یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

برای رفیقانم در بند


مزدک دانشور


• همه چیز از آمدن عید خبر میدهد.چراغان خیابانها، درخت های نور آجین ، بلور های آویزان بر سرو، گوی های چرخان نور، توالی مکرر شادمانی مردمانی که به شتاب بر سنگفرش میگذرند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۷ دی ۱٣٨٨ -  ۲٨ دسامبر ۲۰۰۹


 
همه چیز از آمدن عید خبر میدهد.چراغان خیابانها، درخت های نور آجین ، بلور های آویزان بر سرو، گوی های چرخان نور، توالی مکرر شادمانی مردمانی که به شتاب بر سنگفرش میگذرند. ویترینهای مملو از جنس و فضایی پر از شوق خرید.آنگاهی که همه چیز تو را به مصرف میخواند .
پنجره ها هم مهربانند. پرده ها به کناری خزیده اند ، سروهای کوچک از پنجره ها سرک میکشند .صدای آواز و همخوانی از پنجره ها به گوش میرسد .خیابان به شتاب خالی میشود مانند شب عید تهران اما...اما چیزی ناکافیست ..جای چیزی خالی است .روی درخت های خالی از برگ را هنوز جوانه ای پر نکرده است .از چلچله های شاد و گنجشک های بی قرار خبری نیست.سرمای زمهریر با برف بی مهار به منظره ی آنسوی پنجره شلاق میکوبد.بوی بهار نمی آید.بوی تجریش و بازار نمی آید.
قدم که میگذارم به میهمانی شب عید، میان خنده همالان و جرعه نوش دوستان چیزی کم است.شراب شادم نمیکند، قهقهه های خنده و انتظار تحویل سال تکانم نمیدهد. لبخنده های زیبا و بدنهای روشن و سرشانه های برهنه چنگی به جانم نمیزنند.
عید آمده است و عید من نیامده است.از میان خنده و گرمای سالن پرواز میکنم به تهران، به کوه های برف پوش به خیابان های شلوغ و ناگهان تک چهره های رفیقانم برهر پنجره ای   نقش میزند
.قدم میگذارم به راه درکه و از همان ابتدا سلام میکنم به دیوارچین تپه دور همانجا که رفیقانی در بند دارم.حال و احوالی میکنم با محمد پور عبدالله ، فواد شمس ،یوسف، فرزاد...دوستان را به آغوش میکشم عبد الله مومنی ، احمد زید آبادی و رشید اسماعیلی اظهار ارادتی میکنم به محمد ملکی و کیوان صمیمی و...ناگاه خودم را می یابم در میان هلهله ی شاد کریسمس و دوستی نویافته با زبانی بیگانه و با تعجب از من می پرسد:
- مزدک چرا گریه می کنی؟
و من می دانم که هر چه توضیح بدهم نخواهد فهمید احساس تنهایی در جشن و شادمانی به چه معناست، می دانم که رفیقان به بند داشتن و در قلب فرنگ و میان میهمانی احساس تنهایی کردن چه نا آشنا ست برای کسانی که بزرگترین تلخی زندگیشان شکست عشقی بوده... پس می گویم، شاید به نجوا که سرش را برای شنیدن پیش می آورد
- به خاطر مشروبه ...دارم مست می شم
که می خندد
- - شما ایرانیها خیلی جالبید
- و خرامان لابلای میهمانان گم می شود


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست