یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

عقاب های منقار شکسته


محمدعلی شکیبایی


• عقاب های منقار شکسته نمی دانند
از بلندای رازِ کدام کوه
                            به پرواز درآیند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۱ آبان ۱٣٨٨ -  ۱۲ نوامبر ۲۰۰۹


 
در هنوزهای بی پایان
در شکافِ افق های تشنه
دنبالِ فواره های آبی هستم
عقاب های منقار شکسته نمی دانند
از بلندای رازِ کدام کوه
                            به پرواز درآیند.

بگذار با تو
ترانه های ام را قسمت کنم
و در آسمانِ رویاهات
                         تنهایی ام را.
جیرجیرک های مزاحم
در دنیای کوچکِ من
در دنیای بزرگِ تو چه می خواهند؟
در دنیای کوچکِ من
وقتی دلم می گیرد
انگار اتفاقی افتاده است
و از برج های تماشا
شیونِ توت فرنگی هاست
                            که پرتاب می شود.

در دنیای بزرگ تو
مردم از ارتفاع نمی ترسند
و حتا از تارهای عنکبوت بالا می روند
و لیوان های خالی را
به سلامتی ی همدیگر
بر زمین می کوبند.
دنیای کوچک من
در دنیای بزرگِ تو گُم می شود.

بگذار از پرچینِ خاطراتِ گذشته صدایت کنم
می خواهم وقتی دلم می گیرد
تنها به فکرِ گیسوانِ آفتابی ات باشم
و شطّی که انبوهِ آبی اش را
نخلستان ها احاطه می کنند.

من تو را
بر جانِ خشکِ سرزمین ام
بر جانِ اسکلت های زخمی
                            ترسیم می کنم
می خواهم وقتی دلم می گیرد
احساس کنم کسی هست
که نمی گذارد بادبادک ها
در هوا منفجر شوند.
می خواهم معنای دوست داشتن را
در دنیای بزرگِ تو تجربه کنم.

می خواهم پنجره های سرزمین ام را
بروی تو بگشایم
و وقتی دلم می گیرد
برای یک لحظه احساس کنم
که تخم گذاری جغدهای دیوانه
بر کتفِ شکسته ی سرزمین ام
تنها یک خیال است
می خواهم سازم را برایت بصدا درآورم
و در یخبندانِ قصه های ام
سرودِ مردانی که از گرسنگی
چکمه هاشان را می جوند
تنها در خلوتِ رازِ تو آواز کنم.
می خواهم ماه را
که انبوه انبوه عروسک در بغل دارد
به زیبایی ی رنج ها و قصه های ات
                                    ترانه کنم.
دستانِ عاشقت را آفتابی کن!
من الماس ها می بینم در خواب
که سرازیر می شوند
و هیچ کس نیست که چترش را
با من قسمت کند.
غروب هایی را می بینم
که از آسمان اش مثنوی می بارد

من هنوز
در هنوزهای بی پایان
در شکافِ افق های تشنه
دنبال فواره های آبی هستم
عقاب های منقارشکسته نمی دانند
از بلندای رازِ کدام کوه
به پرواز درآیند.

چمدان ات را بردار!
چمدان ات را بردار!
دلم برای کوچه های گذشته
                               تنگ است
دلم برای هر چه زیبایی ست
و سوداهایی که
جهان را تکان می دهد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست