در مرگ زیستن
نگاهی به کارنامه ی شعری نادر نادر پور
پیرایه یغمایی
•
در اینکه نادر پور تصویر گرایی است بسیار هوشمند، شکی نیست. در اینکه واژگان در دستش چون موم نرم اند، هیچکس تردیدی ندارد. در اینکه شعرش بی گره ی ذهنی و بی لکنت زبانی خوانده می شود، همگان متفق القول اند. اما همه ی اینها آیا برای به کمال رسیدن یک شعر کافی است؟ آخر باید دید کدامین ذهنیت فلسفی شنل مخملین و مجلل این تصاویر را به دوش می اندازد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲ اسفند ۱٣٨٨ -
۲۱ فوريه ۲۰۱۰
بر چنگ من نمانده سرودی
کز مرگ و غم نشانه ندارد
چنگم شکسته به ، که همه عمر
یک بانگ شادمانه ندارد
شعر گریز ، مجموعه ی دختر جام
راستی این هم از معجزه های مرگ است که تا یکی از دست می رود، همه به فکرش می افتند. چند سال پیش وقتی در ۲۹ بهمن ۱٣( ۱٨ فوریه ی ۲۰۰۰) نادر نادر پور شاعر تصویر پرداز به جهان دیگر شتافت، همه ی رسانه های گروهی بیرون از ایران به دست و پا افتادند و برایش مرثیه ها خواندند واگر قبول داشته باشیم که هر گاه برای تثبیت چیزی می توان به ضد آن پرداخت، باید از مرگ سپاسگزار باشیم که به مردگان - حتا برای زمانی کوتاه هم که شده- زندگی می بخشد. همان مرگی که نادر پور در ضمن آنکه همیشه از آن می ترسید، همیشه هم آن را مدار شعر های خود قرار می داد:
اگر روزی کسی از من بپرسد / که دیگر قصد ت از این زندگی چیست ؟ / بدو گویم که چون می ترسم از مرگ / مرا راهی بغیر از زندگی نیست ( بیگانه/دختر جام )
***
راستی زندگی یک شاعر را بجز از راه شعر هایش از چه راه د یگری باید سنجید؟
آیا می توان برای بررسی شعر او، تعداد کت و شلوار ها و کفش و کلاه هایی را که کهنه کرده، یا تعداد دفعاتی را که به چلو کبابی سر کوچه اش رفته، شماره کرد؟
آیا می شود زندگی او را از تعداد همسران وفرزندانش رقم زد؟
یا از شماره ی سفرهایی که رفته، و تعداد ماشین ها و هوا پیماهایی که سوار شده ؟
آیا درحقیقت تاریخ تولد و مرگ یک هنرمند، یک شاعر، همان عددی است که درکتاب های تاریخ ادبیات و در زندگی نامه ی او می آید؟ یا همان تاریخی که رسانه ها اعلام می کنند ؟
اگر باز هم پاسخ منفی است باید گفت نادر نادر پور مرده بود، پیش ازآنکه مرگش اعلام شود. پیش از آن همه مرثیه خوانی ها.
او مرده بود. نه یک بار و دو بار، بلکه بارها و بارها. او در همان چارپاره های اول کارش مرده بود و بارها خودش را با دست خودش - در همان چار پاره ها - به خاک سپرده بود و بار ها از همان چار پاره ها رستاخیز کرده بود. اما هر بار مرگ زده تر.
***
دکتر کارل گوستاو یونگ (( Carl Gustav Jung که از ارزش های معتبرروانشناسی است، می گوید:
« بطور کلی خصلت مرگ پرستی در همه ی آدم ها وجود دارد. این خصلت به دو شکل در انسان تظاهر می کند؛ منفی و مثبت.
مرگ پرستان منفی آن هایی هستند که می زنند و می کشند و ویران می کنند وخلاصه ضد زندگی اند. نظیر این افراد در تاریخ کم نیستند.
و مرگ پرستان مثبت آن هایی که با مرگ کلنجار می روند وآن را محور پژوهش واندیشه ی خود قرار می دهند. مثل باستان شناسان که کارشان حفاری گورها و بیرون کشیدن تمدن های مرده و مدفون شده است. مثل اسطوره شناسان که از باستان شناسان هم پیش تازترند چرا که با مالیخولیای دورتری دست به گریبان می شوند. (یونگ خودش را جزو این دسته می داند. زیرابخشی از کارش پژوهش در اسطوره هاست) و دیگر مثل هنرمندانی که «مرگ» را زمینه ی کار هنری خود قرار می دهند و نظیر آنها نیز در نقاشی و موسیقی و شعر وسینما کم نیستند.» حالا ما به چهره های هنری جهانی کاری نداریم و در میان چهره های هنری خودمان جستجو می کنیم. مثل خیام، صادق هدایت و نزدیک ترمی آییم مثل نادر پور. با این تفاوت که اندیشمندی این سه نفر از زمین تا آسمان با هم فرق دارد .
نومیدی و مرگ زدگی خیام فلسفی است. خیام گو اینکه درهمه ی رباعیاتش با نیستی واندوه جامدی روبروست، اما فلسفه ای پخته و به کمال رسیده به دست خواننده می دهد. نیستی گرایی و نومیدی خیام از نوع ناز های شاعرانه نیست. جهان بینی او، «با هم دیدن» دو روی سکه ی زمان است. او خوب می داند که «زایش» یعنی«مرگ». و می داند کسی که می آید، برای رفتن است و هر نفسی که فرومی رود، گو اینکه ممدّ حیات است و مفرح ذات، اما یک نفس آدم را به گورستان نزدیک می کند. او ازهمان اول تکلیف خودش را با خواننده روشن می کند، آنهم با یک قاطیعیت کوتاه. فقط در چهار مصراع. خیام هر گاه از نیستی می گوید، از قول خودش می گوید. هولناک و هشدار دهنده می گوید:
وقت سحراست خیز ای مایه ی ناز/ نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز/ کانها که بجایند نپایند بسی/ وآنها که شدند کس نمی آید باز
یا:
می خور تو در آبگینه با ناله چنگ / زان پیش که آبگینه آید بر سنگ
یا : تا سبزه ی خاک ما تماشا گه کیست؟
اما هر گاه که می خواهد ازآن جهان واز تصاویر واهی بهشت و جهنم بگوید، ضمیرسوم شخص جمع (آنها) را به کارمی برد،که ضمیری کاملا ً مبهم و بی هویت است.
گویند بهشت و حور و عین خواهد بود
یا : گویند مرا دوزخی باشد مست
یا : گویند کسان بهشت با حور خوش است ... و .... و ....
اما خیام درضمن اینکه پوچی جهان را به خواننده ندا می دهد، داروی شاد کامی وشادی خواری راهم برای او تجویز می کند. گو اینکه این دارو چون زهر از گلوی آدم پایین می رود.
صادق هدایت نیز در مورد خیام و تحلیل شعر اوبی گُدار به آب نمی زند. او فریاد خیام را بی هیچ لرزشی می شنود، آنگاه صدای خود را با او هماهنگ می کند. حسن قائمیان در این مورد می گوید:
«این مسئله ( یعنی توجه هدایت به آثار و اندیشه های خیام ) صرفاً برای انجام یک کار تحقیقی و تتبعی نبوده است، بلکه بیشتر از این جهت بوده که بین هدایت و خیام شباهت فکری وجود داشته است. صادق هدایت، خیام ورباعیات اورا از آن جهت می پسندید که درحقیقت وجود خویش رادر وجوداین فیلسوف بزرگ وآثار او منعکس می دید.» (۱)
پاستور والری رادو (Valery Rador Pasteur ) عضو آکادمی فرانسه درمقاله ای باعنوان « یک نویسنده ی نا امید، صادق هدایت» در مجله یHomnes Etnond چاپ پاریس می نویسد:
« ...... با قریب هزار سال فاصله، هدایت صدای عمر خیام، سخن سرای نومید دیگر ایران را منعکس می کند. خیام به مردم اندرز می دهد که فراموشی و بی خبری را درباره ی عشق بجویند. ولی هدایت برای درد بشر چیزی عرضه نمی کند، حتا افیون را. هردو برای ما ازفلاکت و مذلت زندگی سخن می رانند. ولی گلستان های خیام در عالم هدایت، زیبایی خمار آلود خود را از دست می دهد. بلبل شورانگیز به «بوف کور» و گل سرخ خوشبوی به «نیلوفر کبود بی بو» تبدیل می یابد. در عهد خیام نومیدی جنبه ی احساساتی داشت، ولی در دوره ی هدایت این نومیدی ماوراء طبیعی شده است.»
اینک ما کمی گفته ی پاستور والری را که نسبت به خیام نامهربان است، تغییر می دهیم و چیزی هم بر آن می افزاییم و می گوییم: نومیدی خیام فلسفی است.نومیدی هدایت پوچ زدگی و سوررالیستی و نومیدی نادر پور هم بر اساس احساسات شخصی است، هر چند که او (نادرپور) در چندی از شعرهایش از جمله شعر (قم) - که زیباترین شعر مجموعه ی (چشم ها و دست هاست)- تحت تأثیر مستقیم هدایت است:
چندین هزار زن/ چندین هزار مرد/ زن ها لچک به سر/ مردان عبا به دوش/ یک گنبد طلا/ با لک لکان پیر/ یک باغ بی صفا/با چند تک درخت/ از خنده ها تهی/ وز گفته ها خموش/ یک حوض نیمه پر/ با آب سبز رنگ/ چندین کلاغ پیر / برتوده های سنگ/ انبوه سائلان/ در هر قدم براه/ عمامه ها سفید/ رخساره ها سیاه
قم/ چشم ها و دست ها
« قم شهر مرده ها، عقرب ها، گدا ها و زوار ها. اتومبیل ما جلوی گاراژ ایستاد. بی اندازه شلوغ بود. من و رفیقم بطرف صحن رفتیم ... مردم در آمد و شد بودند. آخوند ها با گردن بلند و عبایی که روی دوششان موج می زد، تسبیح می گرداندند و قدم می زدند .... گلدسته و گنبد و چلچراغ و روشنایی اسرارآمیز مهتاب بی اندازه قشنگ و افسانه مانند بنظر می آمد. در صحن گروه زیادی از زن و بچه روی سنگ قبر ها دراز کشیده بودند ...»
صادق هدایت/اصفهان نصف جهان/ص /۴۵ چاپ سوم
اگر ما شعر را شاهد بگیریم و بر این باور باشیم که فقط شعر است که دروغ نمی گوید(چون ازژرفای جان بر می خیزد و فرصت ندارد تا از گذر گاه های دروغ عبورکند)، بانگاهی به شناسنامه ی پنجاه ساله ی شعر نادرپور به این نتیجه می رسیم که وی دست کم در۹۰ در صد شعر هایش با نهایت دردمندی، باری از شوربختی وتیره روزی و زندگی نادلخواه را به دوش می کشیده و با اینکه مرگ راهمزاد جاودانه ی خود می دیده، بازهم آن را از بُن جان آرزومی کرده است. مثلا ًاو در شعر «ناله ای در سکوت» مرگی را که در درونش آشیانه دارد آشکارا می شناسد و می داند که این مرگ شب ها و روزهایش را پُر کرده و با این دریافت ازخود می پرسد که چراباید در آرزوی مرگی باشد که ازاو جدا نیست. این تلاش دردمندانه برای باز شناسی مرگ و زندگی ازیکدیگر و این تردید مزاحم ازاینکه آنچه براو می گذرد مرگ است یازند گی، سر انجام شعر را در برودت آزار دهنده ای شناور می کند:
مرگ است،مرگ تیره ی جانسوز است/ این زندگی که می گذرد آرام/ این شام ها که می کشدم تاصبح/ وین بام ها که می کشدم تا شام / مرگ است،مرگ تیره ی جانسوز است/ این لحظه های مستی و هشیاری/ این شام ها که می گذرد در خواب / وان روزها که رفت به بیداری / ..... /
ودرچند بند بعد (البته بعد از ناله های بسیار) ادامه می دهد که:
دانم شبی به گردن من لغزد/ این دست کینه پرور خون آشام ...
و سرانجام: جانم ز تاب آتش غم ها سوخت/ ای سینه ی گداخته فریادی!/ ای ناله های وحشی مرگ آلود / آخر فرا رسید به امدادی
وعاقبت در آخرین بند به سرنوشت می گوید: اورا ( منظور مرگ ) که درمن است هویدا کن:
جانم به لب رسید و تنم فرسود/ای آسمان دریچه ی شب وا کن / ای چشم سرنوشت، هویدا شو / او را که در من است ،هویدا کن! (ناله ای در سکوت/چشم ها و دست ها)
این شعر ۱٣بند (= ۱٣ چار پاره) دارد که مضمون هر ۱٣ بند تکراری است ازآنچه گفته شد.اکنون به تصاویر و ترکیبات شعر نگاهی می کنیم: محبس زندگی/امید مرگ/ رهایی نیافتن از مرگ/ مرگ تیره ی جانسوز ( ۲ بار )/ مرگ آمیزی روزها وشب ها/ دو دزد حیله گر هستی ( منظور روز و شب )/دست مرگ/ دندان کینه جوی ِ خدایان/ دست کینه پرور و خون آشام مرگ/ دیدگان وحشی و بی آرام مرگ/ محبس تنهایی/ ناله های وحشی مرگ آلود/ سینه ی گداخته/ واهمه ی بیمار/ سوز تب/اشک شب/ آه سحر/ لحظه های تیرگی و تشویش/ مرگ جاودانه/امید عبث/ سکوت گران/ فرو خفتن ماه آرزو، جان به لب رسیدن ،سوختن جان از غم ها ، فرسوده شدن ِ تن ، و ...... و ...... و .......
این تر کیبات و تصاویر به ما چه می دهند؟ و در ضمن یادمان باشد که نادر پور در آن زمان دراوج جوانی است فقط ۲۱ سال دارد و شهرتی که برای ۲۱ سالگی خیلی زیاد است.
درشعر « دیگر نمانده هیچ» که از نظر فرم و وزن و مضمون درست مثل شعر قبلی است وبه سادگی می توان به آن وصلش کرد، باز بازی همین است :
دیگر نمانده هیچ بجزوحشت سکوت/ دیگر نمانده هیچ بجز آرزوی مرگ/ خشم است و انتقام فرو مانده در نگاه / جسم است و جان کوفته در جستجوی مرگ / ........ / ......./ ...... و الی آخر
مضمون این دو شعر را کنار هم می گذاریم. آیا تکرار پانزده بار کلمه ی مرگ به صورت مجرد - بدون در نظر گرفتن مضامین مرگ آمیز، گواهی نمی دهد که شاعر در این دو شعر دست کم پانزده بار مرده است؟
« از درون شب» شعر دیگری است از همین مجموعه. این شعر دوازده بند ( = چار پاره) دارد و بیشتر بند ها خطابی است از قبیل: تو ای چشم سیه ، خدا را، ای دست مرگ (دو بار) ، ای سوز تب ،ای دست خون آشام تقدیر، آسمانا، ماهتابا، و .... و ..... شاعر به دامان همه ی این ها چنگ می اندازد که به او مرگ بدهند.
شعر های مجموعه ی چشم ها و دست ها تاریخ سال های ۱٣٣۰ و۱٣٣۱ را دارند. قصدمان مقایسه نیست. فقط یادمان باشد که نیما که راه گشا و الگوی دیگرشاعران معاصر می شود، در سال ۱٣۲۰ « آی آدم ها » در ۱٣۲۵ « خروس می خواند» در ۱٣۲۷« مهتاب» در ۱٣٣۱ « قایق» و نیز در همین سال هاست که « خانه ام ابری است» را می سُراید. زیرا که خانه ی وطنش را ابری می بیند و هوشمندانه به نی زن هایی از قبیل نادر پور که در این دنیای ابر اندود راه خودشان را گرفته اند و دائم نِی خودشان را می نوازند، اعتراض می کند که : « آی نی زن که تو را آوای نی برده است دور از ره کجایی؟/خانه ام ابری است» (٣)
و باز یادمان باشد که شاملو در سال ۱٣٣۰ قطع نامه اش را با چهار شعر انتشار می دهد که یکی از آن ها « سرود مردی که خودش را کشته است»، نام دارد. در این شعر گو اینکه صحبت از مرگ و کشتن است و شاعر حودش را می کُشد، اما دیگر بار زنده تر ازخود رستاخیز می کند.(۴)
شعر های مرگ زده در ۱۰ مجموعه ی نادر پور به اسامی:
چشم ها و دست ها / دختر جام/ شعر انگور / سرمه ی خورشید / گیاه و سنگ نه، آتش / از آسمان تا ریسمان / شام باز پسین / صبح دروغین / خون و خاکستر / زمین و زمان
کم نیستند و شعر وی از دوره ی جوانی تا میانسالی و کهنسالی و حتا تا شعر « نگاهی از بالا» که برای هفتاد سالگی خود سروده، به دور از هر گونه ذهنیت فلسفی و اجتماعی همین خط را گرفته و رفته و شاعر در این ده مجموعه که حاصل پنجاه سال شاعری اوست، نه تنها خود با احساس هایی از قبیل: بیزاری از زندگی/بدبختی/مرگ خواهی/ خودکشی/ غمزدگی/ سرگردانی و ... و ... دست به گریبان است بلکه ذهن خواننده اش را هم نادانسته در گیر می کند.
و اما اینک پیش از پیش داوری در این زمینه بهتر است به گونه ای گذرا به خود شعر ها رجعتی داشته باشیم که گویا ترین گواه آنهایند.
ابتدا به بررسی فضاهای مرگ آفرین می پردازیم :
۱ – شاعر به سوی مرگ می رود چون احساس می کند:
* بیچاره است:
بیچاره من که باز بدامان آرزو/سر می نهم که بشنوم آهنگ دیگرت/ ..... (درچشم دیگری/ چشم ها و دست ها)
*آواره بخت است:
من چون غباری از دل شب های بی امید/برخاستم که خوش بنشینم بدامنت/آواره بخت من که تو چون .../ ..... (تکدرخت/همانجا)
*سیاه بخت است:
چون آخرین ستاره ی گمراه آسمان/ غلتیده ام به دامن بخت سیاه خویش/ .... (گمراه/همانجا)
*بدبخت است:
گر بایدم گشود دری را/ وقت است و صبر بیشترم نیست/خواهم رها کنم قفسم را/ بدبخت من که بال و پرم نیست (گریز/دخترجام)
*بیچاره و بلازده و بی پناه است:
بیچاره من، بلازده من، بی پناه من/ کز ماجرای عشق توام جز بلا نماند/از من گریختی و دلم سخت ناله کرد/ کان آشنا برفت و مرا آشنا نماند (بی پناه/همانجا)
*احساس می کند دردش بی دواست:
پای به زنجیر بسته زخمی پیرم/کاین همه درد مرا امید دوا نیست/مرهم زخمم – که چون شکاف درخت است - / جز مس جوشان آفتاب خدا نیست ( دزد آتش/شعر انگور)
*سیاه سرنوشت است:
دیدم که سرنوشت سیاهم جز این نبود / آری جز این نبود که پابند او شوم/ چون ناله ای که بفشردش پنجه ی سکوت / از لب برون نیامده در دل فرو شوم ..../ ...... ( چاره/ همانجا)
*بی ستاره است :
آن مرد بی ستاره شدم کز گناه بخت/دل در هر آنچه بست امیدش ثمر نداشت/ آن مرد بی ستاره شدم کز غم غروب/ رو در شبی نهاد که هرگز سحر نداشت.
و یا :
ای بی ستاره مرد/ در دست های خالی و خشکت نگاه کن/ اینجا کویر .... ( تیشه ی برق وشعر فال/ سرمه ی خورشید)
*احساس نفرین شدگی می کند:
مرا سایه ی شوم نفرینی از پی/روان است چون گربه ای در غروبی/ نه از او توانم گذشتن به گامی/ نه او راز خود دور کردن به چوبی ( برگ و باد/گیاه و سنگ نه)
*احساس می کند اسیر سیه روزگار امید و بیمار شفا ناپذیر ایمان است :
من آن اسیر سیه روزگار امیدم/من آن مریض شفا ناپذیر ایمانم/ وگرنه چرا در شبی چنین تاریک/مرا به رجعت خورشید باور است ( درنومیدی/شام بازپسین)
*احساس گناه می کند:
اوراق کتاب سرگذشتم را/در ظرف پر از زباله می بینم/خود را به گناه کشتن ایام/جلاد هزار ساله می بینم / ....
و یا :
کسی هست پنهان و پوشیده در من/ که هر بامدادان و هر شامگاهان/ به نفرین من می گشاید زبان را / مرا قاتل روز و شب می شمارد / .... ( خون و خاکستر/ خون و خاکستر – کسی هست درمن/ زمین و زمان )
*احساس ویرانگی می کند:
......../ زیرا که در اقلیم ویران وجود من/جایی که آبادش توانم گفت پیدا نیست / ...../ ...... / من رفته و آینده را یکسر تهی دیدم/واینک «برون» را چون «درون» ویرانه می بینم ( کاخ کاغذین/زمین و زمان )
*احساس بی کسی می کند:
در بر جهان بستم/وز پیش دانستم / ..... / ..... / وز من، کسی جز بیکسی دیدن نخواهد کرد
( آن پرتو سوزان جادویی/زمین و زمان )
*احساس تنهایی می کند :
من در شبی که زنجره ها نیز خفته اند/تنهاترین صدای جهانم که هیچگاه/از هیچ سو ، به هیچ صدایی نمی رسم/در من سکوت یخ زده ی این شب سیاه/ تنهاترین صدایم و تنهاترین کسم/تنهاتر از خدا / ..../ ..../ تنها تر از صدای دعای ستاره ها /..../.... / تنها تر از سرود سحر گاهی ..... (خطبه ی زمستانی/ همانجا )
*احساس گم گشتگی می کند:
چنان گم گشته در خویشم که هیچم رهنمایی نیست/چنان برکنده از خاکم که از من نقش پایی نیست ( زمزمه ای در شب/همانجا)
*احساس می کند واژگون بخت حلق آویزی است. این احساس تعلیق و بلاتکلیفی در شعر های آخر نادرپور چشمگیرتر است :
دیدم که خاکی مطمئن در زیر پایم نیست/اما نگاهی منتظر بر آسمان دارم/ دیدم که همچون واژگون بختان حلق آویز/بر قله ی بی رحم تنهایی مکان دارم/وز ناامیدی می گریزم سوی ناچاری .....
و یا: من بر فراز قله ی عمر/سنگین تر از آونگ ساعت/از قطب حیرت می روم تا قطب وحشت/ وز اوج ......
(عنکبوت و اندیشه/همانجا و شعر نگاهی از بالا)
نادرپور در شعر «نگاهی از بالا» که به مناسبت هفتاد سالگی خودش سروده است احساس نگون بختی را فقط به خود بسنده نمی کند، بلکه آن را به یاران خود نیز نسبت می دهد:
آه ای عزیزان، ای نگون بختان غایب!/ای همرهان کوچه های خرد سالی/حال مرا از عالم بالا چه پرسید؟/ پاسخ ندارد آنچه مشهود است و مشهور
۲ – خود را به چیز های بد بختی آفرین مانند می کند :
*به شمع غریب و واژگون:
سیمای درد آلود خود را می شناسم/سیمای من،سیمای آن شمع غریبی است/کز اشک باری می کشد بر گرده ی خویش/من نیز چون او در سراشیب زوالم / ....../ .....اندام من، اندام شمع واژگونی است/کز جنگ با ... (آیینه ی دق/سرمه ی خورشید)
*به ابری مانند می کند که در سوگ خویش می گرید:
بگذار تا چو ابر بگریم به سوگ خویش/بگذار تا غبار غمی ..../ ..... (ابر/سرمه ی خورشید )
*به عقاب نگون بخت آفتاب :
عقاب نگون بخت آفتابم من/که شعله های شفق سوخت شاهبالم را/دراین دیار بلا کیست تا تواند راند/ز گرد لاشه ی من کرکس خیالم را (شب و عطش/سرمه ی خورشید )
*به استخوان سرد و مرده :
من استخوانم، من پاره استخوانی سرد/که دستی از بدن گرم شب بریده مرا (شب و عطش/سرمه ی خورشید )
*به مرداب خاموش و مرده:
....../ ای بهار رفته از خاطر ! – من آن مرداب خاموشم/آب بی لبخند حزن آلوده از جوشم/ در دل من برگ های مرده ی ایام می پوسند ( از مرداب تا دریا/گیاه و سنگ نه )
*به درخت پیر پریشان احوال:
جز این درخت پریشان حال/که سرنوشت مرا دارد/شب برهنگی اش در پیش/خزان پیری اش از دنبال (خانه تکانی/شام باز پسین )
*به بوته ی خشکیده، به غنچه ی مرگ،به بنده ی پیر :
بوته ی خشکیده ام ز بوسه ی خورشید/غنچه ی مرگم که عطر زندگی ام نیست/بنده ی پیرم که از نهیب حوادث/راه رهایی ز دام بندگی ام نیست (برده /شعر انگور)
*به کاووس شوریده بخت:
من امروز، کاووس شوریده بختم/که گم کرده ام راه مازندران را/به رستم بگویید تا ..../ .... (اهرمن تا تهمتن/ زمین و زمان)
*به باد آواره :
با خویش می گویم که:- ای آواره تر از باد/ای آنکه از ویران شدن دیگر نمی ترسی/ای کاش .... ( کاخ کاغذین/زمین و زمان )
*به شب اندوهگین:
در نخستین نیمه ی تاریک شب/ در شبی مانند من: اندوهگین / .... / .... ( زورق بی سر نشین/زمین و زمان )
به ونیز ( از نظر پراکندگی جزایرش):
منم که در دل دریای بیکران، چون او:/جزیره های پراکنده ی پریشانم (ونیز/زمین و زمان )
٣– استعداد شاعرانه ی خود را شوم و دست و پا گیرمی بیند. به چند نمونه ازاین ناز های شاعرانه اشاره ای می شود :
*اصلا ً سروده هایش را بیهوده می پندارد:
بس درد داشتم که بگویم/ اما دلم نگفت و نهان کرد/ بیهوده بود هر چه سرودم/با این سروده ها چه توان کرد؟ ( سفر کرده/دختر جام)
*شعرش را طلسم سیاه و شومی می داند:
ای شعر! ای طلسم سیاهی که سرنوشت/عمر مرا به رشته ی جادویی تو بست/گفتم تو را رها کنم و .... / ..... / سوگند من به ترک تو بشکست بارها/اما طلسم طالع من ناشکسته ماند/ ای شعر !ای طلسم کهن ! ای طلسم شوم/پای من ای دریغ به دام تو بسته ماند (طلسم/شعر انگور)
*شعرش را چون زنجیری می بیند که او را اسیر کرده است:
من آن «بر ستون بسته ی» شور بختم/که بازیچه ی دست بیداد خویشم/مگر شعر، زنجیر فریاد من شد/ که خوش بر ستون بست فریاد خویشم (برستون بسته/سرمه ی خورشید)
*می خواهد از شعر هم که امید دل آزاری است بگریزد:
گویم منم ... / گویم منم ... خواهم که از تو هم بگریزم/ای شعر! ای امید دل آزار (گریز/دختر جام)
*فکر می کند اصلا ً کسی شعرش را نفهمیده :
حدیثم را کسی نشنید نشنید/درونم را کسی نشناخت نشناخت/بر این چنگی که نام زندگی داشت/ سرودم را کسی ننواخت، ننواخت ( بیگانه )
۴– شاعر زندگی را نفی می کند و بدینگونه به فضای مرگ نزد یک می شود :
*زندگی را زندانی می بیند که جان و عمرش را تباه کرده:
زندان من که زندگی ام بود/دیوارهای سخت و سیه داشت/جان مرا به خیره تبه کرد/عمر مرا به هرزه تبه داشت ( سفر کرده/دختر جام )
*یقه ی کسانی را می گیرد که به او زندگی داده اند:
مادر گناه زندگی ام را به من ببخش/ زیرا اگر گناه من این بود از تو بود/هرگز نخواستم که نکوهش کنم تو را/ اما ترا براستی از زادنم چه سود ( نامه/دختر جام)
*اصلا ًنشاطی برای زیستن ندارد :
بار خدایا نشاط زندگی ام نیست/گرچه دلم بارها ز مرگ هراسید/ .../ ... ( برده/شعر انگور)
یا در جای دیگر می گوید :
چه سود از تابش این ماه و خورشید/که چشمان مرا تابندگی نیست/جهان را گر امید زندگی هست/مرا دیگر نشاط زندگی نیست (بیگانه/دختر جام)
*احساس می کند که زندگی فریبش داده و سرش را کلاه گذاشته:
آزرده از آنم که مرا زندگی آموخت/آزرده تر از آنکه مرا توش و توان داد/ سوداگر پیری که فروشنده ی هستی است/کالای بدش را به من افسوس گران داد( تقدیر/شعر انگور )
این احساس در شعر «آخرین فریب» هم وجود دارد.در بندهای آغازین این شعر، شاعر با قدرت به زندگی پرخاش و حتا او را تهدید می کند که:
گرآخرین فریب تو ای زندگی نبود/اینک هزار باره رها کرده بودمت/زان پیشتر که باز مرا سوی خود کشی/در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت
اما در بند پایانی آن صدای قدرتمندبه ناله ی التماس آمیزی بَدَل می شود،درست مثل کودکی که از ظلم زن پدر باز هم به دامن همان زن پدر پناه ببرد:
در دام این فریب بسی دیر مانده ام/دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش/ای زندگی دریغ که چون از تو بگسلم/در آخرین فریب تو جویم پناه خویش(آخرین فریب/ دختر جام)
*زندگی را باری نادلخواه می بیندکه با دلزدگی ناچار است آن را بر دوش بکشد :
من آندم چشم بر دنیا گشودم/که بار زندگی بر دوش من بود/چو بی دلخواه خویشم آفریدند/مرا کی چاره ای جز زیستن بود (بیگانه/دختر جام)
در آخرین شعرهای وی این بار نادلخواه به بار گناه تبدیل می شود:
بار گران روزها چندان به دوشم ماند/کز بردباری قامتم خم شد/ اکنون کسی در گوش من خصمانه می گوید :- «این پشته ی پنهان که بر دوش کمان داری،/بار گناه توست» ( نجوایی در حضور آینه/زمین و زمان)
زندگی را خط خوفناکی می بیند که با ناخن روی خاک کشیده شده و به دشتاب می تواند محو شود:
امروز من به تجربه دانستم که:نه/ راه دراز زندگی نا تمام من/ آن خط مستقیم میان دو نقطه نیست / آن راه خوفناک:/از نقطه ی ولادت تا نقطه ی هلاک/چون آذرخش در شب تاریک آسمان/ خطی است منکسر که ندانم کدام دست/ ترسیم کرده با سر ناخن به روی خاک ( نقطه و خط /زمین و زمان )
البته به گفته ی خود شاعر تمام این گفته ها برگرفته از یک مصراع ( یا یک بیت ) شعر صائب است بدین مضمون :فنای من به نسیم بهانه ای بند است/ به خاک با سر ِ ناخن نوشته اند مرا
در این بخش به همین نمونه ها بسنده می کنیم و به سراغ بخش دیگر می رویم .
اینک ببینیم شاعر با تدارک این زمینه های مرگ آفرین، چگونه به مرگ می اندیشد
*مرگ را آرزو می کند:
ای مرگ، ای سپیده دم دور/بر این شب سیاه فرو تاب/تنها در انتظار تو هستم/ بشتاب ای نیامده بشتاب (سفر کرده/دختر جام)
یا در جایی دیگر می گوید :
اما کجاست مرگ – که مانند دار کاج-/ داری بپا کند/ وز ریسمان دار/ در بین اسمان و زمینم رها کند/ تا دست باد در تیرگی تکان دهد این گاهواره را/(گهواره ای در تیرگی/ گیاه و سنگ نه، آتش)
*فکر می کند که چون زندگی اش ناعادلانه بوده باید دست به دعای مرگ بردارد:
از آغاز آنچه کردم بی ثمر بود/ همه سودم دراین سودا ضرر بود/ چه حاصل بردم از این بازی بخت/ که انجامش ز آغازش بتر بود / ..../ .... بر این عمر به باطل رفته نفرین/ خدایا بس کن این بیداد، آمین!
( از بهشت تا دوزخ/ همانجا)
*گاهی آرزوی مرگ را برخود حرام می بیند و می خواهد چون پرومته شکنجه بشود :
بر دل من آرزوی مرگ حرام است/گر چه بجز مرگ، چاره ی دگرم نیست/ بر سرم ای سرنوشت! کرکس پیری است / طعمه ی او غیر پاره ی جگرم نیست (دزد آتش/ شعر انگور)
*در شعر امید یا خیال هم که ظاهرا ً شعری انقلابی و برانگیزاننده است، باز هم نیروی مرگ طلبی بر فضای شعر مسلط می شود . این شعر از این نظر قابل تأمل است که شاعر نه تنها همت و رستاخیز آنهایی را که با خودش در یک دوزخ زندگی می کنند، نمی طلبد بلکه برای همه ی آنها آرزوی حادثه ی مرگباری می کند تا از شدت نیستی به هستی برسند. شعر خود شاهد این ماجراست :
آیا شود که روزی از آن روز های گرم/ از آفتاب ، پاره ی سنگی جدا شود/ وان سنگ چون جزیره ی آـش گرفته ای/ سوی دیار دوزخی ما رها شود / ما را بدل به توده ی خاکستری کند/ خاکستری که خفته دراو برق انتقام ؟/ آیا شود که روزی ..../ ..... ( امید یا خیال/سرمه ی خورشید )
در همین شعر است که فکر می کند مرگ برای او نام آوری می آورد :
امید یا خیال ؟ - کدام است ایمن کدام ؟/اینجا دوراههای است به سوی حیات و مرگ/ این یک به ننگ می رسد، آن دیگری به نام ( همان شعر/همانجا)
*فکر می کند مرگ برای او آرامش می آورد:
گر زانکه دراین خاک بمانم همه ی عمر/یا رخت اقامت ببرم از وطن خویش/تقدیر من این است که آرام نگیرم/جز در بُن تابوت و درون کفن خویش ( تقد یر/شعر انگور)
*فکر می کند مرگ تنها راه چاره ی اوست :
اکنون من و خیال من و انتظار من/ وین شام تیره دل که دراو یک ستاره نیست/ گر بایدم گریختن از چنگ این خیال/جز مرگ چاره سوز مرا راه چاره نیست ( چاره / همانجا)
*فکر می کند مرگ تنها راه فراموشی است:
اگر سر چشمه های اشک عالم را به من بخشند / و یا ...../ ....../ ...../ مگر مرگ آید و راه فراموشیم بنماید (زمزمه ای در شب/زمین و زمان)
*فکر می کند مرگ در انتظار اوست:
آه ای خردمندان!/ اکنون مرا در قلب این اقلیم بی تاریخ / ..../ ..../ تنها صدایی ناشناس از دور/از ایستگاه خالی هجرت/می خواندم در لحظه ی بدرود واگن ها (در قلب این اقلیم بی تاریخ/همانجا)
*اما گاهی هم خودش را در انتظار مرگ می بیندچنانکه در شعر مردی با دو سایه، سایه اش را همزاد خود تصویر می کند و چون سایه در شب می میرد، خود را در انتظار شب می بیند( بطور کلی نادر پور در این شعر ایستگاه خودش را مشخص می کند ) بخش پایانی شعر اینگونه است :
وینک در آفتاب گریزان عمر من/رو بر«گذشته» پشت بر«آینده» پا به گل/ در انتظار مقدم شب ایستاده است (مردی با دو سایه؛ همانجا)
*اصلا ًباردار مرگ است و منتظر ولادت اوست(۵)
اسکلتی پیر زاده می شود از من/منتظرم ساعت ولادت او را ( نقابدارعریان/همانجا)
*مرگِ خودش را به چشم می بیند:
خانه ام را از پس دود شرار/ زورقی پنداشتم:خاکسترین/عمر من بود آنچه در زورق،هنوز/ شعله می زد چون امید وا پسین/..../..../ شعله ها مردند و در شب غرق شد/خانه ی من: زورق بی سرنشین( زورق بی سرنشین/ همانجا)
*فکر می کند مرگ در تعقیب اوست:
آه ، ای سایه ی افتاده به خاک!/ گر به هنگام درخشیدن صبح / .... / ... / وین اشارات تو را خواهد گفت / کاین وجودی که ز بانگ قدمش می ترسی!/ «مرگ» در قالب روزی دگر است ( صدای پا/ همانجا)
*فکر می کند مرگ همزاد جاودانه ی اوست:
آه ای کسی که دل به تو می بندم/آیا تو نیز شاخه ی بی برگی/آیا تو ای امید جوان مانده/ همزاد جاودانه ی من مرگی؟ ( از گهواره تا گور/شعر انگور )
شعر «نقابدار عریان» به تمامی در وصف همین همزاد است که در شاعر مسکن گرفته :
این که نقاب مرا نهاده به صورت / کیست؟ که نتوان شناخت صورت او را/بر تن من حاکم است و خلق ندانند / راز حضور مرا و غیبت او را / .... / ....
در شعر «همزاد پنهان» این همزادگی را به تمام آدمیان تعمیم می دهد :
- «ای آدمیزادان، شما را در تن خاکی/دشمن به جای دوست پنهان است / .... / او از نخستین لحظه ی هستی/همزاد انسان است ....»
گاهی وقت ها احساس می کند چیزی ازاو مرده یا دارد می میرد :
*مثلا ً چشم بختش:
آسمان حسود بود و چشم بخت من/چون ستارگان چشم تو دمید و مرد/ ....، ( چشم بخت/شعر انگور)
*دلش می میرد :
ز بیم مردن دل گریه می کنم شب و روز/مگو چرا که ز مرگ تنم هراسی نیست/ دلی که زنده به دیدار ناشناسان بود/ به مرگ رو نهد اکنون که ناشناسی نیست( تازه طلب/همانجا)
*معشوقه اش دراومی میرد:
باز چه می پرسی آنکه رفت، کجا رفت / .... / گویمت او جاودانه در دل من مرد/باز نخوانش،(نگران/همانجا)
*فریادش می میرد:
دیگر نه آتشی است، نه داغی، نه سوزشی/فریاد من درون دلم خاک می شود/ ....( ابر/سرمه ی خورشید)
*فانوس شعرش می میرد:
فانوس زرد صبح/در زیر طاق مرمری آسمان شکفت/ اما چه روی داد که فانوس شعر من/چون مرغ نیمه جان، نفسی برکشید و مرد .. (فانوس/همانجا)
*روز ها و امید هایش می میرد :
مرا روزی ها مرد و امید ها مرد/ترا آسمان ها .../ .... (ملال/دختر جام)
گاهی وقت ها مرگ را به چیز های دیگر انتقال می دهد، یا در چیزهای دیگر می بیند :
*در شاخ و برگ درختان:
غروب گرد بلا پاشید/به شاخه ها تب مرگ افتاد/ به زیر هر قدم باران/هزار لاشه ی برگ افتاد (پاییز /شعر انگور)
*در آفتاب بهاری :
بهار امسال بغضی در گلو دارد/فروغ خنده از سیمای او دور است/عروس آفتابش زنده در گور است ( زنده در گور/سرمه ی خورشید)
*در تخت جمشید :
بنگر این بیغوله را از دور!/ هر چه می بینی در او مرگ است و ویرانی/ عرصه ی جاوید آشوب و ... / .... ( شهمات/از آسمان تا ریسمان ) ؛
*در پروانه ( حشره ):
با بال های رنگین بر کاعذی نشست / .... / .... / در سایه ی کبود دو انگشت/سنجاق، مغز کوچک پروانه را شکافت( در سایه ی کبود دو انگشت/از آسمان تا ریسمان) ؛
*درشعر نگاهی از بالا مرگ را در همسالان خود می بیند :
همبازیان روزگار خردی من/با من به اقلیم کهنسالی رسیدند/وآنها که پیش از ما فرو خفتند در خاک! گویی به یاد خواب خوش در گاهواره/تابوت خود را همچنان بر دوش بردند/تا بسترگوری پر از مار و پر از مور (شعر نگاهی ازبالا)
*در شعر شب آمریکایی خورشید خودش را می کشد:
امروز شامگاه:/خورشید پیر در تب سوزنده ی جنون/خود را به روی صخره ی دریا فکند و کشت/ اما هنوز، پنجره های بلند شهر/ مرگ سیاه او را باور نمی کند ( شب آمریکایی/زمین و زمان )
*در شعر«درخت می گوید» میل مردن را به اندیشه ی درخت منتقل می کند. این شعر کوتاه را به تمامی می آوریم :
امسال، سال، در سکوت خزانی/نغمه ی هیزم شکن به گوش نیامد/سایه ی تاریک او به بیشه نیافتاد/ جاده نلرزید زیر هر قدم او/دست دعا خوان من به سوی بهار است/پایم در گِل نشسته تا سر ِ زانو/بر سرم انبوه ابرهای مهاجر/بر جگرم داغ روشنایی خورشید/بر کمرم یادگار کهنه ی چاقو/در قفس سینه ی من است که هر شب/مرغی فریاد می کشد که تبر کو ؟ (درخت می گوید/ از آسمان تا ریسمان )
گاهی وقت ها از کسی یا چیزی می خواهد که او را بکشد یا بمیراند
*مثلا ً از مخاطبی که در شعر هویت ناشناسی دارد و آن هم با بیرحمانه ترین شکل تصویری :
موم تنم را در آفتاب بسوزان/مغز سرم را به کرکسان هوا ده/ آب دو چشم مرا بر آتش دل ریز/خاک وجود مرا به باد فنا ده ( دزد آتش/شعر انگور)
*ازشعر:
ای شعر،ای عصاره ی جوشان / ... / ... / جسم مرا فرو کش/روح مرا بنوش، نای مرا به دندان بخراش و برخروش،/زنجیر انقیاد مرا از زمین بکن!/ وین زورق وجود هراسنده ی مرا / بر صخره ی طلایی خورشید در شکن! / .... / .... (عریضه/شام باز پسین)
*شادمان است که باد او را می کشد :
ز صبح پنجره نومیدم/خوشم به باد که خواهد خواند:/«تو گرد خانه تکانی ها/در آستانه ی نوروزی/ تو را از آینه خواهم راند» ... ( خانه تکانی/شام باز پسین ) .
گاهی وقت ها خودش، خودش را می کشد :
تفاوت این زمینه با آن های دیگر این است که مرگ جسورانه تر وارد صحنه می شود و فعال تر عمل می کند مثل شعر معراج که دارای تصاویری بسیار سوررئالیستی است و تمامی زمینه های یک خودکشی از پیش آماده شده است :
پنجره ی بسته را به مشت شکستم/در نفس تند آفتاب نشستم/تیعه ی پولادی گداخته ای را /محکم بر سینه ی برهنه نهادم/روزنی از سینه سوی قلب گشادم/ شاهرگش را به یک نهیب گسستم :/.... / خونم فواره زد به صورت خورشید ( معراج ؛از آسمان تا ریسمان)
*درشعر شکار هم که تقریبا ً هم زمان با معراج سروده شده، باز شاعر قصد خودکشی دارد، اما این بار نه با دست خودش، بلکه قصد دارد خودش را سر ِ راه مرگ قرار بدهد و طعمه ی او شود:
روز شکار است/می روم امروزسوی دامنه ی کوه / .... / .../ .... / ماده پلنگی چو شعله بر جهد از سنگ/ دندان در گلوی من بفشارد/پیرهنم را به خون تازه کند رنگ/مغزم چو زرده ی تخم ریخته بر خاک/جوشد در زیر شاخه های تر تاک ( شکار/همانجا)
*گاهی هم خودش میل به خودکشی دارد، آن هم در وزن رقصانی چون شعر گل یخ:
گل و بوته های آتش همه رنگ خون گرفته/شب پر ستاره ی من عطش جنون گرفته/ بگذار تا ببرم رگ دردمند خود را/که در او بهار مرده است و خزان سکون گرفته (گل یخ/گیاه و سنگ نه، آتش)
*گاهی وقت ها چیزی را وادار به خودکشی می کند. مثلا ًدرشعر عقرب و عقربک، با توجه به شکل خودکشی عقرب، عقربک ساعت را که نشانگر زمان است به کشتن خود هوشیار می کند و در حقیقت زمان را به ایستادن وسوسه می نماید:
... / ... / هر چه سر بر در و دیوار زمان کوبی/ راه زین دایره ی تنگ به بیرون نتوانی برد/بهتر آن است که از وحشت بیداری/دم انباشته از زهر ملالت را / ناگهان بر تن خویش فرود آری/تا تو را خواب خدایانه فرا گیرد / ... / .... (عقرب و عقربک/زمین و زمان )
و نیز در میان اشعار شاعر کم نیستند شعرهایی که شاعربا تصاویر بسیار دلخراش و بیمار گونه،چهره ی مرگ را ویا مرده و یا کشته شده ی خودش را تصویرمی زند مثل شعر«کابوس» که میهمان هر شبه ی خود را با تصاویری وحشتناک مجسم می کند. (۷)
مثل شعر «چشم ها و دست ها» که باز تصویری از مرگ است . (٨)
مثل شعر «برف و خون» که وارد کلبه ی مردگان می گردد، آنجا کشته می شود و باز کشته شده ی خودش را می بیند. (۹)
مثل شعر «جاده خالی است» که خود را مسافری بی سر می بیند.(۱۰)
مثل شعر «نقابدار عریان» که به آن اشاراتی رفت .
نتیجه گیری
بطور کلی زیبایی در همه چیز یعنی داشتن هماهنگی و تناسب در اجزای آن چیز. همان که ما در گفتار های خود از آن با لفظ (بیاید) یا (می آید) یاد می کنیم مثلا ًبه معماری خانه ای که در نظرمان چشم نواز باشد می گوییم همه چیزش به هم می آید یا تناسب آشپز خانه و مهمانخانه اش با هم هماهنگی دارد.
در رنگ شناسی و زیبایی شناسی هم همینطور. مثلا ً می گوییم این بلوز به آن دامن می آید یا چهره ای برایمان زیباست که اجزای آن از نظر هندسه ی زیبایی شناسی به هم بیایند و حتما ً لازم نیست که چشم نرگس باشد و ابرو کمان و دهان غنچه.
این هماهنگی و تناسب در هنر، دارای اعتباری والاست و صد البته در شعرهم که یکی ازهنر های اصلی است، مسأله ای بنیادین است .
شعری که شعر باشد ودر کمال شاعرانه ی خویش پایگاهی یافته باشد باید از هماهنگی افقی (۱۱) و هماهنگی عمودی(۱۲) و هماهنگی درونی و برونی برخوردار باشد.
از هماهنگی افقی و عمودی که بگذریم، هماهنگی درون مایه و برون مایه ی شعر، جان شاعرانه ی شعر است. احمد شاملو در جایی می گوید: «... شعر هم مانند هرچیز دیگردوعنصر دارد: عنصر درونی یا روحی و عنصر بیرونی یا مادی.» بی گمان عناصر بیرونی عبارتند از واژگان،تصویر پردازی، ایهام و خلاصه انواع صنایع لفظی و عناصر درونی هم عبارتند از ذهنیت فلسفی و اندیشمندی اجتماعی شاعر.
تا کنون هر کس به بررسی شعر نادر پور پرداخته، بیشترین تکیه اش بر این بوده که وی شاعری است ایماژیست و شعرش از نظر تصویر پردازی در اوج اعلا قرار دارد.
در اینکه نادر پور تصویر گرایی است بسیار هوشمند،شکی نیست.در اینکه واژگان در دستش چون موم نرم اند،هیچکس تردیدی ندارد.در اینکه شعرش بی گره ی ذهنی و بی لکنت زبانی خوانده می شود، همگان متفق القول اند . اما همه ی اینها آیا برای به کمال رسیدن یک شعر کافی است؟ آخر باید دید کدامین ذهنیت فلسفی شنل مخملین و مجلل این تصاویر را به دوش می اندازد و تازه تصویر های متعددی که مثل اسلاید های پشت سر هم نمایش داده شود، چه حظّی به خواننده می دهد؟ به قول دکتر رضا براهنی:
« شعر خوب شعری نیست که مرا فقط به تماشای اشیاء ببرد، و یا مرا ببرد به تماشای استحاله ی استعاری اشیاء از طریق کلمات در اندیشه و احساس شاعر و یا حتا در روح شاعر. شعر خوب از نظر من شعری است که علاوه بر برانگیختن حس این تماشاها در من،در برابر من،در کمالی ادامه یابنده تا بی نهایت، بایستد، بماند، نگذرد و به من از ایستادن، از ماندن، از نگذشتن خود خبر دهد.ازهرگوشه که بنگری اش( از بالا،پایین،روبرو از پشت سر،بیخ گوش و از پهلوی چپ یا راست) به من کمال خود را عرضه کند. شعر خوب، شعری است که چشم مرا،چشم درون مرا،با عینیت شکل خود پر کند، چاره جویی برای درون من باشد و روح مرا در شکل خود قاب بگیرد و ....» (۱٣)
اکنون باید دید آیا شعر نادر پور با این تعاریف می خواند؟ آیا این شعر می تواند چاره جویی برای روح زنده و درون جستجو گر ما باشد؟
آن روزها که ما، ارمک پوشان مدرسه ی اسدی تهران، عاشق شعر و شاعری بودیم و هر کدام برای خود دفتری داشتیم و در آن شعر می نوشتیم، فروغ فرخزاد با کتاب «اسیر» مطرود ترین بود و صادق هدایت با «بوف کور» مرگ تزریق می کرد و نیروی بزرگتر ها آنچنان بر روان ما حاکم بود که ما حتا جرأت نمی کردیم اسم این دو را بیاوریم. کتاب بوف کور در هفت سوراخ پنهان می شد تا مبادا با خواندنش دست به خودکشی بزنیم. خواندن شعر های فروغ هم بر پیشانی مان برچسب فساد ذهنی می زد. اما شعر های نادرپور مجاز بود. اصلا ً خودشان آن را تجویز می کردند. می گفتند بخوانید تا چیزی یاد بگیرید و بفهمید شعر یعنی چه!
و غافل از این بودند که ۹۰ در صد این شعرها از مرگ زدگی سر شار و زهرش به مراتب کاری تر از بوف کور است و ده در صد دیگر هم اروتیسم بی پروایی است که حتا واژگان در آن نفس نفس می زنند که روی شعرهای اسیر را سفید می کند. برای نمونه می توان به شعرهای «برهنه»، «دو در»، «عطش» ،«خون آفتاب»، «ابری بر سر ویرانه»، «بی تاب»، «لذت»، «بزم»، «فاصله ی میان دو نقطه»، «از پشت آتش»، «راز» و ... و .... و در مجموعه های چاپ خارج «شب هزار و یکم»، «بازی اسپانیایی» مراجعه کرد. و اصلا ً چرا راه دور برویم، به گفته ی خود شاعر استناد می کنیم که در مصاحبه ای می گوید: «این مسابقه میان شعر تن و شعر تخدیر ( که من هم «قهرمانانه» در آن شرکت داشته ام) محصول نومیدی سیاهی بود که بر اثر واقعه ی ۲٨ مرداد ۱٣٣۲ برذهن و روح نسل ما مسلط شد و سروده های زیبایی در میان آثار من و توللی و اخوان بوجود آورد.» (۱۴)
و اکنون جا دارد من به نیابت از سوی هم نسلانم از آن بزرگتر ها بپرسم چرا ؟
شعر متعهد است. داربست درونی می خواهد و کسی که می خواهد با ۵۰ سال شاعری، حداقل به دو نسل حکومت شاعرانه داشته باشد، باید این تعهد را بشناسد و همراه با آن گام بردارد، نه اینکه یک جا بایستد و غصه ها و هراس های شخصی اش را در قالب های ساده و سبکی چون چارپاره به دوش
خواننده اش آوار کند .
موضوع دیگر اینکه شعرهای پیش از انقلاب نادرپور گواهی می دهد که مرگ زدگی ها و ناراحتی های او اصلا ًربطی به اتفاقات سیاسی و اجتماعی ندارد. البته در شعر های بعد از انقلاب او، غم غربت و مهاجرت و دلتنگی و احساس پیری(۱۶) و گناه و از همه مهم تر احساس تعلیق و بلا تکلیفی - که بلای جان همه ی مهاجران است- مزید برعلت گشته و در حقیقت دست آویز های موجهی برای بیان مرگ زدگی و غمزدگی فراهم آورده.
و گو اینکه شاعر در آخرین سروده های خود سعی بسیار می کند تا به اندیشه های سیاسی(۱۵)، فلسفی (۱۷) اجتماعی(۱٨) و حتا اسطوره ای(۱۹) نزدیک شود،اما این تلاش مذبوحانه می نماید زیرا او هم مثل خیلی های دیگر ذهن خود را از آغاز در این راه تربیت نکرده و نماد ها گاه آنقدر آشکار و خام هستند که شعر یا شتابزده عمل می کند یا گزارشی و یا شعاری.
سخن آخر اینکه نادر نادر پور شاعری است بدون پیشروی های درخشان و اگر کار اورا دایره ای در نظر بگیریم – به هر قطر که دلمان بخواهد – او ۵۰ سال در این دایره چرخیده و هرگز نه از آن به منظور یک حرکت بالارونده ی مخروطی بالا رفته ،نه از حصار آن پا بیرون گذاشته و نه حتا آن را وسیع تر کرده است.
پا نویس ها :
۱ – نگاهی به آثار دیگر صادق هدایت/حسن قائمیان/ص ۷۹
۲ – همانجا ص ۷۹ و ٨۰
٣ - خانه ام ابری است/یکسره روی زمین ابری است با آن / ....... / یکسره دنیا خراب از اوست/و حواس من!/آی نی زن که تو را اوای نی برده است دور از ره کجایی؟/خانه ام ابری است / .... / ..... / و به ره نی زن که دایم می نوازد نی ، در این دنیای ابر اندود / راه خود را دارد اندر پیش (خانه ام ابری است/نیما یوشیج)
۴ – نه آبش دادم/نه دعایی خواندم/خنجر به گلویش نهادم/ و در احتضاری طولانی/او را کشتم/به او گفتم«به زبان دشمن سخن می گویی» و او را/ کشتم (سرود مردی که خودش را کشته است/احمد شاملو(
۵ - این شعر شباهت نزد یکی دارد با بخشی از شعر بلند سرزمین بی حاصل سروده ی تی.اس. الیوت :
آن سومین کیست که مدام دوان است در کنار تو ؟/ وقتی می شمرم تنها تویی و من که با یکدیگریم/ اما در آن زمان که پیشاپیش می نگرم گذر گاه سپید را/ یک تن نیز هست که همواره گام برمی دارد با تو؟ مستور است در ردایی قهوه گون / پوشیده سر است و نمی دانم مرد است یا زن ؟ / - اما براستی آن کیست که در کنار توست ؟
(سرزمین بی حاصل/ترجمه ی حسن شهباز/ص ۱٨۵و ۱٨۷)
البته در تفسیر این بخش آمده که الیوت نیز خود در زمان سرودن این بخش به یاد سروده ای از والت ویتمن شاعر آمریکایی بوده است به نام : وقتی یاسمن ها ی شکوفا در آستانه ی در حیاط در تب و تابند. ویتمن می سراید: آنگاه با این آگاهی که مرگی هست و او چون همسفری در یکسویم گام بر می دارد و من در آن میان، چون مصاحبی که دو دست همسفرانش را به دست گرفته / پای به گریز نهادم بسوی پناهگاه شب که .... (همانجا ص ۱٨۷)
۶– من میهمان هر شبه ام را شناختم/برگشتم از هراس/روحی که چون شمایل شوم مقدسان/در زیر روشنایی ماه ایستاده بود/صورت نداشت لیک،لبی چون شکاف زخم/تا زیر گوشهای درازش کشیده داشت (کابوس/سرمه ی خورشید
۷- شب در رسید و وحشت آن چشم بی نگاه / چون لرزه های مرگ تنم را فرا گرفت/تنها دو چشم سرخ، دو چشمی که می گداخت/نز دیک شد، گداخته شد، شعله بر کشید/ اول دو نقطه بود که در تیرگی شکفت/ وانگه، دو نور سرخ از آن هر دو سر کشید/ گفتی ز چشم مرگ، زمان قطره قطره ریخت / ....( چشم ها و دست ها/چشم ها و دست ها )
٨- در زدم – در گشودند و نا گاه/دشنه ای در سیاهی درخشید / شیون ناشناسی که جان داد/کلبه را وحشتی تازه بخشید / .... / ..... / تا به خود آمدم ضربتی چند/در دل کلبه از پایم انداخت/خود ندانم کی از خواب جستم / لیک دانم که صبحی سیه بود/در کنارم سری نو بریده/غرق خون بود و چشمش به ره بود ! (برف و خون/چشم ها و دست ها)
۹ - در گلو می شکنم از سر خشم/هر نفس خنجر فریادی را/سر خونین جدا از تن من/در رگ و ریشه نهان کرده هنوز،/
کینه ی کهنه ی جلادی را/ بی سر از راه سفر آمده ام/سر من در شب تار یک زمین/همچنان چشم به راه سحر است
( جاده خالی است/گیاه و سنگ نه، آتش)
۱۰ - شعر نقابدار عریان غزل واره ای است ۱۰ بیتی در آخرین کتاب شاعر با تصاویر سور رئالیستی از همزاد درونی شاعر،مرگ. از قافیه های ضعیف این شعر که بگذریم که عباتند از سیرت،غیبت،قوت،جراحت،لذت،کراهت،ولادت و غیره که فقط دریک مصوت کوتاه(=فتحه) و یک صامت (ت) با هم مشترکند، وزن این شعر نیز در مصراع های اول و چهارم ، پنجم،نهم،یازدهم دارای اختلال است و به کل وزن شعر که ( مفتعلن،فاعلات،مفتعلن،فا ) باشد و اکثر مصراع ها بر آن استوار است،نمی خواند.
۱۱ – هماهنگی افقی یعنی توازنی که باید میان واژگان یک بیت (یا یک خط درشعرنو) وجود داشته باشد. شاعر متعهد چون کلمات را می شناسد آن ها را حیف نمی کند و طوری در کنار هم قرار می دهد که هر واژه نه تنها به زیبایی کلمات پیش از خود و بعد از خود آسیبی نمی زند، بلکه آن ها را زیبا تر هم می کند. آوا شناسی دانشی است که هماهنگی افقی را جلای بسیار می بخشد، البته اگر تصنعی نباشد. مثلا ً حافظ در این بیت: خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد/ که از خیال تو خاکم شود عبیر آمیز بگونه ای آوای خشدار (خ) و بلندای (آ) را در کنار هم قرار داده که فضای گوشنوازی برای شنونده فراهم آمده است. عین این مطلب را می توانیم در مورد حرف (س) و (ق) در این بیت داشته باشیم: رشته ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار / دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود
در شعر نو هم گاه به مواردی از این دست بر خورد می کنیم مثل تکرار حرف زنگدار(ز) که چون وز وز بال زنبوری از لابلای این بخش از شعر فروغ عبور می کند: زندگی یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد .
۱۲ – هماهنگی عمودی ذهنیت زنجیره واری است که از بیت اول تا بیت آخر در شعر حرکت می کند (در شعر نو هم از نخستین بند تا بند پایانی)در حقیقت می توان گفت هر بیتی یا پله ی بیت بعدی می شود و به این صورت شعر یکدست و هماهنگ و منسجم از کار در می آید. هیچ تعریفی برای یک شعر بد تر از این نیست که یک بیتش شاه بیت شناخته شود . وقتی ما از یک غزل هفت بیتی، یک بیت را به عنوان شاه بیت انتخاب می کنیم در حقیقت ۶ بیت د یگر را محترمانه انکار کرده ایم. آیا می شود در یک غزل حافظ شاه بیت برگزید؟ یا غزل های حافظ همه شان شاه بیت هستند ؟
۱٣ – طلا در مس ، جلد دوم ، ص۱٣۴٣
۱۴ – به نقل از مصاحبه ی دکتر صدرالدین الهی با نادر پور ، مجله ی روزگار نو/مهرماه ۱٣۷۱/ص ۴۶
۱۵- سیاسی مثل شعر آیه ی شیطانی/زمین و زمان
۱۶ – احساس پیری در آخرین شعر های نادر پور کم نیست . هراس او از پیری و از اینکه دارد گام به گام به مرگ نزدیک می شود، بسیار آشکار است. یکی از این شعر ها شعر «قاب عکس» در مجموعه ی خون و خاکستر است که شاعر به دنبال تصویر جوانی خود در آینه و چشمه می گردد، اما بجای چهره ی گمگشته، سیمای پیرمردی سپید موی را می یابد . این شعر برداشت آگاهانه یا نا آگاهانه ای از شعر «آینه» سیلویا پلات است. پلات شعر را از زبان آینه ای می نویسد که در میان راه به برکه ای تبدیل می شود : اکنون یک برکه ام / زنی به رویم خم شده است / او به دنبال خودش می گردد / او در من دختر جوانی را غرق کرده است / اما هر روز در من پیرزنی کریه – چونان ماهی ترسناکی –
را می یابد
۱۷– فلسفی مثل شعر همزاد پنهان/همانجا
۱٨– اجتماعی مثل شعر برده ها و پرده ها/همانجا
۱۹– اسطوره ای مثل شعر از اهرمن تا تهمتن/ همانجا
Pirayeh163@hotmail.com
|