سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

مرشد


بهرام بزرگ


• اسمش مرشد نبود، اما در درمانگاه همه مرشد صدایش می کردند، شاید به خاطر موها و ریش سفید و طرز نگاهش بود که انگار همیشه داشت یک چیزی را بی صدا برایت تعریف می کرد. حرف نمی زد. موقع نقاشی کشیدن همیشه قلم موی دستش را روی بوم تکیه می داد و چشم هایش را می بست ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۲ آذر ۱٣٨٨ -  ۱٣ دسامبر ۲۰۰۹


 
اسمش مرشد نبود، اما در درمانگاه همه مرشد صدایش می کردند، شاید به خاطر موها و ریش سفید و طرز نگاهش بود که انگار همیشه داشت یک چیزی را بی صدا برایت تعریف
می کرد. حرف نمی زد. موقع نقاشی کشیدن همیشه قلم موی دستش را روی بوم تکیه می داد و چشم هایش را می بست و نقاشی می کشید. عادتش بود. چشم هایش را می بست و نقاشی می کشید. فقط برای قاطی کردن رنگ ها چشم هایش را باز می کرد.
افراد دیگر گروه نقاشی می آمدند و می رفتند، اما مرشد در مدت این یک سال و نیمی که من در این کلاس کار می کردم، عضو ثابت کلاس بود.
نقاشی هایش با همه فرق داشت. طبیعتش متفاوت بود. رنگ هایش انگار زمینی نبودند. اجسام و درخت هایش همه سبک بودند و شفاف.
من هر روز مدت ها به نقاشی هایش نگاه می کردم. حالا دیگر پس از این مدت تأثیر هنر- درمانی را در نقاشی هایش می دیدم.
هر روز صبح اول از همه با او گفتگو می کردم. مثلا ً می گفتم: « مرشد این نقاشیت خیلی داره قشنگ می شه.»
اما او حرفی نمی زد. حتا سرش را هم بلند نمی کرد و همین طور به زمزمه ای که همیشه زیر لب داشت، ادامه می داد.
در پرونده اش به دلیل نداشتن شناسنامه به جز وزن، قد، رنگ مو و رنگ چشم چیزی نوشته نشده بود و در مورد اینکه چرا و چگونه و از کجا به درمانگاه آمده نیز. تنها در ستون نوع بیماری نوشته شده بود: « عدم تکلم».
گروه من که مرشد در آن بود، به درمان بیمارانی می پرداخت که حرف نمی زدند و یا نمی توانستند آنچه را که حس می کنند، بیان کنند. از این رو بر خلاف گروه های دیگر باید رادیو و تلویزیون را کنار می گذاشتند و به کشیدن نقاشی تشویق می شدند.
مرشد هر روز سر ساعت حاضر می شد و بدون وقفه تا دیر وقت نقاشی می کرد.
آرام ... آرام ... انگار همه ی مناظر و لحظاتی را که از ذهنش می گذشتند، مزمزه می کرد.
سه روز پیش بین سئوالات همیشگی از او پرسیدم نقاشی کشیدن را از چه کسی یاد گرفته است؟ و مثل همیشه که توقع جواب نداشتم، سرم را برگرداندم. اما ناگهان احساس کردم زیر لب چیزی گفت. ابتدا فکر کردم شاید اسمی که همیشه توی ترانه اش زمزمه می کند، به گوشم خورده، این بود که دوباره پرسیدم : « اسمش چی بود؟»
سرش را خم کرد و زیر لب گفت: « نرگس »
اما دیگر هر چه منتظر ماندم، حرفی نزد. از کنارش بلند شدم و لحظه ای بعد با دو فنجان چای برگشتم و کنارش نشستم و به آرامی گفتم: « مرشد، نرگس کی بود؟»
جوابی نداد. انگار که دوباره توی رویاهای خودش غرق شده باشد، زمزمه اش را شروع کرد.
بعد از لحظه ای قلم مو را از روی بوم برداشت و به رنگ ها خیره شد.
مدتی صبر کردم و سپس به دفتر کارم برگشتم و با خوشحالی با خط درشت در گزارش روزانه ام نوشتم : «مرشد گفت نرگس» .مدت ها بود که انتظار چنین لحظه ای را می کشیدم.
دیروز وقتی دوباره از او در مورد نقاشی هایش می پرسیدم گفتم: « مرشد نگفتی نرگس کی بود؟»
چندبار پشت سر هم پلک زد و سپس چشم هایش را بست تا از ریزش اشکش جلوگیری کند، که نتوانست و صورتش خیس شد. بعد به آرامی گفت: « نرگس زنم بود.»
و چشم هایش را دوباره بست و بعد از مدتی زمزمه همیشگی اش را شروع کرد.
می دانستم که نمی خواهد حرف بزند. از این رو تنهایش گذاشتم، اما از دور مراقبش بودم، دلم می خواست وقتی آرام شد دوباره برگردم و سر ِ گفت و گو با او را باز کنم.
آن شب تا دیر وقت در درمانگاه ماندم. هوا تاریک شده بود. مرشد هنوز نقاشی می کشید. چای را بهانه کردم و کنارش نشستم. دیگر زمزمه نمی کرد. ساکت بود.
پرسیدم: «دلت براش تنگ شده؟»
ده دقیقه ای شد که حرفی نزد. چای اش هم نیمه کاره و سرد مانده بود، که گفت:
« اسم ده ما نرگس بود. نه، من بهش ده نرگس می گفتم، چون همه چیز ده از نرگس بود. این ده پشت کوه هاست. خیلی دوره ... همه چیزش با همه جا فرق داره »
دوباره ساکت شد.
گفتم : « این آهنگ که همیشه زمزمه می کنی چیه؟ آهنگ قشنگیه، همیشه اینو می خوونی؟ نه؟ »
گفت: « این آهنگ منه.»
گفتم: « خودت اونو ساختی؟ از کجا اومده ؟»
گفت: « از مادرم. تو ده نرگس هر زنی که حامله می شه باید قبل از اسم بچه، یه آهنگ برای بچه ش انتخاب کنه و اونو همیشه براش بخوونه. نزدیکاش همه براش می خوونن. توی شادی، توی غم، حتا وقتی عصبانی می شه همه دورش حلقه می زنن و آهنگشو براش می خوونن تا آروم بشه .»
گفتم: «این نقاشیا، این رنگا هم همه ماله ده نرگسه؟»
گفت: « آره ... می کشم که یادم نره »
بعد از مدتی که ساکت ماند، دوباره گفتم: « مرشد از نرگس بگو .»
گفت: « آره ... من از بچگی با نرگس یزرگ شدم. نرگس از بچه گی با همه ی ماها فرق داشت. همه چی رو از قبل می دونست و می فهمید. نرگس به من یاد داد صدای بادو، صدای آبو . اولا نمی فهمیدم ولی نرگس صدای آب، صدای عبور بادو از روی صخره ها، وقتی ولو بود، یا سوت کشیدنشو که مثل صدای فلوت بود، به من فهموند.
نرگس می گفت هر لحظه اش یک آهنگه. اون وقت چشماشو می بست و آهنگ
لحظه هاشو زمزمه می کرد. به همین سادگی.»
- گفتی نقاشی کشیدنو هم نرگس بهت یاد داد؟»
- آره، نرگس می گفت وقتی که رنگ روی کار می آد، می میره. پس باید یه جوری زنده نیگرش داشت؛ مثل رنگ آب، مثل رنگ گل، رنگ درخت، رنگ خاک. وقتی که نرگس بود منم بودم. نرگس پر از شور بود، پر از صدا بود، مثل همه چیزای دور و برش. صورتش همیشه می درخشید. واسه ی همین ماه گرفتگیش پیدا نبود. آره ... انگار اون لکه ی بزرگ سیاه و بنفش که نصف صورتشو پوشونده بود، اصلا ً وجود نداشت.   
آهنگای زنای حامله ی ده رو نرگس می نوشت و می خووند. آهنگ بچه مون رو هم از قبل می دونست. من وقتی که آهنگو براش می خووند، نگاهشو روی شکم بالا اومدش دیده بودم.
اون روز وقتی از مزرعه برگشتم، همه بالای تپه جمع شده بودند و آهنگ نرگسو
می خووندن. فکر کردم وقتش شده. خیلی زود بود، ولی فکر کردم شاید وقتش شده و بچه می خواهد زودتر بیاد . خورشید داشت غروب می کرد. هوا سرد شده بود. رفتم پتویی رو که تازه بافته بود آوردم و دورش پیچیدم. صورتش خیس خیس بود دیگه نمی درخشید. دیگه می شد ماه گرفتگیشو دید. تا نزدیکی صبح همه موندن. اون شب بهم گفت نمی تونی برگردی، اگه از ده بری، می میری. نرگس می دونست که بعد از او، من اونجا نمی مونم.»
مرشد ساکت شد و بعد از لحظه ای زیرلب با صدایی گنگ گفت: « ای کاش منم مثل نرگس وقت مردنم را می دونستم.»
بعد سرش را بلند کرد و برای اولین بار به صورتم خیره شد و گفت:
« نرگس راست می گفت نباید از ده می اومدم بیرون. حالام باید برگردم ... باید برگردم ...»


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست