سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

بیاد مادر محسنی


• در این روزهای آخر شاید نزدیکی مرگ را احساس میکرد. شاید بیش از همیشه شتاب داشت تا معمای تلخ زندگانیش گشوده شود و بداند پسر جوانش چرا اعدام شد و چگونه اعدام شد. شتاب داشت قاتلان فرزندش را در پای میز محاکمه ببیند و از دهان آلوده اشان پاسخ تمام سوالهایی را بشنود که طی بیست و یک سال، بدرازای عمر نوح جسم و جانش را آزرده بودند. در ضمیر ناخود آگاهش شتاب داشت به وطن باز گردد و سنگی از مرمر سپید بر گور جوانش بگذارد که بر آن نوشته باشد "مجتبی محسنی - فدایی راه آزادی مردم ایران" ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۰ آذر ۱٣٨٨ -  ۱۱ دسامبر ۲۰۰۹


صبحگاه روز جمعه ۱۵ آبان ماه با زنگ تلفن از خواب میپرم. صدای گریان خواهرم کافیست تا بفهمم که از امروز دیگر نخواهم توانست نگاه پر مهر مادرم را بروی خود ببینم. او همانگونه که آرزو داشت در خواب چشم از جهان فرو بست.
شتابان بسوی کلن روانه میشوم تا برای آخرین بار او را ببینم و ببوسم.
روی تخت آرام خوابیده است، برجستگی دستها از زیر ملافه سفید به علامت ضربدر روی سینه اش پیداست، چانه باریکش رو به بالا نشانه رفته، چشمهایش نیمه بازند و به سقف خیره شده اند، گونه‌ها با فرورفتگی‌ ظریفی‌ ناشی‌ از نبود دندانهای مصنوعی چانه اش را برجسته تر مینمایانند، موها نه چندان آشفته به رنگ خوش خرمایی تازگی غریبی دارند، نشانی‌ از سپیدی در آنها نیست و از لابلایشان گوشواره‌ای از مروارید سفید پیداست که بروی بالش غلتیده است . چهره اش آرام است، بسیار آرام، دیگر نشانی‌ از تلاش، نشاط یا غم در آن‌ نیست.
چانه ش را میبوسم سرد است و سخت - نا‌ آشناست، برایم عجیب مینماید . او را روی تخت میبینم اما دیگر وجودش را احساس نمیکنم.
روی صندلی‌ کنار او مینشینم و چند ساعتی‌ در اتاق میمانم - به او میاندیشم، به مادرم و به زندگی‌ پر فراز و بیشتر پر نشیبش ، به روز‌هایی‌ که با او زندگی کردم و لحظاتی که با او گذراندم
****

سر گذشت او شاید از آن‌ روز غم انگیزی آغاز میشود که مادرش او را که دخترک کوچکی بیشتر نیست با یک خواهر و برادر کوچکتر از او رها می‌کند و به دیار نیستی‌ میشتابد. مقاومت بی‌ نظیر او و صبر و حوصله بی‌ پایانش در مقابل تلاطمات زندگی‌ ریشه شاید در شرایطی داشت که نا‌عادلانه او را از دنیای بیگناه کودکی‌ به جهان خشن و پرمسئولیت بزرگان پرتاب کرد. او خود را پناه خواهر و برادر کوچکش میدانست و سعی‌ داشت جای خالی‌ مادر از دست رفته را برایشان پر کند.
چندی پس از مرگ مادرش دختر جوان بیگانه ای را به عنوان مادر جدید به آنها معرفی‌ میکنند. چاره‌ای جز این نمی بیند که با شرایط نه چندان مهربان موجود وفق بیابد و تا حد امکان سپر محافظ دو موجود شکننده تر از خودش باشد. از اینهمه ناملایمات اما لب به شکوه نگشود و بعدها هم سخنی با فرزندان خود نگفت از بیم آنکه روح پرلطافت کودکانش را جریحه دار کند.
اوایل دهه بیست او دوشیزه زیبایی است که تحصیلات متوسطه خود را به اتمام رسانده و به حرفه آموزگاری می‌‌ پردازد. در آن‌ سالها محیط خانوادگی او تا حدی با مسائل سیاسی آکنده میشود و مبارزات ضد دیکتاتوری "خلیل ملکی"‌ دایی او تلاطمی در زندگی‌ اش ایجاد می‌کند و علیرغم محدودیت‌های فراوان برای دختری جوان در شهر کوچکی چون اراک در فعالیت ‌های سیاسی و اجتماعی شرکت میورزد.
در سال ۱۳۲۲ با پدرم ازدواج می‌کند و به نوبهٔ خود مادر میشود - شش فرزندش که گرما بخش و روشنایی زندگی‌ او هستند از ۱۳۲۳ تا ۱۳۳۶ متولد میشوند - من چهارمین فرزند خانواده‌ام و از کودکی‌ تا دوران جوانیم‌ از هر لحاظ به مادر خود تکیه دارم و او را همواره مراقب حال خود می‌‌یابم - خودش آموزگار است و ما را همواره به تحصیل و ترقی‌ تشویق می‌کند.
اواخر دهه چهل هنوز پدر و مادرم در اراک هستند که من زندگی‌ دانشجویی خود را در تهران شروع می‌کنم - موقعیت نه چندان راحت آنها در گذران زندگیشان در آن‌ دوره مرا بر آن‌ داشت که هر طور بتوانم به آنها کمک مالی‌ برسانم - اینکار مسلما مادر مرا غرق در غرور و شادی مینمود و بخود میبالید که جوانش در حین تحصیل کمک حال او باشد. اما این غرور و شادی دیری نپایید و من به عوض گشایش مادی و معنوی در زندگی‌ آنها بزودی کوهی از معضلات مختلف بدوششان نهادم.
من به عنوان یک جوان متعهد به خانواده خود نمیتوانستم در عین حال به تعهداتی پاسخ دهم که در حوادث اجتماعی دهه پنجاه از من انتظار میرفت. در پیشگاه چنان وظائف خطیر اجتماعی میباید وابستگی خانوادگی و شخصی‌ را به کنار نهاد - ازمن خواسته شد و من نیز چنان کردم - از چنان گسستی که به یکباره و یکجانبه بمادرم تحمیل کردم باید انتظار مخالفت و گله و شکایت از طرف او میداشتم، اما مادر از تغییر روش من چندان گله ‌مند نشد و شاید بخود گفت: از فرزند جز رنج و حرمان نصیبی برای پدر و مادر نیست.
با دستگیری من در اوایل دهه پنجاه و بعدها دستگیری فرزندان دیگرش دورانی پر از وظائف مشقّت بار و جانگداز برای او آغاز شد که تا دم مرگ ادامه یافت - مادر از زحمات و مشکلاتی‌ که من در دوران زندگی‌ دانشجویی و پس از آن‌ برایش بوجود آوردم گله و شکایت نمیکرد و در مجموع با من در راهی‌ که میرفتم و راه زندگی‌ آنروز او نبود همراهی مینمود.
بیاد دارم یکبار در بحبوحه حوادث سیاهکل با عده‌ای از دوستان دانشکده به مسافرت شمال رفته بودیم. در آنجا به مادرم فکر می‌کردم و برای او شیشه‌ای روغن زیتون از رودبار خریده سوغات آوردم - گمان می‌کردم که او را خوشحال می‌کنم اما بمجرد اینکه چشمش به اتیکت روی شیشه "ساخت رودبار" افتاد رنگ از رخسارش پرید. با دستی‌ لرزان شیشه را گرفت و با چشمانی نگران در چشمان من خیره شد و گفت: "آخه مادر جان". پس از آن‌ نه سرزنشی و نه نصیحتی و موضوع این سفر مثل رازی‌ بین ما ناگفته باقی‌ ماند. گویی بهتر از من و بیشتر از من به مسائل روز آن‌ زمان آگاه بود.
دستگیری من توسط ساواک در سال پنجاه زندگی‌ و آرامش او را در هم ریخت و ناخواسته وظائف دشواری بدوش او گذاشته شد. حضور در مقابل دانشگاه برای ملاقات رئیس دانشگاه یا حضور در مقابل زندان و پرس و جو از احوال زندانی جزئی از این وظائف بودند. وظیفه دیگر او آوردن غذا و میوه و سایر احتیاجاتی بود که در آن‌ سالها مجاز بودند.
از همه مهمتر تقاضای ملاقات از مقامات زندان بود - دفعات اول با خشونت از مقابل زندان رانده می‌شدند اما پدران و مادران ما فهمیده بودند که باید پافشاری کرد و مادر منهم در صف اول این عزیزان از مذاکره بزبان ترکی‌ با "ساقی" رئیس زندان گرفته تا بازجوها و دیگران کوشش‌های فراوانی‌ کرد تا ملاقات آزاد شود. حتی یکروز کار به جایی‌ رسید که او راه را بر "دکتر جوان" سربازجوی زندان سد کرد و مصرانه خواستار ملاقات پسرش شد و تا قبل از اینکه دستور ملاقات داده شود راه را بر بازجو نگشود.
نخستین دیدار او پس از اینکه چند ماه را در زندان گذرانده بودم برایم بسیار خوشایند و دلگرم کننده بود. گویی بوی آزادی و مقاومت و جنب و جوش بیرون زندان را برای من به ارمغان آورد. بعدها پس از هر ملاقاتش تحمل زندان برایم آسانتر میشد. مادرم هرگز بمن القا نکرد که خطایی کرده‌ام، که آنها را تنها گذشته‌ام، که به درد سرشان انداخته‌ام. بر عکس میگفت که برای آزادی من تلاش میکنند، که وضع خانواده خوب است و جایی‌ برای نگرانی نیست. و با این دلگرمی هایی که بمن میداد من به شیطنت‌های خود در زندان ادامه میدادم.
بالاخره من از زندان آزاد و راهی سربازخانه ای در بهبهان شدم. روز اعزام ما با عجله خود را به گاراژ شمس العماره رسانید و به بدرقه من امد. در حالیکه من در معیت ژاندارمها در اتوبوس نشسته بودم او روی انبوهی از برف در کنار اتوبوس ایستاده بود و با ایما و اشاره بمن از آزادیم اظهار خوشحالی میکرد. اتوبوس براه افتاد و من با خود اندیشیدم: حالا به خانه بر میگردد اما برای تماس با من چه خواهد کرد؟
در مدت دو سالی که سربازی بودم هر غیبت ناموجه من از پادگان، مراجعه مامورین ساواک به خانه ما در تهران و سوال و جواب از پدر و مادرم را به دنبال داشت و با ایجاد مزاحمت برای آنها و تهدید و ارعابشان همراه بود.
آزادی من از زندان برای مادرم آرامش طولانی مدتی بدنبال نداشت و باو فرصتی برای تمدید قوا نداد. با دستگیری پسر کوچکترش قصه از سر گرفته شد. من اینبار چند صباحی همراهش بودم. بیاد دارم یکبار همراه او برای ملاقات مجتبی به اوین رفته بودم. در سالن ملاقات "انوش" دوست دانشکده را از دور دیدم که برای ملاقات پدر و مادرش آورده بودند. به مادر گفتم اول برویم ملاقات "انوش" اگر متوجه شدند میگوییم اشتباه کردیم. بدون تردید پذیرفت و مرا همراهی کرد. اواخر دوران شاه بودیم.
شهریور ماه سال ۵۷ چند ماه قبل از انقلاب ضربه هولناکی باو وارد آمد. او فرزند ارشدش را به ناگهانی از دست داد و یکی از شش شعله حیاتش برای همیشه خاموش شد.
در چند سال اول بعد از انقلاب در حالیکه ما فرزندان بسیار امیدوار به پیشرفت انقلاب و تحولات بعدی آن بودیم، پدر و مادر ما از ابراز نارضایتی و مخالفت خود با دستآوردهای؟ انقلاب ابایی نداشتند - فقط شور و شوق انقلابی ما بود که بذر نازایی از تردید در ذهنشان میپراکند. آنها در این سالها با بیم و امید فعالیتهای ما را دنبال میکردند تا اینکه ما فرزندان به بن بست رسیدیم و آن ها تنی چند از ما را بدرقه کردند تا در آن دوران سیاه خفقان هر یک بسمتی از میهن خود بگریزیم.
دستگیری مجتبی در اصفهان، مادر را بار دیگر بطرف زندان میکشاند. اما اینبار مواجهه با پاسداران و مامورین زندان از قماش دیگریست. سر و کار او دیگر با سرباز و بازجوی رژیم سابق نیست، بلکه با جانیان و ادمکشانی است که با تیغ مذهب و شمشیر ایمان مترصد زدن گردن کفارند: هر نفس کشی از هر طایفه ای که باشد، هر جنبنده ای در هر کجای ایران، در زندان سپاه یا در زندان بزرگتری به پهنای میهنمان.
دورانی تلخ تر از زهر در زندگی او اغاز میشود. سالهای بیم و امید، وحشت و استقامت، تلاش جانفرسا برای تخفیف حکم اعدام مجتبی و هزار افسوس بدون هیچ نتیجه ای.
در این روزگار تلخ و تاریک او شوهر خود و خیل بزرگی از پدران و مادرانی را همراه دارد که همه مثل خودش از وحشت سرنوشت عزیزانشان خواب به چشم راه نمیدهند. این روزها با هولناک ترین حادثه زندگی او پایان میپذیرند. جگر گوشه او در زندان به جوخه اعدام سپرده میشود و شعله دیگری برای همیشه در زندگیش خاموش میشود. کاش در این راه دشوار همراهش بودم همچنانکه او در روزهای سخت زندگیم همراه من بود. ****

ابان ماه سال ۶۷ است، من در پاریس هستم. ساعت ۱۱ صبح یکی از روزهای اخر هفته باو تلفن میزنم. او در تهران است و خودش گوشی را بر میدارد، صدایش طنین غریبی دارد. من محیط خانه را غیرعادی مییابم، همهمه خفیف چند نفری که آهسته با هم صحبت میکنند بزحمت شنیده میشود. صدای پدرم را میشنوم که او را از دادن خبر بمن منع میکند. او با صدایی گرفته میگوید: بگذار بگویم، باید بدانند در این مملکت چه میگذرد، اعدامشان کردند. خبر را کوتاه میدهد، باندازه ای که بغضش اجازه دهد، و بعد بغضش میترکد. آرام میگرید با همان متانت همیشگی. نمیخواهد که من گریه اش را بشنوم، نمیخواهد این درد گران را با من تقسیم کند. بعدها هم راحت نبود که در این باره با ما حرفی بزند بیشتر دلش میخواست همه درد را در سینه خود پنهان کند. خبر شوم اینگونه بمن رسید و شاید من اولین کسی بودم که خبراین اعدام های دسته جمعی را از قول مادرم همان روز به سازمان و دیگران رساندم.
****

از ان پس وظایف مادر تغییر میکنند. مراجعه به گورستان و مراجعه به مقامات جهت یافتن نشانی از آن عزیز جای مراجعه به زندان و تقاضای ملاقات را میگیرند. اما هیچ اثری و هیچ نشانی بدست نمیاید، نه تاریخ مرگ، نه نحوه اعدام و نه محل دفن اعلام نمیشود.
همراه با مادران دیگری که در این فاجعه با او همدرد هستند بهر دری میزنند. با حدس و گمان نشان فرزندان از دست رفته را برای خود تخیل میکنند، به گورستان اصفهان میروند، به اماکن دیگر میروند، به خاوران میروند. هر مادری در آن زمین نفرین شده گوری برای فرزند از دست رفته در نظر میگیرد و حماسه خاوران خلق میشود.
قطعه معروف به خاوران برای این بازماندگان گوری است به بزرگی وطن ما که برخی از اعدام شدگان سال ۱٣۶۷ را در خود جای داده است، اما هرچه هست ملموس است، خاک است، سنگ است، خار است و آن خاک و خاشاک بوی عزیزان مدفون شده را دارد. مادر من همپای سایرین به خاوران میرفت و با آنها در اعتراض، در بزرگداشت و در سایر مراسم سنتی همراهی میکرد اما میدانست که گمشده اش در جای دیگری و در شهر دیگری خفته است. بوی این خاک بوی فرزند او نبود و او را تسکین نمیداد.
این احساس دوری مضاعف بیشک بغض و کینه او را از اینهمه جنایت و بیعدالتی که همچون پول خرد در کشور ما رایج است دو چندان مینمود.
اگر چه در این گیر و دار مرگ و زندگی پیوندهای متعالی و تسلا بخشی میان مادران خاوران و مادران زندانیان شکل میگیرد اما برای مادر من دیگر در این دیار جز فرزندان خفته در خاک نیستند، فرزندان دیگرش دور از وطن زندگی می کنند پس بسوی آنان و بسوی زندگی میشتابد و عزم مهاجرت میکند.
از همان ابتدای آمدنش بخارج بیاری فرزندان شتافت و در رفع مشکلات آنها را همراهی کرد، به پرورش نوه هایش همت گماشت، با مادران خاوران در خارج و در ایران در ارتباط نزدیک باقیماند و در غم و شادیشان شرکت نمود.
گذشتن از کوره این حوادث نرم خوییش را افزون کرده بود. هر سالروز، از فرزندان از دست رفته یاد میکرد و تلاش مینمود که ماندگان و رفتگان را بهم بیامیزد و مانع پراکندگی باشد. جز ملایمت و ملاطفت در رفتار را جایز نمیشمرد. از ما پسرانش انتظار داشت که با همسرانمان و با فرزندانمان کلامی بدرشتی نگوییم و جز گذشت و مهربانی نداشته باشیم.
از خود میپرسم آیا لحظه ای از کابوس زندان و اعدام و خاوران فارغ شد؟ بیاد دارم یکبار از او پرسیدم: مادر چرا دیگر موز نمیخوری؟ پاسخ روشنی بمن نداد. میدانستم که قدیم ها موز میوه مورد علاقه اش بود. بعدها فهمیدم که مجتبی از او خواسته بود در ملاقاتی موز ببرد و پاسداران زندان میوه را قبول نکرده بودند. آیا با گذشت اینهمه سال هنوز دیدن موز و مزه موز او را بیاد زجر و شکنجه و محرومیت های زندان میانداخت؟ این مادران نتوانستند و نمیتوانند لحظه ای کابوس زندان و زندانی و اعدام را از خود دور کنند.
یکسال از مهاجرت او نگذشته بود که شریک زندگیش را نیز از دست داد.
سالهای دهه هفتاد میگذرند بی آنکه جنب و جوش و یا تلاطمی در زندگیش باشد. در این سالها همچنان همراه فرزندان خود، همراه مادران داغدار و دیگر کسانی است که تلاشی در بهبود اوضاع میکنند. روابط اجتماعی خود را گسترش میدهد در جامعه مهاجرین خارج از کشور خوش رو و خوش مشرب است و تلاش دارد از زندگی لذتی هم ببرد. کمک های مالی را جمع میکند و برای آنهایی که نیاز به کمک دارند به ایران ارسال میکند. در مراسم سیاسی و اعتراضی هم شرکت میکند و با همه اینها انگیزهای برای زنده بودن خود میجوید.
در ماه فروردین ٨۴ بعلت بیماری دستگاه گوارش راهی بیمارستان شد و زیر عمل جراحی قرار گرفت. نتیجه این درمان رضایتبخش نبود. بنیه جسمانی اش تحلیل رفت تا جایی که از خواندن کتاب و حل کردن جدول که از وقت گذرانیهای مورد علاقه اش بودند محروم شد. با گذشت زمان از قدرت حرکتش باز هم کاسته شد تا جایی که علیرغم میل خود برای گذران روزمره زندگی باید به فرزندانش و به دیگران تکیه میکرد.
یکبار بمن میگفت که شما کارهای دیگری دارید و رسیدگی بمن روال زندگی شما را بهم میزند. در آخرین دیدارش بمن گفت دیگر روی پای خودم بند نیستم، از همه چیز، از مرگ واهمه دارم و بشوخی گفت اگر همان چند سال پیش در بیمارستان مرده بودم حالا دلم از هول مردن در آمده بود. بمن میگفت من که آدم ضعیفی نبودم یادت هست چطور در جلوی زندان باز جو را نگه داشتم و باو گفتم تا من پسرم را ملاقات نکنم شما از اینجا نمیروید. بشوخی گفتم آره مادر جان ان دوره بود، یادش بخیر، اگر حالا مزاحم یک پاسدار ساده هم بشوی با قنداق تفنگ سر مبارکت را متلاشی میکنند. با هم خندیدیم و این آخرین جملاتی بودند که به هم گفتیم ****

در این روزهای آخر شاید نزدیکی مرگ را احساس میکرد. شاید بیش از همیشه شتاب داشت تا معمای تلخ زندگانیش گشوده شود و بداند پسر جوانش چرا اعدام شد و چگونه اعدام شد. شتاب داشت قاتلان فرزندش را در پای میز محاکمه ببیند و از دهان آلوده اشان پاسخ تمام سوالهایی را بشنود که طی بیست و یک سال، بدرازای عمر نوح جسم و جانش را آزرده بودند. در ضمیر ناخودآگاهش شتاب داشت به وطن باز گردد و سنگی از مرمر سپید بر گور جوانش بگذارد که بر آن نوشته باشد "مجتبی محسنی - فدایی راه آزادی مردم ایران". میخواست گورستان را غرق درلاله های سرخ بنماید و به هزاران هزار جوان خروشانی که به ادای احترام شهدای ۶۷ ایستاده اند و چشم به دهان او دوخته اند بگوید:
   "نسل قبل از شما در مبارزه ای که برای آزادی در پیش رو داشت در انتخاب راه و همراه خود از بسیار امکاناتی محروم بود که امروز در اختیار شماست. آنها بهای هر اشتباه را با خون خود و با جان خود پرداختند. شما امروز تمامی جامعه را به جوش و خروش در آورده اید. بخش بزرگی از مردم ایران در کنارتان هستند شما در میان مردمید، شما خود مردم اید. شما را نمیتوانند در خفا بکشند بی آنکه مورد اعتراض و تقبیح واقع شوند. اما پسر من و همرزمانش مردم را با خود نداشتند، آنوقت ها مردم بیشتر حامی حکومت بودند. آنها را در خفا کشتند و صدا از کسی در نیامد. مبارزه و مرگ آنها پایه‌های استبداد اسلامی را سست کرد و شما امروز ستون هایش را در هم میکوبید. منش و شجاعت جانباختگان ۶۷ را ارج بگذارید و مقاومتشان را پی بگیرید".
حالا مادر براستی سبکبار است. باطراف مینگرد، مادرانی را میبیند که همه از آشنایان دیرین اش هستند و بر سر قبر های فرزندان خود همین حرفها را میزنند. انگار همگی سبکبار شده اند. حالا مادر واهمه ای از مرگ ندارد. آرزویش برآورده شده است.
****

در این روزهای بعد از مرگ مادر احساس من احساس کسی است که بناگه تکیه گاهی را از دست داده باشد. فقدان مادری که نزدیک به شصت سال در کنار من و همراه من بود خلایی ناشناخته در جان و دلم ایجاد کرده است. اگر آرزوی بیست و یک ساله مادر قبل از مرگ او تحقق یافته بود شاید غم ما بازماندگان سبکتر میبود.
روز پنجشنبه ۲۰ آبان همراه عده ای از دوستان گرانقدرمان جنازه او را تشییع کردیم و در گورستان "ملاتن" در شهر کلن بخاک سپردیم و در آنجا کتاب زندگی این انسان شریف بسته شد.

عطا محسنی -   آبان ۱٣٨٨

www.youtube.com none">
[برای دیدن تصاویر و عکس ها اینجا را کلپک کنید]



اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست