آلونک
گپی با خسرو جان باقرپور
اسماعیل خویی
•
دردا! دریغا! تا همین جا و نه بیش،
آری،
تنها همین جا،
تا همین جا،
در جهان ام،
هر کجا جایی ست
دیدارگاهِ جان و زیبایی ست.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۵ آبان ۱٣٨٨ -
۱۶ نوامبر ۲۰۰۹
گپی با خسرو جان باقرپور
شاید درست است این که گویی نیکبخت ام من.
شاید نباید در شگفت آیم
از این که می بینم به گرد خویش دارم دوستدارانی،
رشگ آورانی نیز،
تیماردارانی ستایشگار و باورمند،
نایاوران، بی باورانی نیز.
بر من عیان است این
کز تیره بختی نیست
این که در اینجا،
بر زمینِ بی زمانی از زبان،
آلونکی دارم:
معمارِ آن جانِ خیال اندیشِ من،
بنیادش از پندار،
خشتاخشتِ آن واژه
و بام اش از پژواک و تیرآژه:
بر مرغزارانِ درون، کاشانه ای کوچک:
کوچکتر از آن که تواند کس در آن همخانه ام باشد.
اما،
ز بیرون و درون،
دیوارهاش از جنس آیینه ست:
وز هیچ سو، زین روی، در کیهانِ بی مرزِ گمان
یک چیز
باید نگنجد تا تواند دیرگاهانی
در این شناسایی کده بیگانه ام باشد:
آلونکی همچون دل پُرجوش و خاموشِ خدا، پُر راز و بی همراز،
در آن تنی از پای تا سر سر، سری سرشارِ دل پرکار و بی همکار،
پر مهر و بی انباز.
با این همه، آلونک است این،
کلبه ای کوچک:
کوچک تر از آن که تواند کس در آن همخانه ام باشد.
وینک تویی بر آستانِ کلبه،
بر درگاه آلونک.
وین یک،
ز سختی های بی آسانی یِ جان و جهان ام،
سخت تر سختی ست
و اوجِ اندوهان ام و ژرفای بدبختی ست
کاینجاست، آه، اینجاست، تا اینجاست،
وز این فراتر نیست
آن گستره ی گسترده که،
در هرکجایی ش،
از تو ام،
جانانه،
امکانِ پذیرایی ست.
دردا! دریغا! تا همین جا و نه بیش،
آری،
تنها همین جا،
تا همین جا،
در جهان ام،
هر کجا جایی ست
دیدارگاهِ جان و زیبایی ست.
ای مهربان!
بر من ببخشا:
گامی از این جا بدان سو تر
آغازه یِ بیدرکجایِ جان،
گُمستانِ گُمای اندر گُمایِ واژه،
زایشگاهِ شعر،
آغوشِ تنهایی ست.
سی ام شهریور هشتاد و هشت،
بیدر کجای لندن
|