«مردی مختصر که خلاصه ی خود بود»
محمدعلی اصفهانی
•
اما با وجود این همه، منتظری، چه خود می دانست و چه خود نمی دانست، انسان را نه تنها بر روحانیت، که بر دین و مذهب و آیین، و اگر بخواهم درست تر بگویم، بر تصویر خدا در آیینه ی ذهن آدم، مقدم می داشت. در تئوری شاید نه. در پراتیک اما چرا
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۴ دی ۱٣٨٨ -
۲۵ دسامبر ۲۰۰۹
مردی ز باد ِ حادثه بنْشست
مردی چو برق ِ حادثه برخاست
آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت
وین، نام را، بدون ِ سپر خواست
[احمد شاملو]
گریبانم را گرفته است و نمی گذارد که بگذارم و بگذرم. و اصلاً چرا باید بگذارم و بگذرم؟ این، فقط نمک ناشناسی نیست. این، ستم است. نه بر او، که روح بلندپروازش بی نیاز از آسمان کوچک من است. این، ستم بر خودم است که همیشه مدعی بوده ام که سیاست را با انسان اندازه می گیرم؛ نه انسان را با سیاست.
بله؛ درست است که :
ـ منتظری هنوز نتوانسته بود (و طبیعی هم بود که نتواند) از نهادی به نام «روحانیت»، جدا شود، یا خود را از چنبره ی آن و افکار آن رها سازد.
ـ چیزی به نام «ولایت فقیه» را از خمینی یاد گرفته بود، و با ورود آن به قانون اساسی ـ با توهمی که خودش نسبت به آن داشت ـ موافقت یا بیشتر از موافقت کرده بود (و انصاف داشته باشیم و فراموش نکنیم که بعد هم که توهم خودش را با عینیت ولایت فقیه در تناقض یافته بود، بر این عینیت، و به تَبَع آن بر توهم خویش شوریده بود).
ـ و... و... و...
و «و ... و ... و ...» یعنی این که هرکس دلش بخواهد، می تواند تا هر جا که می شود، این «و... و ... و ...» ها را تکمیل کند، و جلوی هرکدامشان هم بنویسد «درست است که:».
اما با وجود این همه، منتظری، چه خود می دانست و چه خود نمی دانست، انسان را نه تنها بر روحانیت، که بر دین و مذهب و آیین، و اگر بخواهم درست تر بگویم، بر تصویر خدا در آیینه ی ذهن آدم، مقدم می داشت. در تئوری شاید نه. در پراتیک اما چرا.
بگذار روحانیت، به تقسیم بندی های خودش دل خوش دارد. از «ثقه الاسلام» شروع کند؛ به «حجت الاسلام» و سپس «آیت الله» برسد و در «آیت الله العظمی»، و اخیراً هم «امام»، متوقف شود. متوقف شود و درون ماندابی ساکن و بی حرکت بگندد.
منتظری اما ـ بی خود می گویند ـ هیچکدام این ها نبود. انسان ساده و مختصری بود وفادار به خویشتن ِ خویش؛ و حافظ وار، خرسند که:
من این مقام، به دنیا و آخرت ندهم
اگرچه در پی ام افتند خلق انجمنی
منتظری برای من، «آیت الله العظمی منتظری» نیست. حسینعلی است. حسینعلی منتظری. مثل طالقانی. طالقانی هم برای من سید محمود طالقانی بود. نه آیت الله طالقانی...
خوشبختانه در این چند روز، کسان بسیاری در باره ی منتظری نوشته اند و تا حدودی حق مطلب را ادا کرده اند. بی آن که پروای آن داشته باشند که مورد اتهام کوته بینانی قرار گیرند که از درک تفاوت میان تئوری و پراتیک، و مهمتر از این، از درک پروسه ی شکل گیری تدریجی ماهیت انسان ها، و از شناخت قوانین حاکم بر تنها اصل بی تغییر جهان، یعنی اصل «تغییر»، عاجزند.
شاید دیگر، چیز های زیادی در گرامیداشت منتظری باقی نمانده باشند که لازم باشد من بنویسمشان. به جز احتمالاً در کنار هم گذاشتن موضعگیری های او از آغاز جنبش خرداد. که آن ها هم خوشبختانه، در آرشیو سایت های مختلف، موجودند. هر چند که جمع آوری گزیده یی از آن ها و یکجا منتشر کردنشان، به نظر من همچنان ضروری است.
پس بگذار برای تسکین خودم هم که باشد، فقط به روایت گونه یی اکتفا کنم که بیشتر حدیث نفسی است با خویش. و که بیشتر، گریزی است به دوردست های ذهن، برای آرام گرفتن در نزدیکی های عین...
... به سی و یک سال پیش بر می گردم و شب آزادی منتظری و طالقانی از زندان. این هردو، در یک شب آزاد شده بودند. منتظری از زندان اوین. و طالقانی از زندان قصر.
و من که چندین ماه می شد که همه ی مسئولیت هایم را در کیهان کنار گذاشته بودم و کارم شده بود در پی انقلابِ درراه دویدن، باعکاس کیهان، ماشینی برداشته بودم و برای تهیه ی گزارش آزادی این دو به راه افتاده بودیم.
پنهان نمی کنم که وقتی طالقانی، با آن جثه ی نحیفش، از در بهداری زندان قصر خارج شد و از گزند سرمای شبانه ی پاییزی، عبای خود را بر سر انداخت و به سرعت به سمت اتوموبیلی رفت که برای بردنش آمده بود، نتوانستم جلو اشک های خودم را بگیرم. هرچند هنوز جوان بودم و مغرور.
و عکاس لوطی مسلک ما، برای ماستمالی کردن قضیه ی گریه ی من، سرش را پایین انداخت و با همان لهجه ی شیرین جاهلی اش به من دلداری داد که:
ـ آدم یه وقتم گریه اش می گیره دیگه! مگه دست خودشه؟
و سعی کرد که فضا را عوض کند.
از آنجا به سرعت راه افتادیم و رفتیم دم زندان اوین. خبری نبود. منتظری را پیش از رسیدن ما آزاد کرده بودند. غریبانه. انگار غریب بودن و غریب ماندن، جزیی از سرنوشت این مرد بود. تا آخر عمر...
فقط، جمعیتی که مثل ما دیر رسیده بودند، آنجا جمع شده بودند و نمازشان داشت قضا می شد که «شیخ مصطفی رهنما» به دادشان رسید. نمی دانم چه طوری آنجا سبز شده بود. ما که با خودمان نبرده بودیمش. یعنی اصلاً در آن ساعت غروب که ما راه افتاده بودیم، او در کیهان نبود.
شیخ دوست داشتنی همه ی ما بچه های روزنامه، معمولاً به طور متوسط سالی یکی دو ماه به مهمانی زندان آریامهر می رفت و بعد بر می گشت. با پارتی بازی دکتر مصباح زاده شاید! ولی همچنان سرزنده و بی خیال و جسور و گستاخ.
یکبار هم با همان ریش و پشم و عبا و عمامه رفته بود سینما و وقتی سرود شاهنشاهی زده بودند بلند نشده بود و گویا به همین خاطر، بعداً خدمتش رسیده بودند؛ اما به هر حال آمده بود و پا توی کفش ما ها کرده بود و «نقد فیلم» هم نوشته بود و در صفحات هنر روزنامه چاپ هم کرده بود!
حالا دیگر باید خیلی ییر و شکسته شده باشد شیخ...
در این غربت، دلم هوس نخودچی کشمش کرده است. نه نخودچی های درشت و نرم معروف به «حاجی». از آن نخودچی های کوچک و سفت و سخت و ارزان که گاهی هم دندان آدم را می شکنند.
شیخ، یک روز عصر، بعد از تمام شدن کار های روزنامه، مرا به کلبه ی محقرش دعوت کرده بود و یک مقدار نخودچی کشمش را ـ از همان نخودچی کشمش ها که گفتم را ـ توی نعلبکی گذاشته بود جلوی من و پشت سر هم به عنوان شیرینی و آجیل پذیرایی، تعارف من می کردش. نخودچی کشمشی را که از بچه اش دزدیده بود!
و من آن روز دلم راضی نشده بود که به نخودچی کشمش های بچه اش ناخنک بزنم، و ترسیده بودم که آن طفلک پول توجیبی نداشته باشد تا دوباره برود و برای خودش نخودچی کشمش بخرد.
خود شیخ یک لاقبا هم که چیزی از خودش نداشت به جز چایی. یادم نیست؛ ولی به احتمال زیاد، از آن چایی های معروف به کهنه دم هفت جوش..
... پرید به وسط جمعیت؛ و زمین های دور و بر را نشان داد و گفت که همینجا نماز می خوانیم. فکر مالکیت و غصبی و غیر غصبی بودن زمین ها هم نباشید. آن با من. خودم «اِذن» استفاده از آن ها را می دهم!
و ایستاد به نماز. و جمعیت هم پشت سر «آقا» به نماز و ما هم آنطرفتر به قهقهه. فقط سه چهار تا «فالانژ»، با یکدیگر دعوا می کردند که: این شیخ، کمونیست است؛ چرا گذاشتید پشت سرش نماز بخوانند؟
کمونیست نبود شیخ. فقط اهل مدارا بود و اهل دل. مثل منتظری. البته ـ خودمانیم ـ انگار یک خرده هم یک چیزیش می شد. نه آن که کمونیست باشد. اما بی خودی اسمش اینطوری در نرفته بود. زیاد در دفاع از محرومان و زحمتکشان، حرص و جوش می خورد. سوسیالیست بود شیخ. سوسیالیست مسلمان...
... و بعد، ذهنم به جا های دیگر پر می کشد. به صحنه های انقلاب. به بعد از آن. به مرگ طالقانی که هنوز هم معتقدم مرگ نبود و قتل بود. و می دانم که روزی شاید نزدیک و شاید دور، چگونگی امر برای همگان روشن خواهد شد.
و بعد به ۳۰ خرداد ۶۰ و بعد به فردای آن روز و سر میز ناهار، در کافه یی که پاتوق من و چندتایی از بچه ها بود. و شنیدن خبر اعدام تعدادی از دستگیر شدگان تظاهرات روز قبل، از طریق رادیوی کافه. و بعد به یاد دشنام کوتاهم که:
هر صبح
فوج فوج، کبوتر را
اعدام می کنند.
هر عصر هم
در روزنامه ها
اعلام می کنند!
و البته «بی شرف ها» توی شعر نمی گنجید، و عقلم هم نمی رسید که تیتر شعر را بگذارم «بی شرف ها». تازه، مورچه چیست که کله پاچه اش باشد...
و بعد به یاد بچه هایی که یکی یکی رفتند. یعنی بردندشان. بردندشان و کشتندشان. و منتظری هم با همه ی زور نداشته، و عاطفه و مهر داشته اش، هرچه کرده بود دستش نرسیده بود که کاری برایشان از پیش ببرد و از چنگال خونین «امام» و کارگزاران او بیرونشان بکشد. (ماجرای دخالت های منتظری و درگیری های مستمرش با خمینی در این مورد از همان نخستین روز ها ـ و نه آنطور که بعضی ها فکر می کنند فقط در تابستان ۶۷ ـ ماجرای دور و درازی است که شاید در فرصتی دیگر بنویسمش. همه نمی دانند. حتی فکر می کنم خود زندانی های آن موقع. به جز تعداد اندکی از آن ها شاید. من هم فقط تا حدودی می دانم. و آن هم به دلایلی چند...)
و بعد و بعد و بعد...
می دانم که اگر خودم را به این بعد و بعد و بعد ها بسپارم، به بعد تر از بعد، نخواهم رسید. به همین فردا منظورم است. به فردایی که اگر فردا یا پس فردا یا فردای پس فردا نباشد هم باز همچنان فرداست... و نزدیک. در همین چند قدمی ما. صدای پایش را نمی شنوید؟
در نخستین سال های جوانی، با نوشته های کسروی در باب دین و «پاکدینی»، آشنا شده بودم. مجذوب کسروی نبودم. اما دلبسته اش چرا. دلبسته اش بودم. و سخت.
کمی بعدتر، شریعتی را شناختم که زبانش به زبان من بسیار نزدیک تر بود. و جنسش هم. و جذبه ی کلام شاعرانه اش مرا با خود می برد. نه آن که عاشقش شده بوده باشم. نه. اما دوست می داشتمش. و او خودش هم همین را می خواست و می گفت که دوست داشتن برتر از عشق است. چرا که عشق، چشم آدمی را بر هرچه به جز معشوق فرو می بندد و نمی گذارد که درستی ها را در او درستی، و نادرستی ها را در او نادرستی ببیند.
و به ما می آموخت که به همه کس و همه چیز، و قبل از همه به خود او و کلام او شک کنیم. و همیشه تکرار می کرد که من امروز یک طور فکر می کنم، و فردا یک طور دیگر. امروز چیزی را که به نظرم درست می آید می گویم و می نویسم؛ و فردا شاید آن را پس بگیرم یا تکمیلش و یا تصحیحش کنم. فکر کردن مهم است؛ نه حتماً به چیزی رسیدن و آن را برای خود مقدس و دست نزدنی نگاه داشتن. رفتن. نه ماندن. عبور. مخصوصاً عبور از خود. و برای شما هم، اگر مرا دوست دارید، باید همینطور باشد.
و شریعتی بود که از «اسلام منهای روحانیت» برای من و ما گفت.
بعد، او را گرفتند و بردند.
شام غریبان، در شهادت چریک های فدایی خلقی که گویا در صبح همان روز، اعدامشان کرده بودند، و در مقایسه ی آنان با حسین گفته بود:
امروز، آن ها که شهامت «نه» گفتن را داشتند رفتند، و ما زبونان، در عزایشان شام غریبان می گیریم!
و خیلی حرف های دیگر.
و ریخته بودند و همه را لت و پار کرده بودند و بالاخره هم سرانجام در پی آن واقعه، او را برده بودند تا از او پذیرایی کنند!
و بعدتر، من او را در گرد و خاک ها گم کردم. به هزار و یک دلیل...
اما «اسلام منهای روحانیت» را نگاه داشتم. اسلام او و شیخ محمود شبستری، عارف بزرگ
«گلشن راز» را که می گفت:
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
یقین کردی که دین در بت پرستی است!
و اسلام منهای روحانیت، مرا به قرار دادنِ نه تنها پیامبر، که خود خدا در جای خودشان فراخواند. پیامبری که «معصوم» نیست، به آن تعریف که می گویند. که انسانی است از زمان خودش. با خوبی و بدی های آدم های آن زمان. با قوت و ضعف هاشان. حالا البته به درجات... نمی توان عاشقش شد. فقط می توان شاید مثل من دوستش داشت، و مثل بعضی ها دوستش نداشت.
و خدایی که همه ی آنچه می تواند را می تواند، و همه ی آنچه نمی تواند را نمی تواند. تا توانستن را چگونه تعریف کنیم و نتوانستن را... و این ماییم که باید فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم... تا هم خدا از ما راضی شود، و هم ما از خدا...
من مسلمانم. یعنی اینطور فکر می کنم که مسلمانم. و هستم. حتماً. اما سیر حوادث، و محیط تحصیل و محیط حرفه و کار و بار من، و روابط من، و علائق من و پیوند های عاطفی من، چنین پیش آورده است که بیشتر دوستان نزدیکم، آن ها که شب و روزم را با آن ها به سر برده ام و می برم، یا بی خیال این حرف ها بودند و هستند، یا ـ در بیشتر موارد ـ به قول خودشان «م. ل» بودند و هستند. از ساده گرفته تا یک آتشه و دو آتشه و سه آتشه. از «ارتدکس» گرفته تا «رویزیونیست» و تا چه بگویم آخر که خدا را خوش بیاید، و «ارتدکس» هاشان و «رویزیونیست» هاشان را و تا چه بگویم آخر هاشان را که معمولاً به جان هم می افتند به جان من نیاندازد!
فقط این را می دانم که مرگ منتظری، که انسان را بر هر چیزی ـ و اگر به کسی نگویید ـ من فکر می کنم که (در عمل خود، و در سویدای دل خود، و نه در کتاب) در موارد بسیار (و نه همیشه) برخود خدا هم مقدم می داشت، در این چند روز و چند شب، همه اش مرا به یاد ماجرا هایم با دو تا از دوستان خیلی نزدیک «پیکاری» ام می اندازد. به خاطر و خاطره ی آن شب که دومی با احتیاط، به نزد من آمده بود و خبر داده بود که اولی رفت. یعنی کشتندش. بعد از شکنجه. و شاید هم زیر شکنجه. و من شعری را که در همان ایام، برای اولی و اولی ها و ماقبل اولی ها و مابعد اولی ها نوشته بودم برایش خوانده بودم.
و حالا همه اش می خواهم که آن را برای حسینعلی منتظری، نه «آیت الله العظمی منتظری»، و برای دل خودم ـ اینجا، در این غربت تلخ ـ با خودم بخوانم و بگریم و خودم را سبک کنم. درست مثل لحظه یی که در میان بهت و ناباوری من، خبر مرگش آمد. اینجا دیگر جلوی زندان قصر ِ شب آزادی طالقانی نیست. اینجا خلوت خودم است. و من هم دیگر آن جوان مغرور نیستم ...
... زمستان بود. زمستان شصت. یواشکی آمد پیش من. و خبر آورد که اعدامش کرده اند. آن یکی را. اهل شعر بود خودش این یکی. و خوب هم شعر می گفت. اگرچه خیلی خودش را پرولتر می دانست٬ بفهمی نفهمی از من کمتر خرده بورژوا نبود. لازم بود بفرستندش به کار یدی فکر می کنم.
و نشستیم و با هم شعر خواندیم. یعنی من برایش خواندم و او معصومانه و فداکارانه (به جای آن که خودش شعر های خودش را بخواند) به شعر من گوش کرد:
بغض بزرگ غصّه گلو را گرفته است
بی خویشتن
امشب حماسه٬ مرثیه خواهد شد
ای خویش ِ بال بال زده بر خاک !
بیهوده است:
خشمی که چشم های مرا داغ کرده است
خواهد چکید سرد.
با من بگو
امشب
با هقّ و هقّ ِ نعره
چه باید کرد؟
من این ماجرا را، چند سال پیش، در یادداشت هایم، یا به قول امروزی ها یادمانده هایم، جایی به تفصیل آورده ام. و مغشوش. مثل ذهن خط خطی خودم وقتی که به آن سال ها می رسد. ٭٭
و حالا که نوشته ام را خود به خود و بی هوا با شعری از شاملو شروع کرده ام، بگذار آن را با قسمتی کوتاه از آن یادداشت بلندم تکمیل کنم که زمزمه یی بود و درد دلی با شاملو:
من و تو که نه بعضی ها هستیم و نه بعضی ها نیستیم٬ و فقط خودمانیم، بیا برویم و در تنهایی٬ یا ـ یادم رفته است چه گفته بودی ـ در تاریکی٬ نفرینشان کنیم.
من و تو و آیدا.
من که «خانه ام در انتهای جهان است٬ در مفصل ِِ خاک و پوک». و تو که هنوز همان «غول زیبا» هستی که «در استوای شب ایستاده٬ غریق ِ زلالی همه آب های جهان، و چشمانداز ِ شیطنتش٬خاستگاه ِ ستاره یی ست»...
بیا برویم و نفرینشان کنیم. در تنهایی. در تاریکی. در فرصتی میان دو بی نهایت.
«که مادران ِ سیاه پوش
ـ داغداران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده ها
سر برنگرفته اند».
این روزها همه به خیابان ها ریخته اند. و من٬ دلم می خواهد که به آن ها فکر کنم و بس. یعنی به همه. به آن ها که «در این بن بست»٬ بساط سور « کباب ِ قناری٬ بر آتش ِ سوسن و یاس» را در هم خواهند ریخت؛ و کفن دزدانِ از گورستان برگشته یی را که از برکت انقلاب قبلی (نه انقلابی که در راه است)٬ ارتقاء مقام یافته اند و تغییر شغل داده اند و اینک دیگر، نه کفن دزدان دیروزند، که «قصابانند٬ بر گذرگاه ها مستقر٬ با کُنده و ساطوری خون آلود»٬ دوباره به گورستان ها برخواهند گردانید.
۴ دی ۱۳۸۸
------------------
٭ «مردی مختصر که خلاصه ی خود بود»، برگرفته از شعر شاملوست در رثای آل احمد، با این عنوان: «سرود برای مرد روشن که به سایه رفت».
٭٭ آن یادداشت خط خطی را که برای دل خود نوشته بودم، می توانید در اینجا بخوانید:
www.ghoghnoos.org
٭ ٭ ٭ تمام شعر های داخل گیومه، از شاملو هستند.
|