سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

سایه ها(بخش چهارم)


منظر حسینی


• تنش مورمور شد.ساعت ها بود که عریان، جلوی پنجره نشسته بود. گیسوان سیاهش بر دسته های صندلی ریخته بود. بازوان لاغرش را روی پاهایش گذاشته بود. لب هایش نیمه باز بود و نور کم سوی ستاره ای بر پستان های کوچک آزادش می تابید. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۹ ارديبهشت ۱٣٨۵ -  ۲۹ آوريل ۲۰۰۶


صبح، نسیم خنکی را بر چهره هایشان پاشید.
ماه هنوز بر جهان می تابید.
سایه، نگاه های کوتاهش را بر صورت مرد پرتاب می کرد.
چراغ هایی در ساختمان های پراکنده اطراف سو سو می زدند. دیدن ته مانده های نور که ازپنجره ها نمایان بود و نشان از چشم بیدارانی در این وقت صبح می داد، برای سایه لذت بخش بود.
پاهای بدون کفش سایه بر روی شن های مرطوب صبح ردی از خود بر جای می گذاشت. در روبرو، صدای امواج موزون دریا و مهتاب که راه شیری اش را در آیینه آب طی می کرد، صبح را جادویی کرده بود.
باد، گاه در دامن بارانی سیاه سایه می پیچید، آنرا بلند می کرد و پاهایش در نور ماه، هوس انگیز به نظر می رسید. خون در رگهایش، چون امواج   دریا جاری شده بود.
 
سایه، دست مرد را کشید و به طرف بلندی کم ارتفاعی در نزدیکی آب رسیدند. در پشت آن پناه گرفتند.
انگشتان سایه با دقت و لطافتی شاعرانه، دکمه های پیراهن سیاه مرد را یکی یکی گشود.
دستش را بر پوست گرم او مالید.
می خواست با هر لمس لطیف خود، ذره ذره، تکه هایی از اندام زمینی مرد را در تن خود بکشاند تا در او حل شود. تا این که جز گرمای نفس هایش بر پوست او، دیگر هیچ چیز دیگری باقی نماند.
می خواست سقوط او را به آنسوی هیچستان، در چشمانش ببیند.
می خواست صدای لذت را برای همیشه در تن او بر جای بگذارد.
می خواست رنگین کمانی از واژه بر اندامش طرح زند.
 
سکوت آنقدر عمیق بود که سایه صدای نفس های مرد را آشکارا می شنید.
دستش را بر روی دست مرد گذاشت. کوشید آنرا به طرف نک پستانش که سخت شده بود هدایت کند. شعله های لذت در تنش زبانه می کشید.
انگشتان مرد بر عریانی لغزنده سایه، چونان بالرینی به رقص در آمده بود.
سایه به روی مرد خم شد. ناف نرم او را زبان زد و بوی شور دریا در مشامش پیچید.
تمام بافت های پوست مرد گویی از تب می سوخت.
 
سایه، بازوان مرد را رو به خدا گشود و چون حیوانی که در جستجوی یافتن جفت خویش باشد، دهان تب آلودش را بر آلت مرد که چون قلب پرنده ای در میان پاهایش می تپید فرود آورد.
مرد به رطوبت گرم ران های سایه دست می کشید و سوار بر موجهای آبی لذت به پرواز در آمده بود.
سایه، توان بی پروای تن ها را می ستود و با الفبای نفس هایش، زبان آب و آتش و خاک را در اندام سوخته شرقی مرد حک می کرد.
الفبایی که هرگز از پوست او پاک نمی شد.
می خواست عریانی بیرحم و ستودنی او را با الفبایش بپوشاند.
می خواست کلید تمام معماهای جهان را در تن او جستجو کند.
می خواست مانند آخرین انسان، در آخرین روز زمین، عشق بورزد..........
 
ماه از قله های اندامشان بالا می رفت و خورشید بامدادی از خیسی تن آنها متولد می شد و سر بر می کشید.
 
سایه همانطور که رطوبت تن مرد را زبان می زد   قصه اش را آغاز کرد:
روزی روزگاری در جنگلی دوردست، دختری زندگی می کرد که رنگ گیسوانش را از شب به عاریت گرفته بود.
چشمانش به ژرفای دریا، پیکرش به نرمی تن ماهی ها و صدایش را از نسیم به عاریت گرفته بود.
عریانی اش را با برگ درختان می پوشاند.
از آسمان ستاره می چید و بر موهایش می نشاند.
وقتی آواز می خواند، پرنده ها صدا را از حنجره اش می ربودند و بر گلوگاه خود می ریختند.
زمان برایش با سرعت شادی می گذشت.
تا آنکه روزی وقتی در جنگل، آوازخوانان قدم میزد در مقابل درخت تنومندی که قرن ها پیر به نظر می رسید توقف کرد. درخت از پیچکی که تمام تنش را پوشانده بود پر شده بود. ناگهان به یاد حرفی که مادرش روزی گفته بود افتاد. گفته بود:
عشقه، پیچکی بود که چنان به گیاه می پیچید که دیگر تنفس آنرا غیر ممکن کرده و درخت آهسته میمرد. یادش آمد که مادرش گفته بود نام عشق از این گیاه گرفته شده بود.....
سایه همانطور که قصه اش را تعریف می کرد نگاهی به صورت مرد انداخت.  
مرد به خواب رفته بود!
خورشید آرام آرام بیدار می شد و به روز نور می پاشید.
سایه برخاست.
بارانی اش را به تن کرد و با پاهای عریان به طرف آب رفت.
همه چیز بطور اعجاب آوری خاموش بود و بوی رطوبت می داد.
 
مرد چشمانش را گشود. نور صبح آنقدر شدید بود که مجبور شد دوباره چشمانش را ببندد و باز کند.
به کنارش نگاه کرد.
سایه نبود.
از جایش برخاست.
لباسهایش را بسیار بی حوصله و بی دقت به تن کرد.
چشمش به جای پای سایه در ماسه ها افتاد. آنرا دنبال کرد تا رسید به آخرین قدم که با موج شسته شد. سرگردان به سوی باغ که هنوز بیدار نشده بود به راه افتاد..
 
 
سایه وارد اتاق شد. دلش نمی خواست سگ را که در خواب بود بیدار کند. اما باید می رفت و سگ را به منزل پرهیب می برد. چمدانش را که پشت میز کارش گداشته بود برداشت. سبد سگ و ساک کوچکی را که وسایل او در آن بود بدست گرفت و با قدم هایی آهسته بیرون رفت و در را پشت سر خود بست.
شبنم خنکی روی شیشه های ماشین را پوشانده بود. دهانش را به طرف شیشه جلو برد و بخاری نیمه گرم را بر آن دمید و لبخندی بر تمام صورتش پخش شد.
جلوی ساختمان محل اقامت پرهیب توقف کرد. هوا آرام روشن می شد و بیقراری سگ آغاز شده بود. گویی بوی رفتن را حس می کرد.
سایه سگ را بغل کرد و از پله ها بالا رفت. در آپارتمان را باز کرد و آرام وارد شد. نمی خواست خواب پرهیب را بر هم زند. به طرف اتاق خواب او رفت و سگ را زیر لحاف گرم او خواباند و به سرعت از خانه خارج شد و به طرف فرودگاه حرکت کرد.
 
از آنهمه شلوغی و رفت و آمد در سالن فرودگاه سرش گیج رفت. با خود فکر کرد:
چقدر از سفر بیزارم. کسانی که می گویند سفر تولدی دوباره است مزخرف می گویند.   سفر به خودی خود هیچ معنایی ندارد. هیچ بجز یک سری دریافت های حسی بی مصرف!
اما شاید با انتقال و تبدیل سفر به هنر بتوان از آن هدفی بدست داد. شاید نیز فقط باید از سفرِ درون گفت. سفر یک مسافر به جهان، سفری به درون او نیز هست و در این صورت می توان دلیلی برای نوشتن و ثبت تاریخچه زندگی یافت؛ جغرافی را به بیوگرافی تبدیل و سفری روانی را آغاز کرد.
 
با بی حوصلگی تمام مراحل پرواز را طی کرد. در صف کسانی که آماده سوار شدن بودند ایستاد و بالاخره از پله های هواپیما بالا رفتند و نشستند. صدای موتور هواپیما شبیه صدای سرفه بود که به تدریج بلند و بلند تر می شد. هواپیما از زمین بلند شده و ناگهان کوهی از آهن در فضا معلق شد. سایه از پنجره کوچک به زمین که آرام کوچک و کوچکترشده و به سایه های بی شکلی بدل می شدند خیره شده بود. با خود فکر کرد :
در آسمان هیچ مرزی وجود ندارد. هیچ راهی، هیچ کوره راهی. در آسمان، مرزها گم می شوند، پاک می شوند و درک زمان و مکان از بین می رود. چشمانش را بست و سعی کرد بخوابد.
 
یاس، طبق عاد ت همیشگی اش بیدار شد و بی آنکه دوش بگیرد لباس پوشید. حتی حوصله نداشت مسواک بزند یا صورتش را بشوید. تمام روز را در رختخواب گذرانده بود و از همیشه کسل تر بود. خسته با چهره ای پریده رنگ از در بیرون رفت. راهروی طویل همیشگی را طی کرد. به پشت در اتاق سایه رسید و بی آنکه به نوشته روی در نگاه کند با انگشت به در کوبید و مثل همیشه خواست که وارد شود.
 
در قفل بود. با خشم، نوشته روی در را پاره کرد و به زمین انداخت. همانجا که ایستاده بود به دیوار تکیه زد و آرام با پشت خم شده سر خورد و روی زمین نشست و زانوانش را در بغل گرفت.
بی قراری و بی حوصله گی اش چند برابر شده بود. نمی دانست چه کند و ساعتی را پشت در بسته اتاق سایه گذراند.
می دانست که سایه نبست؛ اما گوئی از یاد برده بود که سایه   او را از سفرش مطلع کرده بود.
همانطور که سرش را روی زانویش گذاشته بود وآرام گریه می کرد ناگهان متوجه صدای قدم هایی شد که نزدیک می شدند. زیرچشمی به پاهای او نگاه کرد. پاهای مردی بود که اکنون در مقابل دفتر سایه ایستاده بود و در می زد. نگاهش به یاس که روی زمین نشسته بود افتاد. کمی مکث کرد. گویی منتظر بود که یاس چیزی بگوید. یاس کاغذ مچله شده ای را که از در کنده بود به طرف مرد دراز کرد و دوباره سرش را روی زانویش گذاشت. مرد به کاغذ نگاه کرد و متوجه شد که سایه به سفر رفته و تا سه هفته دیگر باز نخواهد گشت.
سایه غم بر چشمانش نشست و خاطره دیشب را که با سایه گذرانده بود به یاد آورد و دلش را چنگ زد.
 
یاس، به سنگینی تن نحیف خود را از زمین بلند کرد. با چشمان خیس و اندوهگینش به طرف اتاق خود به راه افتاد. هنوز چند قدم نرفته بود که با صدای قدم های مرد به عقب   برگشت. متوجه شد که مرد نیز آرام پشت سر او راه می آمد. برگشت و به راهش ادامه داد تا به اتاقش رسید. دلش می خواست به زیر لحاف فرو رود و بخوابد.
مرد نیز جلوی اتاق یاس توقف کرد. دلش می خواست احساس تنهایی شدیدی را که از نبودن سایه به او هجوم آورده بود با کسی قسمت کند. رو به یاس کرده و گفت:
بریم با هم قدم بزنیم ؟
 
یاس، از اینکه مرد بی مقدمه او را به قدم زدن دعوت کرده بود یکه خورد. بی آنکه چیزی بگوید به دنبال او به راه افتاد و با هم از در بیرون رفتند. وقتی به آخرین پله رسیدند یاس روبه مرد کرد و گفت :
من با پرنده های مهاجر بود که به اینجا آمدم.
من از شرق می آیم. از آفتابی ترین شهر زمین !
 
مرد فقط به او لبخند زد. دلش می خواست همان مسیری را که دیشب با سایه طی کرده بودند دوباره تجربه می کرد. به طرف دریا به راه افتادند. هیچکدام حرفی نزدند و تمام راه با سکوت محض طی شد.
یاس قدم هایش را تندتر کرده بود و چند قدم جلوتر از مرد راه می رفت. گاه توقف می کرد واز زمین، یک سنگ یا چند صدف را بر می داشت و باز به راهش ادامه می داد. مرد نیز همچنان آرام قدم بر می داشت تا تخته سنگ بزرگی توجهش را جلب کرد. به طرف آن رفت و نشست و به وسعت غریبِ آبیِ آب خیره شد.
یاس، در چند قدمی مرد ایستاده بود و صدفی را به گوشش گذاشته بود و بنظر می رسید به چیزی گوش می دهد. ناگهان به طرف مرد بر گشت. با دست به فضایی خالی اشاره کرد و گفت:
می بینید ؟
آن هفت گرگ را می بینید که دارند می دوند.؟
آنها دندان هایشان را برای دریدن من تیز کرده اند.
باید برویم.
 
روی ماسه ها شروع به دویدن کرد. تند می دوید. می خواست به اطاقش برگردد.
نفس زنان از پله ها بالا رفت. وارد اتاق شد و در را بست. کمی آرام شد. پرده را کشید تا سایه ها نیز نتوانند به خلوت او راه یابند.
آنگاه صدفی را که در ساحل پیدا کرده بود به گوشش گذاشت. گردنش را روی صدف خم کرد. می خواست صدای دریا را در آن بشنود. مدتی با چشمان بسته ایستاد و به صدای دریا که در تمام تنش جاری می شد گوش داد. گویی تمام اندوهش در آب شسته شده بود. و مثل پرنده ای سبک بال، آرام گشته بود.
دلش می خواست بنویسد. می خواست برای سایه که او را ترک کرده و رفته بود بنویسد.
به طرف کمد لباسهایش رفت و با دقت دفترچه ای را که در زیر لباس ها پنهان کرده بود بیرون آورد. دفترچه کاملا نو بود و تا به حال چیزی در آن نوشته نشده بود؛. دفترچه را باز کرد و در اولین صفحه آن با خطی درشت نوشت :  
 
سایه ها
 
نمی دانست چگونه آغاز کند. انگار ناگهان همه چیز محو شده بود. رفته بود. ذهنش کاملا خالی شده بود. دفترچه را زیر بالش روی تخت گذاشت و همانجا دراز کشید و به خواب رفت.
 
یاس با شنیدن چند ضربه آرام به در بیدار شد. مرد در آستانه در ایستاده بود و به او نگاه می کرد. چشمانش را با دست مالید. فکر کرد خواب می بیند. با لبخند مرد به خود آمد. از روی تخت بلند شد. مرد را دید که با حضور پر هیاهوی روز مره گی اش در اتاق ایستاده است و به او نگاه می کند.
دوباره خود را به روی تخت انداخت. حوصله نداشت بلند شود. چشمانش را بست و امیدوار بود که مرد برود و راحتش بگذارد.
ناگهان صدای نفس های مرد را بر پیشانی خود احساس کرد. گرمای مرطوب لبش را که به سوی لب های او نزدیک می شد و دستی که به نوازش بازوان او پرداخته بود.
چشمانش را باز کرد. مرد به طرف پنجره رفته و خیره شده بود به فضای بیرون که از حرکت باز مانده بود و دود سیگارش به سرعت فضای کوچک اتاق را پر می کرد. از یاس پرسید :
دود اذیت تان می کند؟
پاسخی نشنید.
بی آنکه متوجه شود خاکستر سیگارش به روی زمین ریخت.
یاس، با صدای رخوتناکی که از اعماق خیالش بیرون می آمد گفت:
نه. سیگارتان را بکشید.
با آنکه من بسیاری از چیزها را از یاد برده ام، اما هنوز حس می کنم. هنوز می توانم اشگ آدمها را بخوانم. اشگ آدمها از سرنوشت آنان سخن می گوید. از آنچه بر ما گذشته است !
یاس به طرف حمام رفت و در را بست. می خواست اندوهش را با آب بشوید.
 
تاریکی شب کم کم به اتاق می آمد. از اتاق مجاور صدای موسیقی شنیده می شد. او در اتاق یاس ایستاده بود. خالی. سرد. غیر مسکونی و بی روح. دوباره سیگاری روشن کرد وبه کلماتی که بر دیوارهای اتاق یاس نوشته شده بود و اکنون با صدای موسیقی به حرکت در آمده بودند خیره شد. چیزی شبیه گرمای سرخ آتش بر گونه هایش پخش می شد.
به طرف تخت یاس رفت و دراز کشید. صدای باز کردن زیپ شلوارش در سکوت اتاق پیچید. کمربندش را باز کرد. ران هایش را کمی بلند کرد و شلوار را از پایش در آورد. دستش را زیر سرش گذاشت. عضلات تنش به آرامی شل می شدند. آهسته خود را لمس کرد. دستش به میان پاهایش سر خورد. رگ های برجسته روی پوست کشیده شده آلتش را به نرمی نوازش کرد. این قسمت از تن او گویی کا ملا بطور مستقل از قسمت های دیگر بدنش عمل می کرد.
با خود فکر کرد:
من ترس این دختر را می شناسم. روزی این ترس تمام مرا در خود گرفته بود.
سکوتش را می شناسم. این سکوت در من نیز بود. و عمق چشمان وحشی و ناآرامش را چه خوب می شناسم!
 
یاس از حمام بیرون آمد. زیباتر شده بود. خون زیرپوست پریده رنگش دویده بود. در زیرسیگاری، دود سفید رنگی از سیگار مرد که کاملا آنرا خاموش نکرده بود، فضای اتاق را مه آلود کرده بود.
یاس به مرد که روی تخت او چون مجسمه ای دراز کشیده بود و خود را لمس می کرد نگاه کرد. به طرف او رفت و لب هایش را بر پوست او به حرکت در آورد.
می خواست مفاهیمی چون سلامتی، شور زندگی و طبیعت را که از تمام حضور او منتشر می شد به ریه هایش فرو دهد. گویی او خودِ خود ِ روز بود. آفتاب بود. مظهر هستی بود!
او را می بویید و زبان می زد. می خواست تمام آنچه   که او بود و خودش نبود را در خود فرو دهد. شاید که او شود. انسانی از آن سوی دیوارهای زندگی، شاد، زنده و پر از تمنای بودن.
 
مرد تمام شب را در اتاق یاس ماند. با روحی عریان و گمشده ، در تن زیبای زمینی اش قله های لذت را فتح کرد. تمام نفس هایشان را   بر پوست یکدیگر دمیده بودند، تمام لمس و حرکت ها را در خاطره اندامشان ثبت کرده بودند. گویی این آخرین باری بود که عشق می ورزیدند و جهان در نرمی لمس انگشتانشان، آرام محو شده بود تا آنکه خواب، مرد را ربوده بود.
 
یاس تمام شب پشت پنجره نشست و به تاریکی نگاه کرد. با خودش فکر کرد:
در زندگی رازهای بسیاری وجود دارد. مانند نیروی پنهان کهکشان ها، جهانی متفاوت از جهان آدم ها. نیروهائی که گاه در یکدیگر حل می شوند و گاه بر یکدیگر اثر می گذارند. شاید روزی دانش، همانطور که سفر به کهکشان های دیگر را کشف کرد، نیروی پنهان آدم ها را نیز کشف کند.
 
تنش مورمور شد. ساعت ها بود که عریان، جلوی پنجره نشسته بود. گیسوان سیاهش بر دسته های صندلی ریخته بود. بازوان لاغرش را روی پاهایش گذاشته بود. لب هایش نیمه باز بود و نور کم سوی ستاره ای بر پستان های کوچک آزادش می تابید.
از جایش بر خاست. به طرف تخت رفت. روب دوشامبرش را که روی تخت افتاده بود پوشید و به چهره مرد که گویی به خواب مرگ فرو رفته بود خیره شد.
احساس کرد تمام تنش از جنس شیشه است و هر لحظه می تواند از این حس بی نها یت ِ تنهایی خرد شود و فرو ریزد.
 
به تخت رفت. آنقدر به لبه تخت نزدیک بود که ممکن بود هر لحظه به زمین پرت شود. سردش بود. نا آرام بود. تمام فکرهای مشوش همیشگی احاطه اش کرده بودند و هر چه بیشتر به زیر لحافش که چون زندان بود فرو می رفت. گویی دستی نامرعی او را به سویی دیگری از هستی می کشید. می خواست که نباشد!
 
وقتی بیدار شد، مرد رفته بود. تنها چیزی که از خود بجا گذاشته بود یک سیگار نصفه بود که یاس آنرا روشن کرد و کشید.
 
ادامه دارد.....


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست