فراز و فرودٍ اسلام باوران در مواجهه با مدرنیته در ایران
منصور پویان
•
روحانیت تمامیت خواه و بنیادگرا، چون اژدها در «حکایت مارگیر»، پس از انقلاب به خطری مهیب بدل شد که علیه انقلابیون و مواریث مشروطیت به تالانگری پرداخت.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲۲ دی ۱٣٨٨ -
۱۲ ژانويه ۲۰۱۰
در دهه ،۱۳۴۰ همپا با توسعه اقتصادی و افزایش مراکز آموزش عالی، نیروی فکری تازه ای در ساخت اندیشه، متمایز از روحانیت، روبه رشد و تبارز نهاد. این نیروی نوبنیان، همان گروه روشنفکران دینی اند که امروز در صحنه مبارزات سیاسی، بخش عمده اصلاح گرایان حکومتی و نیز دین باوران دگراندیش را تشکیل می دهند.
روشنفکران دینی در دهه ۱۳۴۰ رو به افزایش گذاشتند. آنها مشروعیت روحانیت را در امر ولایت به زیر سئوال کشیدند. روشنفکران دینی در این روال، به تدریج ندا سر دادند که در اسلام گروهی بنام روحانیت که در امر هدایت مردم و در امور الهیات از حق ویژه و انحصاری برخوردار باشد، به رسمیت شناخته نشده است. در مورد علل پیدایش این رویکرد، علاوه بر شرایط اقتصادی- اجتماعی جدید در دهه ۴۰ که منجر به رشد طبقات میانه شد، باید از شکست جنبش ملی در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و نقش منفی و تزلزل مآب روحانیون به رهبری آیت الله کاشانی در آن شکست یاد کرد.
پس از ۳۲، اعتبار و منزلت روحانیت و دستگاه چند مرکزی آن همانند دو سازمان سیاسی عمده دیگر؛ یعنی جبهه ملی و حزب توده، روبه کاهش گذاشت. علت این فرو کاستگی، نابخردی ها و خود محور-نگری های این تشکلات بود که در به شکست کشانیدن جنبش ملی، هر یک به نوعی و به سهمی مقصر بودند.
باری، روشنفکران دینی به تدریج توانستند در دهه ۴۰، به بازوی نیرومندی در برابر دولت و متمایز از گروهبندی روشنفکران عرفی (سکولار) از یک طرف و مستقل از قشر روحانی از طرف دیگر تبدیل شوند. ظهور آنها در صحنه اندیشگی و مبارزاتی، برای اولین بار بود که به طور مجزا از روحانیت جامه تحقق می پوشید. مهندس مهدی بازرگان، با تأسیس نهضت آزادی ایران، ایجاد سازمان مجاهدین خلق ایران و بالاخره ظهور دکتر علی شریعتی از تبارزات آشکار این نیرو در دهه ۱۳۴۰ می باشند.
از زمره مشخصات روشنفکران دینی آن است که آنان مانند روحانیون از راه دین و به یُمن وجوهات دینی ارتزاق نمی کنند. آنان همچنین خواستار قرائت های روزآمد و نوآورتری از اسلام هستند. روشنفکران مذهبی با تفسیر و برداشت های محافظه کارانه و حوزوی از اسلام نیز مخالفت می ورزند. منتهی نباید فراموش کرد که نوآوری روشنفکران دینی در دهه ۴۰ و نیمه اول دهه ۵۰، عمدتاً در حیطه پروژه احیاگری می گنجید و لذا خوانش آنها عموماً ایدئولوژیک-وار و سیاست-زده می بود. به عبارت دیگر، نگرش روشنفکران دینی، با پروژه «پروتستانتیسم اسلامی» تجانس و تشابه نداشت.
در مورد این که روشنفکران دینی آیا باید با روشنفکران چپ در مبارزه با رژیم شاه به همکاری بپردازند و یا این که تمایز و استقلال خویش را حفظ کرده؛ با هیچگونه همکاری موافقت ننمایند، در میانشان وحدت فکری موجود نبود. نعمت میرزازاده از جلسه ای در مشهد و در سال ۱۳۴۷ یاد می کند که در آن جلسه، جلال آل احمد در مورد لزوم اتحاد میان روحانیون و روشنفکران دینی از یک طرف و از ضرورت اتحاد میان دین باوران و روشنفکران چپ از طرف دیگر سخن می گوید (خاطرات نعمت میرزازاده، ۱۳۶۳). در همین راستا، سازمان مجاهدین خلق در تماس هائی که با آیت الله خمینی در نجف و در اوایل دهه ۱۳۵۰ برقرار کرد به این نتیجه رسید که نمی تواند به روحانیت که محافظه کار و سنت گرا است اعتماد و اتکاء نماید. دکتر علی شریعتی در اواخر دهه ۱۳۴۰ مشابه همین نظرگاه را داشت.
دکتر علی شریعتی در سخنرانی هایش در اواخر دهه ۴۰، بارها و به صور گوناگون روحانیت را می نکوهید و نمایندگان محافظه کار و سنت گرای آن را، چون آیت الله سید محمد هادی میلانی، به طور غیر مستقیم مورد انتقاد قرار می داد.
از نقطه نظر دکتر شریعتی، دستگاه روحانیت از آنجا که فرتوت و گذشته نگر است نمی توانست نقش رهبری دینی را به طور جامع الشرایطی ایفا نماید. وی معتقد بود که رهبری باید به روشنفکران دینی که آشنا به مسائل جدید علمی و بشری هستند، انتقال یابد، او تحت عنوان «روشنفکر و مسئولیت او در جامعه» می نویسد:
«روشنفکران.... بزرگترین مسئولیت و هدفشان بخشیدن وَدیعه بزرگ خدائی، یعنی خودآگاهی، به توده انسان است.» (مجموعه آثار، جلد ،۲۰ تهران).
روشنفکران دینی در دهه ۴۰، از نقطه نظر سیاسی همانند روشنفکران چپ، انقلابی و شورشی بودند. به دیگر سخن، این دو نیروی عمده، مشابهاً، رژیم شاه را وابسته و غیر ملی ارزیابی می کردند و از نظریه سرنگونی پشتیبانی می نمودند. اختلاف اساسی این دو نیرو، لذا در عرصه سیاست و راهبُرد مبارزه نبود؛ بلکه اختلاف آنها در ارائه راه حل و رهیافت ِ جایگزین مشخص می گردید.
روشنفکران دینی به عنوان راه حل ِطرح ِجانشین مدعی بودند که از طریق ِطرد ِ«تجددخواهی تقلیدی و آمرانه» و با استمداد از گنجینه فرهنگ دینی می توان به خلق بدیلی نو و پویا دست یازید. آنها بدین نحو، در پی احیاگری و نوسازی اسلام بودند. از سوی دیگر، روشنفکران چپ بر آن بودند که پس از سرنگونی رژیم شاه، و بمدد مارکسیسم و ایجاد ِیک سیستم غیر سرمایه داری می توان درخواست های عمومی؛ یعنی رفاه، برابری و استقلال، را برای همه آحاد مردم ایران تأمین نمود. گفتمان ِ«غرب زدگی» ِجلال آل احمد در دهه ۴۰، راهبُرد تجددخواهی تقلیدی و روشنفکران ِحامی آن را مورد آماج حمله قرار داد. سیطره این گفتمان در دهه ۴۰، به طرح ِگفتمان «بازگشت به خویشتن»، توسط علی شریعتی در اوایل دهه ۵۰ شمسی، فرا روئید. گفتمان «بازگشت به خویشتن»، متعاقباً، در آستانه انقلاب ۵۷ هژمونیک گردید.
وقتی علی شریعتی از «بازگشت به ریشه های» خود سخن می گفت، منظور او بازگشت به ریشه های فرهنگ اسلامی می بود. وی مدعی بود که تمدن اسلامی، پیشینه ایران باستان را از فرهنگ ما قیچی کرده است. بنابراین کشف دوباره ایران پیش از اسلام ناممکن است و لذا باید به سرچشمه های فرهنگ اسلامی بازگشت.
اگر در اوایل دهه ۴۰، روشنفکران چپ از نرخ رشد ِعددی بالائی برخوردار بودند، این روند رشد در اوایل دهه ۵۰ به سود روشنفکران دینی تغییر جهت یافت. در اوایل دهه ۵۰، روشنفکران دینی واجد طرحی برای آینده ایران بودند که، با آن که طرحی تخیلی و ناکجا آبادی بود، حداقل بُن-مایه های اصلی آن، از فرهنگ ملی برمی خاست. روشنفکران چپ، ایضاً، طرحی آرمانی و رویا پردازانه ارائه می دادند. منتهی با این تفاوت فاحش که مضامین و مفاهیم طرح آنها، همه برآمده از تمدن غربی بود و در ارتباط با فرهنگ ملی سخنیت کمتری را برمی تابید. سازمان مجاهدین خلق ایران، با آنکه تلفیقی بین اسلام و مارکسیسم به عمل آورده بودند؛ ابداعشان در خط سیر و در چارچوب گفتمان «بازگشت به خویشتن» می گنجید. مجاهدین خلق یک تفسیر شورشی و ایدئولوژیک از اسلام ارائه دادند که مضامین آن در مقایسه با طرح روشنفکران چپ، با باورها و ارزش های فرهنگی مردم ایران خوانائی و هماهنگی بیشتری داشت.
بدین نحو، روشنفکران دینی از روشنفکران چپ در عرضه-داشت ِطرحی سازگارتر با سنت و با دیرینه فرهنگی پیشی گرفتند و لذا گوی سبقت را در کسب مقبولیت عامه در رُبودند. روشنفکران دینی در اتحاد با روحانیت در آستانه انقلاب ۵۷، نیروئی بزرگ و مقتدر فراگرد آوردند که به سادگی وزنه روشنفکران چپ را خنثی کرده، نیروی آنان را به کناری روبیده و آنان را به دنباله روان انقلاب اسلامی تبدیل کردند. در جریان انقلاب ۵۷، رَهیافت ِعوامیگری (پوپولیستی)، تحت رهبری روحانیت بنیادگرا، آنچنان مقتدر و هژمونیک شد که گروه روشنفکران عرفی و لیبرال (چون جبهه ملی ایران) نیز عملاً به پشتیبانی از روحانیت برخاستند و با سلب استقلال خویش، عملاً به چرخ ِپنجم رهبری خمینی تبدیل شدند.
پس از انقلاب، با سقوط دولت موقت مهندس مهدی بازرگان، عقد نامیمون میان روشنفکران دینی و روحانیت بنیادگرا رو به گسست گذاشت و بعداً با انفصال ریاست جمهوری بنی صدر، ابعاد آن تعمیق یافت. امروز، رویاروئی دین باوران ِاصلاح گرا با روحانیت بنیادگرا، به صورت واقعیتی انکار ناپذیر و نهادینه در آرایش نیروهای سیاسی در ایران، به طور آشکاری برملا گشته است.
امروز، همچنان بقایای اندیشه ِضد دینی ِبیژن جَزَنی در اذهان جنبش چپ ایران سنگینی می کند. روشنفکران چپ، امروز همچون گذشته، «پروتستانتیسم اسلامی» و ضرورت تحقق آن را، به عنوان یک پیش ِشرط بسط و انکشاف مدرنیته ایرانی، انکار می کنند. آنان همچون گذشته، نقش مثبت دین باوران را در جنبش مشروطیت لاپوشانی می کنند. روشنفکران چپ برآنند که هیچ نیرو و حتی فرد مذهبی، به حکم پایبندی به اعتقاد دینی، نمی تواند یک دمکرات باشد.
این دسته به اصطلاح روشنفکر، خود را از اصلاح طلبان دینی؛ یعنی آنانی که خواستار مردم سالاری و جدائی دین از حکومت هستند، متمایز کرده و اطلاق «روشنفکری» را مِلک ِمطلق خود می پندارند و از کاربرد «روشنفکران دینی» در مورد دین باوران ِتجددخواه تن می زنند.
روشنفکران چپ احتجاج می کنند که مذهبیون صادق و مبارز اگر بخواهند ردا و مرتبت «روشنفکری» به آنها نیز ارزانی شود می بایست از اندیشه های التقاطی خود دست بردارند و مانند امیر پرویز پویان و مسعود احمدزاده به جنبش چپ بپیوندند. آنان تحول ایدئولوژیکی سازمان مجاهدین خلق را در مهرماه ،۱۳۵۴ نشانه ای از این ضرورت لامحاله ارزیابی می کنند.
در مورد بیژن جزنی باید گفت، او پس از جدائی از حزب توده، گروهی مجزا در سال ۱۳۴۲ تشکیل داد. گروه دیگری به رهبری مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان (از اعضای سابق جبهه ملی) در سال ۱۳۴۶ ایجاد گردید. این دو گروه در ادغام با یکدیگر در سال ،۱۳۴۹ راهبُرد ِمبارزه مسلحانه را برای تغییر وضع موجود در پیش گرفتند و با عملیات نظامی در واقعه سیاهکل، موجودیت سازمان چریک های فدائی خلق را اعلام کردند.
بیژن جزنی در زندان و در حدود سال ۱۳۵۴ به نقش روحانیت و به خطری که در مسیر مبارزاتی مردم کمین کرده بود، پی برده بود. او در نوشتار خود، که در زندان و تحت نام «اسلام مارکسیستی و مارکسیسم اسلامی» تحریر کرده، نسبت به خطر مذهب هشدار داده بود و روشنفکران را از تحریک احساسات دینی مردم بازداشت و آن را به سود انقلاب و آینده ایران نشمرد. با این همه، او نتوانسته بود در قبال این خطر بالقوه موجود، موضع درستی اتخاذ نماید. به عبارت دیگر، او بنا بر نظریه عمومی مارکسیستی، نسبت به مذهب موضعی تند و افراطی داشت و مذهب را، بصورت ِکلیشه ای، ارتجاعی و مردود می شمرد و خواستار آن بود که روشنفکران، علیه مذهب و نقش ارتجاعی آن کار افشاگرانه و روشنگرانه کنند.
علت این موضع افراطی، سوای نگرش عمومی مارکسیسم در مورد مذهب، از آن ناشی می شد که بیژن جزنی، بنابر تحلیل طبقاتی و تقلیل گرائی اقتصادی خود، اسلام را به روبنای قرون وسطائی در تولید پیشا سرمایه داری منتسب می کرد. بنابراین، همانطور که رژیم شاه، گویا بنابر وابستگی به انحصارات و امپریالیسم، مانعی بر مسیر ِرشد نیروهای مولده محسوب می شد و لذا مبارزه سرنگون خواهانه علیه آن رژیم در دستور جنبش روشنفکری ایران قرار می گرفت، اسلام و روحانیت نیز، مشابهاً، به عنوان وابستگان کهنه اندیشی و حامیان روابط تولیدی پیشا مدرن، محکوم و ارتجاعی قلمداد می شدند. مبارزه علیه دین و دین باوران، بدین نحو، یکی از ملزومات اساسی نظام ِطبقاتی در ایران ارزیابی می گردید. از نقطه نظر جزنی، سازمان مجاهدین خلق نمایندگی گروه های خرده بورژوازی را به عهده داشت.
بنابر تحلیل بیژن جزنی، سازمان مجاهدین خلق در وجهی علیه انحصارات و امپریالیسم می رزمد و در وجهی دیگر پایبند روابط مبتنی بر تولید کهن و برآمده از کهنه اندیشی می باشد. لذا به لحاظ ِالتقاط و دوگانگی، نمی تواند متحد استراتژیک طبقه کارگر و چپ محسوب شود. تلفیق اسلام و مضامین چپ (چون جامعه بی طبقه توحیدی) از نظرگاه بیژن جزنی، از همین ماهیت دوگانه و لغزنده مجاهدین خلق نشئت می گرفت.
در مورد این که این مقاله دست نوشته جزنی (که هرگز چاپ نشد)، آیا پیش از انتشار «بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک»، به دست مجاهدین خلق رسیده بود و یا نه، اطلاعی در دست نیست. لکن، آن مجاهدینی که به مارکسیسم پیوستند و در سال ۱۳۵۵ خود را «بخش مارکسیستی- لنینیستی سازمان مجاهدین خلق ایران» نامیدند و سپس با اتحاد با برخی از گروه های مائوئیستی در آستانه انقلاب ۵۷، سازمان «پیکار در راه آزادی طبقه کارگر» را بنا نهادند، قطعاً با تناقضات درونی اسلام به عنوان یک الگوی انقلابی آشنا بودند. بی گمان این دسته از مجاهدین به نقش واپس نگرانه روحانیت و نسبت به خطر بالقوه آنها در کسب قدرت سیاسی، نیز واقف بودند.
بیژن جزنی در مبارزه خود علیه دین معتقد بود که از ماهیت ذاتی اسلام باید پرده برگرفت و نشان داد که تفاوتی ماهوی در بین انواع و اقسام قرائت ها از اسلام موجود نیست. در این افراط؛ یعنی مبارزه با هدف نابودی دین، جزنی، دین را یکی از ابزارهای تحمیق و استثمار زحمتکشان می پنداشت. او می گفت که باورهای اسارت بار توده های مردم را طی یک دوره مبارزه تبلیغی و روشنگرانه باید تصحیح کرد. طبق این تحلیل تنزل گرایانه، بیژن جزنی «پروتستانتیسم اسلامی» را پروژه ای ناممکن و نامربوط می انگاشت. او همچنین بین روحانیون و روشنفکران دینی قائل به تفکیک نبود. پس از انقلاب ۵۷، این نقطه نظر ِافراطی و تنزل گرایانه به ضد خود؛ یعنی به وجه تفریطی و حداکثرگرایانه کشیده شد، آنچنانکه بخش اعظم چپ (حزب توده و اکثریت سازمان فدائیان خلق) تحت شائبات مبارزه ضد امپریالیستی، به دفاع و پشتیبانی از رژیم جمهوری اسلامی پرداختند.
القصه، روحانیت تمامیت خواه و بنیادگرا، چون اژدها در «حکایت مارگیر»، پس از انقلاب به خطری مهیب بدل شد که علیه انقلابیون و مواریث مشروطیت به تالانگری پرداخت. هیچ یک از گروه های اجتماعی؛ اعم از روشنفکران دینی، سازمان های چپ، مجاهدین خلق و حتی لیبرال ها و ملی گرایان «جبهه ملی»، از قلع و قمع این اژدهای جان گرفته از گرمای انقلاب و سرمست از باده قدرت، مصون و در امان نماندند:
و اژدها کز زَمهَریر افسرده بود
زیر صد گونه پلاس و پرده بود
آفتاب گرم سیرش گرم کرد
رفت از اعضای او اخلاط سرد
مرده بود و زنده گشت او از شگفت
اژدها بر خویش جنبیدن گرفت
بندها بگسست او، بیرون شد ز زیر
اژدهائی زشت، غُرّان همچو شیر
در هزیمت، بس خلایق کشته شد
از فتاده کشتگان، صد پشته شد
(کلیات مثنوی معنوی، ویرایش احمد فتاحی ص۳۹۷)
دیماه ۱٣٨٨
|