یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

تغییر جهان- بدون کسب قدرت؟
تغییر جهان بدون کسب قدرت، معنای امروزین انقلاب: جان هالووی (۱)


فیل هرس - مترجم: نسرین ابراهیمی


• ایده های هالووی، با رها کردن گستره ی سیاسی و استراتژیکی، گودِ سرنوشت ساز مبارزه را به نیروهای سرمایه داری و مدافعان آن می سپارد که بی برو برگرد آن را تصرف کرده، و مانع دگرگونی انقلابی می شوند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۰ اسفند ۱٣٨٨ -  ۱۱ مارس ۲۰۱۰


بحث در باره ی ایده های این کتاب سودمند است، نه به این سبب که جان هالووی   لشگری از هواخواهان شیفته دارد، بلکه به خاطر بسیاری از ایده های وی در پیوند با تغییر بنیادی جامعه که در جنبش عدالت خواهانه ی جهانی و جنبش جهانی ضد جنگ رواج دارند.
          نظریه ی نفی کسب قدرت، اخیرأ توسط فرمانده مارکوس رهبر زاپاتیست ها رواج عمومی یافته است. این سخن، هم چون بسیاری از گفته های او گنگ و ناروشن است. رواج این ایده در جبهه ی EZLN، که مردم بومی در گوشه ای کوچک از مکزیک را نمایندگی می کند، از این روست که این جبهه احتمالا نمی تواند قدرت را به دست گیرد، و یا دست کم به تنهایی چنین کند. با این همه، ایده اولیه ی دگرگونی انقلابی روابط اجتماعی بدون تصرف قدرت، پیشینه ی درازی دارد. (ص۱۱)
       با وجود این که هالووی به آرای ترونتی و آنتونیو نگری، بانیان فکریِ جریان های اتونوم ایتالیایی، انتقادهای معینی دارد، اما استدلال های اصلی او مستقیمأ از آن ها نشات گرفته است: در محیط کار با قدرت روسا مقابله نکن، از آن فاصله بگیر؛ فضاهای مستقل خلق کن٬ مستقل از روسا، مستقل از دولت سرمایه داری. هر چند این البته به معنای مبارزه و ستیز است، اما تشابهی با دستگاه های عریض و طویل احزاب سیاسی، و یا کسب قدرت دولتی ندارد.
          برخی نکاتی را که هالووی در استدلال های خود طرح می کند، امروزه درجنبش های رادیکال بسیار رایج است؛ نکاتی که قلب استراتژی انقلابی را نشانه می گیرند، و آشکارا آماج اصلی جدل های او مارکسیسم انقلابی است.
          هر چند بازخوانی کتابی نظیر کتاب هالوی، مستلزم آوردن نقل قول های طولانی است تا خوانندگان خود بتوانند در باره ی آن داوری کنند؛ اما برای پیش-دستی، من این جا استدلال های کلیدی او را باز می گویم:                                                            
۱) هدف استراتژیک رفرمیست ها و مارکسیست های انقلابی هر دو تسخیر حکومت و قدرت دولتی است؛ اما این یک دام است، چرا که دولت به طور گریز ناپذیری یک ساختار استبدادی اقتدارگرا است. (باتلاق ِ معمول آنارشیسم)
۲) دولت کانون قدرت نیست؛ جایی که قدرت در آن نهفته است، روابط اجتماعی سرمایه داری است. مارکسیست های ارتدکس چیرگی ِ سفت و سخت روابط اجتماعی سرمایه داری بر دولت را نمی بینند و از آن جایی که روابط اجتماعی معطوف به قدرت برجای باقی می ماند، تسخیر دولت تنها تغییر اندکی ایجاد می کند.
۳) روابط اجتماعی سرمایه داری فقط می تواند از طریق کنش های اجتماعی ِ بدیل تغییر کند که به وسیله خود ستم دیدگان در کوران مقاومت و مبارزه آفریده می-شوند.
۴) شالوده ی نظری این بحث، بت وارگی کالا و بازتولید آن است. مناسبات اجتماعی، یک ساختار و یا یک "شیی" نیست، بلکه رابطه ای است که در فرآیند "بت واره گری" ((fetishization روزانه بازتولید می شود. اما این بازتولید خود-به خودی نیست و می توان با ایستادگی از طریق کنش های اجتماعی ِ بدیل آن را مختل کرد.
۵) ادعای انگلس و دیگران که مارکسیسم یک "علم " است به طور خودبه-خودی یک کارکرد اقتدارگرایانه به وجود می آورد؛ ستمدیدگان به آن هایی که "آگاه" هستند (پیشاهنگ، حزب) و آن هایی که آگاهی کاذب دارند (توده ها) تقسیم می شوند. پی آمد قهری این دیدگاه، کرداری دست آموزکننده و جانشین گرایانه است. حتا لوکاچ و گرامشی نیز نتوانستند از این ورطه ی ناراست بگریزند.
۶) هیچ تضمینی برای پایان خوش وجود ندارد؛ آن چه که امکان پذیر است، نقد منفی و مقاومت است، و نتیجه را خواهیم دید.

دولت "ویران گر امید"
رزا لوکزامبورگ
"برای پایان بخشیدن به همه ی بدبختی ها و استثمار چه می توان کرد؟ ... پاسخ آماده ای در دست داریم: از طریق دولت این کار را انجام دهید؛ به یک حزب سیاسی بپیوندید، به حزب کمک کنید تا در کسب قدرت دولتی پیروز شود، و از این راه کشور را تغییر دهید. یا اگر نسبت به آن چه که به شیوه های پارلمانی می توان به دست آورد، بیش از پیش ناشکیب، خشم گین، و دودل هستید؛ به یک تشکیلات انقلابی بپیوندید، به تسخیر قدرت دولتی از راه های مسالمت آمیز و یا غیرمسالمت آمیز، و سپس استفاده از دولت انقلابی برای تغییر جامعه یاری کنید.
          دنیا را از طریق دولت تغییر دهید! این مدل واره (paradigm ) برای بیش از یک قرن بر اندیشه انقلابی چیرگی داشته است. صد سال پیش، بحث "انقلاب یا اصلاح" بین رزا لوکزامبورگ و ادوارد برنشتاین واژگانی را بنیاد نهاد که اندیشه ورزی در باب انقلاب را در بیش تر قرن بیستم زیر سیطره خود داشت... عمق اختلاف نظرها، نکته اساسی مورد توافق را پوشیده نگه داشت: هر دو ره-یافت، بر دولت به عنوان جایگاه مسلط متمرکز شدند که از طریق آن جامعه را می توان تغییر داد..." (هالووی، ص۱۲)
اما این یک دام بوده است ، زیرا:                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                      
         "اگر چه مدل واره ی دولت برای بیش تر از یک قرن حامل امید بود، اما همان گونه که قرن پیش می رفت، بیش از پیش به قاتل امید تبدیل شد... بیش از صد سال است که شور وشوق انقلابی جوانان، به ساختن حزب و یا به آموزش تیراندازی سلاح استحاله یافته است؛ بیش از صد سال است که رویاهای آنانی که خواستار دنیایی در خور و شایسته ی انسان بودند، بوروکراتیزه و میلیتاریزه شده است. این ها تماماً با هدف پیروزی در کسب قدرت دولتی بوده است که بعدها هیأت حاکمه اش می تواند به "خیانت کاری" نسبت به جنبشی متهم شود که او را بر مسند قدرت برنشانده است... به جای عطف توجه به توضیح این همه خیانت-کاری، چه بسا ما نیازمندِ تأمل در این باور هستیم که اجتماع را می توان از طریق تصرف قدرت دولتی دگرگون کرد." (ص ۱۲)

چه اشتباه نظری در پشت این دام نهفته است؟
"[جنبش های انقلابی الهام گرفته از مارکسیسم] نگاه ابزارگرایانه نسبت به سرشت بورژوایی دولت داشته اند. آن ها به طور مشخص دولت را هم چون وسیله ای در اختیار طبقه سرمایه دار نگریسته اند. مفهوم "ابزار"، که بر رابطه ی میان دولت و طبقه سرمایه دار دلالت دارد، یک عامل خارجی است؛ مثل یک چکش، طبقه سرمایه دار دولت را در جهت منافع خود به کار می برد، در حالی-که پس از انقلاب، توسط طبقه کارگر و در جهت منافع آن استفاده می شود. چنین دیدگاهی، شاید ناخودآگاه، جدایی یا استقلال دولت از محیط اجتماعی را بازتولید می کند. نقد این نگرش آغاز گاه سیاست های انقلابی است... این دیدگاه دولت را بت واره می کند؛ آن را از شبکه ی روابط قدرت - که دولت را فرا گرفته- جدا می کند... اشتباه جنبش انقلابی مارکسیستی نه انکار سرشت بورژوایی دولت، بلکه درک نادرست از درجه ی ادغام دولت در شبکه های روابط اجتماعی سرمایه داری بوده است." (ص۱۵)
          این دیدگاه پی آمدهای فاجعه باری را برای جنبش رقم می زند:
         "آن چه که در آغاز منفی بود یعنی "نفی سرمایه داری" به چیز مثبتی (سازنده ی نهاد، سازنده ی قدرت) تبدیل شد. آغاز چیرگی بر قدرت به ناگزیر به استقرار خودِ قدرت تحول یافت. ره آموزان (initiates)، زبان، منطق، و محاسبات قدرت را آموزش می بینند؛ آن ها چگونگی کاربرد مقوله های علوم اجتماعی را می آموزند، که یک سر با وسوسه ی قدرت تکوین یافته اند." (ص۱۵۳)
          آن چه تا این جا از هالووی آورده شد، راستای استدلال او در باب دولت است و ما در ادامه به جنبه های معینی از آن خواهیم پرداخت. به هر رو، تا این جا انتقاد وی از مارکسیسم انقلابی بسیار رادیکال است و پرسش های زیادی را در مورد سرشت جامعه سرمایه داری و چگونگی تغییر آن مطرح می کند. شرح زیر می تواند هم چون درنگی بر دیدگاه هالووی، برخی نکته های مقدماتی را به میان آورد.   
         اولأ، هالووی گرچه می داند اما اهمیتی نمی دهد که مارکسیسم انقلابی نه برای تسخیر دولت بورژوایی که در هم شکستن آن پیکار می کند. برای وی دولت، دولت است؛ یک مقوله ی غیرقابل تغییر، که انواع روابط اجتماعی را که در چارچوب آن می توانند یافت شوند، به سختی محدود می کند. انتقاد او به گونه ای است که گویی "دولت و انقلاب" لنین هرگز نوشته نشده است. اما مفهوم مارکسیستی انقلاب این نیست که طبقه کارگر دولت را در هم می شکند و به-سادگی آن را با دولت کارگری جای گزین می کند، و از این راه دگرگونی اجتماعی می تواند متحقق شود. درک ما از "دولت"ِ کارگری سوسیالیستی، همان خود سامانی دموکراتیک توده هاست، نه دیکتاتوری حزب. بی تردید ما مخالف انحصارگری هر حزبی هستیم (یا بایستی چنین باشیم).
          هالووی به طور غیر قابل درکی چندین بار به نمونه ی کمون پاریس ارجاع می دهد. بی شک کمون پاریس الهام بخش لنین در "دولت وانقلاب" بود. لنین در مورد "دولتِ کمون" مُدلل کرد که بنیان اندیشه اش را بر آن پی افکنده است. با این دریافت که روابط اجتماعی، مستقیمأ و بلافاصله در فرآیند انقلاب سوسیالیستی، و هم راه و توأمان با آن، تحول می یابند- و یا آغاز به تغییر می کنند؛ و نه صرفاً از طریق تغییر دولت. دست کم در کشورهای پیشرفته سرمایه داری بدون آن که توده های مردم هم زمان - یا در فاصله ی بسیار کوتاهی- کنترل دموکراتیک کارخانه ها، ادارات و شرکت ها را در دست بگیرند، تصور میزان بسیج اجتماعی مورد نیاز برای برانداختن دولت سرمایه داری ناممکن است. درک ما از انقلاب، به سادگی، "تسخیر" دولت و استفاده از آن در جهت منافع توده ها نیست- همان ایده ی (کهنه) سوسیال دموکراتیک؛ بدیل ما خُرد کردن قدرت دولتی توسط توده ها در یک خیزش بزرگ اجتماعی، دموکراتیزه کردن قدرت، و حکومت کردن از طریق نهادهای قدرت خودشان است.
         بحث هالووی تا آن جا که به "مُحاط شدن" دولت در روابط اجتماعی سرمایه داری باز می گردد، درست اما تک سویه است. دولت تنها در شبکه ی روابط اجتماعی مدفون نشده است، بلکه برای کارکرد سرمایه داری نیز حیاتی است. دولت جایی است که بسیاری از تصمیم گیری های اساسی و استراتژیک در آن تمرکز می یابد. و سازوکار اساسی دفاعی علیه دگرگونی بنیادی روابط اجتماعی به شمار می رود.
          استدلال هالووی اساسأ این است که در صورت وجود هر نوع دولت، ستم گری و سرمایه داری پابرجا می مانند. غیرمنطقی بودن این استدلال را می-توان به آسانی دریافت. بگذارید برای پیش بُرد بحث، عبارت بندی سنتی مارکسیسم انقلابی را تغییر دهیم و ایده ی دولت کارگری را کنار بگذاریم، و اعلام کنیم که ما خواهان اداره ی مستقیم امور اجتماعی به دستِ توده ی مردمی هستیم که به طور دموکراتیک متشکل شده اند. طبیعتأ آن ها بایستی مقام هایی قابلِ عزل برگزینند؛ جلساتی در بنگاه ها، ادارات و مدارس داشته باشند و برای آن چه انجام می دهند رأی بدهند. آن ها ممکن است که به نوعی از مجمع سراسری و مقام های منتخب این مجمع برای انجام وظایف اجرایی نیاز داشته باشند. اگر این همه انکار شود، مشکل بتوان تصور کرد که چگونه جامعه می تواند در باره ی کارکردهای اساسی خود تصمیم گیری کند و آن تصمیم ها را عملی نماید. هالووی به طرز شگفتی (و شاید زیرکانه) راجع به هیچ عنصری از جامعه ی پساانقلابی، نحوه ی تصمیم-گیری یا سازوکار اداره ی آن   سخن نمی گوید. زیرا اگر در این باره بحث کند، سر از صحبت از چیزی در خواهد آورد که بسیار شبیه به گونه ای از دولت است.
          این مسأله به تناقض عجیبی در استدلال او منجر می شود که هالووی نسبت به آن نابیناست. برای پیش بُرد بحث بگذارید بگوییم که جوامع پایه زاپاتیستی مدل مطلوبی از تغییر روابط اجتماعی و خودحکومتی هستند. بگذارید بگوئیم که ما می خواهیم همه ی مکزیک را "زاپاتیزه" کنیم. اما، این در طرح هالووی شدنی نیست زیرا شما می خواهید در این فرآیند یک دولت - یک دولت زاپاتیستی- بنا کنید. پس شما گستره ی ملی (و بین المللی) را از مبارزه خالی می-کنید، و بر سطوح محلی و ویژه متمرکز می شوید. که تنها می تواند به این بی-انجامد که طبقه سرمایه دار بگوید " بسیار از شما سپاس گزارم."

بازتولید روابط اجتماعی سرمایه داری
هالووی عبارت پردازی های [خاص] خود را ابداع کرده است. قدرت سرمایه-داری "قدرت مسلط" است که با "قدرت خلاق" در تعارض می باشد، و "جریان اجتماعی کنش" را به زانو در می آورد. در این مورد نباید زیاد به دردسر بی-افتیم، برای آن که " قدرت مسلط" به "قدرت خلاق " تبدیل می شود، برای مثال قدرتِ سرمایه ی انباشته علیه خلاقیت زندگی کارگر. "قدرت خلاق "، که گاه به عنوان "ضد قدرت" تعبیر می شود، می تواند با " قدرت مسلط" مقابله کند.   
          "جنبش قدرتِ- خلاق، مبارزه برای رهایی ظرفیت انسانی است، که چشم انداز شکستن چرخه ی سلطه را می گشاید. تنها از طریق تجربه و تمرین رهایی و قدرتِ- خلاق است، که بر قدرتِ- مسلط می توان غلبه کرد. پس، مقوله ی کار، مرکز هر نوع مباحثه در پیوند با انقلاب باقی می ماند، تنها اگر نقطه شروع نه کار مزدی، نه کار بت واره شده، بلکه کار هم چون کنش باشد، هم چون خلاقیت یا قدرت خلاقی که وجود دارد؛ و هم چنین علیه کار مزدی باشد و از آن فراتر رود." (ص ۱۵۹)
          این مسأله در چشم اندازی های زیر می تواند متحقق شود:
          "در فرآیند نبرد-علیه [سرمایه]، روابطی شکل می گیرند که تصویر آینه-وار روابط قدرتِ مقابل نیستند که مبارزه به سوی آن نشانه رفته است، مانند روابط رفیقانه، هم بستگی، دوست داشتن؛ روابطی که از پیش نشان گر نوع جامعه ای هستند که ما برای آن مبارزه می کنیم... [مبارزه علیه سرمایه داری] و مبارزه برای آزادی از هم جدایی ناپذیرند، حتا زمانی که مبارزان به این ارتباط آگاه نباشند. با این همه، آزادی خواهانه ترین مبارزات مطمئنأ آن هایی هستند که آگاهانه این دو را به هم پیوند می زنند. نظیر مبارزاتی که آگاهانه و از پیش نشان از جامعه ی آینده دارند؛ مبارزاتی که در هدف ها و شکل های خود، ساختارها و عمل کردهایی را بازتولید نمی کنند که این مبارزات درست علیه آن ها بوده اند، بلکه گونه ای از روابط اجتماعی را می آفرینند که دل خواه اند." (ص ۱۵۶)
          در این زمینه، برای نمونه هالووی اشاره می کند که، تصرف کارخانه ها تنها اقدام هایی تدافعی نیستند، بل که در آن ها تولید، تحت کنترل کارگری ادامه می یابد، و برای دست یابی به هدف های اجتماعی دل خواه صورت می گیرند. اما هالووی به محدودیت دیدگاه چپ نسبت به آن چه "سیاسی" و آن چه تمرین "ضد قدرت" است، اعتراض می کند :
          " ضد- قدرت در شأن زندگانی هر روزه است. ضد- قدرت در روابطی وجود دارد که ما مُدام به آن ها شکل می دهیم؛ رابطه ی عشقی، دوستی، رفاقت و هم کاری. روشن است که چنین روابطی به دلیل سرشت جامعه ای که ما در آن زندگی می کنیم به وسیله قدرت مورد تعرض قرار می گیرد، اما هنوز عنصر عشق، دوستی و رفاقت در مبارزه دائمی ما با قدرت و برای ایجاد مناسبات بر پایه ی شناخت متقابل، به رسمیت شناختن متقابل حُرمت یک دیگر... یافت می شود. فکر مخالفت با سرمایه داری تنها برحسب ستیزه جویی محض، تنها دیدن دودی است که از آتشفشان برمی خیزد. هر جا که انسان ها زندگی می کنند احترام (ضد- قدرت) وجود دارد. ستم خود بر تقابل و مبارزه برای زندگی به عنوان انسان دلالت دارد. در همه مسائلی که ما هر روزه با آن ها زندگی می کنیم مثل بیماری، نظام آموزشی، رابطه ی جنسی، فرزندان، دوستی، فقر و هر آن چه از این دست، مبارزه ای در جریان است که کارها با عِزتِ نفس و به نحوی شایسته انجام شوند." (ص ۱۰۸)
          در باره ی این ایده ها بسیار می توان گفت. مسلمأ هالووی در مشاهده ی خشم مداوم علیه پی آمدهای سرمایه داری، مبارزه ی دائم علیه اثرات قدرت سرمایه در مسائل کوچک و بزرگ، و مبارزه ی همیشگی در میان بخش بزرگی از ستم دیدگان برای ساختن روابطی مبتنی بر حمایتِ متقابل با دوستان، خانواده و هم کاران، بر حق است. اما این فقط یک سوی قضیه است. بسیاری از تنگ-نظری ها، فرومایگی، حسادت، رقابت، خشونت، نژادپرستی، تبعیض جنسی و جنایت هایی که دیگر بخش های ستمدیدگان را هدف قرار می دهد در میان خود ستم دیدگان نیز وجود دارند. سَنجه ی دقیقی را که می توان بحث کرد، این موضوع یا پرسش راه بردی است که آیا روابط اجتماعی جای گزین(دائم و پایدار)، می توانند از طریق بدیل شیوه های مقاومتِ روزانه به وجود آیند. هالووی می کوشد پاسخ مثبت خود به این پرسش را با مانور نظری ماهرانه اش بر روی موضوع بت وارگی موجه جلوه دهد. مطابق نظر وی، روابط اجتماعی بت واره شده یک فرآیند هستند، و نه یک ساختار:
          "درک بت وارگی هم چون یک فرآیند، کلید تفکر در باره ی تغییر جهان بدون کسب قدرت است. اگر ما بت وارگی را به عنوان یک فرآیند رها کنیم، انقلاب را به مثابه ی خودرهانی ترک گفته ایم. فهم بت وارگی، هم چون پدیده ای سخت و صُلب، به درک انقلاب به عنوان تغییرجهان به نیابت از ستم دیدگان می-انجامد؛ و این به ناگزیر به معنای تمرکز برای کسب قدرت است. تسخیر قدرت یک هدف سیاسی است که ایده ی کسب قدرت "از جانب" را با معنا می کند، انقلابی که نه "از جانب" بل که خودجنبندگی است، احتیاجی ندارد که حتا به "کسب قدرت" فکر کند." (ص ۱۵۶)
          در ریشه ی این استدلال یک مُغالطه ی فاحش وجود دارد. گزاره ی بت-وارگی هم چون فرآیند، به این نتایج راه بردی رهنمون نمی شود که هالووی مدعی است. بگذارید به استدلال او با جزئیات بیش تری بپردازیم.
          اول، آیا روابط اجتماعی بت واره شده یک ساختارند یا یک فرآیند؟ روابط اجتماعی سرمایه داری بایستی بی قفه بازتولید شوند، و تا این حد مسلمأ یک فرآیند به شمار می روند. اما آن ها در عین حال از پیش وجود دارند؛ به طور قطع به وجود آمده و تاسیس شده اند و در معرض نظم شکنی و فروپاشی روزانه نیستند (به همین دلیل است که دیدگاه هالووی در مورد بحران ِ بی ثباتی دائمی سرمایه-داری اشتباه است- در زیر به آن خواهم پرداخت). هر بار که کارگران بر سر کار خود حاضر می شوند، روابط اجتماعی استثمارگرانه سرمایه داری نبایستی دوباره ساخته و پرداخته شوند؛ البته که آن ها بازتولید شده و اگر بخواهید تکرار می شوند- اما این روند طبیعی بازتولید سرمایه داری است. اگر از زاویه دیگری به آن نگاه کنیم، روابط اجتماعی سرمایه داری همه روزه به چالش گرفته نمی-شوند، تهدید ویا مورد پرسش قرار نمی گیرند. فقط در دوره های بحران سیاسی حاد، برآمد انقلابی و یا پیشاانقلابی است که این چالش رخ می نماید. از آن جایی-که هالووی فاقد هر گونه انگاره ی سیاسی است، به راستی که باید در برابر چنین رخ دادهایی زبان اش بند آید.
          اما در لحظه های بحران است که مسأله ی "قدرت" بر روی میز قرار می گیرد. برای مثال، هالووی به کارگران انقلابی در کاتالونیا در سال های ۱۹۳۶-۷ چه بایستی می گفت؟ روابط اجتماعی ِ بدیل بر بنیان غیرسرمایه داری به وجود آورید؟ اما این دقیقأ آن چیزی است که از همان آغاز انجام دادند. این را هر کسی که با آن واقعه آشنایی گذرا داشته باشد، پی خواهد برد. شرکت ها اشتراکی شدند، زمین به وسیله ی دهقانان مصادره شد، و مایه ی اصلی یک بدیل- نظام مردمی ِ اداره کردن بر پایه ی کمیته ها و تعاونی ها- در خطوط عمده ی آن دیده توانست شد. همین طور در شیلی ۱۹۷۱-۳ و در پرتغال ۱۹۷۴-۵؛ و نمونه های بسیار دیگری را می توان ذکر کرد. اما چه اتفاقی افتاد؟ در هر یک از این نمونه ها، توده ی انقلابی "پیشاهنگ" قادر نشد که قدرت سیاسی در سطح ملی (دولت) را در دست گرفته و تحکیم بخشد. و آن ها در اسپانیا و شیلی با پی-آمدهای خونین و هول ناک شکست خوردند، ایزوله شده و از پای درآمدند. ایده ها-ی هالووی، با رها کردن گستره ی سیاسی و استراتژیکی، گودِ سرنوشت ساز مبارزه را به نیروهای سرمایه داری و مدافعان آن می سپارد که بی برو برگرد آن را تصرف کرده، و مانع دگرگونی انقلابی می شوند.
          حال، در این جا می خواهم شواهدی را که به شدت به نفع دیدگاه هالووی و علیه آن چه که در بالا گفته شده، نشان دهم. مقاله ای که اخیرأ در ابزرور لندن به چاپ رسیده است، بینش گیرایی از مبارزات مناطق فقیر کاراکاس، کانون "انقلاب" بولیواری در ونزوئلای هوگو چاوز به دست می دهد. مردم مناطق حاشیه و فقیرنشین در مقیاس بسیار بزرگ اداره زندگی شان را در دست می-گیرند. آب و برق، مدارس، کمک های غدایی برای فقیرترین ها، و اداره ی امور محلی از هر نظر در دستان خود مردم قرار می گیرد. از قول یک فعال محلی گفته شده که "ما حکومت نمی خواهیم- ما می خواهیم حکومت باشیم". آیا با اطمینان می توان گفت که این نوع از فعالیت دقیقأ همان چیزی است که که هالووی در باره اش صحبت می کند؟


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست