ترَک انداختن در سرمایه داری و ستیز با دولت
صفحاتی از کتاب جدید جان هالووی
مقدمه و ترجمه: پیران آزاد
•
در زمانی که پروسه انقلابی در ایران روزهای حساسی را می گذارند و نگاه ها و فکر ها را متوجه آینده حرکت کرده است، بحث و بررسی در مورد دولت و چه گونگی مبارزه علیه آن برای کسانی که در پی دنیای دیگری هستند کارگشا است. کتاب جدید جان هالووی به این موضوع می پردازد. ترجمه صفحاتی از این از قسمت نهم، بخش دوم، با عنوان "ترَک با دولت می ستیزد که حاوی بحثی درباره دولت و خشونت دولتی و دفاع ازخود است، به همراه مقدمه مترجم در ادامه آمده است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱۶ بهمن ۱٣٨٨ -
۵ فوريه ۲۰۱۰
مقدمه
بحث در مورد "دولت" و چه گونگی برخورد به آن یکبار دیگر در میان مبارزان ضدسرمایه داری در سطح جهانی در دوره اخیر گل کرده است. و در دوره ای که خیزش انقلابی مردم در ایران همه چیز را در معرض تحول قرار داده اهمیت این موضوع برای ما دوچندان میشود. در تمام قرن گذشته هم همیشه این بحث اینجا و آنجا مطرح بوده است. اما عمل و فکر جنبشهای جدید اجتماعی که برای پیش برد امر خود بر دولت – مداری متمرکز نیستند و در مناسبات درونی خود هم از روالها و ساختار های دولت – مدار پرهیز می کنند، این بحث را زنده کرده است؛ و بسیاری از مقبولات قرن گذشته را که "علم سوسیالیسم" شده بود به چالش کشیده است.
مسله کلیدی، جایگاه و نقش دولت در مبارزه برای رهائی از بند و سلطه سرمایه داری و خلق "دنیای دیگر" است. سئوال اینست که اگر دولت ارگان سرمایه و شکلی از مناسبات اجتماعی آن است و بنابراین ماشین و دستگاه خنثی ای نیست، ایا می تواند از منطق و کارکرد خود دور شود و در خدمت نفی مناسباتی که آن را پدید آورده و پرورانده در آید؟ به عبارت دیگر آیا می توان از دستگاهی که منطق و ساختارش بر مبنای جدا کردن قدرت انسانها از آنها و متراکم کردن آن در خود برای اعمال سلطه سرمایه بر آنها و حفظ منافع اقلیت محدودی است، برای قدرتمند کردن انسان زیرسلطه و برای خودرهانی از سلطه سرمایه استفاده کرد؟ یعنی آیا می توان این دستگاه را تصرف کرد و از آن به ضدخودش و برای زوال خودش استفاده کرد؟ علاوه بر این، بخش دیگر سئوال و مسله آن است که اگر نتوان از دولت چنین استفاده ای کرد آیا درست است که مبارزه مان علیه مناسبات سرمایه داری را بر مبنای تصرف دولت شکل بدهیم یا آنکه می باید مبارزه برای تلاشی قدرت متراکم دولت و درهم شکستن این دستگاه قدرت را پیش بریم؟ آیا تجربه قرن گذشته نشان نداده که برای زوال و در هم شکستن ماشین دولت می باید زمینه آنرا در جریان مبارزه علیه دولت و پیش از سرنگون شدن قدرت دولتی فراهم آورد؟ در این صورت آیا مجازیم که منطق ساختار و روالهای مناسبات دولتی، مانند سلسه مراتب، نخبه گرائی، تمرکز...، را در سازماندهی مبارزه خودمان علیه دولت بکار گیریم و آنرا تکرار کنیم؟ یعنی منطق کار و فعالیت دولت و مناسبات جداطلبانه و "فاصله گذاری" آن با مردم را به عنوان "هادی" یا "رهبر" به کار گرفته و بنابراین این منطق و نظم را در میان خود تحکیم و تثبیت کنیم؟ آیا هر توجیهی مانند ضرورت به کارگیری روشها و روالها و ساختار های متاثر از دولت برای مقابله با آن، ما را به سرانجام می رساند؟ این ادعا که بعد از سرنگونی و تصرف قدرت مناسبات دیگری می سازیم، مثلا خودحکومتی بر پا خواهیم کرد، شدنی است؟ ایا اگر مردم طی مبارزه علیه دولت، با پی روی از روالها و مناسبات شبه دولتی و ضدِ خود حکومتی عمل کنند آمادگی بر پا کردن چیزی غیر از دولت را خواهند داشت؟ یا آنکه راه بالا رفتن نهادهای سیاسی دولت مدار اپوزیسیون (در اشکال مختلف حزب و یا جبهه و غیره) را هموار می کنند و جانشین شدن آنها به جای حکومت سرنگون شده و گردش کار ماشین دولت را را باعث می شوند. آیا نیت "خوب" این نهادهای سیاسی می تواند مانع این گردش کار شود؟ تجربه چه می گوید؟
ظاهرأ در باره موجودیت و ماهیت دولت به عنوان شکلی از مناسبات اجتماعی سرمایه داری که گذراست نباید در میان نیروهای ضدسرمایه داری مناقشه ای باشد. اما مسله به این سادگی ها نیست.
مبارزه نظری و عملی مبارزانِ ضدسرمایه داری در قرن نوزدهم ضربات ویران کننده ای به پایه های نظری دولت به عنوان یک "ضرورت همیشگی" در تنظیم مناسبات اجتماعی زد. ضرورتی که بنا بر نظریه پردازی متفکرانِ سرمایه داری و حافظانِ مناسبات طبقاتی، بر مبنای به اصطلاح "طبعبیت انسان" در قرن هفدهم مطرح شد. پیشکسوت این متفکران و پرچمدار این نظریه توماس هابز (۱۶۷۹-۱۵٨٨) است. او می گوید: "در طبیعت انسان سه علت اساسی منازعه را می یابیم. اول، رقابت، دوم، بیم از خود، سوم، جاه طلبی (لویاتان فصل سیزدهم). و هم چنین "انسان که به طور طبیعی آزادی خود و سلطه گری بر دیگران را دوست دارد" (لویاتان فصل هفدهم). هابز براین مبنا و با این اعتقاد که همه آدمیان به طور متوسط و در مجموع توانائیهای جسمی و ذهنی برابر دارند، اگر قدرت فائقه ای نباشد که همه را با ترس بر جای خودشان نشاند، آدمی برای خواسته های خود در برابر دیگران به منازعه دائمی دست می زند و این چیزی جز وحشت و آشوب و "جنگ همه علیه همه" نخواهد بود. (لویاتان فصل سیزدهم و چهاردهم). او که در دوره جنگهای خونین داخلی انگلستان در طلب "صلح" بود نظریه ایجاد جامعه با منافع مشترک (امنیت و صلح) در سایه دولت را پرداخت.
او بر آن شد که که همه آدمیان باید داوطلبانه (با یک قرارداد) بخش مهمی از حقوق و اختیارات و قدرت خود را از خود جدا کرده و به نهادی بنام دولت تفویض کنند تا قدرت فائقه ای پدید آید که ضامن امنیت و صلح اجتماعی باشد. و این همه را با شرح و بسط در کتابی فراهم آورد و نام "لویاتان" بر آن نهاد تا یادآور هیولای دریائی اسطوره ای تورات باشد که قدرت قاهره بی مانندی داشت؛ و از این طریق هم سیمای دولت را ترسیم کرد. این نظریه با شیوه مناسبات اقتصادی سرمایه داری هم متقارن است. یعنی همان روند "جدا سازی" محصول کار انسان از او و انباشت آن به صورت "سرمایه"، و بر اساس آن صورت بندی "و طبقه بندی" کردن جامعه و اعمال اراده "سرمایه" بر کنش انسانی و سلطه بر آن. یعنی همان روند تبدیل کارِ خلاقانه و مشخص انسانی به کارِ مجرد و مزدوری.
در دوره ای که با افول حکومت زمینداران و ضعیف شدن گفتمان "وظیفه الهی " فرمانبرداری رعایا از حاکمان و ادیان، گفتمان "حقوق انسانها" رونق می گرفت؛ و از طرف دیگر "سرمایه" جا پای خود را سفت می کرد، ساختار تازه ای از سیستم سلطه سیاسی هم سامان می یافت تا مناسباتِ جدید را حفظ کند. نظریه دولتِ هابز و تفویض قدرت انسانها به آن و کنترل اختیارات انسان، متقارن با نفی "حق خود- تعیین کنندگی" انسان توسط سرمایه است.
اگر چه در همان قرن هفدهم کسان زیادی نپذیرفتند که "انسان بنا بر طبیعت اش گرگ انسان است"، اما نظریه ضرورت طبیعی وجود دولت از آنزمان گفتمان مسلط شد. و بر هر چون و چرا در مورد ضرورت دولت، داغ هرج و مرج طلبی خورد. براین مبنا دولت محوری همه گیر شد. رفته رفته همسان پنداری جامعه و دولت نظر رایج شد. اینهمه بر زمینه فلسفه سیاسی قدیمی که "سیاست" بررسی و چگونگی کار و رفتار "بالائی ها" (حاکمان و رهبران...) است سوار شد. و سیاست دولت محور و شکل دادن از بالا قوت گرفت. سیاست هم، چنانکه در کتاب های لغت رایج آمده، به معنای علم و هنر دست یابی به دولت و اداره کردن جامعه توسط آن و هم چنین نهادها و واحدهای مربوط به دولت چون سازمان های اداری و احزاب، تعریف شد. از همینرو سازمانها و احزاب سیاسی متعارف نیز علت وجودی و هدف خود را بر مبنای دولت محوری تعریف می کنند و هر نظر و عملی جز آن را "غیر سیاسی" می نامند.
جداسازی "سیاست" از وجوه مختلف زندگی واقعی و متمرکز کردن آن در دولت و اجزا آن، مبنای باصطلاح تخصصی شدن سیاست می شود. در نتیجه آن، کارگزاران حرفه ای سیاست و دستگاه بوروکراسی به وجود می اید و توده مردم را از حیطه اعمال مستقیم قدرت واقعی بر زندگی و سرنوشت خود بیرون می کند. این جداسازی قدرت از انسان ها البته از درون پروسه مبارزه و مقاومت مردم می گذرد و متحقق شدن آن در چنین زمینه ای از حالت "غصب" به شکل "تفویض" در می اید و "دمکراسی نمایندگی" شکل می گیرد. "سهم قیصر" به سیاستمداران دولت تفویض می شود و مردم پی کار خود می روند تا نوبت دیگر.
البته دولت از ابتدای نطفه بندی زیر ضرب مبارزه طبقاتی در رقص و تغیر بوده است. دولت به عنوان شکلی از مناسبات اجتماعی سرمایه داری حاوی همه تضادهای موجود در این مناسبات تضادالود است. پیش برد کارِ خود، حفظ و باز تولید مناسبات، را بر بستر همین تناقضات و زیر فشار مبارزه طبقاتی هر دم جاری متحقق می کند. در مراحل پیشرفته نه به سان مراحل اولیه، فقط از سرکوب سخت افزاری برای حفظ سلطه استفاده نمی کند. بلکه بیشتر از آن، با "در بر گیرندگی" و جذب و ادغام در سیستم، کار خود را پیش می برد. و اینهمه هم بر تناقضات مبارزه ما "حکومت شوندگان" سوار میشود. مثلا: از این گونه است همین خرافه رایج در میان ما که دولت برای قوام جامعه ضروری است و امور ما بدون دولت نمی گذرد. و یا اینکه انسان کارگر مبارزه خود را فقط به درون سیستم محدود کرده و برای تامین حقوق خود نیز از منطق ساختار و حرکت دولت استفاده کند. چنانکه اتحادیه های کارگری می کنند (از ابتدا بوروکراتیزه تشکیل می شوند، هئیت مدیره و سایر مناصب که برگردان ساختار دولت و بنگاه اقتصادی سرمایه داری است را میسازند وطبق روالهای سانترالیزه و اساسنامه، با همه مفصل بندی های آن به سیستم عمل میکنند). در مقابل چنین مبارزه ای، دولت ظرفیت در برگیرندگی بسیاری دارد. نه تنها در لحظه توازنِ معین از مبارزه، بسیاری از خواسته ها را بر آورده می کند بلکه حتی کابینه حکومتی را هم از طریقِ انتخابات به احزابِ این اتحادیه ها واگذار می کند (حزب کارگر انگلیس، احزاب سوسیال دمکرات، حزب دمکرات آمریکا و... که نمونه های مشخص آنند و احزاب کمونیست در هر کجا که بتوانند از صندوق رای در ایند، مثلا نمونه قبرس). چون پیروی از منطقِ ساختار و کارِ دولت به چیزی جز جذب در سیستم و بازتولید مناسبات سرمایه داری در اشکال مختلف نمی انجامد (سرمایه داری دولتی، دولت رفاه و کورپوراتیسم و غیره). دولت دردلِ مبارزه طبقاتی و در دوره بحرانها با انعطاف و استقلال و پیچیده گی کارکردِ اصلی خود را پیش میبرد. دولت یک ابزار در دست این و آن نیست. کارکرد دولت حفظ مناسبات سرمایه داری است حتی به قیمت زیر پا گذاشتن منافع این و یا آن بخش از سرمایه داران.
پروسه مبارزه و مقاومت نظری و عملی علیه دولت در قرن نوزدهم اوج گرفت و مبنای نظری ضرورتِ طبیعی آن زیر ضرب رفت. اثبات این ادعا که خشونت میان آدمیان ناشی از خصوصیاتِ طبیعی انسان است مشکل شد و ضرورت وجود دائمی دولت بر فراز جامعه پا در هوا ماند. بر عکس، بررسی و تحلیل همه جانبه خشونت و تضاد در دوره های مختلف زندگی انسان، خبر از از رابطه آن با مناسبات اجتماعی داد. یعنی: خشونت و تجاوزگری روشِ اعمال سلطه و اقتدار در محیط پر تضادِ جامعه طبقاتی است. جامعه طبقاتی کنونی یعنی سرمایه داری یک سیستم خشونت و تجاوزگری دائمی نسبت به انسان است. سرمایه با سلطه بر "کنش و فعالیت مفید و مشخص و خلاقانه" انسان و تبدیل آن به "کار مزدوری"، انسانیت او را نفی می کند و او را دریک محیط تضادآلود، در بیگانگی از خود و در تضاد با جامعه و دیگران قرار می دهد. در این مناسبات انسان ها به صورت آزاد و همبسته با هم رابطه نمی گیرند. انسانها در این مناسبات به واسطه اشکال مختلف این مناسبات مانند دولت و پول و غیره با هم مرتبط می شوند و جائی برای "خصوصیات طبیعی" نیست. در این دنیای وارونه آنچه به عنوان خصوصیات طبیعی انسان جار زده می شود، وارونه خصوصیات اوست. و دولت به عنوان شکلی از این مناسبات اجتماعی و برای حفظ نظمِ این دنیای وارونه و پرتضاد ضرورت دارد. تا مناسبات برقرار ماند و سرمایه شکل گیرد.
مبارزانِ ضدسرمایه داری قرن نوزدهم با آشکار کردن علت وجودی دولت و نشان دادن کارکردِ آن به عنوان دستگاه سلطه جامعه طبقاتی، گامهای بلندی در شکستن این اسطوره برداشتند. آنها هم چنین نشان دادند که آنچه به عنوان وظائف دولت مانند مسئولیت خدمات عمومی و حفظِ منافع ملی جار زده می شود، در واقع چیزی جز تکمله ای بر علت وجودی اصلی ان یعنی همان امنیت سرمایه و اقلیتی که متولیان معبد سرمایه اند نیست. و آدمیان می توانند در مناسبات اجتماعی غیرسرمایه داری وظائف مربوط به خدمات عمومی و اداره امور مشترک را به شیوه دیگری جز دولت سامان دهند.
اما واقعیت آنست که شکل گرفتن این اندیشه نه خلق الساعه بود و نه تراواش فکر و کشف یک مصلح بزرگ و نابغه! بلکه پیش روی پروسه مبارزه طبقاتی ضدسرمایه داری و دستاوردهای جنبش در هر گام صحنه هایی را روشن کرد و مجال دریافت تازه ای را فراهم آورد تا پاره ای از ابهامها زوده و گره هایی گشوده شوند در عین اینکه مسایل بسیاری سر بسته و بی پاسخ ماندند. این مسیر در یکی از قوی ترین و رساترین حاملان و پیش برندگان این اندیشه یعنی کارل مارکس به روشنی دیده می شود. این فقط نبوغ نبود که به امثال مارکس برای دریافت از پروسه مبارزه طبقاتی یاری می کرد. بلکه روحیه انقلابی و دوری از محافظه کاری فکری و شرکت عملی و مستقیم در جنبش بود که برای درس گیری و کنار گذاشتن ایده های غلط یا کهنه شده، کارگشائی می کرد.
یکی از موارد مثال، موضوع بکارگیری دولت در مبارزه علیه سرمایه و استفاده پرولتاریا از دولت برای بیشبرد امر خود است. این موضوع و استفاده از واژه دولت در جای جای آثار مارکس، از جمله مانیفست کمونیستی، تا قبل از کمون پاریس ۱٨۷۱ به چشم می خورد. همین، زمینه ای شد تا امثال کائوتسکی و سپس جنبش سوسیالیستی، بعد از گرفتن دولت بعد از اکتبر، برآن تکیه کنند و سیاست دولت مدار را به عنوان سنت مارکسیستی رواج دهند. اما کارل مارکس در دوره بعد از کمون به نوع دیگری به این موضوع نگاه کرده است. اگر چه او در ماه های منتهی به شورش پاریس با فکر طرح این شورش چندان موافق نبود و در باره به موقع بودن آن چند و چون می کرد، اما بعد از وقوع آن و تولد کمون پاریس نه تنها خود را تصحیح کرد بلکه با بیشترین شور اعلام کرد که "بالاخره آن شکل سیاسی کشف شد تا به وسیله آن رهائی اقتصادی کارگر پیش رود". مارکس در جنگ داخلی در فرانسه و پیام سوم انترناسیونال به کمون نوشت "اما طبقه کارگر نمی تواند ماشین دولتی حاضر و آماده را در دست بگیرد و آنرا در خدمت مقاصد خویش قرار دهد. قدرت دولتی متمرکز، با ارگانهای همه جا حاضر ارتش دائمی، پلیس، روحانیت و دستگاه قضائی - ارگانهایی که بنا بر نقشه سیستماتیک و سلسله مراتبی (هیرارشیک) تقسیم کار ساخته شده اند- که ریشه دردوران سلطنت مطلقه دارند-.." (۱). و سپس در مقدمه چاپ دوم مانیفست بزبان آلمانی تاکید کرد که بعد از ۲۵ سال و تغیرات زیاد و گسترش سازماندهی طبقه کارگر، تجربیات عملی و در پرتو انقلاب فوریه و به ویژه کمون پاریس، بعضی نکات این برنامه کهنه شده است و نوشت "یک چیز به ویژه با کمون ثابت شد و آن اینکه طبقه کارگر نمی تواند ماشین دولتی حاضر و آماده را در دست گیرد و در خدمت مقاصد خویش قرار دهد" (۲ ). در عین حال باید در نظر داشت که مارکس بر آن است که پیش از این تاریخ نیز اعتقادی به استفاده از دولت نداشته است. او این موضوع را در نامه ای که به تاریخ ۱٣ آوریل ۱٨۷۱ به دکتر گوگلمان نوشته متذکر می شود: "اگر به آخرین فصل هجدهم برومر من نگاه کنی خواهی دید که من می گویم که قدم بعدی انقلاب فرانسه دیگر مانند گذشته، انتقال ماشین بوروکراتیک- نظامی از دستی به دست دیگر نیست بلکه در هم شکستن آن است و این برای هر انقلاب مردمی در قاره اساسی است."
بهر حال، این نگرش مارکس تا آنجا رفت که تصیمیم گرفت حتی از واژه دیگری به جای دولت در نوشته ها استفاده کند. در این باره، انگلس در نامه ای به اگوست ببل به تاریخ ۱٨ -۲۵ مارس ۱٨۷۵ نوشت "بنا بر این ما می خواستیم پیشنهاد کنیم که به جای واژه دولت در همه جا اصطلاح "گماین وسن (gemeinwessen) با هم بودن، را به کار بریم، واژه خوب و کهن آلمانی که می تواند به خوبی معادل واژه فرانسوی "کمون" باشد." اگر چه این نامه از طرف انگلس است اما برای همه روشن است که چیزی جز نظر مارکس نیست. چنانکه لنین نیز که این نامه را در رساله "دولت و انقلاب" خود نقل کرده، بر آن تاکید می کند که: "از این رو وقتی انگلس در آخرین جمله این بخش از نامه خود کلمه "ما" را به کار می برد بی شک از جانب خود و مارکس به رهبری حزب کارگری آلمان پیشنهاد می کند واژه دولت از برنامه حذف و واژه "کامیونیتی" جایگزین آن شود". (٣)
رساله دولت و انقلاب را لنین در فاصله اگوست- سپتامبر ۱۹۱۷، دو ماه پیش از گرفتن قدرت و در تبعید فنلاند فراهم کرد و اساسا مبارزه ای است علیه رفرمیسم و سوسیال دمکراسی آن دوره که به شدت دولت مدار شده بود. او با اتکا به نوشته هایی از جمله همین نامه انگلس به استدلاهای خود قوت می داد تا بر خلاف رفرمیستها، نه بر پا کردن و بر قرار کردن دولت بلکه در هم شکستن ماشین دولتی را پی گیری کند. در ادامه همان جمله بالا، لنین ادامه می دهد "اگر چنین اصلاحی در برنامه به رهبران کنونی "مارکسیسم" پیشنهاد می شد، چه هیاهوئی در باره "انارشیسم" به پا می کردند. بگذار سر و صدا کنند. این ستایش بورژوازی را برایشان به ارمغان خواهد آورد. و ما به کار خود ادامه می دهیم. در تجدید نظر در برنامه حزب مان، ما باید با تمام قوا راهنمائی مارکس و انگلس را در نظر بگیریم تا به حقیقت نزدیکتر شویم، با خلاص شدن از انحرافات، مارکسیسم را احیا کنیم، مبارزه طبقه کارگر برای رهائی اش را صحیح تر هدایت کنیم." و باز از انگلس نقل قول می کند که "کمون دیگر دولت به معنی واقعی این کلمه نبود."
البته این وعده لنین نه تنها عملی نشد و آن توصیه مارکس در تجدیدنظر برنامه آنها در نظر گرفته نشد، بلکه آن فکر و هدف نوشته پرشور او در نفی دولت و حذف واژه آن در برنامه، بعد از گرفتن دولت و سوار شدن در ماشین آن سر انجام دیگری یافت. آن چنانکه دو سال بعد در ۱۱ ژوئیه ۱۹۱۹ در سخنرانی او در باره دولت در دانشگاه اسوردلف نوع دیگری از فرمول بندی و برخورد با دولت را شاهدیم. او در این سخنرانی با همان قوت سابق در رد دولت به عنوان ابزار سرمایه استدلال می کند و کارکرد سلطه گری آن را بر می شمارد اما در مورد درهم شکستن آن و زوال آن با آنچه که در دولت و انقلاب می گوید تفاوت بسیار دارد. او در پایان سخنرانی می گوید: "و زمانیکه دیگر امکان استثمار در هیچ کجای جهان وجود نداشته باشد. وقتی که صاحب زمین و کارخانه وجود نداشته باشد، وقتی که دیگر شرایطی نباشد که بعضی از پرخوری بترکند در حالیکه دیگران دارند گرسنگی می کشند، فقط زمانیکه امکان این وضعیت نباشد ما این ماشین را به زباله دانی پرتاب می کنیم. آنوقت دولت و استثمار نخواهد بود..." (۴ ). این گفتار قرابتی با آن نگرش "دولت و انقلاب" که در مقابل رفرمیستها ارائه می شد ندارد. این حواله کردن در هم شکستن " ماشین" به روز موعودی است که در "همه جهان امکان استثمار نباشد". و تا آن روز نامعلوم حفظ و ادامه دولت و به عبارتی حفظ و اداره همان ماشینی که ادعا می شد "ابزار" سرمایه داری است، در دستور است، تا از دولت که شکلی از مناسبات سرمایه داری است به اصطلاح به ضدخودش استفاده شود. این تناقض از کجاست؟ بنظر نمی رسد که این ناشی از بی اعتقادی لنین به محو دولت باشد. اما چه گونه می شود که او علیرغم آنهمه استدلال و شور علیه دولت، بعد از گرفتن قدرت و سوار شدن در ماشین دولتی مجبور می شود چنان زمینه نظری برای تداوم آن تدارک ببیند که بنای "دولت بهیموتی" دوره استالین را پایه ریزی کند. تا بعد از چندی که تکانه های جنبش و مبارزه توده ای آرام گرفت به ترمیم شکافها و ترکهای ایجاد شده در سرمایه داری، ناشی از آن مبارزات، پرداخته و رنگ و لعاب "سرخ" هم زائل شود و سرمایه داری قد و بالای خود را در صحنه آشکار کند. و این فقط به روسیه محدود نشد. این را نمی توان ناشی از انحرافات فردی و یا این دسته و آن حزب دانست. چینی ها هم که این پروژه را در خطوط اصلی و نوع برخورد با دولت دنبال کردند،به همین مصیبت رسیدند. ویتنامیها هم به همین بلا دچار شدند. کوبا و آنگولا هم که جای خود دارند.
البته لنین در دولت انقلاب قائل به مرحله بندی در گذار بین سرمایه داری و کمونسیم می شود اما هنوز بر مبنای دریافتهایش از مارکس آنرا کوتاه و با خصلت گذار می ببیند. اما آنچه بعد از گرفتن دولت می گوید و می کند، دوره ای است تام و تمام و بدون خصلت گذار، یعنی پژمرده شدن ویژگیهای دوره قبل و زوال مثلأ دولت، بلکه دوره ای نامحدود است که امور خود را با دولت می گذراند. و دولت در آن نه تنها پژمرده نمی شود بلکه قوی تر هم می شود. ادبیات و عمل آنها بر این امر دلالت دارد. معلوم نیست این چه گذاری است که فرم مناسبات اجتماعی دوره گذشته به جای پژمرده شدن در آن تحکیم و تثبیت می شود. در آن صورت آیا اصلن می تواند گذاری وجود داشته باشد؟ شاید بتوان گفت که نتیجه گیری لنین در آن سخنرانی نوعی اعلام عدم امکان درهم شکستن و یا زوال دولت از طریق پروژه سیاسی بود که در روسیه پیش رفت و دیگران هم به تاسی از آن در پیش گرفتند. فاجعه آن بود که بعد از روشن شدن شکست و بن بست آن پروژه، بجای جستجوی راه های دیگر رهاَیی از شرِ سرمایه داری، آن پروژه "آیین" شد و مذهب جدیدی شکل گرفت؛ و به "دولت" بال و پر داد.
علیرغم قرن ها غلبه گفتمان ِضرورت طبیعی وجود دولت، حالا گروه های هر چه بیشتری از انسان ها از آن دوری می کنند. اعتماد به دولت ها، در هر شکل آن، استحکام سابق را ندارد.
احساس ناتوانی در مبارزه علیه دولت آن عاملی است که بسیار بیشتر از اعتقاد به این شکل از مناسبات در پایداری آن عمل می کند. چنانکه هر زمان که توانایی جمعی امان را جاری کردیم و مجالی یافتیم به شیوهِ دیگری عمل کرده ایم. اشکال دیگری را برای اداره امور خود پی ریزی کرده ایم. اشکالی از مناسبات که: از پایین شکل می گیرد، رابطه افقی را در شبکه ای از گروهبندی انسانی میسازد، به بهانه تقسیم کار قدرت را از انسان ها جدا نمیکند، بر فراز سر آن ها قرار نمیگیرد، حداقل فاصله میان انسان ها و ارگان تصمیم گیری و اجرای تصمیم درباره زندگی آنها به وجود می آورد، دخالت مستقیم آنها را میسر میکند، و بنابر این اجرای تصمیم و پیش برد کارها را روان میکند.
آیا اینهمه - چنانکه محافظه کاران، نخبه گان، "اهل علم" و پیروان "واقع بینی سیاسی" می گویند- خیال پردازی است؟ شاید باشد! اما چه خوب، چه چیز بهتر از خیال؟ مگر زندگی انسانی جز با نیروی رویا، خیال و آرزو پیش می رود؟ بی رویا و خیال در گنداب میمانیم! اما شاید نیاز نباشد راه دور برویم. ایا در همین پروسه انقلابی ایران "نطفه ها" را نمی بینیم؟ چرا نتوان آنها را پروراند و گستراند؟
اگر می خواهیم دولت زوال پذیرد، نباید سیاست کردن، سازماندهی و فعالیت مبارزاتی را بر اساس منطق دولت پیش بریم و با هدفِ گرفتن آن حرکت کنیم. در غیر این صورت، اگر دولت را هم بگیریم، منطق سیستم آنرا تغیر نداده ایم بلکه فقط جای "اپوزیسیون" را با "پوزیسیون" به نحو متقارن در همان سیستم عوض کرده ایم؛ منطقِ سیستم جاری خواهد بود و ما با ضرورت های آن حرکت خواهیم کرد. ضرورت هایی که با نیت های این و آن تغییر نخواهد کرد و به این دلیل است که این "ماشین حاضر و آماده" را نمی توان در خدمت نفی سرمایه به کار گرفت. اگر سوار "ماشین دولتی" شوید، شما را با خود خواهد برد. چنانکه مبارزان قرن بیستم را برد. اگر می خواهیم آن را در هم شکنیم، ضرورت ها را باید چنان براورد که این ماشین در جریان مبارزه با آن نفی و خرد شده باشد که امکان سوارشدن نماند و برعکس، شکل نوین اداره امور جمعی امان از درون این مبارزه شکل گیرد.
چنان "سیاست" کرده باشیم و چنان خود را سازمان داده باشیم که جایی برای ماشین حاضر و آماده نماند. در جریانِ مبارزه چنان مناسباتی به وجود آورده باشیم و چنان قدرت مصادره شده امان را پس گرفته باشیم و همه ما بر پای خود ایستاده باشیم، تا "لویاتان" در برابر خودحکومتی ما که نفی کننده آن است مجال باقی ماندن نداشته باشد. این یعنی "سیاستی دیگر"، سیاست از نوع دیگری غیر از آن که در دنیای متعارف موجود رایج است. و البته سیاستی است که راه های آماده و نسخه های از پیش نوشته شده ندارد و نمی تواند داشته باشد. همان طور که زاپاتیستا می گویند: "می پرسیم و راه می رویم". فقط یک نکته روشن دارد، نفی همه منطق و کارکرد و ساختارِ مناسباتِ سرمایه داری و دوری از پروژه های مبارزاتی به بن بست رسیده. در هم می آمیزیم و حرکت می کنیم و از کنش و واکنش خلاقانه ی جمعی امان در می یابیم، نفی می کنیم و پیش می رویم. مگر کمون را بدون رهنمود و نسخه نخبه گان و از دورن جنبش به وجود نیاوردیم. مگر شوراها را در انقلاب ۱۹۰۵ روسیه بدون آنکه رهبران خردمند نقشه آنرا کشیده باشند نپروراندیم؟
در مقایسه با آنهمه تاکید بر خصوصیات دولت و نفی آن در قرن نوزدهم، در زمینه نفی و دوری از منطق سرمایه در جریان مبارزه با سرمایه داری چیزِ چندانی مطرح نشد. طرح ها اساسأ بر همان روالی بود که در قرن بیستم هم پی گرفته شد. مبارزان، که فرزند زمان خود بودند در محدوده دستاوردهای جنبش خود عمل کردند. حتی آنها هم که از پیگیرترین مخالفان دولت بودند مانند باکونین (که مدام مارکس را به دلیل مواضع بعضی از طرفدارنش در باره دولت سرزنش می کرد) دچار همین محدویت ها بودند. با آنکه باکونین در نقد و نفی فعال مایشا شدن "نخبه گان" و اعمال رهبری آنها با طعنه می گوید: "در فردای انقلاب نظم جدید اجتماعی نباید بوسیله همایش آزادانه سازمان های مردم یا اتحادیه ها، محلی و منطقه ای، از پائین به بالا، مطابق مطالبات و انگیزه های مردم، سازمان یابد بلکه فقط با قدرت دیکتاتوری این اقلیت آموزش دیده سامان یابد که فرض می کنند اراده مردم را بیان می کنند" (۵) عملن شیوه متفاوتی نداشت. شاید بتوان رگه هائی از توجه به دوری از منطق دولت در جریان مبارزه علیه آن را نزد مارکس پیدا کرد. آنجا که مثلا او در نامه ای به تاریخ ۱٣ اکتبر ۱٨۶٨ به جان – ب فون شواتیزر، از فعالان جنبش کارگری آلمان، در بحث و نقد اساسنامه و فعالیت اتحادیه ای آنها می نویسد "در باره پیش نویس اساسنامه،... بدون ورود به جزئیات من فقط تأکید می کنم که یک سازمان متمرکز (سانترالیست)، که مناسب یک انجمن مخفی یا حرکتهای فرقه ای است، با طبیعت تریدیونیون (اتحادیه کارگری) در تضاد است. اگر ممکن بود – من آنرا از بنیان ناممکن اعلام می کردم- این حداقل در آلمان دلخواه و مناسب نیست. آنجا، جائیکه کارگر از کودکی با شیوه بوروکراتیک تربیت می شود، در جائیکه او معتقد به اقتدار و به مجموعه ای است که بر فراز اوست، موضوع اساسی آنست که او یاد بگیرد که خودش راه برود." در ادامه در نقد اساسنامه در باره پست ریاست اتحادیه می نویسد "ریاست (president) [در اینجا یک شخصیت کاملأ زائد] (در اساسنامه انترناسیونال... هم مقام هایی بود (مانند) یک ریاست انجمن. در واقعیت تنها وظیفه او اداره نشست شوراهای عمومی بود. به پیشنهاد من این پست- که من آنرا در سال ۱٨۶۶ نپذیرفتم- به کلی در ۱٨۶۷ از بین رفت، و با یک گرداننده (chairman) تعویض شد که در هر نشست هفتگی شورای عمومی انتخاب می شود." (۶) شاید بتوان این اشارات مختصر را توجهی دانست به نوع دیگری از سازماندهی و مناسبات خلاف عرف مناسبات رایج جامعه و در مبارزه علیه جامعه کهن؛ که در هر حال محدود به تجربیات دوره خود بود.
از دهه های آخر قرن بیستم فکر گسست از منطق جامعه موجود در جریان مبارزه علیه آن گسترش یافت. مبارزات دهه ۶۰ در اروپا نشانه های زیادی با خود دارند. از همین زمان ها جنبش زنان شاید در عمل بیش از هر جنبش دیگری به مدون کردن این فکر یاری کرد که: نمی توان در انطباق با منطق و عملکرد و ارزشهای یک سیستم سلطه، بطور رادیکال برای محو آن سیستم مبارزه کرد. آنها بر آن شدند که نباید به مشخصات جامعه مردسالار در دورن جنبش زنان مجال دهند. بلکه بر عکس با نفی آنها نوع دیگری از روشها و ارزشها را در خود بپرورانند. رفته رفته این نگرش جای بزرگی در جنبشهای جدید اجتماعی و مبارزه برای دنیای دیگر پیدا کرد؛ و حالا روز به روز بخش های بیشتری از مبارزانِ، مبارزه خود علیه سیستم را با این نگرش پیش می برند.
کتاب "تغییر دادن جهان بدون گرفتن قدرت" نوشته جان هالووی در بیشتر سالهای دهه اول قرن بیست یکم به دامن زدن این مباحث کمک کرد. و هم چنین به گرم شدن مجدد بحث در باره دولت در میان مبارزان ضدسرمایه داری یاری رساند. هالووی کتاب تازه ای نوشته که به تعبیر خودش دختر آن کتاب قبلی است. این کتاب با عنوان "شکاف انداختن (ترک انداختن ) در سرمایه داری" (crack capitalism)، در ماه آوریل ۲۰۱۰ به طور همزمان به زبان انگلیسی و اغلب زبانهای اروپائی و هم چنین به زبان ترکی منتشر خواهد شد. در این کتاب هالووی تز های اصلی کتاب قبلی را گسترش داده و با بررسی آن دسته از مبارزات جاری که با منطق دیگری عمل می کنند جمع بندی های برای پیش برد مبارزه فراهم کرده است. والبته به روال همیشه، می گوید که پاسخ آماده ای برای سئوالها ندارد و بهمین دلیل کتاب پایان ندارد، بسته نمی شود و باز می ماند. او از مبارزه ضدسرمایه داری تشبیهِ جالبی می سازد. بدین صورت که اگر سرمایه داری را به مانند یک بنا در نظر گیریم، می توان از هر گوشه و کنار شکاف ها و ترَک هایی در دیوارهای بنا ایجاد کرد و چون ترَک و شکاف حرکت می کند، می تواند بهم رسیده و بنا را فرو بریزند. عنوان کتاب را هم از همین تشبیه گرفته است.
بعضی از تزهای قبلی که گسترش یافته اند از این قرارند: تضاد محوری سرمایه داری، تضاد بین کنش مفید، خلاقانه و مشخص انسانی با کار مزدوری یعنی کنشی که زیر سلطه و کنترل سرمایه قرار گرفته است می باشد. تضاد بین کارگر (در استخدام) با سرمایه، آشکارترین و صریحترین نمایه این تضاد محوری است و نه همه آن. و تضاد محوری در همه جنبه های جامعه سرمایه داری گسترده شده است. سرمایه داری یک مناسبات اجتماعی است که آن تضاد محوری را در همه روابط و سطوح جامعه چون یک شبکه می تند،و جامعه را در همه سطوح طبقه بندی می کند. در هر گوشه و کنار این شبکه، تضاد و تبعیض های ناشی از آن وهم چنین مبارزه علیه آن جریان دارد؛ که وجهی از همان مبارزه طبقاتی است. بهمین سان جنبشها و مبارزات متفاوت اما هم بستراند. این مبارزه درهر لحظه، هم در درون سیستم،هم بر علیه سیستم وهم برای فرا رفتن به ماورأ آن جریان دارد. و باید روند بین این مبارزات را حفظ کرد. نباید آنها را تقطیع و هر یک را در محدوده ای محصور کرد. بلکه سیالیت بین آنها را حفظ و مبارزات را در بستر مبارزه علیه سیستم ،به رفتن به ماورأ آن کشاند. بنابراین تغییر دادن جهان نه امر آینده ای نامعلوم بلکه امر همین امروز و همین جاست. و اینکه سرمایه و سرمایه داری با کار کردن ما برای آن موجودیت دارد و می گردد. شیشه عمر آن در دست ماست. اگر به آن خدمت نکینم فرو می ریزد. حال آنکه ما می توانیم بدون سرمایه داری هم ،زندگی انسانی کنیم. اما چه گونه؟
دولت شکلی از این مناسبات اجتماعی سرمایه داری است. منطق دولت همان منطق این مناسبات است و این مناسبات را حفظ و گسترش و باز تولید می کند. علیرغم حضور همه جانبه در جامعه ، دولت نمی تواند معادل همه فضای جامعه باشد. همانگونه که درسیستم جهانی سرمایه داری به دلیل ناموزونی خللهائی در سیستم وجود دارد که حلقه ضعیف آن اند و بعضأ انقلاب ها در آنها جریان پیدا می کند ، در دورن یک جامعه هم فضا هائی بین بخشهای آن یافت می شود که می توان در آنها امور را به روال دیگری پیش برد. این فضا ها را هالووی " فضای مابینی (interstitial space )" می نامد. فضای که امکان عمل کردن با منطق دیگری غیر از منطق سرمایه در آنها وجود دارد ومی توان شکاف یا ترک در سیستم سرمایه ایجاد کرد. هالووی استدلال می کند که گرفتن یک دولت در سیستم جهانی سرمایه داری نیز چیزی جز همین مبارزه در این فضای مابینی نیست؛ چرا که این دولت هم هنوز در دورن سیستم است و دولتهای دیگر سرمایه داری آنرا احاطه کرده اندو در آن دخالت دارند. اما نکته مهم و تفاوت اصلی آن است که " دولت " نمی تواند خصوصیات لازم برای ایجاد ترَک و شکاف در سرمایه داری را داشته باشد؛ و برعکس دولت خود به دلیل آنکه شکلی از مناسبات سرمایه داری است، عامل بهم آورنده شکاف و ترَک است و شکاف درون سرمایه را جوش می دهد نه آنکه مجال گسترش و حرکت آنرا بدهد. فضا های مناسب، فضاهای بیرون از دولت است! در عین حال تاکید می کند که هر حرکتِ شکافاندازآنه در سیستم سرمایه داری در صورت خطرناک شدن با برخورد سرکوبگرانه دولت مواجه می شود و لذا هر مبارزه ای برای شکاف انداختن در سرمایه در ستیز با دولت قرار میگیرد.
در زمانی که پروسه انقلابی در ایران روزهای حساسی را می گذارند و نگاه ها و فکر ها را متوجه آینده حرکت کرده است، بحث و بررسی در مورد دولت و چه گونگی مبارزه علیه آن برای کسانی که در پی دنیای دیگری هستند کارگشا است. ترجمه صفحاتی از کتاب جدید هالووی از قسمت نهم، بخش دوم، با عنوان "ترَک با دولت می ستیزد (Crack Clash The State )" که حاوی بحثی درباره دولت و خشونت دولتی ودفاع ازخود است، با تغیر مختصر عنوان آن، بهمراه این مقدمه آورده می شود.
پیران آزاد
ژانویه ۲۰۱۰
maniazad@gmx.net
زیر نویسها
۱- مجموعه آثار مارکس ، انگلس جلد ۲۲ انگلیسی – پروگرس
۲-ضمیمه مانیفست. منتخب آثار جلد اول انگلسی- پروگرس۱۹۶۶
٣-دولت و انقلاب مجموعه آثار جلد ۲۵ انگلیسی – پر.گرس
۴- مجموعه آثار لنین جلد ۲۹ – ص ۴٨٨ انگلیسی – پروگرس
۵- مجموعه آثار مارکس – انگلس – جلد ۴٣، صفحه ۱٣۲- انگلیسی
۶- بخش نقد تئوری مارکسیستی دولت در
Bakunin. Statism und Anarchy
Translated by Sam Dolgoff ۱۹۷۱
ترَک انداختن در سرمایه داری وستیز "با دولت"
آشکارترین نیروی چسبندگی اجتماعی (Social Cohesion )که با شکاف انداختن درسرمایه داری مقابله میکند، دولت است. خطر سرکوب خشن دولتی همیشه حاضر است. یک گزارش این روزنامه مکزیکی این نکته را برجسته می کند:
حدود ۱۲۰ نفر پلیس فدرال مسلح شب گذشته مقر رادیوی محلی ای (کمیونیتی) تی را وای لیبرتاد Tie ra y Libertad))را، که با قدرت یک وات شعاع ۴ کیلومتری را پوشش می دهد، اشغال کردند. اداره دادستانی کل اعلام کرد که این عملیات به دلیل فعالیت غیر قانونی این فرستنده درشهر منتری است.
زشتی خشونت این نمونه ،افزایش وحشیگری و عدم تحمل نه تنها دولت مکزیک بلکه همه دولتها را نمایان می کند. سرکوب خشن هر شکاف انداختن در سرمایه داری بنام دفاع از مالکیت و نظم و قانون یک واقعه روزمره در هر کجای این جهان است. تخلیه اجباری اونگ دمز هوست (Ungdoms huset) که یک کمون با سابقه طولانی در کپنهاک بود تیتر اول خبری جهان در مارس ۲۰۰۷ شد. همانطور که ویران کردن مزرعه مرکزی جنوب لوس انجلس در ژوئن ۲۰۰۶ چنین بود. در آنجا با بولدوزر غلات، گیاهان طبی، گلها، سبزیجات، میوه ها و حدود ۶۰۰ درخت را که طی بیش از ۱۴ سال با عشق و ایثار و کار سخت مهاجران مکزیکی بارآورشده بودند را نابود کردند. ارگازیمیک اُرکارد(Orgyzimic orchard) در مرکز بوئنوس ایرس نیز چند ماه پیش چنین عاقبتی یافت. و دیگران ودیگران و دیگران .در هر کجا، هر تلاشی برای انجام امور به شیوه متفاوت، هر تلاشی برای ترَک انداختن در مناسبات اجتماعی سرمایه داری به عنوان یک تهدید جامعه دیده شده ( در حقیقت چنین هم هست) و می تواند با درجات مختلفی از سرکوب خشن روبرو شود.
این وضعیت بلافاصله مسله قانون گرائی و دفاع از خود را مطرح می کند.
معنی اصلی ترَک انداختن در سرمایه داری بی توجهی به قانون است چرا که قانون یکی از عوامل یکپارچه نگه داشتن جامعه ای ست که ما آنرا رد می کنیم. قانون ، بنا بر فرم آن و فارغ از محتوای آن یک تحمیل غیر خودی است. اما اینکه نا فرمانی در برابر قانون در هر شرایطی مناسب است یا نه، بستگی به ارزیابی از زمینه هر مبارزه مشخص دارد. مردمی که گرد آمده اند تا یک مرکز اجتماعی به عنوان محلی برای اپوزیسیون ضد سرمایه داری بر پا کنند ، باید تصمیم بگیرند که آیا ساختمانی را برای این منظور به طور غیر قانونی اشغال کنند ( و ریسک تخلیه خشونت بار را بپذیرند) یا به طور قانونی عمل کنند ( اجاره کردن یا بدست آوردن توافق دولت). تبعیت از قانون در این مبارزه یک مسله مجرد نیست بلکه یک مسله عملی در جلوگیری از سرکوب یا احتمالا صدمه به مردمان دیگر است: در بعضی شرایط اشغال یک محل کاملا عملی است: در موارد دیگری بلافاصله باسرکوب پلیسی، بسته شدن محل، دستگیری و احتمالا شکنجه دست اندر کاران روبرو می شود. شاید همین را بتوان در مورد هر اقدام ضدسرمایه داری گفت: از نظر اصولی تبعیت کردن از قانون معنی ندارد، اما عواقب عملی هر اقدام مشخص همیشه وابسته به وضعیت است.
از قانون گرائی معمولا به عنوان مبنائی برای توجیه سرکوب خشن دولتی استفاده می شود. اما البته در خیلی از موارد عمل قانونی هم هیچ تضمینی در مقابل سرکوب نمی دهد. هر عمل ترَک انداختن در سرمایه داری اگر تهدید مهمی متوجه سرمایه کند،چه قانونی باشد چه غیرقانونی،اگر شرایط اجتماعی اجازه دهد با واکنش خشن نیروهای حافظ نظم روبرو می شود. با خشونت دولتی چه کنیم؟ ایا انقلاب، اجتناب ناپذیربودن سرنگونی قهرآمیز سرمایه داری است؟ ایا ما به یک سازمان مسلح نیاز داریم؟
بدون شک قهر به عنوان وسیله برای مقابله با خشونت روز افزون سرمایه داری، جذابیت هر چه بیشتری پیدامی کند. جای تعجب ندارد که تظاهرات علیه پدیده های مانند اجلاس سران هشت کشور در سالهای اخیر خشن تر شده است. خشونتی که فقط از جانب پلیس نیست بلکه اغلب از جانب تظاهرکنندگان شروع می شود. در این وضعیت اندیشیدن به مبارزاتمان علیه سرمایه از طریق قهر مشکلات خیلی زیادی دارد. بیش از هر چیزچون احتمالا ما در قهر خبره نیستیم. خشونت بخشی از جامعه ای که می خواهیم خلق کنیم نیست. ونامتحمل است که ما قادر به برابری با نیروی قهریه سرمایه داری شویم. قهر یک محمل خنثی نیست، بلکه محمل نیروی های سلطه است. قهر ما را به دورن روابط اجتماعی و فرمهای رفتاری می کشاند که ما از آن گریزانیم. یعنی: ساختار های سلسله مراتبی زیر سلطه مردان. (۱) حرمت، هدف ماست و خشونت از هر کجاکه باشد، حرمت را نفی می کند.
شاید موضوع کلیدی خشونت نباشد، بلکه ابتکار عمل را بدست آوردن و دستور کار را تعین کردن نقش کلیدی دارد. نکته مهم در مورد شکاف انداختن ( در سرمایه داری) آنست که که این عمل، پاره کردن و قطع کردن است. بدین معنی که: فقط عکس الملی در مقابل تجاوز سرمایه داری نیست بلکه تلاشی برای حرکت به ماورأ آن است، خلق کردن مجموعه متفاوت از روابط اجتماعی است. بدست گرفتن ابتکار عمل به معنی حرکت به ماورأ تقابل است: اینکه ما عمل خودمان را بر مبنای نیاز های خودمان تعین کنیم. بگذار دولت و سرمایه بدنبال ما بیافتند، بگذار جان بکنند تا ما را جذب و یا سرکوب کنند. مسله مشکل آنست که چه گونه ازشکافی که انداختیم دفاع و آن را گسترش دهیم. بدون آنکه ابتکار عمل را از دست بدهیم و به مسیر بیگانه کشیده شویم. خشونت دولتی اغلب راهی برای باز پس گیری ابتکار عمل است. مثلأ مجبور کردن ما به توقف شورش و به جای آن مبارزه برای آزادی زندانیانمان. ( ۲ )
این استدلال، یک استدلال تمامأ پاسیفیستی نیست، چرا که ما باید به چگونگی دفاع کردن از خودمان در مقابل خشونت دولتی بیاندیشیم. این مسله ناگزیری است: حالا که من این نوشته را می نویسم چندان از سرکوب وحشناک آکساکا توسط دولت مکزیک نگذشته است. اگر می خواهیم به شکستن روابط اجتماعی سرمایه داری فکر کنیم پس باید به مسله دفاع از خود بیاندیشیم. در شرایط کنونی ، در خیلی موارد خطر سرکوب مستقیم دولتی وجود ندارد. اما گرایش به سرکوب خشن در همه جهان به عنوان عکس الملی در مقابل هر نوع به چالش کشیدن مستقیم سلطه موجود، هر چه بیشتر و بیشتر می شود.
در هر حال، دفاع از خود با دفاع مسلحانه یکسان نیست و حتمن با سرنگونی قهر امیزسرمایه داری یکی نیست. اگر چه استدلال های قوی در بعضی موارد بنفع بعضی اشکال سازمانهای مسلحانه مطرح می شود، اما احتمالا اشتباه است که اسلحه را به عنوان کلید دفاع از خود بینگاریم. این حقیقتی است که زاپاتیستا مسلح اند و سازمان یافتگی آنها به عنوان یک ارتش، عنصر مهمی در باز دارندگی سرکوب نظامی وسیع قیام چیاپاس بوده است، اما احتمالأ موثرترین شکل دفاع آنها، قدرت واکنش جنبش آنها در مکزیک و در سراسر جهان بوده است. برای هر جنبشی احتمالأ کیفیت خود جنبش یعنی توانائی تغیر زندگی روزمره بوسیله جنبش، قوی ترین شکل دفاع از خود است. و این مستقیمأ بر عکس سازمان مسلح و قهر است. همانطور که رائول وانایم می گوید"هر زمان که یک انقلاب موفق نشده که به عنوان اولین هدف ، وظیفه پر بار کردن زندگی روزمره هر کس را در نظر بگیرد، دست به سرکوب زده است.
قهر دولتی روابط معین اجتماعی را به ما تحمیل می کند و این تحمیل موثر ترمی شود وقتی که ما از آن با واکنش خشونت آمیز تقلید کنیم. خشونت فقط یکی از اشکل راهی است که دولت بطور دائمی از آن طریق ما را به دورن بافت چسبنده اجتماع سرمایه داری می کشد. با واداشتن ما به به رفتار به شیوه معینی، با قبولاند نوع معینی از تفکر واشکال سازماندهی وغیره. دولت در اعمال قهر، همچون همه فعالیتهای آن، شکلی از روابط اجتماعی و روشی برای انجام کارهاست.
این تنها با سرکوب فیزیکی مستقیم نیست که دولت در مقابل تلاشها برای شکستن پیوستگی و چسبندگی اجتماعی سرمایه داری عمل می کند. از طریق قانون و از طریق همه اشکل اعمال آن، دولت ما را در شیوه معینی از رفتار کانالیزه می کند، ما را در درون محدوده معینی نگه می دارد. پرهیز از تماس و درگیری با دولت مشکل است.( ۴) حتی اگر برای ما روشن باشد که نمی توانیم جامعه را بطور رادیکال از طریق دولت تغییر دهیم، باز هم پرهیز از هر نوع تماس با دولت بسیار مشکل است. آشکار است که این تماس (با دولت) خنثی نیست: این تماس ما را به سمت شیوه های معینی از انجام کارها می کشد. وقتی به مدرسه و دانشگاه دولتی می رویم این ما را به نوع معینی از آموزش می کشد. وقتی یک کمک دولتی برای تحصیل یا امر دیگری هم دریافت می کنیم، باز شرایط معینی را تحمیل میکند. یک کارخانه اشغال شده ( توسط کارگران) که برای جلوگیری از سرکوب بدنبال پذیرفته شدن قانونی می رود،مجبور به برآوردن بعضی از شروط و پر کردن فرمهای معینی است، مجبور به پذیرش زبان معینی است و در هر حال در بعضی موارد به بعضی انواع کمکهای دولتی برای متحقق کردن پروژه های دسته جمعی مان برای کارهای آلترناتیوی نیاز داریم. پس چه گونه با دولت و کمکهای دولتی مرتبط شویم؟
زاپاتیستا موضع رادیکال خوداری از هر تماس با دولت و استفاده از سوبسید های دولتی را تا هر حد ممکن قبول دارند. مثلأ با ایجاد مدارس و سیستم مراقبت تندرستی خودشان. بعضی دیگر گروههای رادیکال (مثلأ بعضی و نه تمام گروه های "پیکت رو" در آرژنتین) نظرگاه بر عکس دارند. آنها می گویند دریافت کمکهای دولتی چیزی جز باز پس گرفتن بخش کوچکی از ثروت اجتماعی که خودمان خلق کرده ایم نیست، مهم آن است که راههای اعمال کنترل اجتماعی بر این پول را پیدا کنیم( مثلأ با خوداری از پذیرش شرایط دولت وسازمان دادن کنترل دمکراتیک مستقیم بر مصرف این پول). ضرروتی ندارد حکم کنیم که کدام یک از این نقطه نظر ها درست یا غلط است. آنچه اهمیت دارد احتمالأ شیوه تصمیم گیری است ( و در معرض بحث و سئوال قرار دادن همیشگی ) : اینکه این نظر گاهها چه رابط ای با بستن و باز کردن شکاف در سرمایه داری دارد وابسته به زمینه مبارزه است ونباید از آنها دگم ساخت.
بیشتر از هر چیز، باید در نظر داشت که ناب گرائی نمی تواند در میان باشد. در مبارزه در درون - بر علیه - و به ماورا سرمایه داری ناب گرائی وجود ندارد: آنچه مهم است جهت و سمت مبارزه است، جنبش علیه و به ماورأی سرمایه داری.
آیا در چنین وضعیتی، پاسخ مسله ،گرفتن کنترل دولت برای خنثی کردن آن و یا به خدمت گرفتن آن جهت گسترش شکاف انداختن های ما در سرمایه داری است؟ ایا نمی توانیم خود دولت را به یک شکاف ضد سرمایه داری تبدیل کنیم؟ در حقیقت آیا نباید تلاشهای خودمان را بر سازمان دادن بدست آوردن کنترل دولت و تغیر آن به یک شکاف ضد سرمایه داری متمرکز کنیم؟ ایا این آن چیزی نیست که به عنوان مثال در کوبا، ونزوئلا و بولیوی در جریان است.
دولت فقط یک سازمان معمولی نیست، بلکه یک شکل ویژه ای از سازمان است. در مبارزه برای تغیر [ زندگی در جهان] تمرکز بر دولت الزامهای مهم و نامحسوسی برای جنبش ضد سرمایه داری دارد. دولت یک شیوه انجام امورو کارها است: شیوه اشتباه انجام دادن آنها. دولت سازمانی است که قرنها به عنوان جزو انتگرال سیستم سرمایه داری ساخته شده است. سرمایه بیش از هر چیز یک روند جدا سازی است: جدا سازی محصول خلق شده از عامل خلاقیت، جدا سازی سوژه از خودش و هر آنچه در اطراف اوست، از هر چه که از روند خلاقیت خلق شده و غیره. دولت بخشی از این پروسه جدا سازی است. دولت جدا کردن عمومی از خصوصی است، جدا کردن امر مشترک کمیونیتی (اجتماع) از خود کمیونیتی. دولت سازمانی است که از جامعه جدا شده و توسط کارگزاران تمام وقت اداره می شود. زبان آن و نحوه کار آن این جدائی را نمایان می کند: زبان اداری و فعالیتهای که از مجموعه ای از روال ها وتشریفات پیروی می کند. جدائی از جامعه توسط قانون و سلسله مراتب مراقبت می شود تا تداوم رفتارهای تثبیت شده آن تضمین شود. رابطه دولت با جامعه یک رابطه از بیرون است: دولت با مردم به عنوان تبعه ( یا غیر تبعه)، به عنوان افرادی منتزع از خاستگاه اجتماعی آنها و ویژگیهای کنشگری آنها مرتبط می شود. تنها به صورت این اتمهای مجرد است که تابعان (شهروندان) می توانند نمایندگی شوند، وگرنه ویژه گیها و روحیات مردم واقعی که نمی تواند "نمایندگی" شود. دولت به دلیل فرم ذاتی اش و جدا از محتوای اعمالش، آن نفی سوژه بودن [ انسان را] که سرمایه بر ان بنا شده است تحکیم و باز تولید می کند. با مردم نه به عنوان کنش گروفاعل (سوژه) بلکه به عنوان کنش پذیرومفعول (اوبژه) مرتبط می شود، واین به همانجا می رسد که سوژه ها به موجودات مجرد تنزل می یابند.
یک سازمان سیاسی که عمل خود را بر مبنای دولت متمرکز کند این خصوصیات دولت رابه طور اجتناب ناپذیری به عنوان شکل مناسبات باز تولید می کند. این سازمان برای بدست آوردن نفوذ در دولت و یا برای تصرف آنچه ظاهرأ کنترل بر دولت به نظر می آید، باید آن اشکال رفتاری و نحوه فکر کردن که از مشخصات دولت است را به پذیرد. بهمین دلیل ، احزاب سیاسی هر اندازه چپ و واقعأ انقلابی، با ساختار سلسله مراتبی مشخص می شوند. و گرایش به پذیرش فرمهای معینی از زبان و رفتار دارند که با نوع مربوط به دولت هم خوانی دارد. و ارتباط گیری با جامعه از بیرون آن را در مفهوم "توده ها" باز تولید می کنند یعنی ارتباط با یک انبوه غیر متشخص، اتمهای مجرد، با ظرفیتهای محدود و محتاج به رهبری.
این احزاب سیاسی چپ قصد و نیت شان ضد سرمایه داری است اما در شکل سازمامدهی و فعالیت، گرایش به باز تولید "ابژه سازی" انسان دارند که هسته اصلی مناسبات سرمایه داری است. این سیاستِ مبتنی بر حرمت نیست، چرا که با به رسمیت شناختن قدرت خلاقه سوژه سرکوب شده آغاز نمی کند. از سوی دیگر کوشش آنها برای دگرگونی رایکال اغلب بسیار مخلصانه و دلسوزانه است. انها این کوشش را به معنی مبارزه برای رها کردن مردم می فهمند. یعنی مردم به عنوان دیگرانی بیرون از خود آنها دیده می شوند. انقلابی که از نگاه دولت یا یک سازمان دولت- مدار دیده شود فقط می تواند یک انقلاب به نیابت دیگران باشد، برای منفعت مردم، آما نه انقلابی به وسیله خود مردم. این یک سیاست مبتنی بر حرمت نیست، بلکه سیاستی بر مبنای فقر است، نه یک سیاست بر اساس دیالوگ، بلکه یک سیاست مونولوگ است ( چنانکه مثلأ در طول سخنرانیهای رهبران سیاسی دیده می شود). مردم نه به عنوان کنشگران بلکه به عنوان قربانیان- مردم فقیر دیده می شود.
جذابیت این نوع اندیشگی نباید دست کم گرفته شود. این اندیشگی با دریافت خالصانه از دنیای وحشتناک آغاز می کند، از فقر و ادبار شوکه می شود، بر آن می شود که با بر پا کردن انقلابی از جانب قربانیان سرمایه داری مسله را حل کند، حلی که شکل سازمانی مناسب آن مطمنأ دولت است. بدون تردید، حتی در درون سیستم جهانی سرمایه داری، خیلی کارها برای تخفیف فقر و اثرات آن می توان کرد. سر تیتر روزنامه امروز می گوید که کوبا پائین ترین میزان مرگ ومیر نوزادان را در امریکای لاتین دارد. نا دیده گرفتن این موضوع به عنوان یک چیز بی اهمیت، مضحک است.
اما هنوز کافی نیست. بنظر نمی رسد که یک بریدن واقعی از سرمایه داری بتواند به نیابت توده های رنجبر بیش برده شود، و حتی اگر بتوان چنین کرد، نتیجه احتمالا جامعه جذابی نخواهد بود. اقدام کردن از جانب، و یا برای منفعت مردم، به طور اجتناب ناذیری شامل درجه ای ازسرکوب است. اگر مردم با دولت هم عقیده نباشند، بنابراین باید وسائلی پیدا کرد تا خوشبختی مردم را علیرغم میل آنها تحمیل کرد. در این حالت جنبش انقلابی با از دست دادن حمایت فعال، سرکوبگر و همچنین ضعیف می شود. نیازی به گفتن نیست: که این داستان بارها تکرار شده است.
اما با این همه، در مورد بولیوی و ونزوئلا چه می گوئیم؟ ایا آنها به عنوان شکاف در سلطه سرمایه داری به شمار می آیند؟
احتمالاهمه جنبشهای انقلابی ترکیبی از جنبشهای زیادی هستند. ترکیبی از مردمی که برای دگرگونی به شیوه های متفاوت و به دلائل متفاوتی می رزمند. ما این چندگانگی را با تاکید بر دو شکل مبارزه ساده کردیم، یکی سیاست مبتنی بر حرمت و دیگری سیاست مبنی بر فقر، سیاست شوراها وهمایشها ، سیاست احزاب متمرکزبردولت. این دو مبارزه اغلب درهم تنیده اند، اغلب در دورن یک سازمان یا در حقیقت در دورن هر فردی بهم آمیخته اند. اما چگونگی تأثیر متقابل این دو، عواقب مهمی برای جنبش دگرگونی دارد. به عنوان مثال انقلاب روسیه، ترکیب پیچیده ای از سازماندهی شورایی و سازماندهی دولت مدار بود. تنش بین این دو فرم سازمانی منجر به فرونشاندن شورا ها و بر آمدن یک رژیم سرکوبگر تحت عنوان ظاهری و بی مضمون اتحاد شوروی (شورائی) شد. در موارد دیگر ، این جریان و بر آمدن با مصبیت و خونریزی کمتری بوده است. اما سیاست مونولوگ بدون شک غلبه کرده است. کوبا شاهد مثال آن است. در مورد بولیوی و ونزوئلا، پروسه در زمان نوشتن این نوشته هنوز باز است، اما غلبه دولت آشکار است. راکوئل گوتیرز (Raquel Gutierrez) در تحلیل درخشانش از مبارزه در بولیوی در سال ۲۰۰۹ دو مبارزه "ملی- مردمی"(National-Popular Struggle) و " مبارزه اجتماعی- مردمی " را از هم متمایز می کند. دومی، از شکل سنتی کمونی دموکراسی مستقیم ریشه گرفته آنرا توسعه می دهد و در مرکز خود تاکید بر حرمت و خوداری از پذیرش " سلطه غیر" را دارد. و این آن نیروی پیش برنده مبارزات سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۵ بود. اما این مبارزه برای حرمت ، تحت الشعاع " مبارزه ملی- مردمی" قرار گرفته که بر دولت متمرکز است وبرای متعین کردن دست آوردهای مبارزه در شکل یک حکومت جدید فشار می آورد. این به معنی کانالیزه کردن مبارزه در شکل حزبی (MAS)بود. و نهایتأ منجر به انتخاب "اوو مورالِس" به عنوان رئیس جمهوری بولیوی شد. این عمل با رفرمهای مهمی در دولت همراه است. اما باعث از حرکت افتادن و غیر رادیکال شدن جنبش اصلی می شود، و این بطور ناگزبر منجر به باز تولید عملیات دولت و تطابق با منافع سرمایه می گردد.
در نمونه ونزوئلا، جریان مبارزه متفاوت بوده است، اما در آنجا همزیستی دو جنبش وجود دارد: یکی جنبش مبارزه با پایه اجتماعی Community – based)) از پائین و دیگری مبارزه دولت – مدار (State - centred) از بالا. در اینجا از همان ابتدا مبارزه به نحو هر چه آشکارتری با برتری دولتی بوده است. اما ، حداقل از زمان کودتای علیه چاوز در ۲۰۰۲، روشن شده است که قدرت جنبش بطور کلی بسیار به قدرت جنبش از پائین وابسته است. پروسه تحولات به عنوان یک جنبش از دو سو دیده می شود، از بالا و از پائین، رهبران از پیروز شدن بر دولت بوژروائی و ایجاد کردن یک دولت نوع کمون صحبت می کنند ) (۵. خلق و توسعه شوراهای کمونی (Communal-Councils) هسته مرکزی این جنبش است.
اینهمه، سئوال چگونه گی نگرش در باره انحلال و حذف دولت رامطرح می کند. ایا می باید اشکال سازماندهی "نه دولت" ( سازمانی کمونی یا شورائی) را بیرون از دولت به وجود آوریم ( این آن چیزی است که زاپاتیستا سعی می کنند که انجام دهند و چیزی است که تا حدی در آرژنتین و اکوادر اتفاق افتاده ) ، یا می توانیم مانند انقلابیون که قدرت دولتی را می گیرند تا دولت را از درون منحل کنند، به انحلال دولت از درون آن بیاندیشیم؟ یا ترکیبی از این دو پروسه؟ خیلی ها انقلاب بولیوی و ونزوئلا را از این نوع می دانند، ترکیبی از جنبش از بالا و از پائین.
ایا این عملی است؟ این سئوال مهمی است که نه تنها مربوط به ونزوئلا است بلکه شامل همه تلاشها برای غلبه بر دولت از درون دولت از طریق دمکراسی مشارکتی در هر گوشه جهان می شود. ( در پورتوالگره، ونیز، منچستر شرقی و هر کجای دیگر). آیا امکان دارد به دولت معنی مجددی بخشید ( چنانکه نیکانف در ۲۰۰۷ می گوید) یا نیروهای حاکمیت و خود مختاری را هماهنگ و هارمونیزه کرد ( چنانکه مازِوو در ۲۰۰۷ می گوید)؟ این نوع برخورد و نگرش تحت عنوان " قدرت مردم" عنوان می شود با تاکید بر اینکه قدرت از مردم ناشی می شود. این فرمول بندی جذابی است اما مفهوم "مردم" در عمل این موضوع را که منبع قدرت کنشگری(doing) است را به زیر می برد: کنش را مجرد می کند و از سازماندهی فعالیت انسانی و موجودیت متناقض آن جدا می کند. این همان آنتاگونیستی است که به آن در فرمولبندی که ناظر بر ترکیب آسانِ جنبش از پائین وجنبش ازبالا است، هم توجهی نشده است.
محو کردن دولت از درون و یا با ترکیب نیروی فشار از درون و بیرون آن، مشکل است. به دلیل وزن ساختار ذاتی و شیوه های رفتاری آن، به دلیل جدائی کارگزاران حقوق بگیر دولتی از بقیه جمعیت و به دلیل فشاری که برای راه انداختن " اقتصاد" ( اگر چه یک سیستم استثماری هم نباشد) اعمال می شود. اگر این [ نگرش] بخواهد عملی باشد، در آنصورت عامل اصلی ، اقدامات انقلابی کارگزاران دولتی و یا خود سیاستمداران نخواهد بود بلکه نیروی مبارزه از بیرون دستگاه دولت برای یک فرم متفاوت سازماندهی اجتماعی است که آن را بیش می برد. جنبش " از پائین" و "از بالا" به طور اجتناب ناپذیری یک پروسه آنتاگونیستی است. اگر چه محدوده این آنتاگونیسم از حدود و مشخصات نهادی پیروی نکند: می تواند به درون خود دستگاه دولتی هم کشیده شود. بطور قطع حرکت تاریخ تئوری را به چالش می کشد و محک می زند اما[ بر آنم که] عبارت " قدرت مردم" آنتاگونیسم ها و مشکلات را پنهان می کند.
انقلابی بودن یک شورش فقط بخاطر آنکه در جهت دولت کانالیزه شده پایان نمی یابد. کشش برای "خود- تعیین کننده گی" زنده می ماند، اگر چه با هردرجه ای که ساختاردولتی استحکام می یابد این کشش فرو نشانده می شود. یک انقلاب دولت- مدار پروسه ای با آنتاگونیسم درونی شده است، شکافی ( در سرمایه داری) است که همزمان هم خودش را باز می کند و هم می بندد. اینکه آیا، و در چه زمان، آن دستی که شکاف را می بندد موفق به سرکوب دستی که شکاف را باز می کند می شود، همیشه حاصل مبارزه است، مبارزه برای خود- تعیین کننده گی از یک طرف و مبارزه برای مهار آن در درون اشکال "تعیین کنندگی بیگانه از خود" از سوی دیگ ( ۶ ) .ر
قطعن در نقد کردن شورشهای دولت - محور، باید در نظر داشته باشیم که همه انقلابها درمعرض تناقض درونی(Self Contradictory) هستند، عمل کردن به شیوه دولت به آسانی می تواند در دورن جنبشهای " ضد دولت" هم بروز کند و هیچ نابی وجود ندارد، و پاسخهای آماده و مشخصی هم ندارد.
در نهایت، مسله مربوط به نیت و انگیزه ها نیست. بلکه مربوط به فرم سازماندهی یعنی نحوه عمل کردن و فعالیت واقعی سازمان است. هر فرم سازمانی که بر آن شود تا تغیر جامعه را به نیابت و از جانب کارگران ( فقرا، مردم، هر کس دیگر) پیش ببرد، فارغ از آنکه نیت( هدف) اعلام شده اش چه باشد، گرایش دارد تا اقدامهای انقلابی را به درون ترکیب اجتماعی (Social Synthesis) سرمایه داری برگرداند و ببافد. دولت بارزترین نمونه این نوع از سازمان است) .۷(
این استدلال که تنها راه پیش بردن انقلاب ضد سرمایه داری، یک پروسه بین فضاها [ در سیستم، جامعه] (Interstitial Process) است می بایست بی مجادله باشد. در تئوری انقلابی سنتی این موضوع با یکی گرفتن دولت و تمامیت روابط اجتماعی محو و مبهم شده است. اما زمانی که در یابیم که دولتهای متعدد و زیادی یک جامعه سرمایه داری را حمایت می کنند [دخالت و تاثیر سیستم جهانی سرمایه داری ]آنوقت آشکار می شود که انقلاب های دولت- محور هم در فضای مابینی است [در فضا های دورن سیستم جهانی شکل می گیرد. اشاره به تئوری انقلاب در حلقه ضعیف امپریالیسم]. در این صورت مسلهی این نیست که انقلاب بایستی به عنوان فعالیت در فضای مابینی (Intrestitial) فهمیده شود، بلکه اینست که فرم مناسب این فضای مابینی [برای فعالیت ] چیست. بحث بالا ما را به این نتیجه می رساند که دولت آن فرم فضای مناسب و کافی نیست بدلیل آنکه دولت به عنوان یک فرم از مناسبات اجتماعی، بخشی از آن ترکیب ( سنتز) اجتماعی است که ما آنرا رد می کنیم: دولت بخشی از آن نیروی چسبندگی سرمایه است. بنابراین تنها پاسخ فکر کردن به فرمهای فضاهای " نه دولت" است: شکافها ( ترک ها)
زیر نویسها
۱- این مطمنأ سخت ترین پاسخ به استدلال هنوز قوی فرانتس فانون (۱۹۶۱) در مورد خشونت است
۲- نمونه برجسته آن سرکوب وحشیانه در آتذکو (نزدیک مکزیکو سیتی ) در اوائل مه ۲۰۰۶ است که ثابت شد که راه بسیار موثری برای پس گرفتن ابتکار عمل از "مبارزه دیگر" زاپاتیستا بود.
٣- برای دریافت اهمیت موجودیت زاپاتیستا به عنوان یک ارتش به سخنرانی معاون فرمانده مارکوس در ۲ ژانویه ۲۰۰۹ توجه کنید: " هر مبارزه ای، هر جنبشی، بنا به شرایط مشخص جغرافیائی و در تقویم ویژه خود باید رجوع به فرمهای مختلف مبارزه را داشته باشد. مبارزه خشن تنها فرم و احتمالا بهترین نیست اما یکی از آن اشکال است. این یک ژست قشنگه که با گل با لوله های تفنگ روبرو شد و عکسهای زیادی هستند که این عمل را جادوانه کنند. اما بعضی وقتها ضرورت دارد که این تفنگها را واداریم تاهدف خودشان را عوض کنند و " بالا را نشانه روند."
۴- خود نویسنده این کتاب و احتمالا بسیاری از خوانندگان حقوق بگیر دولت اند
۵-به عنوان نمونه برجسته از این نوع اظهار نظر و تناقضات موجود در پروسه ونزوئلا به سخنرانی خوان بارتو سیپ ریانی (Juan Baerreto Cipriani) شهردار کاراکاس [ پایتخت ونزوئلا] در سال ۲۰۰۷ نگاه کنید او می گوید: قدرت کمونی باید قادر به اعمال شدن در جامعه باشد و نهادی های تشکیل شده دولتی را منحل کند. خود را به عنوان خود حکومتی در نظر بگیرد. این نقشی است که ما باید بازی کنیم، چرا که دولت موجود فرم حقوقی دوره استثمار است. این دولت سرمایه است، قدرت و گفتمانی است که در مقابل اعمال واقعی قدرت شهروندان ایستاده. این دستگاه امتیازات و فعالیتهائی است که ضروری است که منحل شود. به همآن سان که منطق دولتی نهاد ها (ا نستیتو ها ) فاسد است، منطق سیاسی حزب که به عنوان ابزار دستگاه قدرت فهمیده می شود انحرافی است. راحت شدن از شرِدولت بدون راحت شدن از شرِ حزب ممکن نیست. تا زمانیکه محافلی وجود دارند که تصمیم ها را که باید جمعی باشند مصادره و خصوصی می کنند و دستگاه دولت را در اختیار می گیرند، ما قادر نخواهیم بود در راه ساختمان جامعه ای که نه دولت گرا و نه حزب گرا باشد پیش روی چندانی بکنیم."
۶- نظر من در زمان این نوشته آن است که پروسه ونزوئلا هنوز باز است، اما در مورد کوبا آن دستی که می بندد مدتهاست که موفق به سرکوب دستی شده که شکاف [ در سرمایه داری] را باز می کند. اگر چه اینهم اشتباه خواهد بود که به بسته شدن نهائی فکر کنیم.
۷- رائول زی به خی (Raul Zibechi))ارقام تکان دهنده ی ارائه می کند تا قدرت ادغام گری دولت به ویژه در مورد "حکومت های مترقی" را نشان دهد: او میگوید ، ۲۷۰۰۰۰ سازمان غیر دولتی (NG O ) در برزیل وجودارند که با دولت قرار داد بسته و در شهر ها امور را پیش می برند. اکثریت کارکنان اینها همان مبارزان و فعالان سابق هستند. ( این سخنرانی در انستیو علوم انسانی و اجتماعی دانشگاه پو ئبولو در دسامبر ۲۰۰٨ ایراد شد)
|