سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

عبور


حسین رحمت


• مجمعه مسی بزرگی کنار سماور بود با کمی سبزی-ماست و چند تایی کتلت و نان لواش. تا شروع به خوردن کردم پیدایش شد. کتی سرمه ای به تن داشت و شلوار طوسی دم پا تنگی که تا به زانو برسد گشاد می شد و گشاد تا کمر می رفت. سوخته صورتش از آقتاب اگر تیغی می خورد و پشت لبش اگر به سیاهی سبیلی می نشست پاکستانی آن ور مرزی می شد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٨ بهمن ۱٣٨٨ -  ۲٨ ژانويه ۲۰۱۰


 نامه ی نازنین که رسید سرم را توی دست هام گرفتم و همچه که خیره نگاه می کردم به محراب قالیجه ی کوچکم که رنگ و رویی نداشت رگ های متورم پاهام بیشتر توی چشم می خورد. بلوچ محرابی را دم امدن از دست فروشی که بساطش را توی پیاده روی خیابان انقلاب پهن کرده بود خریده بودم.
تاریک روشن جمعه ی شهریور بود که به زاهدان رسیدم . محل و نشانی دکان بقالی - سرکوچه ی رفوگران مشخص بود. تا انتهای رفوگران رفتم و به سمتی پیچیدم که بقال سر کوچه نشانی داده بود.
در قدیمی بود و چوبی بود و همانی بود که رسول گفته بود. این بود که با کف دست چند بار به در زدم. تا صدایی از ان طرف بیاید احساس ناامنی و ترس به جانم بود. در از تو به زحمت باز شد و بلوچ چهارشانه ی بلند قامتی که شال حریری در دست داشت در را باز کرد و بدون انکه حرفی بزند سر بیرون آورد و به دو طرف کوچه نگاه انداخت . می خواست مطمئن شود که صدای پائی دنبالم نباشد. بعد نگاهم کرد و مرا تو خواند.
از دالانی گذشتیم که تاریک بود و دراز بود و بوی نا داشت وه انتهایش به حیاط سنگ فرشی می رسید که درخت کناری در ضلع شرقی اش بود و حوض کوچک مربعی در وسط اش.
شانه به شانه تا کنار حوض رفتیم. از من خواست آبی به صورت بزنم. کوله پشتی ام را زمین گذاشتم و شیر لب حوض را باز کردم و صورتم را شستم. آب حوض از سر پاشویه شره می کرد و پائین می ریخت.
کارم که تمام شد مرا به اتاق روشنی برد که سفره ی صبحانه شان به زمین بود.بلوچ چای ریخت و منتظر ماند. یاد داشت رسول را دستش دادم. تا چای دوم را بریزد همه ی روایت را تعریف کردم. این بود که گره ی صورتش باز شد و از ناهمواری راه گفت و از پست های دیده بانی و گشت های سواره و اینکه عمرش را کرده و شوقی به جان و تن ندارد.
- " همه ی دارن می رن . این جوری کار این ملک به سامان نمی رسد . "
هیچ نگفتم. خستگی راه سرم را تکه ای از سرب کرده بود. انگار دنبال کسی یا چیزی که در هوا معلق و نادیدنی بود می گشتم یا مثل یک تشنه ی چند روزه که می خواهد دم به آب بزند . ولی از ذهنم گذشت که لم کار را بلد است و این حرفها بیشتر به خاطر آن است که اطمینان دهد که از حال و روز روزگار با خبر است.
لحظاتی بعد از اتاق بغلی صدایش می زنند . خنده ی سبکی می کند و از جایش بلند می شود :
-" کمی استراحت کننید تا من کارها را روبراه کنم. " و از اتاق بیرون می رود.
کش و قوسی به تن دادم و نشسته چشم بستم .حین خواب با لرزه ای کوتاه و از صدای راه رفتن ریز اطاق بغلی بیدار شدم و نگاهی به ساعتم انداختم .
آقتاب هنوز توی حیاط بود.
مجمعه مسی بزرگی کنار سماور بود با کمی سبزی - ماست و چند تایی کتلت و نان لواش. تا شروع به خوردن کردم پیدایش شد. کتی سرمه ای به تن داشت و شلوار طوسی دم پا تنگی که تا به زانو برسد گشاد می شد و گشاد تا کمر می رفت . سوخته صورتش از آقتاب اگر تیغی می خورد و پشت لبش اگر به سیاهی سیبلی می نشست پاکستانی آن ور مرزی می شد که دمدمه های عصر روز بعد مرا به پشت قاطری نشاند که دم دمای مردنش بود.
پبراهن خاکی رنگ پاکستانی بادو تا چاک کوچک تا زیر زانونش می رسید . چتری موهاش تمام پیشانی را پوشانده بود. مرد بلوچ گفت :
" این خط مرز بود که رد شدیم ." و بعد : " تاریک که شد راه می افتید. "
برگشتم و به زمین و خط مرزی که مشخص نبود نگاه کردم وحرف دل به زبان نیاوردم .   پاکستانی و نوجوان ور دست اش کنار دو قاطر ایستاده و سیگار دود می کردند. به تیر رس صدا که رسیدیم نزدیک آمدند و با مرد بلوچ دست دادند و به اردو حرفهائی زدند که برای من نامفهموم بود. مرد بلوچ گاه مرا نگاه می کرد که کمی دور تر سیگار دود می کردم. هر سه شاد و سرزنده حرف می زدند و گاه لبخند می زدند .. .. لبخندی پر از زندگی .
بیابان تا دوردست خاکی می زد. گاه باد خشکی می آمد و خاک را با خود بلند می کردو هوا بوی خاک می گرفت.
شب که چادر انداخت سوار شدیم و رفتیم. پاکستانی جلو می رفت و هر جا که می خواست راهش را کج کند بر می گشت و نگاهی به من می انداخت. جایی را نمی شد دید. با حرکت پاکستانی می رفتم می ایستادم و دست هام به افسار قاطر بود. توی شب کم ستاره ی پاکستان گم شده بودم. صدایی به بیابان نبود و هراس به جان نشسته ام که از زاهدان تا مرز به همراهم بود باز می آمد . می ماند و می رفت.
پاکستانی همراه به پشت نشسته اش رانزدیک آبادی بی سویی پیاده کرد . مجالی نداد که نفسی تازه کنم . از نزدیک دیدم که صورت برشته اش را با شالی پوشانده بود و فقط دو تا سیاهی چشم هاش بود که بیرون بود. توی سکوت ادامه دادیم .
حالا از سنگ ریزه ای که بایست جاده ای باشد رد می شدیم و بعد نهری امد که امتداد داشت . کناره ی آب را رفتیم و نهر سمت چپ مان بود. بعد تپه ای را دور زدیم و به گودی ای رسیدیم. تیره ی دردی به ستون کمرم نشسته بود. ترس راه با شب – تمام ذهنم را پر کرده بود.
جالا پاکستانی دستی تکان می دهد. می ایستم و گوش می خوابانم و دوباره با اشاره او راه می افتیم. توی ذهنم یاد دست تکان بلوچی به وقت برگشتن می افتم که بر می گشت و می رفت و توی مهتابی می نشست و قوری لعابی را روی سماور می گذاشت و منتظر می ماند تا کسی در چوبی خانه اش را بزند و یادداشتی از رسول به دستش بدهد. سادگی من که نپرسیدم چند نفر را تا حالا عبور داده است .
پاکستانی کمی دور تر شده بود. با پاهام هی کردم ولی قاطر به منوال پیش می رفت . پاکستانی متوجه می شود. صبر می کند تا برسم. کنار به کنار – نیم نگاهی می اندازد و از خورجین زیر پایش چیزی در می آورد و رو به من می گیرد. چیزی شبیه ریواس که ترد بود و ابکی بود و مزه ی گس می داد.
دوباره پس می مانم و بی طاقت اختیار به قاطر می دهم . خط مرز بی نشانه ای را که مرد بلوچ نشانم داده بود بیاد می آورم و دور می شدم .
تا پرده ی شب به سفیدی بزند از دشت ماهوری گذشتیم و به سیاه چادرهائی که در دل پهنای دو تپه به پا بودند رسیدیم. پاکستانی جلوی چادری از قاطر پیاده شد . شال صورتش را باز کرد. آمد طرف من و مرا پائین خواند. توی چادر قالی لوله کرده ای به کنج چادر بود. ان طرف تر پیرمردی در خواب با دهان باز نفس می کشید. پیرزنی که در بیرون از چادر مشغول روشن کردن اجاق آتش بود تو آمد و کنار صندوقچه ورودی چادر نشست. گرگ میش هوای بیرون از ورودی باز چادر روی پلک هام سنگینی می کرد. خط مرز دور می شد .
نشسته تسلیم خواب شدم.
******      
توی خواب می بینم که نازنین کنارم است. از باریکه ی پلک هام آبی آسمان پشت پنجره پیداست. دیوارهای اتاق، تاریک روشن می زند. دستم را به لبه ی تخت می گیرم. پای پانسمان شده ام ، هنوز بی جان است. دورگه صدام را قورت می دهم و نازنین را صدا می زنم. نازنین سر خم می کند و شلال موهاش را توی صورتم می ریزد. موهاش بوی خیس بعد از حمام را می دهد. آهسته می گویم:
«چند وقته که اینجایی؟»
سرش را بلند می کند و با چشم هایش می خندد.
: « از دیشب . سرپا که شدی جمع و جور می کنیم و از اینجا می ریم.»

و گرمای دست هاش را به من می دهد. می دانم که مرد بردنش نیستم. غریبگی شهر، از پشت پنجره ی پاییزی پیدا می شود.
«دیشب توی خواب بچه ها رو صدا می زدی.»
پرسیدم: «بچه ها رو؟»
«آره مسلم رو، بعدم بابک...»
و دوتا چشم سیاه مسلم بود که از جان عاشق و شیفته تن خبر می داد و پاشیدگی خون سینه که به پهنای صورت نشسته بود. نیم خیز، بدن مسلم را می کشیدم و پس می نشستم و دنبال جان پناهی می گشتم که سر مسلم تکانی خورد و دو گل گلدان صورتش باز ماند.
تخت جمشید را صدای گلوله برداشته بود. نازنین از کنار من سینه خیز دور می شد و با برگرداندن سر مرا به دنبال خود می خواند. سمت راستم، بابک به پشت افتاده بود و از بوته ی باز پشتش، حباب خون بیرون می زد. یوزی بابک را برداشتم و به شانه انداختم و پشت به چنار کنار خیابان دادم. صدای رگبار پی در پی می آمد. نازنین آنطرف تر داشت به من نگاه می کرد که صدای انفجار دیگری آمد. این بار نزدیک تر، با موجی از نور و خاک. سنگین و چرخان رو به نازنین، دست هام را باز کردم.

*******

از کرختی دست زیر سرم پلک می زنم و لحظاتی گیج و منگ به دور و برم نگاه می کنم. پاکستانی جلو چادر بساط چای برپا کرده بود. سرخی هیزم ها پیدا نبود، ولی رشته هایی از دود، که غلیظ و سربی بود، از ورودی چادر تو می آمد و چادر بوی دود می گرفت. رواندازم را کناری می زنم و نفس بلندی می کشم...
خط مرز، زاهدان، تهران و چنار کنار خیابان تخت جمشید و باران سربی، از شکاف چادر پاکستانی، بیرون می رفت.
لندن
Village1949@yahoo.co.uk


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست