یک فیلم خیلی کوتاه
فرامرز پورنوروز
•
ماموری که با دختر صحبت می کرد، ناگهان باتومش را بلند کرد و بر سر دختر کوبید. دختر روی پیاده رو افتاد و مامور بی هیچ عجله ای از صحنه دور شد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۵ آذر ۱٣٨٨ -
۶ دسامبر ۲۰۰۹
همه جذب اخبار تلویزیون بودیم که خبرهای دست اول در مورد اعتراضات مردمی را پخش می کرد. مهمان دوستم بودم و سالها برای چنین خبرهایی انتظار کشیده بودیم. نازلی دختر دوستم که در کلاس پنجم درس میخواند، برای خودش مشغول بود. دو- سه روزی بود که سرما خورده بود و ترجیح می داد که روی مبل برای خودش دراز بکشد و تلویزیون تماشا کند.
تلویزیون فیلم خیلی کوتاهی از حرکت دانشجویان را نشان می داد و دو نفر داشتند در مورد شدت سرکوبی ها بحث می کردند.
ناگهان نازلی جیغی کشید و با عجله بلند شد و به بالکن دوید. دوستم بلند شد و بدنبال او به بالکن رفت و دقایقی بعد در حالی که پرنده ی کوچکی شبیه گنجشک، یا حتی کوچکتر از آن را، روی کف دستش گرفته بود، به اطاق برگشتند.
نازلی می گفت: خودم دیدم که یه هو مثل یه تکه سنگ افتاد رو بالکن.
دلواپس بود و نمی دانست چکار بکند. می گفت که باید ببریمش دکتر!
دوستم پرنده را به دقت نگاه کرد و گفت: هنوز نمرده.
گفت که شاید جوجه ای باشد که از لانه اش بیرون پریده، ولی توان پرواز ندارد.
ولی یعد خودش هم شک کرد که در این وقت سال و در سرمای پاییزی کدام پرنده ای جوجه می گذارد!
من حواسم به صفحه ی تلویزیون بود و زیر چشمی پرنده را هم می پاییدم.
در صحنه ای از فیلم، پلیس ضد شورش دحتری را کنار دیوار پیاده رو گیرانداخته بود و داشت سوالهایی می کرد. تعدادی لباس شخصی هم رسیدند و دور دختر را گرفتند. فیلم از ساختمان روبرو گرفته شده بود و زوایای صحنه را بخوبی نشان می داد.
ماموری که با دختر صحبت می کرد، ناگهان باتومش را بلند کرد و بر سر دختر کوبید. دختر روی پیاده رو افتاد و مامور بی هیچ عجله ای از صحنه دور شد.
نازلی هنوز اصرار می کرد که پرنده را به دکتر برسانند! پدرش یک قوطی مقوایی پیدا کرد و پرنده را که مرده بنظر می آمد، توی آن قرار داد و مقداری خرده نان و آب هم کنارش گذاشت. نازلی هنوز هم دلواپس پرنده بود.
داشتیم چایی می خوردیم و از احتمالات و اتفاقات آینده حرف می زدیم. ناامیدی ها جایشان را به امید داده بودند و ما روزهای خوشی را پیش بینی می کردیم. روزهایی که ممکن بود بزودی شاهدش باشیم.
نازلی کنار قوطی مقوا دراز کشیده بود و از نزدیک حال و روز پرنده را می پایید. مادرش میگفت: اگه همه ی حواست پیش پرنده باشه درس و مشقت رو فراموش می کنی. ولی او چنان در پرنده خیره شده بود که هیچ نمی شنید.
گرم صحبت بودیم که صدای نازلی ما را بخود آورد : بابا پرنده داره تکون می خوره!
دوستم بلند شد و پرنده را کف دستش گرفت و سعی کرد اندکی گرمش کند. بعد، دوباره او را کف مقوا قرارش داد. حالا پرنده می توانست روی پاهایش بیاستد. ولی نوکش همچنان پایین بود.
دختری که باتوم خورده بود، تلاش می کرد از جایش بلند شود. بخاطر حضور مامورین ضد شورش، کسی هم جرئت نزدیک شدن نداشت. ولی او به هر ترتیبی بود، خودش را جمع و جور کرد و آهسته راه افتاد.
نازلی با خوشحالی فریاد زد: بابا داره زنده می شه، پرنده داره زنده می شه!
و دقایقی بعد پرنده از ته قوطی مقوا پر زد و روی میز پرید. نازلی بلند شد و پنحره را باز کرد. پرنده که جانی گرفته بود، پر زد و اینبار روی شاخه های درخت روبروی پنجره نشست.
با خودم فکر می کردم که اگر لباس شخصی ها دختر دانشجو را باخودشان می بردند، چه بلایی بسرش می آمد...
تصویر ترانه موسوی هنوز جلو چشمم بود.
|