روایت تاریخ به تقویم خیانت
محسن. ع
•
روشن است،
بارانی که می بارد
جوی آبی که به راه می افتد
سیب سرخی که بر آب می رود.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۵ اسفند ۱٣٨٨ -
۶ مارس ۲۰۱۰
برای او: ندا آقا سلطان
۱
بر هزارتوی تنت راهپیمایی سکوت می کردم
بر کبودی خیابان هایت
بر ردپای سپورهایی که هر صبح
زخم ها و بوسه ها را می شستند
تا من همیشه خودم را تنها ببینم.
کابوس های من بر تنت منقضی می شوند
اما در شعر هیچ چیز تاریخ انقضا ندارد
رو در روی کلمه می ایستد
با دستمالی که به صورت بسته است
نه گاز اشک آور
نه زره پوش های جدید چینی
مانع نمی شوند تا سنگ ها در میدان تی آن آن من فرود نیایند.
رو در روی کلمه می ایستد
تا تنت را لمس کند
هرچقدر هم لباس گاردی ها به تنت برازنده باشد.
می توانی صد پادگان کلمه به خیابان بفرستی
که شعر در سکوت میان کلمات زندگی می کند
در آشوب میان فاصله ی «لبخند» و «تو»
در رعشه های تنت پیش از لمس دست های من
که تو را تخسیر نمی کنند
عریان می کنند
از دوربین، بلندگو و خبر
از چاپار، جارچی و خبر
از کلمه و خبر
۲
روشن است،
بارانی که می بارد
جوی آبی که به راه می افتد
سیب سرخی که بر آب می رود.
کلمه ای بر زبانت می گذرد
و خیالی تاریک در کوچه ها می دود
خون
تاریک است در رگ هایت
خاکستر حلاج را
بر دجله های تنت پاشیده اند
و سیلابی سیاه
سیب های سرخ سرگردان را می بلعد
بخند!
بگذار پیراهنم را بر دجله بگیرم
شاید عطر تازه ی مردانه ام
شهر را نجات دهد.
۳
المپ تاریک بود
همه ی اعداد
همه ی حروف تاریک بودند
برف سیاه می بارید
لک لک ها به خانه نمی رسیدند
و کورمال کورمال
انگشت هایت
بر حروف تاریک می لغزید
امواج نامرئی
گوزن های زخمی را بر پیراهن من حاضر می کرد
صدایت در دوزخ بود
و دوزخ در شکم ماری بود.
دندان می زدم سیب های سرگردان را
تا مار بزاید
و گناه صدایت
رنگ ها را احضار کند.
گل های سرخ و
آتش را.
۴
در بهشت فقط اسامی را می دانستم
آسانسور بالا می آمد
و هبوط می کردم در افعال
از در در می آمدی
و حروف اضافه به اشیا می چسبید
افعال صرف می شد در اول شخص مفرد، در دوم شخص جمع
در ماضی و مستقبل
آسانسور بالا می آمد
و مدار زمین جابه جا می شد
من در استوا بودم
من در قطب بودم
با تو.
آسانسور پایین می رفت
و من در سکوت میان کلمات
آواهای آواره را می شنیدم
لرزش دست های شبلی را در لمس سرخی گل
مویه ی هوا را در لحظه ی پرتاب
غریو خاموش حلاج را به وقت اصابت
یا ضجه ی سوم شخص غایب را به وقت اجابت
در هرم بوسه های تو.
۵
نمی شد نگویی «خوبم، همه چیز خوب است»
تا گورهای دسته جمعی بیشتری حفر نکنی؟
نمی شد از پیانوی سوخته و صدای هلی کوپتر حرف بزنی
تا اقلا هولوکاست را انکار نکرده باشی؟
شعر که قدم به خیابان می گذارد، همه ی صفات محو می شوند
روبرو بسته است.
مجبوری عقب عقب بروی از میان کوچه های تنگ محو
که خط کشی هاشان را از یاد برده ای
شتاب زده، انگشت در شیشه ی مرکب
«ما ایستاده ایم» دیوارهایی را سیاه می کنی
که روزی می توانستی به آن ها تکیه کنی
و حالا در فشار عجول دست هایت فرو می ریزند
گرد و خاکی بلند نمی شود
خانه ها خالی است
پیانوی سوخته ی قدیمی در کوچه افتاده،
لال، اشارت دست هایت را نمی فهمد
زیر انگشت هایت پودر می شود
و نت های صامتش
در غروب سیاه و سفیدت منتشر می شوند
سیاه
سفید
چکمه های سرخت
در سکوت کوچه می گریزد.
۶
در فاصله ی کلمه و شیئ
عنکبوت ها تار می تنند
تارهای اعصار، دهانت را پوشانده اند
لاشه ی ضمیرهای سرگردان به دهانم می ریزد،
وقتی تو را می بوسم.
می بوسمت و کلمات مذابم
کفشی می شوند که به پا می کنی
عطر تازه ای که به خود می زنی.
هر شب خواب اجسادی را می بینم
که از دهان تو در مغاک من فرو می ریخت،
آواهایی سرگردان، که رستخیزی ندارند،
در تبعید.
تبعید، خم اسید است،
وقتی لشگریان تو به شهر نزدیک می شوند
ماه در چاه فرو می شود
و من به زبان تجزیه می شوم
زبانم به کلمات
و کلمات به آواهایی تجزیه می شوند
که از خطوط تلفن نمی گذرند
بر تارهای دهانت می پوسم
و ماه
از گلوی زنی بر می آید
که او را هرگز نبوسیده ام.
۷
باد می وزید، زوزه می کشید
نمی خواستم در قاب عکس با او دیدار کنم
نمی خواستم آلبوم ها را ورق بزنم
چشم ها را ببینم که نمی توانند بخندند.
پنجره ها به هم می خورد،
نمی دانستم چند خیابان از او فاصله دارم.
در تاریک روشن راه روهای حکایات،
در ورق زدن آلبوم های عکس،
او را با تفنگ و فانسقه در چارچوب در دیده بودم،
وقتی گل سرخی در دست می گرداند،
صفحه به صفحه پر پر می کرد.
صفحه به صفحه
باد درها را به هم می زد.
گلبرگ های لای آلبوم را جمع می کردم
عریان دراز می کشیدم
گلبرگ ها را روی خودم می ریختم.
باد می وزید، زوزه می کشید
دورش حلقه می زدند
محو ماه بودند
که سرخ
از گلویش بر می آمد
در خیابان امیر آباد
در ساعت پنج عصر
«نه! نمی خواهم ببینمش
بگو به ماه بیاید!»
خاک صورت مهتابیش را می پوشاند
آلبوم های عکس را می پوشاند.
بسیار بودند،
از راهپیمایی سکوت بر می گشتند
از تبعید
و باد، همه ی شب
گلبرگ ها را در همه ی شهر
پراکنده بود.
|