پساسوی شعرِ «پارههای یک منظره»
میرزاآقا عسگری (مانی)
•
هنگامی که گونههایت اینگونه گل میاندازند، هوس سیب میکنم! اما این خورشید، این دُرنای بلندپرواز، را ببین که با بالها و پرتوهای گشودهاش به وسط آسمان، - درست بالای منظرهای که ما و کودک و جهانمان درآنیم- رسیده است. سایهها پاک شدهاند. آنجا را نگاه کن!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
٣ اسفند ۱٣٨٨ -
۲۲ فوريه ۲۰۱۰
کتاب منتشر نشدهای دارم با نام «پساسوی شعر». برخی از نوشتههای آن تا به اکنون بگونهای پراکنده دراینجا و آنجا نشریافته، یا در رادیو بازخوانی شدهاند. از آن جمله همین نوشتهی زیر است با نام «پارههای یک منظره» که سفری است به پسزمینههای عینی و ذهنی شعری با همین نام. بازتاب مناظر زادبومی و تجربههای کودکی در این شعر بازیابی و تصویر شدهاند.
عشقِ من!
میبینی که بامدادِ این باغ نیاکانی چه زیباست؟! درست همچون بامدادِ جهان. همانزمانها که آدمها با طبیعت، یکی و یگانه بودند، درد دلهای بسیار نازک خود را با سنگهای صبور، چشمههای روان و ستارگان در میان میگذاشتند. بتو گفته بودم باید در گرگ و میشِ هوا به این باغ بیائیم تا بامدادِ گمشدهی هستی را ببینیم. اکنون در کنار تو از تو سرشارترم. میبینی تیرماه چه شادی و رقصی در طبیعت بهراه انداخته است؟ تیرماه، پادشاهِ ماههای ایرانیست و این باغ، که چنین لوند درآغوش تیرماه جلوهگری میکند، شهبانوی دلرُبای تیرماه است. همچون خودت که مرا در لفافهی عشق پوشاندهای، دست راستت را دور بازوی چپم حلقه کردهای و بر این علفهای شبنمزده میرویم و مراقبیم شبنمها را له نکنیم.
خوب، آن کودکی را که گفته بودم، امروز به تو نشان خواهم داد، آنجا زیر درخت زردآلو چُمباتمه نشسته و دارد با هستی بازی میکند. شاید هم هستی دارد با او بازی میکند. و چون او یکی از گرامیترین اجزاء هستی است، میتوانم بگویم این جهان همواره در حال بازی یا بازیگوشی با خود، در خود و برای خود است. درست مانند شعر و هنر که از زیباترینبازیهای شور و شعور هستی، انسان، هستند. خوب نگاهش کن! ما او را میبینیم، چرا که روزی در سن و سال و موقعیتِ او بودهایم. اما او ما را نمیبیند چرا که هنوز به سن و سال ما نرسیده است و درکی از زمانی که پیمودهایم واز موقعیتِ کنونی ما در زمان ندارد. تا او به سن و سال ما نرسد نمیتواند ما را ببیند. هرگاه هم به سن ما برسد، ما پیر شده یا مردهایم و بازهم درک ما به تمامی برای او شدنی نیست. او تنها خودش را میتواند بفهمد. ناظر او و منظرش هردو یکی هستند. فهمی از خود، در خود و برای خود. درک کودک از گیتی به سادگی درک فیلسوفان از آن است. در واقع، کودکان دانا، بزرگترین فیلسوفان دنیا هستند و فلاسفهی دانا، گرامیترین کودکان این جهانند. کاوش و کنجکاوی آنان در محیط، همانا جستجوی در خویشتن برای بازیافت و شناختِ خویش است. درست مانند هنرمندانی که نخست در دل و اندیشه کودکوار هستند و آنگاه در هنر. گاهی در هنر، فیلسوفانی هستند با نگاهی کودکانه به هستی. عینکت را بده با پر پیراهنم تمیز کنم تا دوران کودکی جهان را در جهان این کودک شگفت، بهتر ببینی! چه زیباست این جهان کوچک! این کودک، به نرمی ریگها، به زلالی آب، به هشیاری پرندههاست. فرزند این پادشاه و این شهبانو است. خودِ خودِ خودِ خدا است! چرا که از واقعیت، جهانی بسیار سیال و پر رمز و راز آفریده است، و از خیال، واقعیتی دگرسان و سیال با نام حقیقتِ فردی. اما پیش از این که زیاد به او نزدیک شویم، بخش نخستِ جهانی را که او آفریده با هم زمزمه کنیم:
۱
پنج گویچهی زرد را
از لای علفها برداشتم.
جهان را از چشم عموهایم نهاندم
تا مشتهایم از ستارههای فروافتاده پر شود.
کهکشان ِسایه
هفت کرهی پرتوافکن بر شانهام مینهد.
دریائی در کار نیست
با اینهمه، مرا بر خیزابهایش خواب میکند
تا نمناک به بامداد روم.
بالهای شاهین
برشی از سپیده را بر درخت عناب میاندازد.
دامن پیراهنم
زیر چکههای تابان تابستان.
بوتهی ختمی، خَم میشود
تا دشت را ببینم.
آموختهام:
به جای شبنم بنویسم: رود،
به جای رود بنویسم: دریا
به جای دریا، شعر بنویسم!
هنوز آن پنج دانه زردآلوی رسیدهای را که در علفهای زیر درخت چکیده بودند، در دامن پیراهن سپیدش دارد. این چکههای تابان و خوشگوار را تابستان به او پیشکش کرده است. او زودتر از عموهایش که هر روز در این باغ، میوههای رسیده را گرد میآورند یا میچینند و برای فروش به بازار میبرند بیدار شده و به درون باغ آمده است. به این اندام کوچکش نگاه نکن، یک مارمولک زبر و زرنگیست که بیا و ببین! من بارها توانستهام به جلد او بروم، در او پنهان شوم و هستی را با چشمان روشن او ببینم. بارها طبیعت را با دستان ظریف او نوازش دادهام. اکنون هم در او، زیر آسمان شفاف دراز کشیدهام. تو مرا در او، و او را در من نمیبینی عزیزم! حال آن که او و من میدانیم که هردو در تو نهان شدهایم تا گیتی، شکل زیبای زنانه بخود گیرد، نرم شود، شوخ و لوند باشد، دهشمند و دانا باشد، زاینده و مهرورز باشد، و بهانهای باشد بزرگ برای شاعران و هنرمندان تا بسرایند، نقاشی کنند، بنوازند، و البته نواخته شوند! چه بسیار که در او همچون گلِ سپیدِ پنبه بر دریای خواب بالا و پائین میشوم تا در گهوارهی روز و شب کمی بخوابم.
هنوز ستارگان برآسمان بودند که در او از خواب برخاستم. نسیم خنک بامدادی هم مانند نخستین جنبشهای الهام که شاعران خفته را بیدار و نقاشان مرده را زنده میکند، دور و برم میچرخید و درست مانند تو میکوشید آرام و نرم زیر لحافم بوزد و مرا بنوازد! برخاستیم. پیش از آن که عموها برخیزند و کار خویش را در باغ آغاز کنند، از زیر لحاف کهنه که بر تودهی علفها بر خود کشیده بودیم بیرون خزیدم.اکنون درگهوارهی بامداد تاب میخوریم. از اینسوی روز تا آنسویش. از آغاز تا فرجامش. میرویم و بازمیگردیم. البته در عیان و در مکان است که بازمیگردیم. در نهان و در زمان، همچنان میرویم. بازگشتی برای آنچه و آنکس که در مکان و زمان جایگرفته وجود ندارد. ما همچنان میرویم تا پایان خود. پایانِ ما، پایان جهان، پایان رفتن در جهان، با جهان و برای جهان نیست. پایانِ ما، آغاز دیگران است. دیگرانی که شکل خود را از خمیرمایه و موم ما برمیآورند. کیفیت آن موم و خمیر را تغییر میدهند و سیمای خود را برآن نقش میبندند. درست مانند دو ماراتون. دوندگان پیشین، هرگاه از نفس افتاده، و به پایان خود رسیدهاند، مشعل زندگی را دست به دست داده تا به دست ما که تازهنفس هستیم سپردهاند. ما نیز مشعل هستی را در انتهای خود به کسانی میسپاریم که بهگوهر، بهدانائی، و بهتوانمندی از ما تازهنفستر هستند.
آن بوتهی بلند ختمی، جلوی دید کودک را گرفته نمیگذارد بخشی از جهان را ببیند. خواهش میکنم دوباره نگو «ختمی را با ت نمینویسند با ط مینویسند!» من این ختمی را هرجور که بنویسم در وضعیت آن تغییری ایجاد نمیشود. رنگش همان، بویش همان، شکلش همان و نگاهش هم همانگونه پرهیجان است. این ختمی را در هزاران زبان با هزاران نام عجیب و غریب مینامند بی که از خودش پرسیده باشند دوست دارد با کدامین نام نامیده شود؟! اما این ختمی هم خودش یک پا ختم روزگار است! در هیچ جائی از دنیا به خاطر زبان و لهجههای مردمان، کوچکترین تغییری در ختمی بودنش نداده و نمیدهد! برای تو مهم است که من نام پارسی این گل را چگونه بنویسم. برای خودِ سرکار خانم ختمی فرقی ندارد! او فقط دوست دارد بهش ارج بنهیم و ببینیمش. از همینروی، رویاروی کودک ایستاده، با آهنگ نسیم رقصی عاشقانه میکند تا توجه کودک را به خود جلب کند. درست مانند یک شاعر شکوفا یا یک شعر شکفته که میخواهد رازهای زیبا یا زیبائی رازهای هستی را به ما نشان بدهد. عزیزم! بیا نامها را از روی اشیاء برداریم تا بارشان کمی سبک شود، یا به آنها نامی جهانی بدهیم که در شأن آنها باشد و مثلا به همین دوشیزهخانم ختمی بگوئیم «لوند»! آنگاه خواهی دید چگونه در شعر ما به جلوه درخواهد آمد! اکنون یک زاغچه بر بوتهی ختمی نشست. بوته خم، و منظرهی پیشاروی کودک، کامل شد:
ختمی خانم لوندِ من!
اینگونه که بازوی چپ مرا میفشری، بازوی چپِ این کودک ازلی رنجور میشود! اگر ملاحظهی مرا نمیکنی، مراقب این دُردانهی شگفتانگیز باش! دیدی که تا مرا بوسیدی، او تکان خورد و جابجا شد! خوابش بسیار سبک است. البته به نظرمن هنوز نخوابیده است. دوست دارد خودش را به خواب بزند و از لای پلکهایش جهان را بنگرد. چرا که میانگارد هستی، به خفتگان نزدیکتر است تا به بیداران! یا، شاید در مرز بیداری و خواب، به لایههای زیرین هستی نزدیکتر میشویم. مکاشفهی ذهن نیرومندتر میشود، توانمندی خیال فزونی مییابد. گردونهی اندیشه چرخشی تندتر و بیمیانجی مییابد. و شعر، نطفه میبندند. تنها زمانی میتوانیم به سرچشمهی لایتناهی آفرینش هنر نزدیک شویم که در مرز میان آگاهی و ناخودآگاه قرار بگیریم. همان جائی که گل ختمی ایستاده و شعر زاغچه را بردوش گرفته است! در آنجاست که «عیان» از روی بخشهائی از واقعیت برداشته میشود و ما میتوانیم حقیقِت «نهان» اشیاء و پدیدهها را حس کنیم یا ببینیم. همامیزی اندیشه و خیال در کارگاه ذهن مانند همامیزی من و تو زیبا، پویا، گرم و زایاست. اگر من واقعیت تلخ این جهانم، تو رویای شیرین آن هستی! و این کودک فرایند پیوند ما است. کودکی که شعرِ درخشان این گیتی است. به این درخت که گلهای سپید و کوچکی دارد نگاه کن! ما به آن نامِ «گل سگانه» دادهایم. اما سگی در درون گلهای آن نیست. کودک ما اما برآمدنِ آرام و دلپذیر سگی سپید را از درون این گلها میبیند. آنجا را ببین! یک تولهسگ (شاید هم یک خرگوش اخرائی رنگ است، شاید هم هردو هستند!) دارد با کفشهای کودک بازی میکند. کفشهائی که کودک ما باید زندگی، آینده و جهاناش را با آنها بپیماید. آیا این سگ یا خرگوش دو نُمادِ هشیاری و جوانی سامانهی کیهانی ما هستند؟ آیا در کفشها در جستجوی راهِ گمشده به سوی آیندهی این جهاناند؟ یا نه، میخواهند کفشها را از هم بگسلند تا به کودک بیاموزند با پاهای برهنه بر زمین راه بپیماید تا تماس او با هستی، نزدیکتر و بیمیانجی باشد؟ شاید آنانی که این کفشها را برای کودک تهیه کردهاند، راهِ او و شیوهی راه رفتن را هم به او تحمیل کردهاند؟ تقدیر؟ سرنوشت ناگزیر؟! یا بازبُرد راهنمون و راهپیمائی گذشتگان و درگذشتگان به نسلهای پس از خود؟ چرا کفشِ هستینوردی را پیشینیان به پای ما کردهاند؟! چرا کودک باید با پارهفلسفههای از پیش مهیا شده راه بپیماید؟ این لکهی اخرائی چرا کفشهای کودک را ببازی گرفته و پاره پاره میکند؟!
اگر کودک، خود را به خواب نزده بود این تولهسگ یا خرگوش کوچولو جرأت نمیکرد تا این اندازه به او نزدیک شود! و یا شاید اگر کودک در میان واقعیت و خیال قرار نمیگرفت نمیتوانست امواج شبنم را بر شانهی علفها، همچون امواج آسمان ببیند. و ببیند که چگونه مِه بامدادی از میان علفها کنار میرود تا موج سارها وگنجشکها علفزار را پرکند. میگوئی نه؟ پس بخوان:
۲
سگ ملایم
از گل سپید طلوع میکند.
لکهئی اخرائی برسبز میدود، میایستد.
کفشهای فلسفه را
- که از تاریکخانهی تاریخ دزدیده -
به بازی میگیرد.
چینابهای آسمان
روی چشمانداز میموجد.
در تابی، بیتابم
که میرود، بازنمیگردد.
خواب علفها که پُر از مه بود
از پرنده، پُرمیشود.
درخت
سایهی خنک و زرد برکف دستانم میپاشد.
سگ، کفشهای کهن را ازهم گسیخته،
کش و واکش میرود که بخوابد.
یاد گرفتهام:
به جای کتاب بنویسم: کفش
به جای عالم بنویسم: کهن
و روی کهن، ضربدر قرمز بکشم.
محبوبم!
بیا! بیا اینجا کنار این درخت سماق بنشینیم و کودک را بنگریم. عموها همواره میگویند نباید این میوهها را بخوریم. اینها برای فروش هستند. اما تو هم اگر به جای کودک بودی، زودتر از آنها برمیخاستی و از این انگورهای کشمش و این توتهای شرابی میخوردی! وبعد؟ رنگ بنفش توت بر انگشتان و لبهایت، آب چسبناک انگور بر دست و صورتت، هستههای زردآلو در پیرامونت و پرخاش تند عموها! اما میدانم که تو هم مانند این کودک میرفتی و با آب خنک چالاب دستها و دهانت را میشستی تا روشن نشود که قانون عموها را شکستهای. اما تو نیازی به رفتن به سوی چالاب نداری. همینجا کنار خودم بنشین عزیزم. من یکایک انگشتان تو را - و البته لبها و صورتات را هم - با زبان خودم پاک میکنم! اجازه میدهی آغاز کنم؟:
۳
چشمانداز، از گذر بامداد، داناتر شده.
تکدرخت توت، دشت را شیرین میکند
کاسهام سرشار از قصیدهی بیت بیت شدهی انگور.
آبچالهی لرزان
انگشتانم را که بلیسد
هستی، از دیدگاه ِعموهایم خواهد پرید!
با آن که شب از روی جهان رفته،
هنوز چند یادداشت نورانیاش در آسمان برجاست.
آموختهام:
به جای ستاره بنویسم: یادداشت
و دفترم را با آنها پرکنم.
تا سارها
چیستانِ باستانی را با نُکهاشان بگشایند،
میهنام را از آبچاله برمیدارم.
آموختهام:
به جای کشور بنویسم: سنگ
به جای جهان بنویسم: آب
و به جای آدم بنویسم: ماهی.
۴
پروانهی سپید را
چه کسی با لکههای زرد و سیاه نگارین کرده؟
زیر درخت سماق
دوخرگوش به جای خسرو و شیرین،
معاشقه را عشق میکنند.
آموختهام:
به جای عشق بنویسم: معاشقه
و شعرهایم را از آن پرکنم.
روی گل لِویس*
خرمگس در جستجوی واژههاست
تا شعر امروزش را بنویسد.
میگوید:
به جای واژه، بوسه برچین
و شعرهایت را با آن بنویس!
جفتِ من!
دیدی که معاشقه در بامدادِ این باغ چقدر آدم را گرم و سبک میکند؟ معاشقه، زیباترین شعر دنیاست و زیباترین شعر دنیا معاشقه با تو است. این هستی که ما را ناخواسته هستی بخشیده و ناخواسته زندگی را از ما میگیرد یک ارزش فراکیهانی به همهی موجودات ارمغان کرده است که همانا معاشقه است. معاشقه برای تداوم هستی. برای پیروزی انسان و طبیعت بر مرگ. برای تازه شدنِ دمادمِ خودش. و عشقبازی با تو بیگمان شاهکار این جهان است. پس سپاس هستی را که بامداد را آفرید، باغ را آفرید، تو را و من را آفرید، عشقبازی روی علفها و زیر درخت سماق را آفرید! بیا! بیا تا علفهای چسبیده به دامن بلند و نرمت را پاک کنم. اگر «عموها» چشم بگشایند و ما را با این سر و وضع آشفته، و با این درونِ صاف و روشن ببینند، خرگوشها را قتلعام میکنند!
محبوبم!
هنگامی که گونههایت اینگونه گل میاندازند، هوس سیب میکنم! اما این خورشید، این دُرنای بلندپرواز، را ببین که با بالها و پرتوهای گشودهاش به وسط آسمان، - درست بالای منظرهای که ما و کودک و جهانمان درآنیم- رسیده است. سایهها پاک شدهاند. آنجا را نگاه کن! دشت روباروی باغ را! پنج گردباد بلند همانند پنج بانوی بالرین روی دشت میرقصند! چه پیچ و تابی به اندام خود میدهند! موازی باهم،هماهنگ باهم، و با آهنگی یگانه میرقصند. گوئی پنج پاره از منظرهای واحدند. درست مانند پنج بندِ شعرِ کودک. همین شعری که درآن گم شدهایم! عموها برخاستهاند. اکنون تکههای منظره را به هم خواهند چسباند تا دنیا را همانگونه که میخواهند ببینند. کودکِ ما جهان را تکه تکه میدید و با هر تکهی آن رفتاری ویژه داشت. درست مانند نقاشان که تکههای هزارگانهی خط، رنگ، نور و حالت را یک به یک میبینند و میآفرینند. اما عموها هر تابلو را یک واحد یکپارچه میبینند. چشمان آنها نمیتوانند لایههای پنهان در تابلو را ببینند. نُهتوهای درون خویش را هم نمیتوانند ببینند. آواز گل ختمی را نمیشنوند. از رقص گردبادها بیزارند. آنها را یک گروه رقص باله نمیبینند بل که پنج دیو دیوانه میبینند که به باغ یورش خواهند آورد. حتا نمیتوانند بفهمند که وقتی میگویند «دیوانه» یعنی چیزی که دیو در آن جای گرفته و نمیشود گفت دیوِ دیوانه! اما کودک، درهمان تاب خوردن میان واقعیت و رویا، شعر نهفته در ذات اشیاء را بیرون میکشید و بر سر و روی ما میپاشید. پازلهای او، تکههای درونی و ناپیدای این باغاند. اما پازلهائی که عموهایم به هم چسباندهاند، سطوح بیرونی واقعیتاند. دنیای ما با دنیای آنها یکی نیست. دنیای هنر با دنیا – آنگونه که به نظر میآید – یکسان نیست. منظرهی ما با مناظر پیشاروی آنها یکی نیست. چرا که آنها بیرون منظره ایستادهاند و ما خود بخشی از منظره هستیم. خودِ منظره هستیم. حقیقتِ منظره هستیم. آری خوشگلم، هنر، حقیقت جهان است و جهان، یک حقیقت هنری است. این را زمانی درمییابیم که پیشتر از دیگران از خواب برخیزیم و با چشمان کودکی دانا به جهان بنگریم، و بتوانیم در مرز میان خدا و هستی جای بگیریم تا از آن دو همچون دو بال برای پرواز بهره بگیریم. پروازی همانند پرواز این درنای درخشان که سایهها را محو میکند تا هستی را آنچنان که باید باشد ببینیم.
۵
قناری
از قله، روی جهان باز میشود.
اگر جیغ یک درنا
چشمانداز را دونیمه نمیکرد
اکنون سرتاسر زمینه: سبز
پسزمینه: قهوهای
دوردست: آبی نشکفته بود
پنج گردبادبانو
بالهی ناروشنی را بر دشت مینگارند
نیمروز، بیدارم کرده است
باد، پرچمیرا به دهان گرفته
به کشوری گمشده میبرد.
عموهایم
تکههای منظره را به هم میچسبانند
جهان دوباره کامل میشود.
آموختهام:
به جای قاصدک بنویسم: پرچم
به جای میهن بنویسم: کشوری گمشده
و به جای شعر بنویسم: گردباد!
تا عموهایم برای همیشه گیج بمانند!
عشقِ ازلی و ابدی من!
روح ما عریان است. کودکِ درون ما برهنه است. عموها دیدن برهنگی جهان را برنمیتابند! آنان از حقیقتِ عریان که در شعر و هنر پنهان شده بیزارند. آنان این باغ را محلی برای کسب و کار میبینند. این دنیا را گذرگاهی ناخوشایند میدانند. اگر فرابرسند و ما را و حقیقت را عریان ببینند، از شگفتی جیغ خواهند کشید و لحاف نادانی را بر منظره خواهند کشید و به خدا پناه خواهند برد. یا ممکن است شورش کنند و منظره را به آتش بکشند. بیا عزیزم! بیا در پشت این نسیم پنهان شویم. به تو قول میدهم که این کودک ازلی و ابدی باز هم ما را در باغ هستی به گردش خواهد آورد. اکنون پیراهن بگشا تا کودک و من در پیراهنت برویم. آنگاه بالهای بلندت را بگشا و مانند این درنای دانا به سرزمین حقیقت هنری پرواز کن.
پارههای یک منظره
۱
پنج گویچهی زرد را
از لای علفها برداشتم.
جهان را از چشم عموهایم نهاندم
تا مشتهایم از ستارههای فروافتاده پر شود.
کهکشان ِسایه
هفت کرهی پرتوافکن بر شانهام مینهد.
دریائی در کار نیست
با اینهمه، مرا بر خیزابهایش خواب میکند
تا نمناک به بامداد روم.
بالهای شاهین
برشی از سپیده را بر درخت عناب میاندازد.
دامن پیراهنم
زیر چکههای تابان تابستان.
بوتهی خطمی، خَم میشود
تا دشت را ببینم.
آموختهام:
به جای شبنم بنویسم: رود،
به جای رود بنویسم: دریا
به جای دریا، شعر بنویسم!
۲
سگ ملایم
از گل سپید طلوع میکند.
لکهئی اخرائی برسبز میدود، میایستد.
کفشهای فلسفه را
- که از تاریکخانهی تاریخ دزدیده -
به بازی میگیرد.
چینابهای آسمان
روی چشمانداز میموجد.
در تابی، بیتابم
که میرود، بازنمیگردد.
خواب علفها که پُر از مه بود
از پرنده، پُرمیشود.
درخت
سایهی خنک و زرد برکف دستانم میپاشد.
سگ، کفشهای کهن را ازهم گسیخته،
کش و واکش میرود که بخوابد.
یاد گرفتهام:
به جای کتاب بنویسم: کفش
به جای عالم بنویسم: کهن
و روی کهن، ضربدر قرمز بکشم.
۳
چشمانداز، از گذر بامداد، داناتر شده.
تکدرخت توت، دشت را شیرین میکند
کاسهام سرشار از قصیدهی بیت بیت شدهی انگور.
آبچالهی لرزان
انگشتانم را که بلیسد
هستی، از دیدگاه ِعموهایم خواهد پرید!
با آن که شب از روی جهان رفته،
هنوز چند یادداشت نورانیاش در آسمان برجاست.
آموختهام:
به جای ستاره بنویسم: یادداشت
و دفترم را با آنها پرکنم.
تا سارها چیستان باستانی را با نکهاشان بگشایند،
میهنام را از آبچاله برمیدارم.
آموختهام:
به جای کشور بنویسم: سنگ
به جای جهان بنویسم: آب
و به جای آدم بنویسم: ماهی.
۴
پروانهی سپید را
چه کسی با لکههای زرد و سیاه نگارین کرده؟
زیر درخت سماق
دوخرگوش به جای خسرو و شیرین،
معاشقه را عشق میکنند.
آموختهام:
به جای عشق بنویسم: معاشقه
و شعرهایم را از آن پرکنم.
روی گل لِویس*
خرمگس در جستجوی واژههاست
تا شعر امروزش را بنویسد.
میگوید:
به جای واژه، بوسه برچین
و شعرهایت را با آن بنویس!
۵
قناری
از قله، روی جهان باز میشود.
اگر جیغ یک درنا
چشمانداز را دونیمه نمیکرد
اکنون سرتاسر زمینه: سبز
پسزمینه: قهوهای
دوردست: آبی نشکفته بود
پنج گردبادبانو
بالهی ناروشنی را بر دشت مینگارند
نیمروز، بیدارم کرده است
باد، پرچمیرا به دهان گرفته
به کشوری گمشده میبرد.
عموهایم
تکههای منظره را به هم میچسبانند
جهان دوباره کامل میشود.
آموختهام:
به جای قاصدک بنویسم: پرچم
به جای میهن بنویسم: کشوری گمشده
و به جای شعر بنویسم: گردباد!
تا عموهایم برای همیشه گیج بمانند!
--------------
گل لویس= شقایق. در گویش اسدآبادی که هنوز هم بسیاری از واژگان پهلوی ساسانی را در خود نگهداشته ست.
|