•
جامی ز خون ِ دل بگیر!
آبی به رخ بزن!
اشک را بشوی،
دشت را ببین!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲٨ بهمن ۱٣٨٨ -
۱۷ فوريه ۲۰۱۰
از شهری که نمی توان در آن عاشق شد باید رفت
نیچه
باز آسمان غربت ،
ابری ست چون همیشه و تاریک و تلخ .
بادی بلند ،
در گوش من زوزه می کشد ،
خاموش و سرد :
"خارجی برو !! "
آن جا ،
پل های ارتباط را
در هم شکسته ام .
این جا ،
بر چارسوی حسرت ،
ویران نشسته ام .
نه !
در دل ، ترانه نیست .
احساس می کنم ،
در شاخسار ِ جانم ،
برگ و جوانه نیست .
بر این پرندگان ِ مهاجر،
یکی نگاه ،
ــ حتی به لعنتی ــ
روانه نیست .
اما ،
در من بشارتی ست ....
در من بشارتی ست ، ز آفتاب ،
که می تواند ،
گل گل ستاره بکارد ،
تا دوردست ِ این مهیب ِ کبود .....
ــ آن جا که مادرم ،
چشمش به در سپید ،
پرسد به صد امید :
" باز آمدی پسر ؟
مردم درانتظار !
اینجا کمی بمان ،
یک دم ببویمت !
فرصت نمانده است ...
از روز ِ زادنت ،
دیگر ندیدمت !
نادیده می روی ؟
ناکرده ماجرا ؟
آخر کجا ؟
کجا ؟
***
باید ولی گسست ...
از شهر ِ بی ستاره ،
باید گذشت ...
جامی ز خون ِ دل بگیر !
آبی به رخ بزن !
اشک را بشوی ،
دشت را ببین !
چونان عقاب از دوسوی ،
پر باز کن !!
دنیا فراخ و دل فراخ
پرواز کن !! ( م ــ زیبا روز)
* آفاقی ، به معنی آدم بی خان و مان که نمی خواهد جایی آرام و قرار بگیرد ،
لقبی بود که غوغا به تحقیر بر شمس تبریزی نهاده بودند ...
خوانش شعر با صدای بهمن شریف همراه با تصویر و موسیقی :
www.youtube.com
|