•
کابوس است یا رویا،
نمی دانم؟
از شعری می گویم
که چندی است، در من است.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۵ آبان ۱٣٨٨ -
۱۶ نوامبر ۲۰۰۹
کابوس است یا رویا،
نمی دانم؟
از شعری می گویم
که چندی است، در من است.
آغازش را نمی دانم
متن اش اما
نفس گیر بود و هذیانی.
سربی بود
به رنگ خیابان های تهران شاید ...
پایان اش، تا خود چه خواهد شدن؟
که هنوز اسیر ذهن قلم است
می شویم اش،
در آب روانی که می گذرد- با نشاط- از پشت حیاط امروزی ما.
بی اختیاری از خود- قدم زنان- در مسیر کویر، پیش می روم.
در مسیر کلبه ی هنوز ِ مادری ام ...
بهمن در آغوش می گیردم.
می خندم به روی اش.
تازه باورم می شود که چقدر دل تنگ ام، برای او.
می خوابد بر تخت، با خنده ای گزنده
سخنی نمی گوید
لبخندش اما، به راز می گوید:
- :« به سراغ ام آمدی؟ اکنون؟ اکنون ؟ »
مرده شور، کاسه ی آبی، روان می کند، به روی اش.
موج می زند تلخی لبخندش زیر آب هنوز
کبود می شود رنگ اش.
خشکیده است، خون، بر کنج پیشانی اش.
پنجه ای انگار، می فشارد، گلوی اش را.
پشت سرش سکوت است
و دریایی راکد ...
سکوت کشنده است.
خِر خِر گلوی اش را، جز خود، کسی نمی شنود.
دست هایش هم که از پشت، گرفتار است.
من،
حتا، فریادی هم نمی کشم.
-« ازمن کاری ساخته نیست.» به خود میگویم:
برتخت خوابیده است.
با همان لبخند، تلخ وگزنده.
نگاهم می کند
مرده شور، کاسه ی آبی، روان می کند، بر روی اش.
یاد مادرم می افتم؛
- «رو آب بخندی!» مادر خشمگین بود انگار که گفت.
هنوز نمی فهمم، چه منظوری داشت؟
به خود می لرزم.
- « کجای زمان ایستاده ام ؟ » می پرسم از خود:
با زمزمه ی شعری بر لب
که آغازش را نمی دانم،
پایانش اما
گریه ی من است
و خنده ی بهمن
بر روی آب ...
|