سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نسبی باشیم


عباس معروفی


• من به خاطر آزادی بیان و اندیشه اینجا آواره شده‌ام. هیچ جرمی ندارم. حق کسی را نخورده‌ام، از دیوار کسی بالا نرفته‌ام، به دین کسی توهین نکرده‌ام، دست به اسلحه نزده‌ام، برای نوشتن به شلاق و زندان محکوم شده‌ام. بنابراین با تمام قدرت فریاد می‌زنم: آزادی بیان بی حصر و استثنا دستاورد خرد جمعی ماست. و معرفت حفظ حریم دیگران نیز جزو همین آزادی بیان است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۲ ارديبهشت ۱٣٨۵ -  ۲ می ۲۰۰۶


زمانی را به یاد می‌آورم که بعضی چیزها مقدس بود. مادر مقدس بود. عشق به وطن مقدس بود. تولد مقدس بود. مرگ هم مقدس بود.
زمانی بود که مریم مقدس بود. پرچم مقدس بود. خدمت سربازی مقدس بود. خلیفه‌ی خدا مقدس بود. مسیح مقدس بود.
زمانی یاد گرفتم که حریم سفارتخانه مقدس است. کلیسا مقدس است. مسجد مقدس است. گورستان مقدس است. اگر کسی به مسجد یا کلیسا پناه می‌برد در امان بود.
قلم مقدس بود. آزادی بیان مقدس بود. بعدها شاعرکشی افتخار آنها شد.
و آنها گورستان را با لودر شخم زدند و گفتند مرگ بر کمونیست، گفتند مرگ بر ضد انقلاب... آنها به سفارتخانه‌ها حمله کردند و عربده کشیدند و فریاد مرگ سر دادند. آنها در مسجد بمب گذاشتند تا چراغ خدا را خاموش کنند. آنها حرم امامی را منفجر کردند که به مرده‌ی مقدس دیگران اهانت کنند. آنها با تصویرهای موهن و کاریکاتورهای زشت دل میلیون‌ها مردم مسلمان و مسیحی و یهودی و زرتشتی را بی دلیل به درد آوردند.
آنها در مفاتیح‌الجنان عمر و ابوبکر و عثمان را لعنت کردند. جشن عمرکشان از خاطرات غم‌انگیزی است که در کودکی دیده‌ام. بخشی از شیعیان بی دلیل به خلیفه‌ی اهل تسنن اهانت می‌کنند. این اهانت احمقانه مفاتیح‌الجنان را نمی‌توان آزادی بیان نامید.
آنها خود را مجاز می‌دانند که به همه توهین کنند، اما اگر جوانکی از روی ندانم‌کاری یا لجاج یا بچگی و یا حتا کینه  کاریکاتوری بکشد، می‌خواهند دنیا را به جنهم تبدیل کنند، و زرتی حکم اعدام می دهند.
من این چیزها را جور دیگری می‌بینم. اگر کسی مریم را به شکل حیوانی بکشد که دارد به جانوری آغوش می‌دهد، گریه می‌کنم برای او. همچنان‌که اگر کسی مادر تو را در کاریکاتور به شکل خوک درآورد و او را زیر یک خوک کثیف به تفریح نشان دهد، برای تو و برای مادر تو خواهم گریست.
تو می‌توانی به سادگی هزاران متر پارچه را بسوزانی. ولی وقتی پرچم می‌سوزانی به ملتی توهین می‌کنی. تو می‌توانی هزاران کاغذ به آتش بکشی، ولی حق نداری کتاب بسوزانی. کتاب، مقدس است. تو می‌توانی کاریکاتور سردمدار سیاسی یا مذهبی ملتی را به هر شکل بکشی، ولی پیامبر هر دینی برای پیروانش مقدس است.
کاریکاتوریستی که پیامبر یک ملت را مسخره می‌کند، فرقی با حمله‌کنندگان به سفارت ندارد. هردو دارند به پرچم ملتی توهین می‌کنند. دستاورد "کار" و "هنر"شان چند کشته است.
تو در اتوبان با هر سرعتی می‌توانی برانی، ولی اجازه نداری با ویراژ دادن‌های عوضی موجب مرگ و میر دیگران شوی و بعد بخندی و بگویی: من آزادم که هر جور بخواهم رانندگی کنم. آخر در اتوبان کسانی هم هستند که با ترس و لرز می‌رانند. زندگی دیگران نیز مقدس است.
همه‌ی اینها نشان می‌دهد که یک آدم عاقل در بین سران حکومت‌های اسلامی وجود ندارد. کسی نیست که مهر و عدالت و بخشش را به پیروانش بیاموزد. همه اهل انتقام‌اند. سعه‌ی صدر ندارند، بزرگوار نیستند، از عقل و خرد بهره نمی‌برند، نارنجک به کمر بسته، کمربسته‌ی انتقام و هلاکت‌اند. سران حکومت‌های اسلامی به بلوغ نرسیده‌اند، و زندگی را در جهان امروز بیمناک کرده‌اند.
آنها در قانون‌شان به انسان اهانت کرده‌اند، و گفته‌اند: «نشریات و مطبوعات آزادند مگر آنکه مخل به مبانی اسلام یا حقوق عمومی باشد. تفصیل آن را قانون معین می‌کند.» آنها حق انسان را به امتیاز تنزل داده‌اند که هروقت بخواهند من باب سلیقه‌ی ادواری مطبوعات را مخل مبانی اسلام اعلام کنند و عده‌ای را به زندان بیندازند و حقوق عده‌ای را بی‌دلیل ضایع کنند.
آنهای دیگر  آزادی بیان را پرچم کرده‌اند و می‌خواهند به سر مردم بکوبند. هیچ از آزادی نمی‌دانند، و نمی‌دانند که هنر مرگ‌آفرین نیست، هنر بمب اتم نیست، بمب اتم هنر نیست. تبلیغ سلاح کشتار جمعی آزاد نیست، تبلیغ استفاده از هرویین و کوکایین برای نوجوانان و جوانان آزاد نیست، تبلیغ فاشیسم موجب نابودی بشر می‌شود. نفی هولوکاست یعنی اهانت به کشتگان جنگ.
به اسم آزادی بیان نمی‌توان بشر را راهی گورستان کرد. به اسم آزادی بیان نمی‌توان موجب مرگ آدم‌ها شد.
بد نیست آدم مدرن باشد. اما مدرنیسم گام‌های محکمش را از انسان اولیه دارد. بد نیست انسان اسیر مذهب نباشد، ولی میلیون‌ها انسان مذهبی‌اند. بد نیست آدم آزاد باشد که موزیک، به ویژه پینگ فلوید را با آخرین ولوم گوش کند، ولی همسایه‌ها که گناهی نکرده‌اند. زندگی با مطلق‌اندیشی جهنم خواهد شد، آزادی مطلق، صدای مطلق، زن مطلق، مرد مطلق، سرعت مطلق، ترمز مطلق، نه... کمی نسبی باشیم.
من به خاطر آزادی بیان و اندیشه اینجا آواره شده‌ام. هیچ جرمی ندارم. حق کسی را نخورده‌ام، از دیوار کسی بالا نرفته‌ام، به دین کسی توهین نکرده‌ام، دست به اسلحه نزده‌ام، برای نوشتن به شلاق و زندان محکوم شده‌ام. بنابراین با تمام قدرت فریاد می‌زنم: آزادی بیان بی حصر و استثنا (یعنی آزادی در انحصار کسی نیست، و برای کسی هم نمی‌توان استثنا قائل شد) دستاورد خرد جمعی ماست. و معرفت حفظ حریم دیگران نیز جزو همین آزادی بیان است.
آنها با این‌که این‌همه جنایت کرده‌اند، با مقدس خواندن حکومت‌شان زندگی ما را نابود کرده‌اند. یادمان باشد که هیچ حکومتی مقدس نیست.
طالبان و بن لادن و خامنه‌ای و احمدی‌نژاد، اسلام را نمایندگی نمی‌کنند، آنها فقط با زور توانسته‌اند بر جایی یا بر مردمی حکومت کنند، مثل هیتلر که زمانی آلمان را زیر سلطه داشت.
آنها به بشر اهانت کرده‌اند. آنها هیچ مرزی را به عنوان حقوق انسانی من و تو نمی‌شناسند. مذهب و دین سلاح‌شان است. با آن سر زندگی و حیثیت انسان‌ها معامله می‌کنند. خدا را می‌فروشند.
ویران‌کننده‌ی یک واحد مسکونی در نیویورک فرقی با نابود کننده‌ی یک واحد مسکونی در فلسطین ندارد. هردو تروریست‌اند.
بمب‌گذاری که حرم امامی را منفجر می‌کند، فرق ندارد با حاکمی که دستور تخریب گورستان اعدام‌شدگان را می‌دهد. هر دو دارند به مرده‌ی کسانی اهانت می‌کنند.
مرده‌ی هر کسی می‌تواند برای او مقدس باشد، و آنها که سنگ قبر شاعر ملی ایران را می‌شکنند، میلیون‌ها آدم را می‌رنجانند.
کسی که دستور تخریب قبر رضاشاه را صادر کرد، دچار اثر وضعی خواهد شد؛ اگر گورش را روزی منفجر کنند، خودش فرمانش را امضا کرده است.

این هم قسمتی از یک اتفاق تاریخی که مردمی از سرزمین ایران، مشوق و خواستار اعدام عده‌ای دیگر بودند، و دیری نپایید که خود در همان دایره گرفتار آمدند، پشت دیواری ماندند که خود ساخته بودند. حزب توده، سازمان فداییان خلق، سازمان مجاهدین، نهضت آزادی، و همه و همه و همه اراده‌شان بر کشتار مقدر شده بود.

تکه‌ای از رمان «فریدون سه پسر داشت»:
صفحات‌ روزنامه‌ها پر بود از تصویر اعدام‌شدگان‌. مرکز بحث‌ راجع‌ به‌ اعدام‌های انقلابی، چهارراه‌ داس‌ و چکش‌ بود، و عکس‌های بزرگ‌شده‌ی‌ جدید، هر روز به‌ در و دیوار نصب‌ می‌شد. اما شور انقلابی ما با تو فرق‌ داشت‌. تو با اعدام‌ها مخالف‌ بودی و در سخنرانی‌هات‌ صریحاً اعلام‌ می‌کردی: «این‌ انقلاب‌ دارد اژدها می‌شود، دارد آدم‌
می‌خورد. باید جلوش‌ را گرفت‌.»
نظر احزاب‌ و سازمان‌های سیاسی را رد می‌کردی. و ما برای این‌که‌ به‌ تو بفهمانیم‌ انقلاب‌ یعنی تصفیه‌ی‌ خون‌ کثیف‌، اعلامیه‌ها و روزنامه‌ها را برات‌ می‌خواندیم‌: «شش‌ تن‌ از قدیمی‌ترین‌ زندانیان‌ سیاسی عضو حزب‌ توده‌ اعلام‌ کردند که‌ حکم‌ اعدام‌ جنایتکاران‌ را مردم‌ امضا کرده‌اند.»
سازمان‌ مجاهدین‌ خلق‌ نوشته‌ بود: «اعدام‌ خیانتکاران‌ انتقام‌ الهی است‌.»
دبیر کل‌ حزب‌ توده‌ گفته‌ بود: «دادگاه‌های انقلاب‌، ایران‌ را سربلند کردند.»
سازمان‌ چریک‌های فدایی خلق‌ در اطلاعیه‌ای گفته‌ بود: «اعدام‌ مقام‌های رژیم‌ سابق‌ کاملاً لازم‌ است‌.»
ما کمونیست‌ها هم‌ از طرف‌ سازمان‌ یک‌ اطلاعیه‌ دادیم‌ و اعدام‌ها را تأیید کردیم‌.
تو گفتی: «هرکس‌ اعدام‌ را تأیید کند، خودش‌ هم‌ قربانی است‌. جامعه‌ی‌ سیاسی عقب‌افتاده‌ی‌ ما هنوز بالغ‌ نشده‌، وگرنه‌ به‌ اعدام‌ها اعتراض‌ می‌کرد.»
پدر گفت‌: «خون‌ حضرت‌ نواب‌ صفوی و اخوی شهید من‌ دارد شکوفه‌ می‌دهد. درخت‌ اسلام‌ با خون‌ آبیاری می‌شود.»
«شما چرا این‌ تروریست‌های سابقه‌دار را تأیید می‌کنید، پدر؟»
«تو حق‌ نداری به‌ اخوی شهید من‌ بگویی تروریست‌. وانگهی، هرچه‌ باشد ما جزو موتلفه‌ی‌ اسلامی هستیم‌. اما تو، ایرج‌، ببینم‌، بالاخره‌ به‌ خدا اعتقاد پیدا کردی یا هنوز لامذهبی؟»
تازه‌ ویدئو خریده‌ بودیم‌ و من‌ داشتم‌ فیلم‌ «مادر» ماکسیم‌ گورکی را نگاه‌ می‌کردم‌.
تو گفتی: «نه‌ پدر، هنوز نه‌.»
«شاه‌ را که‌ قبول‌ نداشتی، امام‌ خمینی را هم‌ که‌ قبول‌ نداری، دنبال‌ چه‌ خطی هستی، بچه‌؟»
«خودم‌.»
«تو کی هستی؟»
حواست‌ رفته‌ بود به‌ فیلم‌.
پدر گفت‌: «پرسیدم‌ تو کی هستی؟»
«ایرج‌ امانی.»
لاجوردی گفت‌: «مشخصات‌ کامل‌.»
«ایرج‌ امانی، فرزند فریدون‌، متولد ۱٣٣۰، تهران‌.»
لاجوردی دادستان‌ انقلاب‌ و رئیس‌ زندان‌ اوین‌ که‌ دوست‌ پدر بود، شخصاً ریاست‌ دادگاه‌ را به‌ عهده‌ داشت‌. با صدای خشک‌ و رگه‌داری پرسید: «سابقه‌ی‌ سیاسی و کیفری؟»
«یک‌بار در سال‌ ۱٣۵۴ دستگیر شدم‌ و در سال‌ ۱٣۵۷ همزمان‌ با انقلاب‌، همراه‌ با دیگر زندانیان‌ سیاسی آزاد شدم‌.»
«متأهل‌ هستی یا مجرد؟»
حواست‌ کجا بود؟ لاجوردی گفت‌: «پرسیدم‌ متأهل‌ هستی یا مجرد؟»
«مجرد.»
لاجوردی قیافه‌ی کریهی داشت‌. قیافه‌ای پهن‌ و استخوانی که‌ وقتی لبخند می‌زد بوی ماندگیِ سیر یا پیاز از دهنش‌ متصاعد می‌شد. لبخند زد و گفت‌: «چرا مجرد بودی؟»
«فرصت‌ ازدواج‌ نداشتم‌.»
«در بازجویی‌ها اقرار و اظهار کرده‌ای که‌ با همه‌پرسی جمهوری اسلامی ـ آری ـ مخالفی. من‌ برای این‌که‌ عدالت‌ را رعایت‌ کرده‌ باشم‌ بار دیگر از تو می‌پرسم‌، آیا با نظام‌ مقدس‌ جمهوری اسلامی موافق‌ هستی؟»
«نخیر.»
«ما اسناد و مدارکی در اختیار داریم‌ که‌ ثابت‌ می‌کند جهت‌ تحریک‌ دانشجویان‌ از عوامل‌ خارجی به‌ خصوص‌ از امپریالیسم‌ امریکا خط‌ می‌گرفته‌ای. آیا اقرار می‌کنی که‌ به‌ عوامل‌ خارجی وابسته‌ بوده‌ای؟»
«نخیر.»
«در بازجویی‌های مکرر اقرار و اظهار کرده‌ای که‌ با اعدام‌ عوامل‌ ساواک‌ و سران‌ رژیم‌ فاسد پهلوی، از جمله‌ اعدام‌ هویدا مخالفی، آیا نباید مفسدین‌ فی‌الارض‌ را اعدام‌ کرد؟»
«نخیر.»
«نماز می‌خوانی؟»
«نخیر.»
«به‌ خدا اعتقاد داری؟»
«نخیر.»
«پس‌ تو را چه‌ کسی آفریده‌؟»
«خدا.»
لاجوردی با کف‌ دست‌ به‌ میز کوبیده‌ بود: «مردکه‌ی‌ ضد انقلاب‌، مرا مسخره‌ می‌کنی؟»
«نخیر.»
«ببرید و بزنیدش‌.»
و باز کابل‌ زده‌ بودند به‌ کف‌ پاهات‌. آنقدر زده‌ بودند که‌ پاهات‌ زغال‌ شده‌ بود.
">fereydoon.malakut.org
فریدون سه پسر داشت

ص ۲۱۲ چاپ سوم، نشر گردون، برلین.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست