سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آقای کیارستمی سلام!
نامه ای به استاد


اردوان تراکمه - مقداد احمدیان


• خانه دوست کجاست استاد؟ خانه دوست کجاست؟ در پشت کدام پشته؟ بر بالای کدام بلندی؟ از کدام پله باید بالا رفت؟ از کدام پیر دهکده باید پرسید خانه دوست کجاست؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۹ آذر ۱٣٨٨ -  ٣۰ نوامبر ۲۰۰۹


آقای کیارستمی سلام
اخیراً شنیدیم که در کشور حضور ندارید؛ بار سفر بستید به یکی از ممالک فرنگ یا همان خارجه خودمان تا ادامه دهید فیلمسازیتان را و بسازید فرهنگمان را و احتمالاً مشتلقی بگیرید از جشنواره های آن طرف آبی. از آنجا که درست همزمان با عزیمت آن جناب به ایتالیا در مملکت خودمان رخ داد آن اتفاقی که برای سالیان دراز همه منتظرش بودند، بدینوسیله خواستیم تا گزارش کنیم این واقعه را برایتان. این نامه را از آن رو نمی نویسیم که خودی نشان داده باشیم یا این که بخواهیم با مطرح کردن نام شما خود را بالا بکشیم. به خاطر سینما هم نیست که دست به قلم برده ایم، و حتی نه به خاطر استادی تان و فیلم هایتان- هر چند که به وا‍ژه استادی در مدیوم سینما معتقد نیستید استاد!- بلکه فقط و فقط به خاطر بچه های دبستان شهید معصومی است که این مختصر را می نویسیم. یادتان هست بچه های آن دبستان را؟ هم آنان که به معصومانه ترین شکل در مقابل دوربین جستجوگر و پرسشگر شما ایستادند و «مشق شب» را ساختند و ساختید. همان بچه های دهه ۶۰ را می گوییم، فرزندان انقلاب، بچه های فیلمهای شما، کسانی که شما سالها متهم بودید که خود را پشت اینها پنهان کرده اید و می کنید، ولی اکنون که دیگر این بچه ها بزرگ شدند و اعتراض کردند و دستگیر شدند و کشته شدند و از جلوی شما کنار رفتند انگار که پیداتر شدید استاد!
شاید بهتر باشد برای جلوگیری از سردرگمی از همان ابتدا شروع کنیم تا با این همه مشغله که شما این روزها دارید بهانه ای پیدا نکنید برای مچاله کردن این «نامه»، "ابزار ارتباطی ای که این روزها در مقابل تکنولوژی زنده زنده به گور شد و فراموش گشت."
ماجرا از آنجا شروع شد که پژوهش تصویری شما در سال ۶۶ به اسم «مشق شب» تمام شد. فیلم شما را همه بچه های مدرسه های دیگر دیدند و در اوج نوجوانی به این فکر افتادند که واقعاً تشویق یعنی چه؟ چرا تنبیه؟ چرا مشق؟ و چرا اصلاً شب؟ و چراهای دیگر... و سالهای نوجوانی را با این فکر و پیدا کردن جوابهای آن طی کردند. جوابهای زیادی هم پیدا کردند برای اینگونه سوالها، مثلاً تشویق را معنی کردند به آب نبات، کارت صد آفرین، دوچرخه، عروسک، پول تو جیبی ۴۰ تومانی، موتور، ماشین و...
اما تنبیه ابعاد گسترده ای یافت؛ از کمربند و شلاق و خط کش کف دست شروع شد و تا بدانجا پیش رفت که رسید به باتوم، گاز اشک آور، گلوله در گلو، زندان، شکنجه، تجاوز با جدیدترین متد و اعدام.
و مشق چهره خود را عوض کرد. دیگر از بابا نان داد و تصمیم کبری خبری نبود. به جای دفتر و کتاب، تلویزیون آوردند به خانه مان و ما باید می نشستیم و پلک نمی زدیم. هر چه بیشتر می دیدیم این کتاب جدید را، کمتر می فهمیدیم و بیشتر مشق می کردیم در دفتر زندگیمان. و شب؛ شب را با خودمان معنی کردیم، تک تک مان شب بودیم، شب شده بودیم.
سرخورده از جوابهایی که پیدا کرده بودیم خسته بودیم و نای زندگی نداشتیم و فقط یک راه داشتیم، به جنگ معنی رفتیم تا سرنوشت را رقم بزنیم به سود خودمان، به نفع همه مان، و درست در همین حوالی بود که شما ایران را ترک کردید به قصد «رونوشت برابر اصل»؛ اما غافل ماندید از اصل.
۲٣ خرداد ٨٨ بود. معلم با ما شد، ناظم نه. مدیر هم که چیزی نگوییم بهتر است. همه با هم تصمیم گرفتیم و ایستادیم. جانانه مقاومت کردیم. کشته دادیم، پشته ساختند. خائن خواندندمان، گوش نکردیم. دیگر تاب نداشتیم، گوش نداشتیم.
بله استاد عزیز، اینگونه است روزگارمان.
مجید را یادتان هست؟ همان پسر بچه ای که فقط در حضور دوستش مولایی بود که بود. اشکهایش را به خاطر می آورید؟ وحشتش را چطور؟ لکنتش را مقابل دوربین شما که گویی در جایگاه بازجو نشسته بودید چه؟ گفتم بازجو! چقدر آشناست این واژه در این روزها، همچنانکه همه واژه های دیگر که در مشق شب شنیدیم؛ تنبیه، شلاق، مهندس، کمیته...
ما همه مجید شدیم. آه چقدر سخت است بدون مولایی. مولایی، راستی مولایی کجاست؟ کسی از او خبر دارد؟ نمی دانم، نمی دانم. کسی چه می داند شاید کهریزک، سد لتیان سوخته در کنار اتوبان یا زیر پلی. و حالا مدفون در قطعه ای بی نام و نشان در بهشت زهرا. شاید هم نیمه جان در انتهای یک تجمع. آری، آری ما همه اعتراف کردیم. اعتراف به گناهان مان که نه "مشق" را می خواستیم و نه "شب" را.
بله استاد عزیز اینگونه است حال و روزمان.
به آدمهای فیلمهای دیگرتان فکر می کنیم. از آنها هیچ خبری دارید؟ «شکل اول، شکل دومی» ها یادتان هست؟ قضیه همان قضیه است با این تفاوت که صدای کوبیدن مداد روی میز کشور را فرا گرفته، و اکنون این ما هستیم که می پرسیم استاد باید اعتراف کنیم یا نه؟ پاسخ تان چیست استاد؟ هرچند با توجه به شناختی که از شما و فیلمهای اخیرتان داریم می توان جوابتان را حدس زد.
بله استاد عزیز اینگونه است روزگارمان.
و ما به هر حال اعتراف کردیم به اینکه در خیابانها بودیم، تاب نیاوردندمان. به کوچه ها گریختیم و در خانه ها پناه گرفتیم. این تصویر برایتان آشنا نیست؟ «نان و کوچه» را می گویم، سال ۴۹. مجید سبزی را می گویم سال ٨۶. همان مخملبافنمایی که بعدها در متروهای پیچ در پیچ تهران گم شد و این روزها در راهروهای تو در توی اتحادیه اروپا پیدا شده است.
بله روزگار غریبی است استاد عزیز.
آن دوست خوبتان که بیسکوییت تان را به او ندادید، آن دوست خوبتان که دوستش می داشتید، آن دوست خوبتان که برایتان یادآور راستی و درستی بود، "آن دوست" دروغ بود، کتک بود، باتوم بود، هیچ نبود.
این روزها که به ایران بازگشتید ایران را چگونه می بینید؟ زیر درختان زیتونی با طعم گیلاسی هنوز طبیعت تان بیجان است؟ هنوز حافظ و سعدی را آنگونه می خوانید؟ هنوز عکسهای کارت پستالی می گیرید؟
اما ایران دیگر آن ایرانی نیست که شما نشانمان می دادید. اکنون ایران در حد فاصل خیابان انقلاب تا آزادی خلاصه می شود.
بله استاد عزیز، اینگونه است حال وروزمان.
آنقدر درگیر حال و روز خودمان بودیم که نپرسیدیم از احوال شما. باعث شرمندگی! حال و روز شما چطور است استاد؟ طعم گیلاس را می چشید هنوز؟ باد می وزد هنوز هر کجا که دلش بخواهد؟ و هنوز هم زندگی می کنید و دیگر هیچ؟...
در خبرها خواندیم هنگام فیلمبرداری «رونوشت برابر اصل» دو مونیتور داشتید که در یکی پلانهای فیلمتان را چک می کردید و در دیگری اخبار ایران را. چه تصویر قشنگی است برای آن طرف آبی ها و چقدر اعتبار با خود می آورد این تصویر. انگار که گدار راست گفت و سینما به پایان رسید با شما.
رونوشت برابر اصل نمی شود استاد. بوی سوختن لاستیک را از توی تلویزیون و مونیتور نمی توان استشمام کرد. سطل زباله سوخته و سرمای باتوم مجازی نیست، حقیقی است استاد؛ و خوداتان بهتر می دانید چه فاصله ای بین مجاز و حقیقت، رونوشت و اصل.
آیا از کرامات شیخ ما همین بس که «خربزه را خورد و گفت شیرین است»؟
نامه ام را با خاطره ای به پایان می برم.
عبدالفتاح سلطانی، همان وکیل حقوق بشری که قرار بود کورسوی امیدی باشد برای بشر، به زندان افتاد در پی وقایع اخیر. پس از چند ده روزی بی خبری خانواده اش از او و او از بیرون زندان، همسرش توانست برود ملاقاتش در اوین. و وقتی ملاقات تمام شد همسرش در حالی که می دید می برندش لنگ لنگان به سمت سلول انفرادی اش، به جمله آخر عبد الفتاح فکر می کرد که گفته بود به دوستان بگویید ما را فراموش نکنند، و همسرش با خود تکرار می کرد به دوستان بگویید ما را فراموش نکنند. به دوستان بگویید. به دوستان.
خانه دوست کجاست استاد؟ خانه دوست کجاست؟
در پشت کدام پشته؟ بر بالای کدام بلندی؟ از کدام پله باید بالا رفت؟ از کدام پیر دهکده باید پرسید خانه دوست کجاست؟


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۴)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست