از لوور تا پرلاشز
دکتر تورج پارسی
•
از لوور بیرون می آییم، باران می بارد و به گفته ی اخوان "ابر های همه عالم هم در دلم می گریند" غارت ها و تخریب های حکومت اسلامی را مرور می کنم که چه بر سر این سرزمین می آورند، غارت... تخریب... غارت...تخریب...... به یاد دکتر نگهبان می افتم در شوش
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۴ اسفند ۱٣٨٨ -
۱۵ مارس ۲۰۱۰
ساعت ده بامداد یکشنبه ۲۱ فوریه ۲۰۱۰ با هواپیمایSAS به اتفاق همسرم به سوی پاریس پرواز کردیم ، هوای اپسالا ۱۱ درجه زیر صفر بود با دوساعت و سی دقیقه پروازبه فرودگاه شارل دوگل - مبتکر تشکیل پارلمان اروپا - وارد شدیم ،هوای پاریس به اضافه ی ۱۲درجه بود، پسرمان " روزبه " در فرودگاه منتظر بود ، شهر ابری و خسته به نظر می رسید اما برای ما افزون بر دیدار از پسرمان و خانواده اش همین بس که از سرما به جایی نسبتا گرمی رسیده بودیم هوایش شبیه به روزهای آخر ماه مه سوئد بود !
روز دوم در شهر گشتی زدیم شانزه لیزه هم چنان باپیاده روهای پر پهنایش نظر را به خود جلب می کند ، چه در شانزه لیز چه در خیابان ها دیگر که از ویژگی هایشان پیاده روهای کم پهناست نادارانی را می بینی که زانوی غم بغل گرفته ، با دستی که به سوی رهگذران درازست به امید کمکی . از همه گروه های سنی بودند ، اما بیشتر جوان و بیشترهم از اروپای شرقی . فرانسوی جوانی کارش را در بازار پر رقابت بیمارگونه ی سرمایه داری از دست داده ، چون نتوانسته کرایه خانه را پرداخت بکند ، از خانه بیرون انداخته شده با دو چمدان و یک پتو و یک سگ و در نهایت شرم و نومیدی ، سر به پایین در پیاده رو فقر نشسته بود ، او را در پیاده رو دیدم ، پرسیدم ، گفت اکثر روزها گرسنه است ! باز به یاد آهنگ شب های تهران افتادم : یکسو عیش و طرب / یکسو رنج و تعب ......
پاریس گران است ، اما دکان ها پرند از کالاهای مصرفی ، مترو لانه ی مورچگان است که پر و پتی می شود از مترو خارج می شویم نزدیک مترو زنی رنجور که باید از اهالی هتل کارتون دانستش روی پیاده رو نشسته است وبه نقطه ای خیره شده است فکر کردم او هم شعر سید علی صالحی را زمزمه می کند :
حالا آن سوی این همه پنجره
شومینه ها روشن است
رختخواب ها گرم
سفره ها لبریز
دست ها پر
دل ها خوش و
دنیا، دنیاست برای خودش.
•••
پس وقت تقسیم جیره جهان
من کجا بودم ؟
بنا به گزارش شبکه تلویزیونی یورونیوز۸۰۰ هزار بی خانمان در فرانسه هست که سد هزار نفر از آنان در پاریس زندگی می کنند.!!!
روز سوم :Musée du Louvre
به لوور رفتیم در انتهای شانزه لیزه ، نامور به بزرگترین موزه ی جهان ، این کاخ سلطنتی از سال ۱۷۹۳ موزه ی ملی فرانسه گردیده است . موزه دارای چهار طبقه ی زیر زمینی است ، به راستی کتاب مصور و زنده ی تاریخ است ، تاریخ بی ریا و بی دریغ با تو سخن می گوید ، نشان می دهد " تلاش انسان " و فرازنشیب هایش را . " بشر، در راستای زندگی پر فراز و نشیب خود بر روی زمین، آثار و یادمان هایی بر جای گذاشته است که با بررسی آنها و در نظر گرفتن زمان و مکان ساختن شان می توان نوسان های پیشرفت و پس رفت او را مشخص نمود . با این حساب هر قطعه سنگی، سفالی، ویرانه ی کاخ و ساختمانی، و یا تپه خاموش و فراموش شده و دور افتاده ای، برگی از تاریخ زیست انسان است که باید با اعتبار به آن نگریست چرا که در آن محصول رنج و مرارت پیشینیان نهفته است. به گفته ی اکتاویو پاز، جهان "خوشه ای از نشانه هاست." بخشی از این یادمان ها ی گمشده هم چنان در شکم زمین مادر سرگردانند تا دستی آشنا و مسئول آنها را به دیگر صفحات تاریخ بیفزاید و مارا به درازا ی کهن کرداری انسان در عرصه ی هستی آشناتر سازد .به گفته ی شاعر، اگر آشنا به راز و رمز کار باشیم بی گمان در دل هر ذره آفتابی نهفته خواهیم دید .
آیا نمی توان اندرون زمین را همچون روی زمین یک بانک اطلاعاتی کهن دانست که در بر گیرند ه ی راز شگفت انگیز زندگی انسان از زیست ابتدایی تا بنیان نهادن فرهنگ و تمدن است ـ بانک شناخت هویت فرهنگی انسان، چه در عرصه ی ملی و چه فراملی ؟ آیا اگر انسان، گذشته را به دیده ی اعتنا نمی نگریست، چگونه حال را به آینده پیوست می داد؟ و آیا به سبب همین خردمندی نبود که تاریخ مفهوم یافت و انسان به خود معنا داد؟
انسان، با شناخت مفهوم زمان ـ آن هم به شکلی تعیین کننده ـ به گذشته نگاه می افکند تا در زمان حال بتواند مسافر آگاه آینده باشد . به همین دلیل اعتبار گذشته به شکل کارنامه ی تاریخی چونی و چرایی انسان ویژگی تاریخی می بخشد و، بدین شکل، گذشته و حال و آینده تاریخی انسان را به هم پیوند می دهد ." ازمقاله ی غارت تا تخریب از همین قلم www.savepasargad.com
به آهنگ دیدن مصر باستان و ایران باستانی وارد نمایشگاه تاریخ شدیم بسیار شلوغ بود از همه ی گروهای سنی ، آنچه چشمگیر بود کودکان بودند که به همراه خانواده یا با آموزگارشان آمده بودند ، نگاه کنجکاو شان تحسین آفرین بود ، معلم شان توضیح می داد ، آنان سرتاپا گوش بودند ، می پرسیدند و پاسخ می شنیدند ، هم در بخش مصر باستان و هم ایران باستانی دانشجویان هنر بودند که گفتار استاد را یاداشت می کردند ، کودکان هم از آثار باستانی به راهنمایی معلم خود نقاشی می کردند ، دوربین ها مرتب در تکاپو بودند ، در بخش مصر باستانی سر تعظیم دربرابر این تمدن اندیشمند و دست آوردهایش فرود آوردم و افسوس خوردم بر چنین تمدنی که شمشیر 'الله "چه بر سرش آورد تا آنجا که این کشور افریکایی ،عرب و عرب زبان شد و به گفته ی آن دانشگاهی مصری : ما که فردوسی نداشتیم !
نزد خدای خرد thoth که رسیدیم به یاد امل که قبطی است افتادم . امل لیسانسیه زبان عربی و مسیحی است هنگامی که لیسانش را می گیرد به اداره آموزش پرورش کشورش مراجعه می کند جهت استخدام ، چون قبطی است به او کار نمی دهند ، چرا که عربی زبان قران است و یک قبطی به تدریس قران مجاز نیست !!!! این هم ازبرکت همیشگی الله و الله های کوچک و بزرگ جاندار و بی جان ،خشتی و سنگی و حتا پلاستیکی !!!!
جایی پیدا کردم و نشستم به دور و برم می نگرم ، تاریخ مرا با خود می برد ، به انسان و فلسفه ی تاریخ می اندیشم ، به شعور که برآیند تکامل دراز مدت ماده است . می بینم که بر همین اساس است که می توان جهان را شناخت آنرا لمس کرد ، آنرا بویید . خرد و دانش انسانی این توان را دارد که ماهیت اشیا و روند ها را بشناسد و به سرشت " پدیده ها " آگاهانه پی ببرد . بار دیگر به باور همیشگی خود که شناخت جهان و معتبر بودن شناخت انسانی است می رسم .
بر می خیزم و راه می روم به بخش ایران باستانی می رسم رنگ ها شگفت آفرینند ، آبی رنگ پر جنب و جوش ، رنگی که چون شعله ی آتش در فرازست چشم را خیره می کند ، انسان این سرزمین ، انسان این دوره از تاریخ و انچه بر جای گذاشته مغزم را سرشار می کند ، تاریخ دستم را می گیرد و می برد به استخر ، تخت جمشید ، شوش و......غارت ها و تخریب ها را
مرور می کنم تا به خاطرات ژان دیو لافوای فرانسوی در شوش می رسم "دیروز گاو سنگی بزرگی را که در روزهای اخیر پیدا شده است با تاسف تماشا میکردم. نزدیک دوازده هزار کیلو وزن دارد! تکان دادن چنین تودهی عظیمی ناممکن است. بالاخره نتوانستم به خشم خود مسلط شوم، پتکی به دست گرفتم و به جان حیوان سنگی افتادم. ضربههای وحشیانه به او زدم. سرستون در نتیجهی ضربههای پتک مانند میوهی رسیده از هم شکافت. یک تکه سنگ بزرگ از آن پرید و از جلوی ما رد شد، اگر با چالاکی خودمان را کنار نمیکشیدیم پایمان را خرد میکرد." به خاطر غارت ها که البته با فرمان اعلیحضرت خودمان از شوش شد ، فرانسه به این زن و شوهرمارسل-آگوست دیولافواMarcel-Auguste Dieulafoy وهمسرش ژان Jane با قدردانی نشان لژیون دونور / Légion d'honneurداد و البته به اعلیحضرت قدر قدرت ، کیوان رفعت ، خورشید رایت ، فلک مرتبت ، گردون حشمت ، خسرو اعظم ، خدیو انجم حشم ، جمشید جاه ، وارث تخت کیان که " بندگان خدا و رعیت که ودیعه ی خدا و سپرده به او هستند " ناصرالدین شاه خودمان هم مدال دولتی اعطا فرمودند !!! هدیه بلاد کفر به پادشاه اسلام پناه در برابر غارت کشور!!!!
از لوور بیرون می آییم ، باران می بارد و به گفته ی اخوان " ابر های همه عالم هم در دلم می گریند " غارت ها و تخریب های حکومت اسلامی را مرور می کنم که چه بر سر این سرزمین می آورند ، غارت ... تخریب ... غارت ...تخریب ...... به یاد دکتر نگهبان می افتم در شوش که به اتفاق دانشجویانم در سال ۱۳۵۴ اگر سال را اشتباه نکنم خدمتش بودم .دلش خون بود از دست قاچاقچیان و دلالان عتیقه و برخی ازدرباریان و تکرار آنچه بر آثار تپه باستانی مارلیک آوردند !
روز چهارم دیدار با هدایت
خسته از آوارگی خواهان آرام و قراری
از جهان آزرده جان، جویای امنی و کناری.....
" تنها مرگ است که دروغ نمی گوید ............. "
گورستان پر لاشز Cimetière du Père-Lachaise با ۴۳ هکتار مساحت، بزرگترین گورستان پاریس و از نامدارترین گورستانهای جهان است .
هوای پاریس با آدم بازی می کند، خورشید می آید خود را نشان می دهد و پشت آن ابری جلوگر می شود و می بارد ، آدم در لندن تکلیفش روشن است اما هوای پاریس یک جورایی می شنگد ! امروز از خانه آمدیم بیرون که برویم پرلاشز ، هوا بارانی است اما آرام می بارد مترو سوار می شویم ، راه طولانی است سه ایستگاه مانده به نقطه ی پایانی خط
مترو خلوت می شود هر چه به پرلاشز نزدیک می شویم خلوت ، خلوتر می گردد ، پیاده می شویم باران دم اسبی می بارد یا به گفته سیمین دانشور " آسمان را به زمین می دوزد " از پله های باریک ورودی آن بالا می رویم ، به دنبال آرامگاه هدایت در " بلاد کفر " می گردیم باران مهلت نمی دهد ، سرگردان هستیم این سرگردانی شعر کارو را بر زبانم جاری ساخت و بلند خواندمش بلند :
پرلاشزفریاد کن
تا بشنوم باری صدایت کو هدایت کو هدایت
کو کجا خوابیده آن تک گوهر دیر آشنای زندگانی ....
بلاخره قطعه ی ۸۵ را پیدا کردیم نخست ساعدی را دیدیم با عمر کوتاه ، تلاش ها وخستگی هایش، تا رسیدیم به بالین هدایت (۱۹۵۱پاریس- ۱۹۰۳ تهران)
می ایستیم گویی نفس می کشد ، با نگاه و لبخندش ، دیگر " جغد بر دیوار نیست " بوفی است گوژ کرده بر سنگی سیاه ، او هم چنان راوی خود و کافکا و... است ، گریزندگان از اسلام و یهودیت ! حضور خیام " نماینده ذوق خفه شده ، روح شکنجه دیده و ترجمان ناله ها و شورش یک ایران بزرگ با شکوه و اباد قدیم است که در زیر فشار فکر زمخت سامی و استیلای عرب کم کم مسموم و ویران می شده " را حس می کنم
همه ی خوانده ها و نوشته ها تجزیه تحلیل ها که درباره اش خواندم و نوشتم و گوش کردم همه جمع می شوند و تبدیل می شوند به پرسشی که اخوان در مرثیه ای برای صادق هدایت مطرح ساخت :
اگر چه حالیا دیریست کان " بی کاروان کولی "
از این دشت غبار آلود کوچیده است
و طرف دامن از این خاک دامنگیر بر چیده است
هنوز از خویش پرسم گاه:
آه
چه می دیدست آن " غمناک " روی جاده ی نمناک ؟
به راستی روی جاده ی نمناک آن غمناک چه دید که چنین روایتش کرد :
" می ترسم فردا بمیرم و خود را نشناخته باشم زیرا در طی تجربیاتم به این زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه هولناکی میان " من " و " دیگران " وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم بنویسم فقط برای این است که خودم را به " سایه " ام معرفی بکنم ، سایه ای که روی دیوارست ....
می خواهم عصاره نه شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه ام چکانیده و به او بگویم " این زندگی من است " .... فقط او می تواند مرا بشناسد ، او حتما می فهمد ، اوست که مرا وادار به حرف زدن می کند .......
***
باران امان نمی دهد ، حوصله ی چتر را ندارم ، به زور بالای سرم ایستاده ، سخت در خود ویرانم ، به یاد آن دانشجویم می افتم که در کلاس دانشگاه هنگامی که به بررسی هدایت پرداختم از مادربزرگش تعریف کرد : چون کتاب حاج اقا را در دستم دید ورقی زد وگفت بی خدا و جهنمی است جوان ها را تشویق به خودکشی می کند ، بنگی است ! پرسیدم این کتاب را خواندی گفت نه !!! خب از مادر بزرگ این دانشجو به سوی فضلا خود را می کشانم : این پسرک که دستور زبان بلد نیست !!!
یوسف اسحاق پور در کتاب پر محتوای بر مزار هدایت دراین باره می نویسد :
"میان او و دیگران - رجاله ها، مردمان معمولی حقیر و بی حیا ، که هیچ خبری از رنج های او ندارند و هرگز گدرشان به تاریکی های سرد و جاودانه نیفتاده و صدای بال های مرگ را بالای سرشان نشنیده اند - ورطه ی هولناکی وجود دارد . تنهایی بی کران نویسنده وجود دیگران را به سایه هایی تبدیل می کند و خود به خدایی که خودش هم چیزی نیست جز سایه ی سایه اش . سراسر کتاب ( بوف کور) ماجرایی است که بر یک آدم تک و تنها می گذرد که خودش بیش از آنکه ناقل آن باشد " درگیر " ماجراست و بدون اختیار می نویسد " ....
به راستی میان او و رجاله ها ورطه ی هولناکی است چنانچه می گوید : در زندگی محدود من آینه - جفت یا همزاد - مهمتر از دنیای رجاله هاست که با من هیچ ربطی ندارد
***
ابر سخت می گرید، از پرلاشز بیرون می آییم ، اما از هدایت نه !
صدای هدایت با من در اتوبوس سوار می شود ، می پیچد :
" در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد
و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این
دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند
و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان
سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند "
اتوبوس پر و پتی می گردد ، مردی سوار اتوبوس می شود با رخت و لباس عربی ، گویی آمده بود که مرا به طنز جاودانه هدایت در کاروان اسلام یاالبعثه الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه رهنمود بشود ، خنده ام گرفته که شاید ایشان از همراهان اقای تاج المتکلمین باشند ؟ !!!!! گفته ی تاج المتکلمین می تواند لبخند معنا دار و آنچنانی هدایت را یادآور بشود :
آقای تاج المتکلمین ثالثاً – از فرایض این جمعیت است ساختن حمام ها و بیت الخلاها به طرز اسلامی و چنانکه در کتاب «زبده النجاسات» آمده البته مستحب است که نجاست به عین دیده شود و چون کفار فاقد علم طهارت هستند و نعوذ بالله با کاغذ استنجا می کنند، عقیده مخلص اینست که مقداری هم لولهنگ بفرستیم که در ضمن مصنوع ممالک اسلامی نیز صادر بشود....
***
" تنها مرگ است که دروغ نمی گوید ............. " به بَیژن جلالی خواهر زاده ی هدایت می رسم در شعری به نام راه آسان مردن :
برای مردن راه آسانی می جویم
راه آسان زندگی ..............
۲۶ فوریه۲۰۱۰ پاریس
touradj.parsi@gmail.com
|