یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

به کدام جبهه به پیوندیم و پشت کدام رهبر سینه بزنیم؟!


علی سالاری



اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۷ اسفند ۱٣٨٨ -  ۲۶ فوريه ۲۰۱۰


این سئوال اصلاً به ذهن نگارنده خطور نکرده و مطمئنم برای بسیاری که با هر رویکردی از جنبش سبز حمایت می کنند مطرح نیست، قاعدتاً این سئوال از طرف کسانی مطرح می شود که دغدغهً آلترناتیو و رهبری دارند؛ نگرانند که نکند رهبران جنبش سبز میدان را از آنان بربایند؛ جنبش را از نظر آنان به انحراف بکشانند و در طریق مطلوب آنان هدایت و رهبری نکنند؛ چرا که این رهبران خلاصه به حد کافی رادیکال نیستند بنابراین شایستهً رهبری نمی باشند و باید رهبری مطلوب را باب طبع و بروفق مراد دوستان و یا سازمانهای ایدئولوژیک شناخته شدهً اپوزیسیون سنتی، تراشید و بیاراست و به جنبش و مردم ایران تحمیل کرد.
حتما خوانندگان نوشته هایم می دانند که نگارنده بیش از آنکه سرنگونی طلب و یا اصلاح طلب باشد، دموکراسی و حقوق بشر طلب است. چرا که بویژه دموکراسی را اصلی ترین و کلیدی ترین حلقهً مفقوده در طول تاریخ ایران می دانم. عمیقاً معتقدم، ایران و ایرانیان در تاریخ اساطیری و نیز باستانی قبل از اسلام، دوران اسلامی، و دوران مدرن، همهً راهها را رفته و همهً ایده ها را پرورده و تجربه کرده اند، بجز دموکراسی! یکی از مصائبی که ایران و ایرانیان، بویژه در دوران معاصر با آن مواجه بوده اند، تنها انکار تاریخ توسط متحجرین مذهبی نبوده، بلکه تحریف تاریخ با دیدگاههای ایدئولوژیکی بوده است که با حزب توده آغاز شد و به بقیه سرایت کرده و هنوز هم ادامه دارد. مسلمانان شش آتشه که تاریخ پیش از اسلام و سنن و آداب و فرهنگ چند هزارساله ای که در این کهن دیار شکل گرفته و نه تنها حیات ملتی را تضمین کرده، بلکه جهانی را تحت تأثیر قرار داده، را از بیخ و بن انکار و یا تفسیر به رای کرده و می کنند. تحریف کنندگان ایدئولوژیک هم که با افکار چپ و راست وارداتی که با مدرنیست هایی چون حسن تقی زاده و سوسیالیست هایی چون حزب توده مد شده بود، با معیارهای ناقص و اشتباه خود، در تاریخ ایران فقط دنبال ماشین و یا مبارزهً طبقاتی گشته اند! و مثلا در مورد حزب توده، غیر از جنبش مزدکیان نقطه روشنی در آن نیافته و نمی یابند! دیگرانی فقط با معیار سکولاریسم به ارزیابی و مطالعهً تاریخ رفته و از تاریخ ایران و اسلام، جز یکی دونفر مثل ذکریای رازی هیچ کس را قبول ندارد و در شأن درک افکار خود نمی یابند. سازمانهای انقلابی دههً چهل هم به فرض اینکه چند دانشجوی مجاهد و فداکار، یکی دوسال مطالعهً ایدئولوژیک، در آن ظرف زمانی و فکری خاص داشته اند، گویی که کشف الاسرار کرده اند و همه بدانها بدهکارند و باید از آنها بیاموزند! آخر کسی نیست که از آنها بپرسد که آخر آن چند دانشجو، در آن شرایط بسته، امکانات محدود، فقدان راهنما و منابع کافی چه و تا کجا را می توانستند در یابند که مدعیان آنها امروزه، بعد از نیم قرن، آنهم در عصر ارتباطات فکر کنند که جوانان و دانشجویان امروزه منتظرند و باید آموزش زندگی و مبارزه و سیاست را از آنها بیاموزند! ای کاش، برای گرامیداشت آن زحمات هم که شده، در اولین فرصت آن مطالعات ادامه مییافت- منظور توسط خودشان، چون کس دیگری را ذی صلاح نمی دانتد، و الا جامعه و تاریخ و اهلش قضاوت خودشان را کرده و عبور می کنند- نقائصش برطرف می شد، برداشت های نا درست نقد می شد، تا پاسخی به مسائل مبتلابه روز، حد اقل خودشان باشد. اگر شهید حنیف نژاد زنده بود، واگر خودش متوجه کمبودها و نقائص دستاوردهای آن دورانش نمی شد، حتماً دیگران به او می گفتند که امروزه در پایان دوران جنگ سرد و ترکیدن حباب میدان داری فلسفه و ایدئولوژی های راهنما، برداشت آنروزش مبنی بر حفظ مجاهدین با تکیه بر "وحدت ایدئولوژیک، وحدت استراتژیک، و وحدت تشکیلاتی" تا چه اندازه غلط و نه تنها بی پایه و اساس، بلکه مخرب است. کدام ایدئولوژی و علم و تئوری در علوم انسانی حرف آخر را زده و جامعهً ایده آلش را عرضه کرده که بتواند مدعی پیشتازی حتا برای چند صبایی باقی بماند؟ گروه و جمع پیشکش، کدام فرد می تواند مدعی شود که در عرصهً کار و زندگی فردیش اش هم که شده، توانسته از اثرگذاری و اثرپذیری متقابل بپرهیزد و برای چند روزی وحدت فکری ایدئولوژیک داشته باشد؟ همهً آنها که این حرفها را در غرب مطرح کردند و معنی حرفشان را می فهمند، وقتی در دههً پنجاه و شصت میلادی، یعنی همان چهل خودمان، که بحث علوم انسانی تازه در محیط های آکادمیک و روشنفکری مد شده و فراگیر شده بود، فکر می کردند با یک نسخهً باصطلاح علمی متکی با فلسفهً لیبرالی و یا سوسیالیستی می توانند درد های بی درمان جامعه را برای همیشه درمان کنند و جامعهً اتوپیایی خودشان را بسازند، حالا به ناپختگی اوهامات خود اذعان می کنند، بجز چریک های پیر ما که اصرار بر افکار نشسته و نرفته و نتراشیده و نخراشیدهً دوران جوانیشان را، هنوز لابد به حساب ثابت قدمیشان می گذارند!

میگویند کسی که تاریخ خود را فراموش کند، از تاریخ حذف می شود. همینطور کسی که در حرف مدعی پیشتازی باشد و در فکر و عمل پس تازی کند و فکر و ذکر خود را نو و روزآمد نکند، خواه نا خواه جایی در آینده ندارد. می شود این مضمون را بسط داد، کسی که تاریخ خود را تحریف کند، خود و جامعه اش را منحرف می کند، کسی که از تاریخ نیاموزد، مثل اسب عصاری بدور خود می چرخد و پیوسته اشتباهات گذشته اش را تکرار می کند. کسی که تاریخش را اشتباه بفهمد، امروز و فردایش را نمی تواند درست بفهمد. کم نبوده اند آنها که ترجیح می داده اند ای کاش ایران تاریخ نداشت، کهن نبود، در بحث فکر و فرهنگ و تمدن حرفی برای گفتن نداشت تا با آمدن اسکندر آنرا عین یونان کنند، تا با آمدن اعراب آنرا صد در صد عربیزه و اسلامیزه کنند، تا با آمدن مغولان، مثل صحراها و کوههای مغولستان، مردمانش را مغولی و شهرهایش و قناتهایش را ویران و به چراگاه چهارپایان تبدیل کنند، و یا در دوران مدرن آنرا با مدل وارداتی و یا شسته و رفتهً عاریت گرفته شده از مسکو و پکن و لندن و پاریس و واشنگتن بیارایند. متقابلاً، چهارتا آخوند متحجر مسلمان فکر کنند با علم کلام و فقه سنتی می توانند مدینهً فاضله و یا جامعهً امام زمانی درست کنند، یا رهبران یک جنبش دانشجویی دههً چهل که معلوم است سر و ته افکارنتراشیده و نخراشیده شان تا کدام افق می توانست بشناسد و ببیند مدعی برپایی جامعهً بی طبقهً کمونیستی و یا توحیدی شوند.... بلی، بسیاری مدعیان پیوسته همهً هم و غم خود را بکارگرفتند، سرمایه ها، رنجها و ای بسا خونها ریختند و یا متحمل شدند تا دریابند که نه، اینجا ایران است! کشوری که مهاجمان نظامی و فرهنگی و فکری زیادی را بخود دیده، و هرکس که با نیت خیر و یا شر آمد تا رنگش کند، ناگزیر از آن رنگ پذیرفت. هرکس آمد تا ایده آل مطلوب و یا محبوبش رد در آن خلق کند، لاجرم مجذوب آن گردید و نظم و فکر و فرهنگش متحول شد. کشوری که همهً رنگها در رنگارنگی اش حل شده و بر جلا و جلال و غنایش افزوده اند. کشوری که در دوران آب و هوای مطلوب خاورمیانه، گذرگاه ایلها و عشایر و بعد سکونت اقوام گوناگون محلی بعد از انقلاب کشاورزی را تجربه کرده، با تغییرات جوّی و خشک شدن آب و هوای منطقه که بسیاری از تمدنها رو به نابودی نهادند، با تکنیک قنات به حیات خود ادامه داد و با آمدن آریائی ها، آنزمان که هرقوم را شهری و هر شهر را خدایی بود، به منشاء نور جهان شمول و خورشید جهان افروز – میترائیسم - دل بست که پرتو انوار جهانشمولش در فرهنگ و حکمت خسروانی آنرا به شاهراه تمدنها و اولین تمدن جهانی راه نمود و مذاهب و ممالک دیگر، منجمله یونانیان، را تحت تأثیر قرار داد. جامعهً ایده آل ایرانیان آن دوران اساطیری (پیشدادیان و کیانیان که اسطوره شناس معاصر آقای جواد مفرد آنان را معادل نخستین حکومت های آریایی میتانی و مادها دانسته است) شهریار عادل با فرُ ایزدی بود. ولی همان شهریاران عادل و شاهان (انسانهای) خداگونه در حکمت خردمدار، عدالت مدار و انسان مدار خسروانی، که حکم سیمرغ ایرانیان را داشتند، وقتی بر تخت تکیه می زدند و شهد شیرینی قدرت را می چشیدند، و حکومتشان را مادام العمر می دیدند، آنجا بود که نخوت و غرور برشان میداشت، از توجه به مردم و نیازها و مشکلاتشان غافل شدند، از شفافیت و پاسخگویی خبری نبود و خلاصه فر ایزدی لابد به فر اهریمنی مبدل می شد، و پر سیمرغ و جام جهان بین جم بدادشان نرسید تا اینکه مغلوب ضحاک و یا دیوان (لابد تمدنهای رقیب معاصر) شدند. بعد با هخامنشیان، نظام حکومتی سکولار شد، یعنی فرمان شاه (و نه رهبران مذهبی) قانون بود. نظامی که حفظ تمامیت ارضی و وحدت ملی و بقای حکومت را نه در وحدت مذهبی بلکه در گرامیداشت آزادی مردم و اقوام گوناگون و حفظ و گرامیداشت عقاید و زبان و رسوماتشان، یعنی نظام چند قومی و چند مذهبی؛ می جست. نظامی که نه در تسلط یک قوم بر اقوام دیگر بلکه در ائتلاف اقوام متمدن آن دوران و حفظ حکومت های محلی آنها استوار شد. و اینهمه با سرمشق قراردادن فرمان حقوق بشر کوروش میسر می شد که از باور به خدایی جهانشمول که پرتو انوارش بر همه جا و همه کس یکسان می تابید، نشات می گرفت و سیراب می شد. ولی در همین نظامی که در ائتلاف سیاسی، حقوق بشر، جدایی دین و از دولت، و چندگونگی قومی و مذهبی، یعنی سکولاریسم، فدرالیسم و پلورالیسم پیشگام و پیشقدم بود، در فقدان دموکراسی (در کم و کیفی متناسب باظرف و نیاز حتا همان زمان) به سمت کشورگشایی کشانده شد و سرانجام از قضا مقهور یونانیانی شد که در این مورد بخصوص از ایرانیان، در فکر عمل، پیشی گرفته بودند.
خلاصه، این آسیا هی گشت و گشت، و دوران شکوه ایران و ایرانی رفت و برنگشت، حکومت ها آمدند و رفتند ولی از دموکراسی خبری نشد. ساسانیان راه جدیدی رفتند، بسیار مترقی تر از حکومت امروز، شاه و مذهب با هم تبانی کردند، ایده ای که صفویان هم پی گرفتند، مثل اینکه ولی فقیه و شاه با هم متحد شده باشند، خود محوری اقوام را حفظ کردند، یعنی بلحاظ سیاسی غیر متمرکز ولی بلحاظ دینی متمرکز شدند، اگرچه این دستاورد تازه، استمرار این نظام را برای حدود پنج قرن تضمین کرد، ولی همین همدست شدن شاه و شیخ بلافاصله باعث تبعیض وسرکوب مذهبی در داخل ( علیه برداشت های اصلاح طلبانه و یا انقلابی از دین زرتشت مانند زروانیان، مانویان و مزدکیان) و جنگ های مذهبی طولانی و ویرانگر با رومیان شد، تا اینکه امپراطوری با آن قدرت و عظمت و قدمت، چنان از درون تهی شده و پشتوانهً مردمیش را از دست داد که مغلوب یک جنبش مذهبی نیرومند از میان قبایل بسیار عقب مانده تر اعراب گردید. با آمدن اعراب بادیه نشین مسلمان، اگرچه در عمل و ادارهً حکومت، بویژه در دوران خلافت اموی، می خواستند ایران را به الگوهای حکومتی بین النهرین و قبل از آریایی های ایران، یعنی حکومت های تک قومی و تک مذهبی، برگردانند، ولی متقابلاً جنبش های فکری و سیاسی که در زمان ساسانیان فرصت نیافته و سرکوب شده بودند، برعلیه سیاست عربیزه و اسلامیزه کردن و قبیله گرایی امویان به مبارزه برخواستند، تا اینکه بعد از سرنگونی امویان و با آمدن عباسیان، فرصت تنفسی یافتند.
عباسیان، که به همت مقاومت ایرانیان به حاکمیت رسیدند، در آغاز روی خوشی به ایرانیان نشان دادند، و کمک و تجارب ایرانیان را، مثل ملایان در اوان بعد از انقلاب، برای یادگیری چگونگی ادارهً یک امپراطوری بزرگ لازم داشتند و بدین منظور برمکیان را بیاری طلبیدند. ولی وقتی خرشان از پل گذشت، سربرمکیان و متعاقبا ایرانیان را زیر آب کردند. آنها با توسل به روایت نبوی که "مرکّب قلم علما از خون شهدا برتر است"، و نیز چون هنوز درک درستی از رابطهً علم و فلسفه و مذهب و رابطهً این هرسه با حکومت نداشتند، باصطلاح در دوران وحدت مادون تضاد بسر می بردند. اینبود که راه را بر ترجمه و فراگیری متون یونانی، ایرانی، هندی، و مصری و غیره هموار کردند. چهره های شاخص علمی و فلسفی اول فلسفهً مشاء ارسطویی را پروردند. فارابی می گفت، فلسفهً اصیل آنست که از نسلی به نسل دیگر استمرار یافته باشد. بعبارتی، هر فلسفه باید ادامهً تاریخی دستاوردهای پیشین باشد. ذکریای رازی می گفت از عدالت خدا بدور است که بنده ای را بر بندگان دیگرش تمایز و برتری بخشد و با وحی و الهام ...یکی را رسول و رهبری بقیه آدمیان کند. خلاصه نقش خدا و پیغمبر و امام در این دیدگاه فلسفی کمرنگ بود. بعد که پایه های حاکمیت عباسیان مقداری محکمترشد، فضای تنفس فکری و فلسفی لاجرم مقداری تنگتر شد، معتزله و نوافلاطونیون، سعی کردند بین خدا و خلق، فلسفه و وحی را بهم آورند و بااصطلاح دخالت خدا را با چون و چرا و آوردن دلائل عقلی بپذیرند. ولی به میزانی که پایه های حکومت و مذهب رسمی محکمتر می شد، از میزان آزادمنشی و رادیکال بودن سیستم و مذهب رسمی لاجرم کاسته می شد و بروال همیشگی، بسمت گرایشان سنتگراتر، متحجرتر، و باصطلاح اسلام سلطانی کشیده شد. اینبود که معتزله هم تحمل نشد، و خلفا و زعمای دین به سمت اشعریه و علم کلام و دربست چسبیدن به قرآن و سنت و حدیث و شرع رفتند و درب علم و فلسفه را تخته کردند. از آن پس فکر فلسفی در ایران مهجور و محبوس ماند و لاجرم به سمت عرفان و اشراق کشیده شد و در سیرسلوک نفسانی و عرفانی (نه علمی و اجتماعی) محصور و محدود ماند. صدرالدین شیرازی ملقب به ملاصدرا همت بزرگی به خرج داد و با طرح حکمت متعالیه، بحث حرکت جوهری و وحدت وجود، سعی کرد تا بین مشاییون مدافع ارسطو (فارابی و ذکریای رازی)، عرفان گرایان و نوافلاطونیون (ابن سینا)، حکمت خسروانی (ایرانیان) و فلسفه اشراق سهروردی، و طرفداران کلام و فقه اشعری را بهم آورد. تلاش پرقدری که به سرانجام نرسید.
غرض اینکه اگر در ایران کسی از فلسفه حرف می زند باید بقول فارابی ادامهً کارهای های گذشته (نخست در جامعهً خود را) پیگیرد نه اینکه چهار آیه و روایت از قرآن و محمد و امامان بگیرد و یکراست برود سراغ هگل و مارکس و انگلس و دو نظریه و فرمول از آنها!!! و بعد هم از حکمت خسروانی، سفر سیمرغ را عاریت بگیرند و در مبارزهً اجتماعی بکار گیرند، بدون اینکه بفهمد که دارند چکار می کنند. حال آنکه این هر سه تجربه شده اند و در فقدان دموکراسی بلاجواب ماندند. وانگهی، مگر هگل و مارکس و انگلس خودشان از کجا آورده اند؟ کم نیستند که دریافته و گفته اند که پدر "علم" تاریخ و جامعه شناسی ابن خلدون است و نه هگل. این اروپاییهای بعد از رنسانس که علم و فلسفه را از خاورمیانهً مسلمان گرفتند، بدلیل تسلط اروپا محوری بر فکر و ذهنشان، منابع مورد استفاده شان را، ناصادقانه، ذکر نکردند. انگار که دانشمندان مسلمان خاورمیانه یخچال فریزر بوده اند که حکمت یونانی را همانطور که بوده از یونان بگیرند و به اروپا تحویل بدهند! و یا تمدنهای دیگر اعم از مصری و بابلی و هندی و ایرانی و اعراب در این بین نقشی ایفا نکرده اند.
بنابراین، اگر کسی مدعی فلسفهً اجتماعیست باید ادامهً کارهای گذشته را پیگیرد، همانطور که متحجرین مذهبی، ادامهً اشعریه و مکاتب فقهی و کلامی بعدی از جمله اخباریون و شیخیون، اصولیون را دنبال کردند و امروز خودشان را صاحب ریشه و تاریخچه می دانند. دوم، اگر به کندوکاو و آموزش و تجربه آموزی از تاریخ می پردازیم، چنین تلاشی باید متکی برمعیار ها و موازین درست زمانه، در متدولوژی و قضاوت، باشد، تا بتواند به نتایج درست و کارآمدی بیانجامد. این معیارها همان موازین دموکراسی و حقوق بشرند که در ارج نهادن به حقوق برابر انسانی، و رفع تبعیضات ( و نه وحدت) قومی، مذهبی، ایدئولوژیک، یعنی با نصب العین قراردادن دموکراسی (متکی بر انتخاب و آرای آزادانهً مردم) سکولاریته (جدایی دین از دولت) فدرالیته (دولت های محلی برآمده از مردم، با مردم و برای مردم و نه تقسیم قومی) و پلورالیته (تکثر گرا و مدافع و مشوق داد و ستد آرا و عقاید و آداب و رسوم بین فرهنگ ها، اقوام، مذاهب و ایدئولوژی ها) به نتیجهً کارآمد و راهگشا می انجامد. روشن است که یکنفر سازمان و گروه و قوم و مذهب و ایدئولوژی نمی تواند، اینهمه را یکجا در خود جمع کند، و آنگاه مدعی شود که آنچه همه خوبان دارند او تنها دارد و بنابراین شایسته و مستحق ولی و رهبر ایدئولوژیک مطلقه شدن باشد. بلکه هدف راه و رسمیست که بستر دموکراسی و حقوق بشر را فراهم کند. مهم این نیست که چنین رهبر و یا رهبرانی به کدام نحلهً فکری و جناح سیاسی تعلق دارند، بلکه مهم اینست که چقدر در خدمت به مردم و برای تحقق آمال و آروزهای مردم، و در خدمت تحقق دموکراسی و حقوق بشر، در این مرحله از تاریخ ایران موثرند و می توانند مثمر ثمر باشند. برخی در این قضیه قیاس به نفس می کنند و چون خودشان در برابرخطاهای تاکتیکی و استراتژیکی و ایدئولوژیکیشان نه هیچ خدایی را بنده اند و نه به هیچ خلقی حساب پس می دهند، پس فکر می کنند در صورت انحراف و اشتباه آقایان موسوی و کروبی چه و چه می شود، روشن است که وقتی راه و رسم دموکراسی بکارآید و جا بیافتد- بقول تکیه کلام بنی صدر، اندیشهً راهنما شود؛ آنگاه افکار و اعمال و افراد پیوسته در معرض نقد و داوری و انتخاب قرارخواهند داشت، و قانون برآمده از مردم، قدرت و توان رهبران را محدود و حاکمان را در هر موقعیت و مقامی که باشند، ملزم به شفافیت و پاسخگویی می کند.
در انتها این نکته را اضافه کنم که نگارنده هم، مثل بسیاری از پناهندگان سیاسی خارج از کشور که از مرزسیستان و بلوچستان عبورکرده و نان و نمک مردم خوب و خونگرم و مهربان بلوچ را خورده اند، آوازهً ریگی ها را در میان بلوچ ها شنیده ام. اینست که برخودم لازم دیدم هرگونه شکنجه و رفتار غیر انسانی مأمورین جمهوری اسلامی با عبدالمالک ریگی، که اخیراً دستگیر شده را محکوم کنم. امیدوارم دستگاه قضائیهً جمهوری اسلامی نخواهد در این مورد از مردم خوب بلوچ انتقام بگیرد و بر آتش خشم و کین قومی و مذهبی در میان بلوچ ها، بیش از پیش، بدمد.   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست