دریاچه آبی
( روایت )
عسگر آهنین
•
دریاچه آن شب
آیینه ی مهتاب کامل بود
همسایگانش، تکدرختانی
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱٣ بهمن ۱٣٨٨ -
۲ فوريه ۲۰۱۰
دریاچه آن شب
آیینه ی مهتاب کامل بود
همسایگانش، تکدرختانی
بالا بلند و ُ گشن وُ آزاد
وان بید مجنونی، که گیسو
در آب می شُست.
من با وزش های نفس هایش
از سایه خود دور گشتم
رفتم، کنار او نشستم.
*****
مهتاب،
جایش را
به خورشید سحرگاهی
تعارف کرد:
باران زرّینی
بر سینه ی دریاچه بارید؛
دریاچه آبی شد،
همسایگانش سبز.
*****
آنجا، نسیم اشتیاقی
برما گذر کرد
ما، هر دو، لرزیدیم
*****
گفتم که این دریاچه، باید
دریاچه ی آبی بماند؛
با آز ِ صیّادان نباید
آن جان ِ آبی را بیالایم!
*****
رفتم به سوی سایه ها
درسایه سار ِ بید ِ مجنونی نشستم.
لندن، ۷ / ۹ / ۲۰۰۷
|