ انقدر زدن، انقدر کله شیکوندن، انقدر دسبند زدن کردن تو ماشین بردن، انقددددددددرررررررررررر اشکآور زدن، انقدددددددددددددددددددددددددرررررررررررررر هار بودن که من هم در عملیات سطلآشغال آتیشزنی و آجرکفخیابونپخشکنی و سنگپرتکنی شرکت کردم ... جنگ بود بهقرآن، جنگ واقعنی
ـ یه پسر ریغوی خونیای رو یه دونه از این بسیجیهای رضازادهطور داشت میکشید رو زمین ببره مغولستان خارجی، بعد یه پسر ریغوی دیگهای با حجم عظیمی تخم، به سبک بروسلی جفت پا رفت تو گردن و کتف بسیجیئه، مادرش رو فیلان فیالواقع ... بعد جفت ریغوها فرار کردن
خیلی حال داد.
ـ سر حافظ ۵۰ متر جلوتر از خط مقدم بود.
نگار
ـ تو خیابون سنائی تازه از گاز اشکآور و باتوم فرار کرده بودیم که یه قیافهی آشنا دیدم. هی برگشتم نگاهش کردم، هی یادم نیومد کیه، الان دو زاریم افتاد که اصغر فرهادی بوده.
ـ من همین الان برگشتم. هفت تیر عین روز ٣۰ خرداد بود. افتضاح به قصد کشت میزدن و لباسشخصیها با قمه حمله میکردن موقع دستگیری بچهها. جلوی چشمهای خود من چند نفر و بردن یکیشونو سوار پژو کردن نشستن دورش رو سرش کیسه کشیدن. چند نفرو که گرفتن داد میزدیم ولش کن یه بار یکیشون اومد تو صورتم گفت خفه شو یه بار یکی دیگهشون حمله ور شد طرفم با کابل کوبید تو کمرم. اولش نفسم گرفت بعد فکر کردم درد نداشت اصلن. درد نداشت ترسم بیشتر از قبل ریخت. پسرِ آزاد شد اما. نگران مامانمم موبایلش هیچ جور نمی گیره.
ـ میدونی چی آتیشم میزنه هر وقت از تجمعهای این مدلی میآم . این که جلوت میزنن، به قصد کشت میزنن و تو نمیدونی باید چی کار کنی. میری طرفشون بدتر میزننت. میدون پشت سر چهار تا جوون که دارن فرار میکنن، تو هم میدوی پشت سرشون داد میزنی ولش کن، اما این تنها کاریه که میتونی بکنی، چون تو نه هفت تیر داری، نه قمه، نه چوب، فقط یه دست بند سبز داری.
سولماز
ـ وقتی من داشتم برمیگشتم، یه عده گاردی و لباس شخصی خیمه زده بودن جلوی خوابگاه پسران توی به آفرین. شلیک هم میکردن تو کوچه. زدن بیشتر شیشههای خوابگاه رو با سنگ شکوندن، چون بچهها از بالا به حمایت از مردم وسیلههاشون رو پرت میکردن سر گاردی و لباس شخصیا.
ـ می زدن، به قصد کشت. به هیچ کس هم رحم نمی کردن. همینجور هم الکی میگرفتن، هرکی دم دستشون بود.
ـ سر به آفرین، غوغا بود، خون بود که از سر و صورت بچهها میریخت، صدای سرفه بود از سیگار و اشک آور، صدای شلیک بود و موج سنگهای پران از هردو طرف
ـ هنوز تو هفت تیر بودیم، هنوز بهمون حمله نکرده بودن، هنوز زیر پل عابر بودیم، دختره تنهایی داشت بلند می خوند (داد می زد): از خون جوانان وطن، لاااااااااااله دمیده. صداش میلرزید از بغض، دستم منم وقتی داشت شماره بچه هارو می گرفت. بعد از زیر پل که اومدیم بیرون، حمله که کردن، گریه میکرد فقط. هیچی نمیخوند.
ـ جلوی هتل مروارید، خانومه داد میزد، ضجه میزد، داشتن میکشوندنش، زنها شروع کردن ولش کن ولش کن. یکی داد میزد مامان نداشت، بردنش، بردنش!
ـ اینبار خودشون ماسک زده بودن، ماسک ضد گاز. از اینا که وقتی شیمیایی میزنن باید بپوشی.
ـ نفر اول افتاد، نفر دوم افتاد، من افتادم و فقط حس کردم رضا داره منو میکشه از زیر دست و پا نجاتم بده. همه که ازمون رد شدن (من اون زیر وسط درد و فشار، تصویر بچه خرگوش رابین هود زیر دست و پای دیگرون رو داشتم و نیشم باز شده بود:ی) من موندم و رضا و برادران مسلح که میزدن و فحش میدادن و لنگه کفش من که با بندهای صورتیش افتاده بود وسط کوچه. داد زد گم شو، داد زدم کفش منو پس بدین، بعد اشاره کردم به بسیجی که کفش رو داشت میبرد. کفشم رو گرفتم، دویدیم تو خونهای که درش رو برامون باز کرده بود و صدای نعره موتورسوارها ازمون رد شد. بعد تازه فهمیدم ای وای مچم! کیست دستم ترکیده، و دیگه لازم نیست عملش کنم، ولی ساقط شده فعلن طفلی!
ـ ما داد می زدیم، سفارت روسیه لانهی جاسوسیه.
برگشتنی شنیدم کثافتا که میرفتن جلو خوابگاه میگفت لانهی جاسوسی جدیده. بریم اونجا!
کثافتا، کثافتا
ـ باز هم سر به آفرین: بچهها تو کوچه سنگر گرفته بودن (پشت چی؟ هیچچی!) یه ماشین به سرعت پیچید تو کوچه، سنگ و چوب بود که رو شیشهاش فرو میاومد، از طرف بچهها. بسیجیها دورهش کردن. گیر کرده بود. چندتا از پسرهای خودی اومدن جلو، شدن سپر ماشین. توش دوتا آخوند بود. داد زدن نزنیدشون، بذارید رد شن، بچه ها سنگ نزدن دیگه. ماشین دنده عقب گرفت، پسر خودی داشت به راننده کمک میکرد، به راننده با قیافه سنگی خیره به جلو کمک میکرد. ما ها سنگ نزدیم، اونا هم سنگ نزدن، برای چند ثانیهای که به دقیقه نکشید. ماشین که رفت ولی اول اونا شروع کردن، سنگ پرونیشون رو
ـ اتوبوسه پر بود از پسر مدرسهای با پرچم ایران، تک و توک توشون بهمون داد میزدن مرگ بر منافق، هومون می کردن. اون وسط، دقیقن همونجا که میشه مرز بخش زنونه و مردونه، پنجرهش باز بود و یه پسره یواشکی بهمون V نشون میداد.
ـ مثلن فرار کرده بودیم جلوی اون ساختمونه سر حافظ. بچههای اورژانس هم کلن اونجا مستقر بودن واسه کمک. دست دختره رو با باند معمولی و مقوا آتل بسته بودن. کنار ساختمون اشکآور زدن، باد آورد پیش ما، بهمون حمله کردن ماسکدارهای باتومبهدست و زدن، ما مثلن پناه گرفته هارو. اورژانسیا دو سه تا بودن، دستاشون رو دادن به هم، جلو ما وایسادن، که اینا مریضن، بذارید برید! دختر زخمیه گریه میکرد، میترسید بره. میگفت دستم اینجوریه، ببینن میگیرن، میبرنم. مثه جوجه خیس میلرزید تا رسوندیمش یه جای امن که سوار ماشین بشه بره.
ـ سیگار به سیگار داشتیم میگرفتیم، همینجوری هی فوت میکردیم تو چش و چال هم! آقاهه پیر بود، سیگارم تموم شده بود. دستمال کاغذیش رو آتیش زدم، دعایی کردا همه رو، همهمون رو.
به خدا این دعاها یه روز باید جواب بده، یه روز ِ زود! یه روز جواب میده!
ـ از شرکت رفتنی بچهها باهامون روبوسی کردن، بغلمون کردن، حلالیت خواستیم:ی فحشمون دادن:ی
بعد یه جوری بغلمون میکردن، میگفتن مواظب باشید که به شوخی گفتم الآن حس لحظههای قبل از عملیات دارم ها، انگار داریم میریم عملیات، خط مقدم، کربلای ۵! چه میدونستم راستکی میشه اینقدر؟!
ـ خانومای چادری باتوم زنونه به دست. یعنی باتومشون سایز زنونه بود، چون مال مردا گندهتر بود!
بعد من تاحالا ندیده بودمشون این خانوما رو، تا امروز!
ئهسرین
١- قائم مقام نرسیده به هفت تیر: دور هم جمع میشویم. هنوز دخترهای خوشگل میان جمع را درست و حسابی رصد نکردهام که یک بخیل خیرندیدهای اشکآور را استاد میکند. چپ و راست همه سیگار روشن میکنند. آقا جان اشکآور میزنی بعد توقع داری ملت سیگاری نشود؟غلط نکنم بعدها میفهمیم دم واردکنندگان اشکآور و واردکنندگان سیگار بههم جایی گره خورده. کجا؟ من چه میدانم. حتمن توی شرکت مخابرات ... اصلن به من چه!
٢- قائم مقام نرسیده به میدان شعاع: من بدو، آهو بدو، من بدو، آهو بدو ... البته لازم به توضیح است آهوی فوقالذکر یک نرهخر کریهالمنظر عربدهکشی بود که شی دراز کلفتی را هم در دست داشت و آن را به طرزی تحریکآمیز میچرخاند. من اگر می دانستم چرا غیرت دینی برخی حضرات فقط در باتوم متجلی میشود، شب سر آسوده به بالین میگذاشتم. خواستم بایستم از طرف بپرسم اتفاقن حسابی نور معنویت کهریزک هم در جبینش میدرخشید و متخصص امور بالینی به نظر میرسید. اما غیرت طویلش مانع شد ... اصلن به من چه!
٣- میدان شعاع: نه جان من تست کنید. باراک حسین اوباما، یا با اونا یا با ما ... بعد این قر دارد، بعد آدم وسط اغتشاش مشت گره کرده به سوی آسمان، فریاد خشم یک ملت علیه قرنها استبداد و اینها؛ ناگهان قر در او فوران کرده و مشغول رقصیدن میشود، بعد حیثیت آدم میرود. همین کارها را میکنید به آدم میگویند سوسول دیگه. شعار باید روح رزمی در آدم ایجاد کند نه قر بزمی. کسی گوش نمیکند که ... اصلن به من چه!
۴- تخت طاووس سر میرزای شیرازی، شاید هم ته میرزای شیرازی: یک آقای ریشویی از میدان شعاع تا آنجا دنبال ما آمده، دویدیم، دوید. ایستادیم، ایستاد. اولش فکر کردم روشنفکری چیزی است و چشمش مرا گرفته و رویش نمیشود شماره بدهد، بعد دیدم نه جاسوس، مرا به عنوان رهبر اغتشاش شناسایی کرده و میخواهد ترتیبمان را بدهد. رفتم توی یک خیابان فرعی گفتم اگر باز هم دنبالم آمد از حریم حرمتم دفاع کنم. رفتم، آمد، خفتش کردم مثل یوزپلنگ، مشت اول را نزده گفت به خدا من نیتم خیره، از دوستام جدا شدم گفتم همراه شما بیام. یه دفعه قبلن تو کافی شاپ فلان، میز بغلی شما نشسته بودم. خواستم بغرم که یارو هیشکی وسط کافی شاپ نمیتونه تو بغل من بشینه، فکر کردم وسط این هاگیر واگیر چه کاریه ... اصلن به من چه!
۵- قائم مقام پایین عباس آباد: سر کوچه یک اتوبوس در ترافیک مانده و ملت دارند توی اتوبوس شعار می دهند. نصف حواسمان به اتوبوس است، نصف بقیه به عابرین، الله مع الصابرین! چند فقره اغتشاشگر مونث میآیند رد میشوند، همینطور بیجهت از مغزم میگذرد یک وقتی مادرها برای پسرانشان در حمام زنانه دختر پسند میکردند، یک وقت هایی در سونا و استخر، حالا باید مادران را به صفوف اغتشاشگران هدایت کرد و جنبش نرمافزاری زن پسرم می شی یا نه، را راه اندازی نمود. جان؟ مغزم مرد سالار و متحجر و آنتی فمنیست است؟ بد کردم دنبال حل مشکل ازدواج جوانان بودم؟ ... اصلن به من چه!
پی نوشت: این همه مزخرف نوشتم تا تلخی امروز یادم برود، نمیشود، نرفت. یکی از بچهها هنوز برنگشته شرکت. دوست دیگری هنوز نرفته خانه ... دلنگرانم، میدانستم امروز نمیگذارند مثل روز قدس دور هم جمع شویم، میدانستم شمشیر را از رو بسته اند اما ... اما دلم نمیخواهد تسلیم تلخی شویم، روز سختی بود که بود ... اصلن به من چه!
ـ هم کارمان برنگشته ... دوستم هم ... عصبی و بیقرارم. موبایل آنتن نمیدهد. مادر همکارمان پنج دقیقه یکبار زنگ میزند سراغـش را می گیرد. مرتب زنگ میزنم به دوستم جواب نمیدهد ... هزار لعنت خدا بر صدر تا ذیلتان که گرفتار این روزها کردیدمان. نفرت میکارید و دیر یا زود توفان خشم درو خواهید کرد ... تا آن روز فقط چه خون دل ها که باید بخوریم ... چه خون دل ها
ـ ص دختر لاغر اندام کوچولوی مهربانیست. انقدر ریزنقش است که من توی شرکت صدایش می کنم دخترم، او هم به من می گوید پدر جان. صبح با ما آمد. آخرین بار که میان جمعیت دیدمش، داشت کیتکت میخورد. در اولین موج حمله گمش کردم. همه تقریبن همدیگر را گم کردیم، هر کس دوید یک طرف. دیگر ندیدمش تا برگشتیم شرکت. ص نیامده بود. موبایلش در دسترس نبود. مادرش را به هر ترفندی که میشد آرام کردیم و دیگر داشتیم مطمئن میشدیم که بلایی سرش آمده که آمد ... کتک خورده و ویران!
داشته بر میگشته شرکت. با همان یورش اول حضرات از ادامه ماجرا منصرف شده، اما سر خیابان مشاهیر سه نفر میآیند سراغش. میگویند دیدهاند که میان جمعیت بوده، کتکش میزنند، با باتوم. لنگ میزند و روی ساعدش خونمردگی بزرگی عیان است. سومی قویهیکلترینشان بوده، با یک دست ص را نگه میدارد و با دست دیگر چند بار محکم مشت میکوبد به دهانش ... لبهایش هنوز متورم است. بعد رهایش میکنند و به تمسخر میگویند دفعه دیگر که خواسته بیاید تظاهرات، یاد مزهی این مشتها بیفتد ... انقدر حال ص زار بوده، که کسی میبردش خانه، تا هم اوضاع آرام شود و هم سر و وضع ص مرتب.
از آن وقت، من فقط دارم با خودم فکر میکنم این بیشرفها را وقتی مثل سگ هار به جان مردم نمیاندازید، کجا نگه میدارید؟ جدی همدیگر را نمیدرند؟ نمیترسید روزی شما را هم تکه پاره کنند؟ میترسم برایتان. سگ هار باید گاز بگیرد تا آرام شود، ما که همیشه نیستیم، نوبت شما کی میشود که گزیده شوید؟
تلخ مثل عسل
منبع: گوگلخوان
|