یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

مفهوم زندگی چیست؟
پاسخ‌های سطحی به پرسشی نادرست


ب. بی نیاز (داریوش)


• زندگی «هیچ» مفهوم یا معنایی ندارد، به همین دلیل می‌تواند «هر» مفهوم یا معنایی داشته باشد. مگر زندگی تک تک ما انسانها یکسان است که مفهوم آن هم یکسان و مشترک باشد؟ مگر زندگی من فقط یک بُعد دارد که بخواهم برایش «یک» مفهوم بیابم؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۷ فروردين ۱٣٨۹ -  ۲۷ مارس ۲۰۱۰


یکی از پرسش‌هایی که شاید هر انسان حداقل یک بار از خود پرسیده باشد، این است: «به راستی، مفهوم زندگی چیست؟» البته تصور نشود که این پرسش، یک پرسشِ صرفاً روشنفکری است؛ خیر! این پرسش، همان شتر معروفی است که دیر یا زود جلوی درِ اتاق فکر «هر کس» خواهد نشست یا یکبار نشسته است.
حتماً شما هم در زندگی بارها و بارها با پرسش‌های نادرست مواجه شده‌اید. بعضی‌ها را متوجه شدید و بعضی‌ها را متوجه نشدید.
«مفهوم زندگی چیست؟» (The meaning of Life, Der Sinn des Lebens) از آن پرسش‌های نادرستِ «فلسفی» یا «روشنفکرانه» است که خیلی‌ها با بی‌دقتی یا به آن می‌پردازند یا از کنار آن می‌گذرند. آیا تاکنون شما راجع به این پرسش، که در فرهنگ همه‌ی انسانهای روی زمین رخنه کرده است، اندیشیده‌اید؟ آیا از خود پرسیده‌اید که به راستی اساساً این پرسش درست طرح شده است یا خیر؟
این پرسش به لحاظ فرمالیستی- زبانی نادرست است. وقتی یک پرسش، نادرست طرح شود، پاسخ‌دهنده نیز به دنبال پاسخ اشتباه خواهد رفت، یعنی دیوار پاسخ تا ثریا کج می‌رود! حالا چرا این پرسش نادرست است؟ اولاً این پرسش در حالت «مفرد» طرح شده است. کلمه‌ی «مفهوم یا معنا» (Der Sinn, The meaning) مفرد است. وقتی این پرسش طرح می‌شود، فردِ پاسخ‌دهنده بلافاصله به دنبال «یک» مفهوم کلی، جهانی و همه‌گیر می‌رود تا بتواند پاسخ خود را به این پرسش بدهد. یعنی چون پرسش در شکل مفرد طرح شده ناچاراً پاسخ‌دهنده نیز دنبال پاسخی است که در شکل مفرد تجلی یابد!
پرسش بالا این باور را در خود حمل می‌کند که گویا «زندگی باید فقط یک مفهوم یا معنا» داشته باشد و این «تک معنا» می‌بایستی برای همه‌ی انسانهای روی زمین اعتبار داشته باشد. وگرنه پرسش این گونه بود: « معانی یا مفاهیم زندگی برای شما چیستند؟» نکته‌ی دوم، اساساً جنبه‌ی روانشناختی دارد که در پرسش فوق ناپیدا و مستتر است. پرسش فوق به طور ناخودآگاه به خورد شنونده می‌دهد که گویا زندگی یک چیز ایستا است که با تولد خود نیز آبستن «یک مفهوم» می‌شود، به سخن دیگر، این پرسش، پویایی را از زندگی می‌ستاند، زیرا پویایی هر چیز، نشانگر تنوع و تغییر در آن است و به همین دلیل نمی‌تواند فقط «یک مفهوم» ثابت و لایتغیر در خود نهفته داشته باشد. یعنی این پرسش در جوهر خود، تنوع و گوناگونی و تغییر در زندگی را نفی می‌کند و آن را به یک چیز مطلق و تغییرناپذیر تنزل می‌دهد.
منشاء پرسش «مفهوم زندگی چیست؟» اساساً دینی است، و نه فلسفی. بهتر است بگویم از دین وارد فلسفه شده است. در حقیقت فیلسوفانی که بدون اندیشیدن به دام این پرسش افتادند، خود نیز به گونه‌ای «آلوده‌ی دین» بودند. اتفاقاً از آن جا که این پرسش از بستر دینی وارد فلسفه شده است، پیش از آن که در میان روشنفکرانِ مدرن (از قرن نوزدهم) شیوع یابد در میان مردم عادی شایع بوده است.
اما چرا این پرسش، یک پرسش دینی است؟ منشاء این پرسش با یک «تراژدی» انسانی گره خورده است: مرگ یا زندگی محدود (متناهی) انسان. زندگی متناهی و مرگ و پاسخ به آن از ستونهای اصلی ادیان است. هندوئیسم و بودیسم مرگ را با تناسخ روح (Inkarnation) پاسخ داده‌اند و ادیان ابراهیمی با روز رستاخیز (معاد). یعنی مرگ وجود ندارد، اگر هم وجود دارد برای بازماندگان وجود دارد و نه برای کسی که «مرده» است. در این جاست که پرسش «مفهوم زندگی چیست؟» معنا می‌یابد.
در ادیان ابراهیمی مفهوم زندگی این است که «آن چنان طبق شریعت عمل کن» که در روز رستاخیز (قیامت) به بهشت بروی و بدین ترتیب به «خوشبختی ابدی» خواهی رسید. بنابراین از نقطه نظر ادیان ابراهیمی، مفهوم زندگی، رسیدن به خوشبختی ابدی در جهان دیگر است که در روز رستاخیز حادث می‌شود.
ولی انسان مانند خود زندگی، دمدمی‌مزاج و متنوع‌الحال است؛ قایق او نه بر سطح صاف و آرام اقیانوس زندگی که بر امواج تابنده، سرکش و حادثه‌پسند افت و خیز می‌کند. انسان، مدام یا در بحران به سر می‌برد یا در خطر بحران آتی می‌باشد، هم در مقیاس فردی و هم جمعی. بحرانها، آفریننده‌ی خلاقیت‌ها، شخصیت‌ها و نوآوری‌ها هستند. منشاء تطور و تکامل انسان، بحران است.
«مفهوم زندگی چیست؟»، پرسشی است که در مقطع بحران در ذهن فرد بحران‌زده طرح می‌شود، اگرچه منشاء این بحرانِ شخصی می‌تواند اجتماعی باشد، ولی کیفیت آن می‌بایستی مقدمتاً شخصی شود تا اساساً این پرسش شکل بگیرد. کلاً کسی که در بحران بسر نمی‌برد، پرسشی هم به ذهنش خطور نمی‌کند. به اصطلاح عامیانه کسی که سرش درد نمی‌کند، دستمال هم نمی‌بندد!
همه‌ی مشکلات انسانها، مشکلات زمینی هستند. کلاً ما مشکلات غیرزمینی نداریم. البته ما مشکلات زمینی را به فرازمینی تبدیل می‌کنیم، ولی این بدان معنا نیست که اصل و منشاء آنها هم غیرزمینی بوده است. انسان به اشکال گوناگون دچار بحران می‌شود: وضعیت مالی بد، جدا شدن از همسر یا شریک زندگی، از دست دادن یک انسان عزیز، عدم رضایت از خود، عدم موفقیت در این یا آن پروژه، خستگی مفرط ناشی از کار بی‌وقفه، ضربات ناشی از نیروهای قهریه طبیعی، بیماری و هزاران مورد کوچک و بزرگ دیگر. هر چه این بحرانها عمیق‌تر و فاصله‌شان از «حل» شان بیشتر شود، یا بیشتر به نظر آید، انسان به پرسش‌های بی‌پاسخ، بیشتر گرایش پیدا می‌کند: «خب، بعدش چی؟»، «چرا آدم باید این قدر خودش را زجر بدهد؟» «آخرِ تمام اینها، مرگ است!» «تمام این بدبختی‌ها برای چی؟» و سرانجام تمامی این پرسش‌های کوچک خود را در پرسش بزرگِ «مفهوم زندگی چیست؟» خلاصه می‌کنند.
حال این پرسش پیش می‌آید که: به راستی چرا انسان زجر این همه «بحران» و «بدبختی» را به جان می‌خرد، با این که می‌داند، سرانجام باید «چادرش» را در آن نقطه‌‌ی پایانی که هیچ علامت سوآلی را پذیرا نیست، علم نماید؟ همان نقطه‌ی معروفی که هنوز چشم به هم نزدی، زیر غبار ادامه زندگی برای همیشه مدفون خواهد شد و ارتباطش برای همیشه با خط زندگی قطع خواهد شد.
چند میلیون سال انسانها سخت‌ترین و برای انسان امروزی غیرقابل تصورترین شرایطِ زندگی را پشت سر گذاشتند: روزهای سرد و دشوار، شب‌های سرد و ظلمانی، بدون سرپناه و امنیت، گرسنه، مجروح در یک شکار ناموفق، رعدو برق‌هایی که رعشه براندامش می‌اندازنند، آتشفشانهایی که بزرگترین و قوی‌ترین جانوران را از پای در می‌آورد، چه برسد به انسان ... انسان گذشته این نوع زندگی زمخت و خشن را پشت سر گذاشت، و انسان امروزی به گونه‌ای دیگر زندگی سخت را می‌گذراند. با این حال انسان تسلیم بحران و بدبختی نمی‌شود و تلاش می‌کند که بر بحرانها فایق آید و برای «بی‌چارگی» خود «چاره» پیدا کند. چرا؟ زیرا هر موجود زنده‌ای با تولد خود، زندگی را بر نیستی یا مرگ مقدم دانسته است. ما امروز می‌دانیم که حس یا انگیزه‌ی تقدم زندگی بر مرگ منشاء بیولوژیکی دارد. این همان چیزی است که ما در بعد فرهنگی، مذهبی یا فلسفی «امید» می‌نامیم. انسان امید دارد، برای این که برای زندگی خود- صرف نظر از چگونگی آن- نسبت به مرگ، حق تقدم قایل است.
پرسش «مفهوم زندگی چیست؟» یک پرسش نادرست است، زیرا زندگی را محدود به یک مفهوم یا یک جنبه می‌کند، تنوع را از زندگی می‌ستاند و به رقابت با زندگی متنوعِ کنونی می‌پردازد. مفهوم زندگی در خودش نهفته است: کوتاه، طولانی، سالم، بیمار، پولدار، بی‌پول، شادی‌بخش، غم‌انگیز، تنبلی، پرکاری و هزاران هزار مورد دیگر که در همین مفهوم یگانه‌ی زندگی جا می‌گیرند. زندگی، تنها یک مفهوم ندارد، هزاران هزار مفهوم را در خود جای می‌دهد، زندگی تنها یک جنبه ندارد، هزاران هزار جنبه و بُعد دارد. ولی مهم آن است که بدانیم هر چیز خوب و بد، مناسب و نامناسب، خوشحال‌کننده یا غم‌انگیز، همه و همه منشاء زمینی دارد و اگر هم دنبال راه حلی هستیم، باید زمینی باشد، در درون همین جهان مادی و واقعی.
زندگی «هیچ» مفهوم یا معنایی ندارد، به همین دلیل می‌تواند «هر» مفهوم یا معنایی داشته باشد. مگر زندگی تک تک ما انسانها یکسان است که مفهوم آن هم یکسان و مشترک باشد؟ مگر زندگی من فقط یک بُعد دارد که بخواهم برایش «یک» مفهوم بیابم؟
به همین دلیل: پرسش «مفهوم زندگی چیست؟» یک پرسش جعلی و دروغین است که می‌خواهد برای تمام انسانهای روی زمین «یک» پاسخ معتبر پیدا کند؛ در این جا پرسشگر به انسانها نه به عنوان مجموعه‌ای از افراد (انسانِ فردیت‌یافته) بلکه به عنوان جماعت و امت می‌نگرد. کسی که به دنبال پاسخِ «مفهوم زندگی چیست؟» می‌باشد، آگاهانه یا غیرآگاهانه «فردیت» را در محراب دین سلاخی می‌کند تا برای «جماعت» و «امت» یک پاسخ همگانی و جهانشمول بیابد.

www.biniaz.net


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۴)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست