•
زمانی که از مرگ مادر محسنی مطلع شدم در پاریس بودم. به دلیل بیماری نتوانستم در مراسم خاکسپاریش حضور داشته باشم. اما در مراسم بزرگداشت او در کلن و پاریس شرکت و به یاد او صحبت کردم. در صحبتم، به اولین دیدار با مجتبی محسنی و پس از آن، نخستین ملاقات با مادر، که در ارتباط با دستگیری مجتبی بود و دومین دیدار پس از اعدام او، پرداختم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲ آذر ۱٣٨٨ -
۲٣ نوامبر ۲۰۰۹
زمانی که از مرگ مادر محسنی مطلع شدم در پاریس بودم. به دلیل بیماری نتوانستم در مراسم خاکسپاریش حضور داشته باشم. اما در مراسم بزرگداشت او در کلن و پاریس شرکت و به یاد او صحبت کردم. در صحبتم، به اولین دیدار با مجتبی محسنی و پس از آن، نخستین ملاقات با مادر، که در ارتباط با دستگیری مجتبی بود و دومین دیدار پس از اعدام او، پرداختم. به انتشار آن فکر نکرده بودم. اما تنی چند از دوستان، پیشنهاد انتشار آن را دادند. به یاد مادر و با احترام به حرمت دوستی این یاران عزیز، آن را منتشر می کنم:
محمد اعظمی
به یاد مادر
چند سالی است که تاریخ وقایع در ذهنم گم می شوند. این روزها حتی خود وقایع هم، فراموشم شده اند. درست خاطرم نمانده است، اواخر سال ۱٣۵٨ بود و یا اوایل ۱٣۵۹ که در هیئت سیاسی تشکیلات خوزستان هنگام خواندن نامه ها و گزارشات تشکیلاتی، متن نامه ای مرا بسیار جذب کرد. نامه با جمله ای از لنین آغاز شده بود: "رفقا از اتاق های دربسته بیرون بیائید. پنجره ها را بگشائید و به خیابان ها نگاه کنید". نقلی بود حدودا با این مضمون. و بعد با قلمی ساده، روشن و جذاب، با یکی از نظرات و سیاست های سازمان برخورد انتقادی کرده بود. آن زمان از ما، برای زمین و زمان نسخه آماده می خواستند. فضائی بود که حل کوچکترین مساله را نیز به "سازمان" می سپردند. ما نیز، هیچ پرسشی را بدون پاسخ نمی گذاشتیم. در ذهن اعضا و هواداران، "سازمان" دانای مطلق بود. این نامه اما، به گونه دیگری نوشته شده بود. سیاست سازمان را به چالش کشیده و آن را زیر سئوال برده بود. پرسش نداشت. انتقاد داشت. شاید امروز چنین برخوردی طبیعی جلوه کند، آن روز، اینگونه واکنشی رایج نبود.
نویسنده نامه را نمی شناختم اما به شکل غریبی اشتیاق به دیدن او در دلم نشست. از همایون(هبت معینی) و کوروش پرس و جو کردم، آنها هم صاحب نامه را نشناختند. بالاخره از اکبر صنایع دوستدار که بهرام صدایش می کردیم و مسئول هیئت سیاسی تشکیلات خوزستان بود، ردیابی اش کردم. گویا خود بهرام او را از تهران به تشکیلات خوزستان آورده بود. نمی دانم چند روز بعد بود که به محل اقامتش، که در یک واحد انتشارات قرار داشت، سر زدم. به محض ورود با جوانی لاغر و کشیده با عینکی ذره بینی و چهره ای خندان که از چشمان محجوبش، مهر و محبت می بارید، مواجه شدم. او را حسن صدا می زدیم و هنوز هم که سالها گذشته است نتوانسته ام آنگونه که با این نام رابطه عاطفی دارم با نام مجتبی، ارتباط برقرار کنم. همین اولین دیدار چنان احساس محبتی در تن و جانم نشاند که از آن پس، مهر او، رابطه تشکیلاتی ما را تحت تاثیر قرارمی داد. او از جمله معدود افرادی بود که تا زمانی که در خوزستان بودم محل زندگی مخفی ام را، می شناخت و به آن رفت و آمد داشت. او در محل زندگی من،"مهمانی" بود بدان حد آشنا، که از "صاحبان خانه" پذیرائی می کرد. در تهران نیز در هر سفرش، ترتیب دیداری را تدارک می کردیم.
حسن، جوان خلاق و خوش فکری بود که همواره به آموختن می اندیشید وتلاش می کرد از آگاهی نظری برای روبرو شدن با واقعیت های زندگی بهره گیرد و نه این که نظر را بر واقعیت تحمیل کند. در مدت کوتاهی توانست مسئول سازمان جوانان تشکیلات خوزستان شود. پیش از انشعاب ۱۶ آذر، عضویت او را رهبری وقت، به دلیل رد و بدل کردن جزوات نظری، از کانال های غیر رسمی، لغو کرد. پس از انشعاب او در موقعیت عضو هیئت اجرائی کمیته ایالتی خوزستان سازمان فدائیان خلق ایران موسوم به ۱۶ آذر، قرار گرفت. با تغییر و تحولات تشکیلاتی در سال ۱٣۶۲ او مسئول تشکیلات اصفهان شد. مدتی پس از نخستین ضربه به سازمان در تهران، که منجر به ضربه خوردن سه تن از اعضای کمیته مرکزی و چند تن از اعضای سازمان شد،(۱) تصمیم به خروج او از ایران گرفتیم. اما این تصمیم با مخالفت و مقاومت او و کمیته اصفهان مواجه شد. در جریان گفتگو(۲) برای اقناع او، کمیته اصفهان ضربه خورد و حسن نیز دستگیر شد.
در پاریس دقیقا نمی دانم چه سالی بود که خبر دادند مادر محسنی خواهان دیدار با یکی از اعضای رهبری سازمان است. من به دیدارش رفتم و نخستین بار بود که مادر را می دیدم. آن زمان او در ایران اقامت داشت. "مادر" مساله اش وضعیت پرونده مجتبی بود. چشمان نگران مادر چنان متاثرم کرد که زبانم برای گفتن حقیقت در دهانم نمی چرخید. او می خواست بداند که آیا خطر مرگ برای مجتبی وجود دارد یا نه. با اسرار و پافشاری زیاد اطلاعاتی در باره جزئیات فعالیت و پرونده ی حسن از من می خواست که در اختیار نداشتم. به او اطمینان دادم که پرونده او اعدامی نیست. اما تاکید کردم که هر کاری که از دستتان ساخته است کوتاهی نکنید. به راستی چرا باید حسن را اعدام می کردند؟ او جز فعالیت سیاسی کار دیگری انجام نداده بود. دلیلی برای اعدام او وجود نداشت. اما دیده بودیم که جمهوری اسلامی چه سیاهی ها و تباهی هائی نیافرید و بسیارانی را اعدام کرد که به اصطلاح "جرمی" جز دگراندیشی نداشتند و حسن هم می توانست یکی از آنها باشد، به رغم این، باز مشکل می توانستیم باور کنیم که حسن را اعدام می کنند. حقیقت این است که من، اطمینانی به رفتار حکومت نداشتم. حتی فکر می کردم ممکن است که این جانیان، از حسن ما نگذرند. اما نمی توانستم و نمی خواستم مادر را نگران تر، کنم.
او، هم، می خواست حقیقت را بداند و هم، دوست داشت پرونده مجتبی سنگین نباشد. این حس را به من نیز منتقل می کرد. تمام وجودش تمنا بود برای اینکه من چیزی را بگویم که او آرزو داشت. در چنین فضائی من هم تلاش کردم امید را در دل او زنده نگهدارم. آن امیدی را، که در باورم نبود، با تمام نیرو به او منتقل کردم. وضیعت متناقض او یادآور شرایط مادرم بود، در سال ۱٣۶۱. در این سال برادرم فریدون در خطر اعدام قرار داشت. مادرم، هم او را سربلند می خواست و هم، نمی خواست که یکروز در زندان بماند. برایش در آن شرایط سخت نامه ای نوشت و آن را با این شعر آغاز کرده بود: پسرم مشکلی نیست که آسان نشود، مرد باید که هراسان نشود. او در حالی که خود چنین نامه هائی را می نوشت، همزمان، از او می خواست که "تندروی" نکند. او در برابر این پرسش که آیا حاضری فریدون ندامت کند و آزاد شود؟ می گفت: سرشکستگی میان مردم را برای هیچکس آرزو نمی کنم تا چه رسد برای فرزندم. در عین حال با آرزوی آزادی او زندگی می کرد. مادر محسنی هم در تناقض مشابه ای گرفتار شده بود. هم مصر بود که کل پرونده را دقیق بداند و هم می خواست مساله مهمی در پرونده نباشد. زمانی که به نکته ای اشاره می کردم که بوی سنگین شدن پرونده اش را داشت، چنان نگران و بی تاب می شد که ناخودآگاه مرا به سمت سکوت می کشاند.
دومین دیدارم با مادر پس از اعدام حسن اتفاق افتاد. نمی دانم چند سال از روز ۱٣ آبانماه سال ۱٣۶۷ گذشته بود، روزی که این وجود سراپا شور را به خاک انداخته بودند، که شنیدیم مادر محسنی به پاریس آمده است. من و ناصر رحیم خانی به دیدار مادر و پدر حسن، یعنی آقای محسنی که مادر، محمد آقا صدایش می کرد، به خانه شهین و عطا رفتیم. احساس غریبی داشتم. از احساسات مادر به مجتبی آگاه بودم. برایم بسیار سخت بود پس از اعدام حسن با او روبرو شوم. پیش از دیدار، انگار به پای چوبه دار می رفتم، اما نه با افتخار. شرمگینانه و خوار. خودم هم نمی دانم شرمم از چه بود. معمولا دیدار با خانواده دوستان و آشنایانی که کسی را از دست داده اند برای دوستان آن عزیز از دست رفته، سخت است. در اینجا مشکل ما دوچندان بود. هم عزیزمان را از دست داده بودیم در نتیجه روبرو شدن با بازماندگان او، برایمان دشوار بود و هم جمهوری اسلامی در حالی که جان یکی از عزیزترین یارانم را گرفته بود، به گونه ای رفتار کرده و می کند، که انگار ما زخم خوردگان، مقصریم. حکومت جمهوری اسلامی در ارتباط با اعدامها و جنایاتی که آفرید، فضا را چنان آلوده کرده بود، که حس گناه در ناخودآگاه ما نیز نشسته بود. واقعیت این است در آن لحظه، از زنده بودنم شرمگین بودم. بالاخره با مادر و محمد آقا روبرو شدیم. آنها سراپا خشم بودند. مادر خشمش را تا توانست روی ما خالی کرد. گاهی محمد آقا نیزبا کلمات دیگری ملامتمان می کرد. آنچه که از زاویه انسانی برای آرام کردن مادر و کاهش دلنگرانی او گفته بودم، بلای جانم شده بود. مادر می گفت چرا گفتی که اعدامش نمی کنند؟ زبانم قفل شده بود. هیچ نتوانستم کلامی برای دفاع، بر زبان برانم. چه می توانستم بگویم؟ هر چه می گفتم، به جای اینکه مرهمی شود بر دلها، در آن لحظه چه بسا، نیشتری می شد بر زخم ها. به واقع فکر می کردم و فکر می کردیم سزاوار بیش از این تندیها هستیم. آنها را کاملا درک می کردیم. بالاخره با پادرمیانی محمد آقا و شاید هم شهین و عطا، فضا کمی آرام شد. در لحظات پایانی دیدار به تدریج نشانه مبهمی از محبت مادرانه اش را حس کردم. به هنگام خداحافظی فضا برایم و برایمان قابل تنفس شده بود. به نظر می رسید آن خشم اولیه شان فروکش کرده، کمی آرامش گرفته بودند. دلیل این آرامش چه بود، نمی دانم. در بیرون و هنگام بازگشت با ناصر صحبت را ادامه دادیم. با یکدیگر میگفتیم ما، در باره مادران و پدران و خانواده ی زندانیان، کم می دانیم. هنوز ابعاد رنجی که برده اند و باری که بر دوش کشیده اند، برایمان درک نگشته و ملموس نشده است.
در دیدارهای بعدی که سالی چند بار در کلن و بیشتر در پاریس پیش آمد فضا کاملا دگرگون شده بود. ترس پیش از دیدار، جایش را به شوق دیدار داده بود. شاید باور کردنی نباشد اما مادر در ادامه دیدارها چنان مهری بروز می داد که احساس می کردم یکی از فرزندانش، هستم. امروز آنچه دوریش را برایم قابل تحمل می کند آن رضایتی است که در او شکل گرفت. اطمینان دارم که می دانست و باور کرده بود که چه جایگاهی در اعماق تن و جانم دارند.
مادر محسنی از شمار مادرانی بود که همراه با دلبستگی و همبستگی با فرزتدانش، فراتر از خود رفت و مهر مادرانه را نثار دیگر پسران و دخترانش به ویژه فرزندان زندانیش کرد. او به راستی با دیگر مادران و مادران خاوران، نقش و سهمی داشت در دفاع از آزادی و آزاداندیشی. همین خود برایمان دستمایه غرورانگیزی است که از آن نیرو بگیریم برای تحمل غم دوری او.
آبانماه ۱٣٨٨ برابر نوامبر ۲۰۰۹
سهراب
(۱) مهرداد پاکزاد در سال ۱٣۶۴، هبت معینی در کشتار ۱٣۶۷ به جوخه مرگ سپرده شدند و بهروز سلیمانی در سال ۱٣۶۲ هنگام دستگیری، خود را از طبقه پنجم منزل مسکونیش به پائین انداخت و جاودانه شد. از اعضای سازمان نیز جمشید سپهوند دراول مهر سال ۶۴ اعدام شد. بدین ترتیب از مجموع حدود ٨ نفر دستگیر شده، ۴ نفر از آنها جان باختند.
(۲) در آن زمان به دلیل کندی رابطه این تبادل نظر چند ماه به درازا کشید. نامه های ما از خارج توسط افراد به داخل فرستاده می شد. این افراد نیز تعدادشان بسیار کم بود.
|