سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

"برای ایستادن قد مناسبی داشتند" و شش سروده دیگر


علی عبدالرضایی


• این مادرِ من است       زیباست نه!؟
این برادر و این هم پدرم!
اگر بداند چه دربدرم            طفلی!
این ته تغاری سوری       این خنده رو هم ...(آلبوم) ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲٣ آبان ۱٣٨٨ -  ۱۴ نوامبر ۲۰۰۹


 
● برای ایستادن قد مناسبی داشتند


عکس فوری          عربده فوری             مرگ فوری بود
دیدی ؟             روزنامه را دیدی ؟
چه سرسری رنگ شد
دیدی چگونه در آینه جا ماندیم
چه تیپا خورده می آمد
چه تیپا خورده باد می آید
حادثه مثل درخت افتاده ست      تالاپ !
مرگ را هوار کشید و برگ ها را برد
و از خواب های خودش بیرون کرد
صدا به جایی نرفته تیر خورد               مُرد
رادیو خش دارد
و دنیا دمر افتاده است که نبیند
                           که نشنود       دیدی ؟

چه برنامه ها که در سر ندارند
فریاد را وقتی که دفن می کردیم در گلو
توی تلویزیون             جناب مجری شنید
و « دنباله برنامه تا چند لحظه دیگر » آمد
مات مانده ایم               شدیم
وقتی که از گریه آمدیم
دریای دیگری گذاشتیم جای البرز
ما سالهاست
در کوچه ای پرت            پشت فرمان ایستاده ایم
و هی بوق می زنیم
                بوق می زنند
                بووق !
               بر نمی دارم

توی گوشی فوت کرده است باد
دستم نمی رسد
دستم نمی رسد این لکه سیاه
این ماه شوم را از دامن تو پاک کنم آسمان!
نه باد          که از پشت بام این نامها افتاد
نه باران       که چتر ما را باز می کرد
هراس من از بی باکی دو نارون بود
دو ایستادن   
که دیگر نداشتند            نداریم

عکس فوری          مجله فوری            مرگ فوری بود
دیدی ؟
دنیا دمر افتاده ست که نبیند
رادیو خش دارد که نشنوند
                        شنیدی ؟
شاید مرگ سهم کسی باشد
که با خودکار و دار خودش خواست بنویسد
بنویس !            ما که در گریه چادر زدیم
چگونه پشت مردی بایستیم که پشت هیچ کس نیست ؟
چرا دوباره در نمی آریم
مردی را که صبح ها در آینه جا می زنیم
                                 و جا می گذاریم
روایت اینجا درخت بود
که وقت افتادن            قد بلندی داشت
                              نگفتم !
حادثه این دو مرد بود             که افتاد             افتاده ست
چرا سکوت کنم ؟
برگ های ریخته را هم دنبال
                            دنبال می کند باد
                                       باد سبک سر !      




● قمارخانه


آمده بودم    با قله عکس یادگاری بگیرم      نشد!
زندگی    عمارتی ست    که بر اولین پله هاش   پا سست کرده ام
و زمین    قمارخانه ای    که هر که در آن ورشکست می شود
کودکی   کوچه هایی داشت      که تنها    دیوارهاش    از بین ِآدم می گذشت
سالهایی را پیش رو داشتم      که باید از رویشان می پریدم      پریده ام!
روز    حوالی خانه ام    چرخ می زند پی ِتاریکی    هر روز
و شب      سالهاست       که از کنارش برکنارم کرده ست
این دو تنهایی      چقدر باید دنبال هم بدوند       تا به هم برسند
زمین بزرگ نمی شود    من هم همچنان و همانم
دنبال ِمن       وقتی که چشم باز کردم
یک زن          در چشمهای من می گشت
کمک می خواست
      
کمک کنید!      کمک!      کوکو         کوکو

این را هنوز      پرنده ای      در آسمان ِغروب می خواند
و من هنوز    دنبال ِدختری می گردم   
که از مصدّق    با کفش ملی گذشته باشد
                                     گذشته ام!
در کوچه با دوری ِاو عکس رنگی گرفته ام
و امشب       به اندازه ی چند نفر تنهام
گورهایی را پیش رو دارم    که باید از رویشان بپرم       پریده ام!
آدمی    قطره ی بارانی ست      که نمی داند      کجای دنیا فرود می آید
می گردد!      می گردم تا گودال ِخودم را پیدا کنم      کردم!
لختِ مرا وقتی که سیب دید      سرخ شد      رسید به دوستت دارم
به خانه ی دختری که از نوجوانی م       ده سال      فراری ست
من عاشق همان زن بودم    که در خانه ی من    مرا    به خانه ی من میهمان می کرد
جای وُدکا       بر سفره نقشه ی ایران می گذاشت
و یک فلش را آنقدر کش می داد      که در ایستگاهِ چمخاله پیاده ام کردند
رسیده ام      به کمربندی ِشهری      که یک تکه از بهشت    از وسطِ آن می گذشت
به دیوار خانه شان دست می کشم
چه برنامه ها که با هم نداشتیم
پدرش      به نیمه شب هم که از تهِ کوچه می گذشت    تشر می زد
و چیزی نمی گذشت که با برق می رفتیم
بر پشت بام      یک شب    با او همان کردم    که بچه ها در بادکنک می کنند
پیش از آنکه پیراهنم را درآورده باشم    تمام شد
پس عشق    چاره ای نیست       که برایش به آب و آتش بزنم
و زندگی    بی چاره ای      که از دستش کاری ساخته باشد
می روم       و تنهایی خودم را انجام می دهم
در سطری که برایم کنده اند
من سالهاست    که خودم را دور ریخته ام
پلنگی نبوده ام که از قله زود برگردم
اگر بخواهند       با قله هم عکس یادگاری می گیرم
و می نویسم       کتابهایی را که تنها روی جلدشان زیبا نیست
اگر بخواهم...

تفی معلق در آسمان شده ام   قی کرده ست مرا    از پنجره هایش دنیا
و پادر هوا    مرتّب    فرمان ایست می دهد
با این همه       زندگی ممنوع!    تابلویی نیست
                                     که از پشت فرمان دیده باشم!




● افسردگی


من با سفر تا سرِ کوچه هم نرفته‌ام
هنوز زندانیِ همان اتاقم که دو سالی‌ست سالش را عوض کرده‌ام
تنهایی می‌کنم       ولی تنها نیستم
مادرم هنوز به خوابم می‌آید که خواب‌های مرا ببیند
و خانه‌ای که ولش کردم
هر وقت دلش می‌گیرد
سرِ مستأجرم خراب می‌شود که برگردم

گناهِ من جز من همه آدم بودند بود
جانم را به در برده‌ام
تا به مادرم پدرم دوستانم که آدمند       همه یکجا خیانت کنم

البته آدم آزار نیستم       فقط هستم
روز از پیِ روز از دست می‌دهم
دارم       دوباره آدم را تلف می‌کنم
نیازِ مبرم به یک شاعرِ کافی دارم
که به طرزِ فجیعی در خیالم آزادی کند
گرچه افسردگی با من دراز کشید و صورتم دراز شد
ولی درازم نکرده‌اند
هنوز علی عبدالرضایی‌تر از وقتی هستم که علی عبدالرضایی بودم
فقط نمی‌دانم از کجای نمی‌دانم آغاز و با یک نمی‌دانمِ بعدی آغاز و باز... بعد...
از کجا بدانم که بعدی کجاست؟
همیشه می‌خواستم اگر جایی هست کجا باشم       نشد!

دلفین‌های پیری که با ساحل لاس می‌زنند وقتِ مرگ گرفته‌اند که آدم‌های آخرِ عمری در پارک‌های تهِ دنیا با خیالِ راحت پارک کنند
دریا هم که بی‌رحمیِ دلپذیری‌ست
فقط تخته پاره‌ها را به ساحل می‌دهد که به ساحل ندهد
همه درحال ِخودکشی‌های منحصر به خودی آرام آرام می‌کنند که من زندگی نکنم
چه کنم!
آموزگارِ بزرگ هم جز گفت و گُهی که با هم می‌کردیم نمی‌خورد
هنوز همان غلط املاییِ همین کودکِ درحالِ مشقم که بد تلفظ شد
پاکش نمی‌کنند و خطش نمی‌زنند که خط ندهم
اگر بخواهم مشهد با دو باسنِ زرینش رضا کنان می‌آید که با من کنار بیاید
اصفهان که زیباترین یهودیِ راه گم کرده‌ی من است
سوارِ زاینده رودش شده از من آب می‌خورد که سن را برای همیشه از رو ببرد
الکی حافظ حافظ می‌کنند برخی
شیراز هم که تاریک مویی لاغر مردنی ست
همیشه عاشقِ من بود
عاشقِ من است
مرا می‌خواهد
باور نمی‌کنید سری به اهواز بزنید
و ردِ گریه‌های مازندران را در آبادان بگیرید
که این سطرها را خالی کرد         خالی بست!

لب تر کردنی دارد این پیک کاکو!       نوشِ جان!
کیف دارد این لب‌هایی که می‌خوری
مواظب باش شکم در نیاوری
لای این کلمات   جآآآآن!       گم کرده ام
هرچه دنبالش می‌گردم
جان نمی‌گیرم
یکجا نمی‌میرم
حیف که در آب‌های خلیج فقط عرب‌ها آب تنی می‌کنند
و الا ّدریای خوشمّزه‌ی خزر اگر می‌توانست سوار طیاره شود
قطعن وسطِ پاریس پیاده می‌شد که درهم شنا کُنان قورباغه برگردیم

دیشب
رودخانه‌ای آمده بود به اتاقم
با درختِ رنجوری بر کرانه‌هاش که می‌خواست سیب‌های درشتش را فقط من بچینم
اشتها نداشتم
چقدر حیف شد
عجب لنگرودِ تنهایی شده بود




● آلبوم


این مادرِ من است       زیباست نه!؟
این برادر و این هم پدرم!
اگر بداند چه دربدرم            طفلی!
این ته تغاری سوری       این خنده رو هم ...

دوری دوری چه کرده با حافظه‌ام
ارشدترین خواهرِ من است
که وقتی عکس می‌گرفت
در حالِ خنده از حال می‌رفت

مانده‌ام چگونه این عکس‌ها که از لبِ خنده برداشته شد
سینمای چشم‌های گریه کرده‌اند
ول کن!
ولی چقدر قاطی ام
طفلی!       مادرِ دهاتی‌ام!
اگر که آزادی سری به ایران بزند
تو می‌شوی تازه عروسِ پدرم
و بعدِ صبحانه خواهرم
اسپند دود می‌کند دورِ سرم
تا چشم نخورم
از اینکه در لیلاترین زنی دارم
و مادرم       در حالِ پُز دادن
با تو کَل می‌زند سرِ باغ و بیجار       نُقل می‌پاشد
تا پسرش    دیدی زده در لاکو      حالی به حالی بشود

شده‌ام!
حالا که درحالِ شانه به شانه درهالِ خانه‌ایم
چرا خیالی لا به لای شالی حالی نکنیم؟ ول کن!




● داستان


یک آسمان که باران کند کافی بود
یک آفتاب که شهری یِوَر کند

تابستان چون فیلِ سر به زیری که خرطومِ طویلی داشت روز را بلند کرده بود
و شب که خلوت از دست داده بود
چون فرمانده‌ای که از گروهان جدایش کرده باشند
از کنارِ صدای آباد شده‌ام که درجوارِ آبادیِ صدایم مسکن داشت
خنده‌ی بودا را که دهانم چاک چاک کرده بود در لهاسا انداخت
تا به حالِ من که معنای مفصّلی در فارسی داشت فکری بکند
زیرِ نورِ تنبلِ مهتابی      خودی آفتابی کرده کمی گریه کند


یک دریا برای غرق شدن کافی بود
یک دام برای نهنگِ تیرخورده‌ای که من باشم

دنیا چون فرشِ کهنه‌ای که گوشه‌گیر شده باشد
در میدانی که سرگیجه‌ی وسیعی داشت خالی بود
و زن که در ابرِ ساکتی سکونت داشت
در تنهاییِ من که آبکندِ راکد و گودی بود تور انداخت
و دلم را که ماهیِ سرخی بود به تور انداخت
ما مثلِ دو انگشتی که هم قدِّ هم نیستند مجبور بودم کنارِ هم باشیم
و دوست      دوست      دوست داشته باشیم
که با اسبِ سر به زیری که از کدخداییِ شیهه پایین می‌رفت
                                                       سربالا بروم
می‌روم!
دیگرخیالِ پر بلندی ندارم
یک ماشین میانِ خیابان کافی ست
                            که زیرش بگیرد
یک قتل
یک قاتل
       که زیرش بزند




● خانه


من دارم مثلِ شمع آب می‌شوم
و بر قلبِ درحالِ آتشم می‌پاشم
تو هم با تیرِ تازه‌ای که پرتاب می‌کنی
آتش بیارِ معرکه‌ای
نگو جایی نداریم
راهی نداریم
ما شاعریم
به صفحه که می‌شود راه پیدا کرد
در انتهای سطرِ یکی از شعرهای خوش ساختم
کوچه‌ای برایت کنار می‌گذارم
کسی چه می‌داند
شاید هم تهِ این کوچه خانه‌ای ساختیم




● به آنکه شلیک می‌کند شلیک می‌شود


به امیّد
که شاخه‌ی خم شده‌ی بیدِ مو بلندی لبِ رود بود
                         خیلی امید نیست
دیگر لیلی
    که از دنده‌ی چپِ آدم درز نکرد
برای برگم سر گم نمی‌کند
و مثلِ قاشقی که دورِ میز دنبالِ چنگال می‌گردد
مرا که جُرمِ دیگری مرتکب شده‌ام در تورات       گم نمی‌کند
نکند!
حالا که می‌توانم شبی دراز را به تختخوابم دعوت کنم
چرا در زن که مزرعه‌ی من توی قرآن است
                         لبی وارد نکنم؟
باید مخِ یکی که به این آلبوم عادت دارد      بزنم
جانمی!
درعکس به دام افتاده ست
کرمِ کسی که پشتم داشت شکلک در می‌آورد
به مادرم که می‌مُردم برای فسنجانش حسودی می‌کرد
به صفیه که با چارده سالگی از دوریِ دهات می‌آمد و برای اینکه پولی دست و پا کند تا حاجیه خانم صداش کنند همه جا را برق می‌انداخت
هنوز نمی‌دانست شبِ یکی از شنبه‌هایی که فرداش در رفتیم
دخترش را به طرزِ خون آلودی خانم کردیم
طفلی       عایشه‌ی حسودی بود که وقتی با محمد خوابید
پیش از آنکه دستی در انجیر ببرد انجیل خواند
و از داستانِ زنی در بنی اسرائیل سر درآورد
             که در قاهره عزرائیل شد

قایق       دوشیزه‌ای بود در نیل
    که هر چه پارو می‌زد
به موسی که عصایش خدا پس گرفته بود نمی‌رسید

نرسد!
تو در وضعی نیستی که پرده‌ها را کنار بزنی
و از آسمانی حمایت کنی که خدا را تُف کرد
تو کارمندی!
کار داری!
چون مادرت کار می‌کرد
کارمندِ نجیبی بود
که صبحِ یکی از شنبه‌های فروردین روی میزِ جنابِ رئیس تو را به دنیا انداخت
و آقات       که روی سجاده شب زنده می‌کرد
پشتِ هر نماز به خدا دستور می‌داد
کاری کند خواهرانِ رسیده‌ات زودتر از پله‌ها پایین بروند
مگر دوستانت که عاشقِ سینه بندِ آویخته‌ای بر بالکنِ خانه‌ی یکی از همسایه‌ها بودند
درباره‌ی سینه‌های آویخته‌ی سایه چیزی می‌دانستند؟
سیلی که خانه‌ات را برد من به تهران فرستادم
تو از پدر که سر دردش را در سرت جا گذاشت
تنها همین چند تارِ مو را به ارث بردی که وقتی رفت آن هم سفید شد
حالا که فردا را ازَت گرفتند       چرا به این ثانیه ظلم نمی‌کنی؟

دیشب به مردِ کوری که دنبالِ دیدنش می‌گشت
دختری که فکر می‌کرد نیست      سرکوفت می‌زد!
گرچه از جنسِ پوست کنده صرفن سیب زمینی بود
اما گاهی رگِ گردن کلفتی پای شقیقه پیدا می‌کرد
که دیگر برای برگش سر گم نمی‌کرد
و عشق که بار و بندیلش را بسته بود و در رفته بود از دلش با دختری که محکم بسته‌بندی شده بود داشت دوباره بر می‌گشت که ناگهان انگشت‌هاش پرید و از دکمه‌ی پیراهنی که قلوه سنگ ها را مخفی کرده بود بازجویی کرد!

زن‌ها         جنبِ آدامسِ خروس‌نشانی که با هم عوض می‌کردند
توی دادگستری زیرِ سیاهیِ چادر بینِ هم دروغ تقسیم می‌کردند
و مرد که دیگر صبرش به لب رسیده بود
از دیدنِ زنی که داشت دنبالِ امید می‌گشت نا امید شد
مجبور شد
      سری به امیّد بزند
زن آنجا بود!


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست