یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

سوسیالیست‌های حقیقی و نقد نابه‌هنگام بورژوازی


یاسر عزیزی


• آیا طبقه‌ی کارگر و زحمت‌کش در فضای نسبتاً آزادی که رنج هایشان را ناقدان وضع موجود و اقتصاددانان طبقه کارگر در برابرشان ردیف کنند و آزادانه به آن ها گوشزد کنند، عرصه‌ی پیکار خود را بهتر درک می‌کنند، یا در شرایط اختناق و سرکوبی که زبان نقد بریده است تا نماد حق‌خواهی بخش‌هایی از همین طبقه‌ی زحمت‌کش، پوپولیسم سخیف تجربه‌شده‌ی سال‌های اخیر باشد؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۶ دی ۱٣٨٨ -  ۱۶ ژانويه ۲۰۱۰


"مناسبات تولیدی تازه و عالی‌تر، هرگز پیش از آنکه شرایط مادی ِ وجود آن‌ها در درون جامعه‌ی کهن به بلوغ رسیده باشد، جایگزین مناسبات قدیمی‌تر نمی‌شود" (کارل مارکس، گروندریسه)

جملاتی نظیر جمله‌ی فوق، همواره محملی بوده است تا مارکس را به اکونومیسم محض و دترمینیسم خشک و خشن متهم کنند. در حقیقت فربه‌کردن نقش و اهمیت تضاد نیروهای مولد و تاکید بر روابط تولید و تاثیر آن‌ها در پیدایی شرایط تحقق انقلاب‌های دوران‌ساز و برساختن اتهام اکونومیسم و دترمینیسم، از سوی بسیاری از موافقان و مخالفان مارکس، سبب‌ساز مغفول ماندن بخش‌های دیگری از اندیشه‌ی مارکس شده است که به نظر می‌رسد از دیدی انضمامی‌نگر و دیالکتیکی نگاه و رویکردِ به‌خطا و بی‌ربطی است.

اگرچه نگارنده در این نوشتار، به عنوان مدافع راستین انقلاب سوسیالیستی با مشخصاتی که در سابقه ذهنی خوانندگان بوده و هست، سخن نمی‌گوید و بنابراین به‌راحتی می‌تواند دست از سر این نوع نگاه ها بردارد و مارکس را با اکونومیسم محض و دترمینیسم خشکش رها کند، اما به نظر می‌رسد جزمیت یافتن چنین تبیین‌هایی از اندیشه‌ی این اندیشمند بزرگ و تاثیرگذار، فضای فهم عناصر مهم و انسانی ِ دیگر در حوزه‌ی اندیشه‌ی وی را سلب کرده و از مارکس صورتکی ساخته است، هم‌اندازه‌ی صورت نحیف آن دست از مارکسیست‌هایی که به صرف پی‌جویی روابط تولید سرمایه داری و به زعم خویش ردیابی ِ جهت حرکت سرمایه، چشم خود را بر بخش‌های دیگر واقعیت اجتماعی می‌بندند. از این روست که قلم زدن در این وادی ضرورت دارد و نوشتار حاضر قدم کوچکی در این مسیر است که امیدوارم با تبیین گویای آنچه می‌خواهم بگویم، از تشریح نکاتی از مارکس عزیمت کرده، به مواضع چپ‌نمایانه‌ی برخی مارکسیست‌های ایرانی در مواجهه با جنبش عظیم اجتماعی کنونی فرود آیم.

در حقیقت مارکس با رویکرد دیالکتیکی و انضمامی‌نگر خود، جامعه‌ی کهن و جدید را با همه‌ی واقعیت‌های زیربنایی و روبنایی شان، یک‌جا و با هم می بیند. چنان‌چه وقتی از مناسبات تولیدی فئودالی سخن می‌گوید، از سخت‌سری و عقب‌ماندگی سیاسی، فکری و فرهنگی آن دوران نیز سخن می‌راند. این مهم دقیقاً بدین معناست که رویکرد مارکس به‌هیچ‌وجه رویکردی تک‌بعدی و یک‌جانبه‌نگر نبوده است. یکی از نمودهای این نگرش را که پایه‌ی این نوشتار است می‌توان به‌خوبی در تفکیک‌هایی که وی در کنار انگلس بر انواع سوسیالیسم ها قائل می شوند یافت. آن‌جایی از مانیفست که مارکس از سوسیالیست‌های حقیقی همچون "موسا هس" سخن می‌گوید بهترین بیان اندیشه‌ی مارکسی در تایید خواست این نوشتار است.

مارکس در موضوع سوسیالیست‌های حقیقی به دو ویژگی این دسته از سوسیالیست‌ها ایراد و انتقاد وارد کرده است:

۱- انتزاعی‌بودن تحلیل‌ها و نقد اجتماعی ایشان

۲- نا بهنگام بودن نقد و یا نوع نقد ایشان بر بورژوازی

این هر دو ایراد از اتفاق وابستگی و تداخلی نیز به یکدیگر دارند. در حقیقت نقدهای شدید سوسیالیست‌های حقیقی بر بورژوازی، که هنوز هیچ کدام از ادوات و نمودها و در نتیجه ویژگی‌های اقتصادی، فرهنگی و سیاسی ـ اجتماعی آن در آلمان آن زمان رشد نیافته بود، چه آلمان همچنان در بست فئودالیزم و استبداد پروس بود، نقدی انتزاعی و مجرد از واقعیت موجود این دسته از سوسیالیست‌ها بود. از دیگر سوی، مارکس چنان شکلی از نقد و هجمه به بورژوازی نارسیده در عصری که آلمان همچنان اسیر فئودالیزم و استبداد بود را به واسطه‌ی ناآگاهی سوسیالیست‌های حقیقی از دو مهم می دانست:

۱- عدم درک این نکته که شیوه‌ی نقد سوسیالیستی که شیوه ای برگرفته از فرانسه بود، به همراه خود شرایط اجتماعی فرانسه را وارد آلمان نکرده بود. اشاره‌ی مارکس به فضای سیاسی ـ اجتماعی پیش‌رفته‌تر در فرانسه بود که گذار از فئودالیسم و شکل کهن استبداد را از سر گذارنده بود و سوسیالیست های حقیقی بدون درک این مهم، سر در فضای فرانسه و پا در خاک پروس داشتند.

۲- سوسیالیست‌های حقیقی نمی‌دانستند که زمینه‌ی لازم و پیش‌شرط نقد ِ سوسیالیستی در واقع پیروزی بورژوازی بر فئودالیسم و استبداد است.

در این‌جا تاکید مارکس بر استبداد در کنار فئودالیسم ـ که شیوه‌ی کلی تولید و دوره‌ی تاریخی را نمایندگی می‌کند ـ نشانگر اهمیتی است که مارکس به ابعاد دیگر حیات اجتماعی که در ادبیات مارکسیستی حیث روبنایی جامعه نامیده می‌شود، داده است. این مسئله وقتی جدی‌تر می شود که مارکس بر لزوم تحقق "حکومت مبتنی بر نمایندگی" و نیز "آزادی و برابری بورژوایی" تاکید می‌کند.

بر این اساس است که مارکس، نقدهای سوسیالیسم حقیقی و افرادی چون "موسا هس" را نابهنگام و در حقیقت نقدی در خدمت استبداد و فئودالیسم پروس می‌داند. این نکته البته به معنای فارغ‌شدن از فهم سرمایه داری و بورژوازی و در نتیجه غافل شدن از ایرادات اساسی آن نیست، بل که از سویی صحه گذاشتن ِ مارکس بر نقش و اهمیت ضروری روبناهای جوامع بورژوایی جهت فراهم آوردن زمینه های نقد و مبارزه‌ی سوسیالیستی است و از طرف دیگر، نشانگر این نکته است که در مبارزه‌ی بورژوازی با فئودالیسم، جنبه‌ی استبدادستیزی مبارزه نیز برای وی اهمیت و برجستگی داشته است.

پر واضح است که پاره‌ای چنین برداشتی از مارکس را غریب و غیرمتعارف بدانند، چه همیشه و از زبان‌های گونه‌گون برجسته‌ترین نگاهی که از مارکسیسم در ذهن‌شان ترسیم شده بود، با افق "دیکتاتوری پرولتاریا"یی عجین بود که ولو امروزه زمینه‌ی تاریخی خود را از دست رفته بیابد، اما برخی دقت‌ها می‌تواند آن مفهوم را نیز گویاتر کند.

انگلس در سال ۱۸۹۱ و در مقدّمه ای که بر چاپ جدید "جنگ داخلی فرانسه" نوشته بود چنین ترسیمی از دیکتاتوری پرولتاریا می داد: "آلمانی‏های عامی به‌تازگی با شنیدن اصطلاح دیکتاتوری پرولتاریا دچار وحشتی مفید شده‏اند. بسیار خوب آقایان، می‏خواهید بدانید داستان دیکتاتوری پرولتاری از چه قرار است؟ به کمون پاریس نگاه کنید.این است دیکتاتوری پرولتاریا."

این مسئله آن جایی روشن‌تر می‌شود که انگلس در نوشته ای به ببل می‌نویسد: "در کمون دیگر اثری از دولت نبود." شاید ذکر جمله‌ی معروف "رزا لوگزامبورگ" در این‌جا راهگشا باشد که" آری، آری، دیکتاتوری! امّا این دیکتاتوری عبارت است از شیوه‌ی اعمال دموکراسی، نه حذف دموکراسی".

به نظر می رسد معیار مارکس برای "دیکتاتوری پرولتاریا" نیز کمون پاریس بوده است (اگرچه این لفظ تنها سه بار در آثار مارکس به کار رفته است) و با این وصف می‌توان مارکس را نیز مدعی دیکتاتوری بدون دولت ِ پرولتاریا بدانیم. در این‌جا یک تناقض به‌خوبی آشکار می‌شود. چرا که دیکتاتوری همیشه جایی است که دولتی فربه با حوزه‌ی نفوذی دامن‌گستر، درونی‌ترین لایه های زندگی مردم را رصد می‌کند، اما در تبیین مارکسی اساساً دولتی وجود ندارد که بخواهد چنان مشخصاتی داشته باشد. این‌جاست که دموکراسی مارکسیستی به مفهوم مارکسی خود رخ نمون می‌کند، جایی که آزادی به گسترده‌ترین مفهومش معنا می‌یابد و آن معنا این‌گونه در (نقد برنامه‌ی گوتا) روشن می‌شود: "دولت، به عنوان ِ ساختی بر فراز جامعه، به تابعی از جامعه درمی‌آید." این صورتی است که مارکس از جامعه‌ی کمونیستی به دست می‌دهد و خود مدعی است "کمونیسم؛ دموکراسی حقیقی است ".(۱)

این چنین افق گسترده و بازی البته با تکیه بر تعابیری که در باب سوسیالیست‌های حقیقی به کار رفت، مستلزم "حکومت مبتنی بر نمایندگی" و پاره‌ای "آزادی‌های بورژوایی" به‌عنوان پیش‌شرط تحقق چنین آزادی گسترده‌ای در چشم‌اندازهای آینده است.

چنین شاخصی از اندیشه‌ی مارکسی است که درک تقابل و رویکرد خصمانه‌ی بخش هایی از مدعیان چپ در ایران با واقعیتی چون جنبش کنونی مردم که در حقیقت جنبشی دموکراسی‌خواه (همچنان که مارکس بر اهمیت آن در زمینه‌سازی باروری نقد سوسیالیستی تاکید می‌کرد) و آزادی‌طلب است، را برای ذهن کسانی چون نگارنده این سطور غیر قابل درک می‌نماید. در واقع، عدم وجود نگاهی انضمامی و نبود درک دیالکتیکی از حرکت جامعه و تاریخ، علل مهم دگماتیسم چپ وارانه ی این فعالین و گاه "خود پدرخوانده‌های" چپ و طبقه‌ی زحمت‌کش را موجب شده است.

کافیست شرایط امروز جامعه ما را در نظر بگیریم، عرصه‌ی عمده‌ی تضاد کنونی که تضاد آزادی و استبداد است را در نظر آوریم و انتقادات این گروه از نیروهای چپ را بر جنبش آزادی‌خواهانه‌ی مردم ایران مرور کنیم. به‌راستی آیا در پس این آزادی‌خواهی ِ انسانی و بی خشونت ِ مردم تفکری درونی شده قرار ندارد؟ و آیا نقد بی‌رحمانه و بل که نفی عمیق بودن خواست های درونی این جنبش، همراستایی "موسا هس"ی با استبداد نیست؟

در این جا قصد ندارم شکل شبکه‌ای و ماهیت افقی جنبش کنونی را به رخ سانترالیسم دموکراتیک این بزرگواران بکشم که جز ساختار و سازمان یابی عمودی را درک نمی‌توانند کرد و بنابراین نافی وجود اساس جنبش می‌شوند، چه مجال و فرصتی دیگر می‌طلبد، اما پاسخ به یک پرسش را قوی‌تر از همیشه خواهیم خواست که به‌راستی چه تنافری میان آزادی‌خواهی و جامعه‌ی انسانی مقصود مارکس وجود دارد؟ و آیا طبقه‌ی کارگر و زحمت‌کش در فضای نسبتاً آزادی که رنج هایشان را ناقدان وضع موجود و اقتصاددانان طبقه کارگر در برابرشان ردیف کنند و آزادانه به آن ها گوشزد کنند، عرصه‌ی پیکار خود را بهتر درک می‌کنند، یا در شرایط اختناق و سرکوبی که زبان نقد بریده است تا نماد حق‌خواهی بخش‌هایی از همین طبقه‌ی زحمت‌کش، پوپولیسم سخیف تجربه‌شده‌ی سال‌های اخیر باشد؟

پی‌نوشت
این نقل برگرفته است از: دموکراسی در اندیشه مارکس و لنین؛ جیووانی سارتوری، اطلاعات اقتصادی ـ سیاسی، بهمن و اسفند ۱۳۷۹، شماره ۱۶۱- ۱۶۲


منبع: http://azizi61.blogfa.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست