یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

تلخ اما شیرین
گزارش یکی از مادران عزادار از دستگیری و بازداشت آنها در ۱۴ آذر



اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۹ آذر ۱٣٨٨ -  ۲۰ دسامبر ۲۰۰۹


غروب شنبه است به آرامی به سوی میعادگاه همیشگی گام برمیدارم فضای سنگینی بر پارک حاکم بود رهگذران همچون درختان ایستاده در سکوت فقط با نگاهشان هشدار میدادند و می گفتند که نرو! .... بعضی با ترس بعضی با عشق و بعضی با غم ناشی از خفقان موجود. هیچ چیز نمی توانست جلوی مرا بگیرد. گیج و منگ شده بودم، فقط به جلو می رفتم. عقب گردی در کار نبود. همه تلاشم این بود که خودم را به نیمکت مورد نظر، همان که همیشه دوستان دور آن مینشستند، برسانم و با افتخار اینکه یک زنم، بر روی آن بنشینم و قدری بیاسایم و شاید به رهگذری سلام بگویم و لبخندی بزنم.
میبینمش که به سوی من میاید. قبلا نیز او را دیده بودم، نزدیک و نزدیک تر می شد. آنقدر نزدیک که فقط نور فلاش دوربین ها بین ما فاصله انداخت. هیچ راهی نبود، نه بحث کردن نه مقاومت و نه دادرس!
می دانستم تنها نیستم در راه رفتن به دوستانی فکر میکردم که آنروز نتوانستند گرد هم جمع شوند. و اندوهگین با درد دستگیری دوستانشان به خانه بازگشتند به دوستانی که در پشت درختان پنهان شده بودند گاه غمگین از اینکه دوستانشان گرفتار و گاه خوشحال از اینکه خود گرفتار نشدند. و به عزیزانی که میخواستند اما نتوانستند به موقع هشدار دهند.
آن دو شب اگر چه تلخ اما شیرین گذشت و خاطره ای از خود در قلب ما بجا گذاشت که هرگز فراموش نخواهد شد.
مادر عزیزی که با وجود داشتن چند بیماری اگر چه آزاد بود اما همچنان تا آخرین لحظه در کنارمان ماند.
مگر می شود اشک ها و لبخندهای دخترکان جوانی که به اشتباه گرفتار شده بودند را فراموش کرد. و دوستی که در به در به دنبال نخ و سوزن می گشت تا شلوار جر خورده اش را بدوزد و دریغ از نخ و سوزن.
گاهی و آنکه همه بخوبی می شناسیمش چون پرشورترین بود و بخاطر صدای بلندش هراز
فریاد عدالت خواهی اش بلند میشد. با فریاد نگهبان و نگهبان شاکی از اینکه چرا او را جناب سروان صدا نمیزند و همین باعث خنده بچه ها میشد...
و آن که از کاشان به مهمانی آمده بود و در پارک گرفتار، هر کدام برای خود داستانی داشتند.
دوستی که برای خرید گوجه فرنگی از خانه بیرون آمده بود و من نمیدانم چطور سر از پارک در آورده بود.
و آن عزیزی که از میگرن رنج می برد، مگر زمانی که از بچه هایش سخن می گفت و ان که با شال سبز در میدان آب نما قدم می زد و ما اخر نفهمیدیم که با ما بود یا با اونا!
هنوز کتانی های بدون بند دوست جوانمان در خاطرم است و اینکه چقدر شاکی بود از اینکه چرا بند کفش هایش را گرفتند.
و صدای گرم دلنشینی که ما را به میهمانی صدایش دعوت می کرد و موج تقاضای آهنگی از پروین اگر چه تا آخر آنرا بلد نبودیم ولی همه با هم میخواندیم...
تورفتی و دلم غمین شد
از آن شبی که بر نگشتی
از آن شبی که بر نگشتی… لا لا لا لا لا لا لا لا لالا
و اشک های من در خلوت از این که تنهایم و شاید کسی به سراغم نیاید…

ژیلا - آذر ٨٨

انتشار: فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست