سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

به یاد پیروز دوانی


ک. معمار


• همان جایی که تو اعلامیه و بولتن هایت را پخش می کردی, زمین ۵ ماه است می جوشد و هوا می خروشد. همان جا که ماشین ها برات چراغ می دادند و بوق می زدند و تو اعلامیه به دستشان می دادی، الان همان ماشین ها بوق می زنند. نه یکی, نه دوتا, صدها, هزارها و دیگه کسی اعلامیه پخش نمی کند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲٨ آبان ۱٣٨٨ -  ۱۹ نوامبر ۲۰۰۹


به گلگشت جوانا ن
یاد ما را زنده دارید
ای رفیقان
که ما در ظلمت شب
زیر بال وحشی خفاش خون اشام
نشاندیم
این نگین صبح روشن را


اولین بار که دیدمت, خیابان ولیعصر بود. داشتی اعلامیه پخش میکردی, یک برگ از تو گرفتم و به راهم ادامه دادم. ان روز از شهرستان به تهران امده بودم. به دفتر محل کار دوستم رفتم, دو, سه اشنا انجا بودند.
اعلامیه را روی میز گذاشتم و گفتم, این دیوانه کیه؟
انان تو را می شناختند. ترس بود و بالهای مرگ, دوران تعدیل هاشمی, بعد از جنگ, هاشمی سکاندار شده بود. معامله بر سر عدالت و استقلال دور میزد. ماشین دولت هاشمی سرداران سپاه و مدیران وزارت اطلاعات را یکی یکی وارد سفره خود کرد. سر تا سر میهن اوا ها فسرده بود. در سرمای سکوت, ان ها دست به شناسایی و ذخیره سازی می زدند و در داخل و خارج به خذف مخالفانشان مشغول بودند. در ان برهه صدای تو را شنیدیم. دوستانم گفتند قصد داری یاد نامه خاورانی ها را منتشر کنی.
مدتی بعد "اوای دل تو" منتشر شد. وصیت نامه کشتارهای ۶۷, مختصر اما گزنده, "ما که نامه تیر باران شده ها" را خوانده بودیم و دلیری و بی باکی مردان مرگ باور را حس کرده بودیم و دسته دسته یاران را بدون دیدار درود گفته بودیم, این یادنامه, ما را به فضای حقیقی تلخ و گزنده سال های خاکستری برد.
بار دیگر که دیدمت, از فعالیت های حرفه ای سخن گفتی, می گفتی شرایط امروز گاو نر می خواهد و مرد کهن. با هم اختلاف نظر داشتیم. روی کار دمکراتیک با تو هم نظر بودم. می گفتم انها تحمل نمی کنند, از شرایط ما در شهرستان ها گفتم که هفته ای یک روز امضا در اداره اطلاعت شهر جهت معرفی داریم و برای خروج از شهر باید برویم از قبل اجازه بگیریم و قس الیهذا.
اما تو را تحسین کردم. علیرغم حرف و گپ بعضی ها که همیشه کم نیستند. نظر خوشی به تو نداشتند,
با انان کارم به بگو مگو کشیده شد. اما حرفشان را قبول نکردم.

دیگر تو را ندیدم. ما به کارهای خود مشغول بودیم. کوه, هیتت های ورزشی, فرهنگی احضارها، بازجویها, گرفتن مراسم خاورانی ها, سالگرد اعدام های ۶۰, صندوق های تعاونی سینه سوخته ها، یکی دو تا نشریه و چند تا کتاب هم این وسط چاشنی محفل بسیار فقیر ما بود.
بولتن های تو هم میرسید. خبرت را داشتیم. با زال ها و سام ها و نریمان نشست و برخواست میکردی, و بیخبر نبودیم. از خارج هم بعد از باز کردن فضا توسط هاشمی می امدند و میرفتند و تهران نشین ها حرف و گپی می زدند.
تا اینکه پروانه و داریوش سلاخی شدند. برای مراسم به تهران امدیم. نیروهای امنیتی دوربین بدست عکس و فیلم می گرفتند و در بی سیم هاشان می گفتند "کله ها همه سفید است".
انجا خبر تو را پیگیری کردیم، هیچ کس هیچ چیز نمی دانست. تو کجا هستی.
مدتی بعد در شهر کوچکمان برای دو تن از خاورانی ها مراسم داشتیم. محمد را دعوت کرده بودیم. منتظر ماندیم. نیامد. محمد هم چون تو ناپدید شد و هفته بعد نعش ان عزیز با کمری شکسته و خفه شده در بیابان پیدا شد. دوباره به تهران امدیم. در این فاصله جعفر نا پدید شد, جعفر را هم زبان در کامش نهادند و بر گلویش رد مرگ رقم زدند.
از تو هیچ خبری نداشتیم. هر کس بنا به تناسب گرایی که با این یا ان داشت احضار بازداشت و بازجویی شد. همیشه در این بین عده ای یافت می شوند, نه از کین, از روی نادانی نسبت هایی می دهند. دشمن هم در همه جهت در تلاش بود که زهر بپاشد و کام ما را تلخ تر کند. یاران درمانده هم, در ماندند و خیال خود را می بافتند و رشته می کردند.
در این بین بالاخره روشن نشد بر تو چه گذشت.
پبروز جان,
همان جایی که تو اعلامیه و بولتن هایت را پخش می کردی, زمین ۵ ماه است می جوشد و هوا می خروشد.
همان روزها که ماشین ها برات چراغ می دادند و بوق می زدند و تو اعلامیه به دستشان می دادی الان همان ماشین ها بوق می زنند. نه یکی, نه دوتا, صدها, هزارها و دیگه کسی اعلامیه پخش نمی کند.
موبایل ها فیلم میگیرند, ثانیه هایی بعد روی اینترنت, جهانی, جهان پیروز تو را می بینند.
تو را سوزاندند, ذغال کردند, تکه تکه کردند و...
تو را در کدامین خانه امن خود در کدامین باغچه دفن کردند.
در خفا با تو چه کردند. انان انچه با تو در خفا کردند امروز در خیابان می کنند.
برایشان فرقی ندارد, روبرویشان زن است یا مرد, بچه است یا پیرمرد. در نی نی چشمانشان تخمی از کینه کاشتند که بدتر از ایلغارلگران وحشی با مردم کوچه و بازار, با همشهری های خود می کنند.
در خفا در زندان انچه یک حیوان با انسان نمی کند, انان انجام می دهند.
چند تا را می توانند بکشند؟ هزاران کشتند, چه کاشتند؟ باد. اکنون طوفان درو می کنند.
چند زبان را می توانند ببرند؟ چند صدا را می توانند در گلو خفه کنند؟
امروز مردم با صد زبان سخن می گویند. زمان تو ترس بود و بال های مرگ. امروز ترس وجود ندارد.
سایه بال های مرگ گرچه کسترده است, اما سینه مردم فراخ تر است.
شکاف پدیدار شده است. و هر روز وسیع تر می شود. ما منتظر نیستیم که چه پیش خواهد امد, انان هستند که با هزار ترفند, حیله, تزویر و دروغ که بکار می برند نمی دانند با ما چه کنند.
دیگر از یک جنس نیستیم. ما نمی خواهیم, انان نیز نمی توانند.
تمامی شعارهایی که تو در ان سال های ترس و بیم مرگ در بولتن هایت بازگو می کردی امروز میلیونی شده است و در کوچه پس کوچه و خیابان ها دهان به دهان می گردد.
ــ با قانون اساسی کنونی نمی توان به جامعه مدنی و دمکراتیک دست یافت.
ــ فرصت برابر یک حق است نه امتیاز.
ــ تبلیغ و تقویت برای لغو مجازات اعدام ازجمله شعارهایی است که به تنهایی می تواند موضوع تشکیل جبهه ای از افراد و تشکل هایی باشد که با این شعار موافقند.
تو را هرگز فراموش نکردیم. گرچه بردن نامت سالیان پس از مرگ دلخراشت درونمان را چون اتش می سوزاند. امروز ان اتش, اتشفشانی شده که در خیابان ها جاریست.
یادت را همیشه گرامی میداریم پیروز.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست