بازخوانیِ حافظهی جمعیِ نویسندگان
به مناسبت یازدهمین سالگرد جان باختن محمد مختاری
منصور کوشان
•
مدافعان سنت و قدرت آگاهانه و مخالفان سنت و قدرت ناآگاهانه فرصت "روشنگویی" و در نتیجه انتقاد سازنده و امکان جایگزینی را، با میدان دادن به"رکگو یا دریدهگو"، به تعویق میاندازند و گاه بهکلی محو میگردانند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۱ آذر ۱٣٨٨ -
۲ دسامبر ۲۰۰۹
ز ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
فردوسی
پیشخوانی:
"بازخوانی حافظهی جمعیِ نویسندگان"، برای مجموعهی "یادنامهی محمد مختاری" نوشته شد که قرار بود سهراب مختاری در سالگرد دهمین سال او منتشر کند. همچنین قرار بود همین متن در بزرگداشت دهمین سال خاطرهی مرگ محمد مختاری و محمد جعفر پوینده، که کانون نویسندگان ایران در تبعید در جمعه ششم دسامبر در استکهلم برگزار کرد، خوانده شود. از آنجا که سهراب عزیز نتوانست به دلیل مشکلها یادنامه را در این زمان منتشر کند و چون زمان و روند جلسهی استکهلم به گونهای بود که بیان مقالهی "بازخوانی حافظهی جمعی نویسندگان"، در آن مجموعه جای نمیگرفت، اکنون – به مناسبت سالگرد این شاعر و انسان فرهیخته- آن را منتشر میکنم. باشد که دریچهای باشد بر شناسایی راه محمد مختاری و محمدجغفر پوینده.
متن:
محمد مختاری بهزعم متنهایی که از او منتشر شده است، شاعری بود با زبان ویژهی خود، نویسنده پژوهشگری بود ژرفنگر با تفکری مستقل در چارچوب ریشهها و برآیندهای مثبت فرهنگ ایران، انسانی بود آزاده با گامهایی به سوی احیا و ثبات یک جامعهی آزادِ بیرون از دادههای محدود اندیشههای خودکامه یا "ایدهئولوژیک".
اینها را او نه از بیگانه گرفته بود و نه از غیب. بیداری در زمان خود و هوشیاری بر عملکرد پیرامونش، به سادگی او را به سوی آنچه میبایست رهتوشهی راهش شود و بر معرفتش بیفزاید، سوق میداد. یک نگاه ساده تنها به عنوانهای متنهایش، نشانههای دستیابی به معرفت ژرف او را نشان میدهد.۱
معرفت درون شعرها و نوشتارهای محمد مختاری نشان میدهد او بدون این که چشم بر فرهنگ غرب ببندد یا شیفته و مجذوب آن شود، همزمان با دریافت هر اندیشهی نو، هر بینش سازنده، بیشتر و بیشتر با فرهنگ نیاکانی خود به چالش مینشسته است. پرسشها و پاسخهای انباشته در لا به لای سطرنوشتههایش نشان میدهد او بیش از آن که مغبون عظمت کمی و غنای فنیِ ادبیات گذشته و به طور کلی فرهنگ هزار و چند سالهی ایرانی شود، آن را به چالش میگرفته است. از نگاه او، شعر و نوشتهی آن شاعر و نویسندهای پویا است که دستکم اگر کارکرد امروزی ندارد، دستآوردی از دوران خود را به خواننده ارایه میدهد. "پوشیدهگو" نیست.
او به روشنی در مقالههای "بازخوانیِ فرهنگ"، "فرهنگ بیچرا"، "شبان- رمگی و حاکمیت ملی" و ... نشان میدهد که به چه گونه روشنبینی و معرفتی رسیده بود و اگر از دستِ دژخیمان زمان امان مییافت چه گونه میتوانست بر لایههای پنهان و پوسیدهی فرهنگ گذشته و وجههای درخشان آن، شعاع تفکر خود را بتاباند تا مخاطبانش از فیض ژرفتری برخوردار گردند:
اندیشهی برآمده از پایههای فرهنگ ملی و اندیشهی برآمده از مایههای معرفت و تجربهی شاعر و نویسندهی ایرانی، آنچنان در سایهی سنگین کمیت انبوه ادبیات گذشته پنهان و ناسفته است که به سختی میتوان نمودار روشنی از آن نشان داد. از هالهی قدوسیِ عرفان مانوی در ادبیات فارسی، - که همهی هستیِ فرهنگ ایرانی را، به سوی انفعال و اضمحلال کشیده و ریشهی خرد ایرانی را در بستر دو هزار سالهاش خشکانده است - که بگذریم، حتا متنهای بسیاری از ادبیات بعد از انقلاب مشروطیت هم، باز در برابر کمیتش، از آن معرفت ملی و تجربهی زیست- تاریخیِ مستقل خود چنان بهره نمیبرد که خواننده و پژوهندهی جست و جوگر خرد ایرانی انتظار دارد.
آنچه فرهنگ ایران را از دیگر فرهنگها، به ویژه از فرهنگ یونانی و فرهنگ سامی متمایز میکند، آن معرفتی است که ریشهاش در ژرفای احساس و شعور زندگیِ پیرامونیِ ایرانیِ فرهیخته نشسته است و تبلور و تجلیِ آن در شعر ابوعبدالله رودکی، عاشقانهی "ویس و رامین" اسعد گرگانی، حماسههای ابوالقاسم فردوسی، منظومههای نظامی گنجوی، غزلهای شمسالدین حافظ و به شکل جسته و گریخته در متنهای چند شاعر و نویسندهی دیگر پیش از دوران صفویه دیده میشود و در شعرها و داستانهای چند شاعر و نویسندهی بعد از انقلاب مشروطیت.
در واقع اگر ادبیات معاصر ایران بری از چند نوشتهی ذبیح بهروز، چند نمایشنامهی بهرام بیضایی، شعرهای درخشان نیمایوشیج و چند داستان و رمان "بوف کور" صادق هدایت و ... میماند، بهجرأت گفته میشد: ادبیات معاصر ایران پدیدهای است بیبن و مایه که نه ریشه در بستر فرهنگیِ خود دارد و نه سر در حیطهی زیست جغرافیاییاش. به روایت دیگر ادبیات ایران دچار چنان "حرامزادگی" یا "دمبریدگی" گشته است که بیش از چند شاعر و نویسنده و پژوهشگر، چون محمد مختاری نتوانستند از سیطرهی سنگین آن رهایی یابند.
بدیهی است نه نویسندهی این سطرها انتظار دارد که همهی متنهای منتشر شده از یک گونه و نحلهی فکری و ادبی باشد و نه هیچ خواننده و پژوهشگر دیگری. اما دریافت خلاف آن هم نشانی است از گونهای بیماری یا غفلت تاریخی.
اگر فرهنگ از دوران سلجوقیان یک سویه میشود و به جز چند چهرهی استثنایی چون زکریا رازی، بوعلی سینای پیش از نوشتن "رسالت الطیر"، بایزید بسطامی، عمر خیام، شهابالدین سهروردی پایان عمر، حافظ و ... همه منفعل حاکمیت، تکخو و یک بُعدی میشوند، انتظار میرود بعد از دستیافتن به انقلاب مشروطیت و آشنایی با بینشها و اندیشههای جدید، جانمایهی معرفت ایرانی در متنهای شاعران و نویسندگان مسولی چون محمد تقی بهار (ملکالشعرای بهار) نشسته باشد. بیگمان اگر در بینش سیاسیِ روشنفکران و در ژرفای متنهای ادبیِ شاعران و نویسندگان، جانمایهی معرفت ایرانی نشسته بود، جامعهی بیدار شده از خواب سالیان، میتوانست از آن توشهای برچیند و راهش را هموار کند. چرا که تنها با این توشه، یعنی خرد ایرانی و آگاهی از بنمایههای زندهی فرهنگ خود و اشراف بر زندگیِ پیرامونی است که راه هموار میشود و جامعه باز دچار خلسه و خلجان احساسهای از بیرون هدایت شده نمیگردد.
نبود چنین معرفت و درایتی در متنهای اغلب شاعران و نویسندگان پیش و بعد از دوران مشروطیت، تاریخ معاصر ایران را هم از نظر اندیشههای سیاسی و هم از نظر ساختارهای فرهنگی و ادبی دچار شکستهای پی در پی میگرداند. شکست اصلهای انقلاب مشروطه در نظام مشروطیت که سرانجام به دیکتاتوری میرسد و شکست دوران بیداری که فرهنگ جامعه را نهایت به فرهنگ "بازگشت" سوق میدهد، سرمنزلهاییاند برای شکستهای مداوم دیگر. در واقع شکست آرمانهای انقلاب ۱٣۵۷ یا "دموکراتیک" نبودن نظام حاصل از آن، ریشه در کارکردهای روشنفکران و شاعران و نویسندگان بعد از انقلاب مشروطیت دارد.
با معرفتی که محمد مختاری به آن دست مییابد و خواننده را به ویژه در چند نوشتهی پایان زندگانی کوتاهش به آن ارجاع میدهد، میتوان دریافت که بخش بسیاری از جامعهی فعال این دوران اعم از سیاسی و ادبی، ناآگاه از پیشینهی فرهنگیِ خود است، ناآگاه از "بازخوانیِ فرهنگ" خود است، ناآگاه از پرسش است، ناآگاه از استبداد "فرهنگ بیچرا" است، ناآگاه از چه گونگیِ به چالش گرفتن دیدگاههای مختلف است، ناآگاه از چه گونگیِ به کارگیریِ یا داشتن "مدارا" است. شحص فعال جامعهی بسته، سنتی و محصور در قیدها، در گردابی از ناآگاهیها دانش و فعالیتش را، به سهو و به عمد، با تسامح و مصلحتگرایی یا ارزش گذاشتن به آن سنتهایی که دیگر کاراییِ فرهنگی – اجتماعی ندارند، از دست میدهد و در زیر لوای دین و اخلاق و حفظ سنت و هویتِ "حرامزاده"ی خود، فرهنگ و هر عنصر اجتماعی را از فعال بودن، رشد داشتن و نهایت نوگرایی بازمیدارد.
مختاری در "بازخوانیِ فرهنگ" مینویسد:
"فاصلهگیری از شکل سنتیِ قدرت نیز از دوران مشروطه و پا به پای فاصلهگیری از معرفت سنتی آغاز شده است. در نهضت ملی و انقلاب ۵۷ نیز تجسم ویژهای یافته است. اما تا به امروز چشمانداز روشن و جهت مناسبی نیافته است. به همین سبب نیز مبنای مشروعیت سنتیِ قدرت درهم نریخته است. بلکه هرازگاه تجدید مطلع کرده، و خود را در موقعیت و شرایط اجتماعیِ جدید، به گونهای برتر و فراتر از صورت و معنای تازهی قدرت نمودار ساخته است. بخش بزرگی از جامعه هم چنان پایبند یا دستخوش اعمال سنتیِ قدرت مانده است؛ و بخش کوچکی از آن به اصول و مبانیِ مشروعیت جدید قدرت گراییده است. ...
این نابه سامانیها و ناموزونیها نشانگر آن است که ساخت کلیِ فرهنگ ما بسیار سخت جان و ریشهدار است. پس همهی ساختهای ذهنی و عینیِ دیگر، از جمله ساختهای معرفت و قدرت، سیاست و اخلاق، سلوک و عرف ما اجزای موثر از آن است. این ساخت کلی، بر آن چه فرو میشکند نیز اثر ترمیمکننده میگذارد. گاه آنچه را که نفی شده بازمیگرداند. یا آنچه را تازه مستقر شده برمیاندازد.۲"
پیشینهی تفکر انفعالی و هراس از بیرون شدن از گردونهی عرفها و سنتهای زنده و فعال در جامعه که با کارزارهای حکومتی تبدیل به قدرت میشوند، نه تنها مردم که روشنفکران را نیز از رودرروییِ مستقیم با آن بازمیدارد. در واقع همین انفعال دیرینه و نهادینه شده در جامعه، سبب میشود که انقلاب درونیی صادق هدایت در تفکر نثری و انقلاب بیرونیی نیمایوشیج در تفکر شعری آنچنان که شایسته است نقش بنیادی و زیربناییاشان را به دست نمیآورند. پیش از آن که جامعهی فرهنگی دریافت ژرفی از دگرگونی در تفکر یا هستی شناسیِ ادبیات هدایت و نیما داشته باشد، تداومگرلایههای بیرونی و ظاهریِ آن میشود. در واقع آن سنت کذابی که از شناخت ابوالقاسم فردوسی به وسیلهی تنی چند پژوهشگر دانشگاهی در جامعه رواج مییابد و اعتبار شاهنامه را بیش از آن که در خرد درونیِ آن بدانند در حفظ و ارزش زبان آن بیان میکنند، اعتبار انقلاب نیما نیز تنها در شکستن صنعت وزنهای عروضیِ شعر بیشتر جلوه مییابد و اعتبار هدایت در دگرگونیِ صنعت نثر و ساختار روایت. از اینرو بسیاری از شاعران و نویسندگان، پیش از آن که دریافت عمیقی از چه گونگیِ نگاه ژرف نیما و هدایت به هستی و جهان پیرامون خود داشته باشند، شکل ظاهریِ راه آنها را دنبال میکنند.
هدایت و نیما، پیش از آن که به شکل یا صورت متنهای خود برسند، به چالش با محتوا و تفکر ادبیات پیش از خود در بازخوانیِ فرهنگ میرسند. کشف گفتار خیام و کردار سهروردی و اندیشهی فردوسی یا رودکی نسبت به فرهنگ نیاکانی و فرهنگ پیرامونی، صادق هدایت را به آن شور و شعفی میرساند که سرانجامش پیکرهی درونیِ متنهای او است. اندیشهی درون بوف کور و ساختار کلیِ آن برآمده از فرهنگی است که رودکی، فردوسی، خیام، سهروردی و حافظ حاملان و راویان آن بودهاند. شناخت ژرفای گفتار سنایی، کردار عطار و اندیشهی مولوی که مبلغ فرهنگ انفعالیِ مانویان یا فرهنگ فنافیالهیِ بیگانه است و بری از زندگیِ پیرامونی، نیمایوشیج را به چنان یأس و افسردگی میکشاند که برای رهایی از آن راهی نمییابد جز دگرگون کردن بنیاد تفکر "بردهپروری" که در پشت وزنهای جذاب و رقصان زبان فارسی لمیده است. انکار سماع ویرانگر شعرهای سنایی، عطار و مولوی، در اندیشهی شعرهای نیما آشکار است. گرایش و توجه به حیات طبیعی و کارکردهای تاریخیِ زمانه در شعرهای او، واکنش روشنی است در برابر ادبیات منفعل عرفانی یا مانوی که مملو از تبلیغ و تشویق مردم به انزواطلبی و دور کردن جامعه از زندگیِ معمول روزمره است.
آنچه بیش از همه مختاری به آن اهمیت میدهد و در متنهای دو چهرهی شاخص ادبیات معاصر ایران، نیما و هدایت نمود مییابد، حسرت آن زندگیِ شادمانهی نیاکانی است. حضور "فرهنگ ماتم" یا انفعالی و غیاب "فرهنگ شادی" یا فعال، در فرهنگ گذشته و تداوم آن در فرهنگ، ادبیات و هنر و زندگیِ معاصر یا رو در رو بودنشان با "فرهنگ بیچرا"، این هر دو را به ضرورت برپاییِ اندیشهای نو و سازگار با زمانهی خود میرساند.
ارزش، اعتبار و پویایی حرکت صادق هدایت و نیمایوشیج در این است که در تفکرشان، تجدد یا مدرنیته، نه ساختاری غربی دارد و نه ساختاری بیریشه. در واقع دستآورد آنها در عرصهی فرهنگ و به ویژه ادبیات، از "مدارا"ی آن دو با دریافتهای فرهنگ مدرن بیگانه و احیای عنصرهای فعال و زندهی فرهنگ خودی پرورش و شکل مییابد. به روایت دیگر، رویکرد محمد مختاری در نوشتارها و گفتارهایش، - بیش از آن که خواننده یا پژوهشگر را سوق بدهد به سوی "نوگراییِ غربی" یا "نوگراییِ" بیپایه یا "من درآوردی"- این جنبه از چه گونگیِ مقابله با سنتها و قدرتها است و چه گونگیِ امکان حیات و تدوام دادن به فرهنگ پویا، آنچنان که استادانش نیما و هدایت انجام دادند.
سنت به قدرت در آمده و قدرت به سنت پیوسته، که در تداوم وحدت و نهایت یگانگیِ دین و دولت شکل میگیرد، و جامعه را در چنبرهی سیاستهای خود گرفتار و مغبون و منفعل میگرداند، به دنبال خود چند ویژگی را، به اقتضای شرایط تاریخی، در جامعه رواج میهد. مختاری در بازخوانیهای فرهنگ، که جدا از بازشناسیِ شرایط تاریخی نیست، به این هر سه موقعیت میرسد و در نوشتارهای آخرش، به ویژه در "پوشیدهگویی تا روشنگویی" تا حد ممکن به آنها اشاره میکند.
"پوشیدهگویی" از تفکر همآهنگ با سنت و در راستای قدرت شکل میگیرد و شاعر و نویسنده و پژوهشگر وابسته به آن را یارای این نیست که حتا در لحظهی شناخت انکار سنت و قدرت به بیان آن همت گمارد. بنابراین در بازخوانیِ فرهنگ خواننده و پژوهشگر به دو جلوهی مشخص از این پوشیدهگویی میرسند.
آنجا که نویسنده همساز و همکار قدرت است و تفکرش در راستای سنت، از یک سو در تبلیغ و اشاعهی سیاست حاکم بر عصر خود و نادیده گرفتن واقعیتهای تاریخیِ خود نقش دارد و از سوی دیگر در کتمان کنش و واکنشها و به طور کلی استفاده از عنصرهای زندگیِ روزمره. در واقع منش او و نهایت کارکرد اثر او به دلیل همین پوشیدهگویی، نه تنها نقشی در رشد و تعالیِ فرهنگ و جامعه نخواهد داشت که عامل و اهرمی میشود برای رکود فرهنگ و انفعال جامعه. گفتار و کردار و اندیشهی فرهنگ "پوشیدهگو" که ناشی از وحدت دین و دولت است، "بیچرا" است. گفتارها و کردارها و اندیشهها در بستر تاریخ سنتیِ خود، ابتدا در هالهای از قدوسیت و در همجواری با قدیسها نمود مییابند و سرانجام خود بخشی یا همهی آن قدوسیتی میشود که هر گونه پرسش و چراییِ را از آغاز نفی میکند و پاسخ هر گفتار و کردار و اندیشه را بیرون از چرخهی زندگی و حیات اجتماعی میشناسد. همین پوشیدهگویی شاخصترین ویژهگیِ فرهنگ فارسی و یکی از بارزترین خصلتهای فرهنگهای شرقی است و علت اصلیِ عقبافتادگیِ ایران و به طور کلی شرق را، به ویژه نسبت به پیشینهی تاریخیاش، در همین "پوشیدهگوییِ" کارگزاران فرهنگی و سیاسیاش میتوان دید.
مختاری چهرهی دیگر "پوشیدهگویی" را به اقتضای زمان و مکان یا شرایط تاریخی "رکگویی یا دریدهگویی" مینامد. در واقع تفاوت "رکگویی یا دریدهگویی" با "روشنگویی" در این است که "رکگویی یا دریدهگویی" به سود قدرت حاکم پیش میرود و جامعه را از "چرایی" و رسیدن به پاسخ بازمیدارد، اما "روشنگویی" هم موقعیت حاکم را متزلزل میگرداند و هم جامعه را به سوی شناخت خود و موقعیتش هدایت میکند؛ آموخته و دلبستهی "گفت و شنید" میگرداند. رشد و تعالی را در گرو دانش و تجربهی فردی و جمعی نشان میدهد. نه اجازه میدهد که حقوق فرد در جامعه نادیده گرفته شود و نه اجازه میدهد که فرد در چارچوب خواستههایش حقوق جمع را نادیده بگیرد. تکامل و گسترش هر کدام را در تکامل و گسترش توأمان هر دو نشان میدهد. در این صورت است که دیگر نه جمع در برابر فرد و نه فرد در برابر جمع، از پرسش و از پاسخ نمیهراسد. بدون این که به"رکگویی و دریدهگویی" برسد از "پوشیدهگویی" خلاصی مییابد و با "روشنگویی" جامعه را از "موقعیت اضطراب" میرهاند.
به روایت دیگر، "رکگویی یا دریدهگویی" بیش از آن که جامعه را از "موقعیت اضطراب" بیرون بیاورد، آن را همخو و همساز با "موقعیت اضطراب" میگرداند و نهایت آن را به سوی سکون و رکود مردابگونهای سوق میدهد، بر ابزارهای حذف و سرکوب سایه میاندازد، مشکلها و نابهسامانیهای اجتماعی را زیر پوشش "آزادیِ کاذب" پنهان میکند٣. در چنین ورطهی ویژهای که جامعه در شرایط نامتحمل بودن "موقعیت اضطراب" است و به دلیل اهرمهای اضطراب چون حذف و سانسور، روشنفکر و نویسنده هنوز امکان بیان گستردهی "روشنگویی" را نیافته است، "رکگویی و دریدهگویی"، از یک سو نقش "پوشیدهگویی" را بازی میکند و از سوی دیگر نقش "روشنگویی" را. چرا که هنوز عنصرها و ابزارهای سنت و قدرت آنچنان کارایی دارند که هم از یک سو "روشنگو"، نمیتواند بدون خطر و دقدقهی خاطر انتقاد و افشاگریهای خود را تا سطح لایههای پنهان جامعه نشر بدهد، هم جامعه نمیتواند به دلیل درگیر بودن با شرایط سخت، سخن و پیام "روشنگو" را دریابد و هم از نظر "پوشیدهگو" دیگر عنصرها و ابزارهای سنت و قدرت تحملپذیر نیستند. پس چون چنین موقعیتی، به یک "موقعیت بحران" تبدیل میشود، آمران و عاملان سنت و قدرت، برای خلع سلاح کردن "روشنگو" و فریب جامعه، به"رکگو یا دریدهگو" فرصت حضور فعال میدهند تا خواسته یا ناخواسته نقش "سوپاپ اطمینان" را بازی کند. از اینرو رابطهی مردم با سنت و قدرت بیش از آن که بر اساس قاعدهی منطقی و اصولیاش بازگردد و بر محور گفت و شنید و انتقاد پیش برود، باز شکلی یک سویه مییابد. دیگر مردم، به بیان یا کارکردهای هیچکدام از طرفین، نه مدافعان سنت و قدرت که در حاکمیت هستند و نه مخالفان سنت و قدرت که پویایی جامعه را میسازند، اهمیت نمیدهند.
به عبارت دیگر، مدافعان سنت و قدرت آگاهانه و مخالفان سنت و قدرت ناآگاهانه فرصت "روشنگویی" و در نتیجه انتقاد سازنده و امکان جایگزینی را، با میدان دادن به"رکگو یا دریدهگو"، به تعویق میاندازند و گاه بهکلی محو میگردانند. چرا که با "روشنگویی" جامعه بیدار و فعال میگردد و عاملها و نشانههای "موقعیت اضطراب" افشا میشود و راه جامعه برای رسیدن به مرحلهی "روشنگری" و نهایت "انقلاب فرهنگی و سیاسی" هموار میگردد.
از آنجا که نقش شاعر و نویسنده از یک سو کشف "موقعیت اضطراب" و انتشار آن در جامعه است با حفظ رهنمودها و کارکردهای رهایی از آن، و از سوی دیگر هیچ جامعهای بدون "موقعیت اضطراب" از مرحلهای و به مرحلهی دیگری نمیرسد، لازم به یادآوری است که من با آن وجه از نظر مختاری همرأی هستم که "موقعیت اضطراب" را "موقعیت اضطراب مسموم و کشنده" میداند. یعنی آن جلوه از شرایط اجتماعی را هدف قرار میدهد که به وسیلهی ابزارهای سنت و قدرت، به ویژه حذف و سانسور، آنچنان مثله شده که در درون تمام نهادهای جامعه ریشه دوانیده است. در چنین شرایطی حتا امکان زندگیِ مبرا از سنت و قدرت از تک تک شهروندان، به ویژه آفرینشگران هم گرفته میشود. در واقع در چنین موقعیتی است که حضور "رکگو یا دریدهگو" معنا و مفهوم مییِابد. در صورتی که در یک جامعهی سالم مردمآگاهانه که سنت و قدرت هماهنگ با گزینشهای مردم پیش میرود، اگر چه باز هم "پوشیدهگویی" و "روشنگویی" نقش ویژهی خود را دارند، کارکردهایشان با کارکردهای جامعهی مورد نظر، چون جامعهی ایران، متفاوت است. چرا که از سویی سنت و قدرت در چنان موقعیتی نیستند که بتوانند به راحتی و به سادگی مخالفان را حذف کنند و انتقادها را سانسور، و از سویی فاصلهی میان جامعه با روشنفکران و نویسندگانش به چنان شکافی نینجامیده است که دست یافتن به وسیلههای ارتباطی و دریافت نظرها و پیامها سخت یا ناممکن شود. از همینرو نیز هست که موقعیت نیما و هدایت و دیگر شاعران و نویسندگان همدورهی آنها با موقعیت محمد مختاری و شاعران و نویسندگان و مترجمان دوران او نسبت به سنجش دو "موقعیت اضطراب" متفاوت است.
در واقع در یک جامعهی متعادل، که بخشی از آگاهیهای فرهنگی اجتماعی نادیده گرفته میشود، یا وسیلهی سانسور پنهان میماند، (مانند دوران پهلویها) سخن "رکگو یا دریدهگو"، طنزی گزنده است. طنزی که مخاطب خود را به تعمق وامیدارد. اما در یک جامعهی نامتعادل، که تنها بخشی از آگاهیهای فرهنگی اجتماعی بازگو میشود و سانسور تنها اجازهی بروز جلوههای فرهنگی اجتماعیِ کیش خود، ایدهئولوژیی حاکم را میدهد و ابزارهای حاکمیتش را تبلیغ میکند، (مانند حکومت جمهوری اسلامی در ایران) و سخن "رکگو یا دریدهگو"، بیشتر جلوهی "شوخانه و مضحکانه" مییابد و مخاطب خود را از تفکر در چه گونگیِ وضعیت جامعه و موقعیت خود بازمیدارد. توجه کردن به تفاوت این دو چهرهی "رکگو یا دریدهگو" بهویژه در دوران نیما یوشیج و دوران محمد مختاری، چنان حایز اهمیت است که تفاوت خاستگاه "موقعیت اضطراب" را آشکارا نشان میدهد.
نیما آنگاه که نمیتواند "موقعیت اضطراب" را هم در شکل عینی و هم در شکل ذهنیِ آن تمحمل کند، با "مدارا"ی ویژهی خود روی از شهر و "مدنیت" برمیدارد چون بیشتر آلودهی موقعیت اضطراب است. او به روستاهای شمال و یوش میرود و با "خلوتگزینی" و نه "عزلتگزینی"، "موقعیت اضطراب" دوران خود را بیان میکند، و با ایجاد "سبک نیمایی"، هستیشناسیِ شعر خود که انکار شاخصترین عامل و اهرم سنت و قدرت، یعنی شعر فارسی است، امکان رهایی از "موقعیت اضطراب" را به وجود میآورد. چنان که همین کار را صادق هدایت نیز انجام میدهد. او نیز به دلیل برنتابیدن جامعهی مغروق در "موقعیت اضطراب"، غربتِ در غربت را به غربتِ در وطن ترجیح میدهد، به پاریس میرود و میکوشد با بیان فکرهها و چه گونگیِ روایتش، پایههای سنت و قدرت را سست گرداند و جامعهی ایران و ایرانی را از انفعال در برابر وحدت سنت و قدرت رهایی بدهد. این امکان اما، از آنجا که "موقعیت اضطراب" در حکومت جمهوری اسلامی شکلی دیگر و عمیقتر در جامعه یافته و "مسموم کننده و کشندهتر" است، برای محمد مختاری و همراهان و همکاران او ممکن نمیشود.
از آنجا که سنت و قدرت، در همهی نهادهای اجتماعی ریشه دوانیدهاند و هم بخش انبوهی از "توده"، و هم بسیاری از شاعران و نویسندگان "تودهگرا" را با خود همراه گردانیده است، آمران قدرت و سنت دیگر حتا امکان "خلوتگزینیِ" شاعر و نویسندهی "روشنگو" یا به طور کلی "دگراندیش" یا "ناخودی" را برنمیتابند. در "قاموس" چنین سنت و قدرتی که شکلی یگانه یافته است و سنت خود بخشی از قدرت و قدرت خود بخشی از سنت گشته است، شاعر و نویسندهی "روشنگو" یا میبایست جذب سنت شود و مستحیل در قدرت یا "غزلتگزینی" اختیار کند. چرا که حامیان سنت و قدرت دریافتهاند به هنگام بحران و رهاییِ جامعه از "موقعیت اضطراب مسموم و کشنده"، حضور ضمنیِ شاعر و نویسندهی "روشنگو"، حتا در خلوت هم، نه تنها نفوذ "پوشیدهگویان" که کاراییِ "رکگویان یا دریدهگویان" را نیز میگیرد۴.
دور بودن محمد مختاری و هماندیشان او از همهی جنجالها و هیاهوها، دور بودن او و دگراندیشان همراه او از همهی دستهها، سازمانها، گروهها و حزبها، حفظ استقلال و معرفت ایرانیِ او و همباورمندان او، چون در خلوت خود چهرهی آمران، حامیان و عاملان "موقعیت اضطراب مسموم و کشنده"، یعنی سنت و قدرت حاکم بر سرنوشت مردم را میشناسانند و طریقهی مقابله و رهایی از آن را نشان میدهند، باز مورد غضب و کینه قرار میگیرند و از کشته شدنشان "ذهن مضطرب" گروهی از "پوشیدهگویان" و "رکگویان یا دریدهگویان"، آسوده میگردد.
امید که دور نباشد روزی که امکان همه جانبهی انتشار حافظهی جمعیِ گروهی از نویسندگان از محمد مختاری در ایران فراهم شود و "موقعیت اضطراب" مسموم و کشندهای که سنتگرایان و قدرتطلبان ساختهاند و گروهی از "اصلاحطلبان" در تلاش تعدیل آنند، تبدیل شود به"موقعیت گذار" سازنده و زندگیبخشی که "روشنگویان دیگراندیش" فراهم میکنند.
استاوانگر، جولای ۲۰۰٨
پانوشت مقالهی "بازخوانیِ حافظهی جمعی":
۱- "در وهم سندباد" (۱٣۵۵)، "قصیدههای هاویه" (۱٣۵۶)، "بر شانهی فلات" (۱٣۵۶)، "شعر ۵۷)، "منطومهی ایرانی" (۱٣۶٨)، "خیابان بزرگ" (۱٣۷۷)، "حماسه در رمز و راز ملی" ۱٣۶٨، "اسطورهی زال، تبلور و تضاد، وحدت در حماسهی ملی" ۱٣۶۹، ""انسان در شعر معاصر" (۱٣۷۲)، "تمرین مدارا"، و ... که حاصل آخرین تفکراتش در حیطهی فرهنگ و ادبیات و جامعه است.
۲- بازخوانیِ فرهنگ، تمرین مدارا (بیست مقاله در بازخوانیِ فرهنگ و ...) محمد مختاری، انتشارات ویستار، چاپ اول ۱٣۷۷، ص ۱۲
٣- شاخص چنین موقعیتی، سالهای پایانیِ دولت آقای علیاکبر هاشمی رفسنجانی است مشهور به دوران سازندگی و دو دورهی دولت آقای محمد خاتمی، مشهور به دوران اصلاحات.
"موقعیت اضطراب" در دورهی آقای هاشمی رفسنجانی چنان مسموم و کشنده میشود، که سنت و قدرت از یک سو و جامعه از سوی دیگر دچار بحران میشوند. در چنین بحرانی، شاعر و نویسندهی "پوشیدهگو" بدون این که بخواهد یا ارداه کند، دیگر تاب سنت و قدرت را ندارد و موقعیت برای حضور "رکگو یا دریدهگو" آماده میشود. از همینرو نیز هست که "رکگویی یا دریدهگویی" در سالهای آخر دولت آقای هاشمی رفسنجانی نقشی فعالتر از "روشنگویی" مییابد. اما چون دستکم حضور ضمنیِ نویسندگان "روشنگو" اجازه نمیدهد تا چند نویسندهی "خودی" بتوانند دولت و ملت را از بحران برهانند، "قتلهای زنجیرهای" به اوج قصاوت خود میرسد و پس از کشته شدن احمد میرعلایی، غفار حسینی و ... محمد مختاری و محمد جعفر پوینده نیز کشته میشوند.
از سویی حذف فیزیکی و فکریِ چند شاعر و نویسندهی "روشنگو"، به شکل مرگ یا تبعید، و از سوی دیگر تطمیع یا خاموشیِ چند شاعر و نویسندهی "روشنگو"، فرصت طلایی را به سنت و قدرت یا حکومت میدهد و دولت آقای محمد خاتمی، با در اختیار داشتن حرکت بالقوهی نویسندگان "پوشیدهگو" و حرکت بالفعل نویسندگان "رکگو یا دریدهگو"، حکومت و جامعه را از حالت بحران نجات میدهد و چند "نویسنده" نقش دروغین "روشنگویی" را بازی میکنند.
۴- به گمان من، هنوز هم جامعهی ایران در بحران "موقعیت اضطراب مسموم و کشنده" است و به رغم این که آقای محمد خاتمی و همراهانش یا اصلاحطلبان، توانستند حکومت جمهوری اسلامی در ایران را چند سالی از بحران فروپاشی نجات بدهند، اما نتوانستهاند "موقعیت اضطراب مسموم و کشنده" را از بین ببرند.
امید که جنبش امروز، در مسیر پر اضطراب خود بتواند به آن راهی سوق یابد که هویت درونیِ هر اندیشهای آشکارا شناخته شود و چهرهی همهگان، چنان که شایسته است به جامعه معرفی گردد.
|