یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

سفر به دیار غریب


احمد سیف


• مهمان دار علاوه بر دوچشم، در پس کله اش هم یک عدد چشم داشت. اول فکر کرد که عوضی می بیند ولی کمی که دقت کرد دید اغلب مسافران هم به همین شکل و شمایلند. یعنی، علاوه بر دو چشم، در پس سر هم چشمی دارند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۴ فروردين ۱٣٨۹ -  ٣ آوريل ۲۰۱۰


 
مهمان دار هواپیما جلو آمد و به زبانی که او نمی فهمید از او چیزی پرسید. او هم لبخند زد، ولی گوئی در میان خواب و بیداری بود. مهماندار رفت و با یک قوطی پپسی کولا بازگشت. وقتی بر می گشت به طرف کابین خودش، او از ترس نزدیک بود فریاد بکشد. مهمان دار علاوه بر دوچشم، در پس کله اش هم یک عدد چشم داشت. اول فکر کرد که عوضی می بیند ولی کمی که دقت کرد دید اغلب مسافران هم به همین شکل و شمایلند. یعنی، علاوه بر دو چشم، در پس سر هم چشمی دارند. البته چند تائی هم در میان مسافران بودندکه مثل او بودند، یعنی، فقط دو چشم داشتند. مسافر بغل دستی او اگرچه رویش در جهت دیگری بود، ولی با چشمی که در پس کله داشت، زل زده بود به دستهای او. به همین نحو، یکی از مسافران ردیف جلو که قد بلندی داشت، با چشم پس کله اش اورا نگاه می کرد و او که تصور چنین چیزی را هم نمی کرد، نمی دانست، چه باید بکند. از مسافر بغل دستی اش پرسید:
- آقا ببخشید، چرا این ها این طوری اند؟
- یعنی چه طوری اند؟
- منظورم چشم اضافه ایست که در پس کله دارند.
- یعنی چه؟ مگر شما ندارید؟
- نه
- آقا جان، اگر یک کسی یک طور دیگری باشد، شمائید، نه این ها... من که تا یادم می آید همه مردم همیشه این طوری بودند. تازه، چشم بینائی است و دیدن هم بصیرت است. یعنی شما قبول ندارید؟
- چرا! چرا!
دیگر چیزی نگفت و ساکت نشست.
مانده بود حیران که چه بکند. به هر طرف که چرخ می خورد، تک چشم یا جفت چشمی بود که اورا می پائید. ترس برش داشت. نمی دانست چگونه به این وضع عکس العمل نشان بدهد. با این که در آن جمع هیچ کس را نمی شناخت، ولی تنهائی اش آرامشی در پی نداشت. حس کرد بغل دماغش می خارد. همین که با انگشت اشاره‌ دست چپ شروع کرد به خاراندن، آقای قد بلند جلوئی با طعنه گفت:
- آقا، دنبال چیزی می گردین؟
وبعد، به صدای نکره ای خندید.
عصبانی شد، قبل از آنکه چیزی بگوید، دستش را به سرعت پس کشید و همان آقای قد بلند بدون اینکه سرش را برگرداند، پرسید.
- آقا، شما کجائی هستید؟
دلش می خواست به او بگوید مرتیکه فضول، بتو چه ؟ ولی خویشتن داری کرد . برای این که بحث را ادامه ندهد،گفت.
- سالهاست در آلمان زندگی می کنم.
- به اون کار ندارم.
- پس به چی کار داری؟
- منظورم اینه که شما چرا این جوری هستین؟
- یعنی چه جوری؟
- خودت را به کوچه علی چپ نزن؟
- کدوم کوچه؟ تو اینجائی که من زندگی می کنم، مردم سه تا چشم ندارند.
- چشم، چشم آقا، یعنی بینائی و بینائی هم یعنی، دانائی. ما باید بیشتر ازهمیشه حواسمان جمع باشد تا راه را از چاه تمیز بدهیم، والا کارمان ساخته است. از آن گذشته، یک فایده اش همین که من بدون اینکه سرم را برگردانم، می توانم با شما حرف بزنم. هم می دانم شما چه می کنید و هم می بینم که همسفر جلوئی ام چه می کند؟ این که چیزی نیست در شهر ما کیف قاپیدن اصلا وجود ندارد. چون هر کسی که در کوچه و خیابان راه می رود، هم پیش پایش را می بیند و هم پس سرش را. باورتان می شود! الان ۲۷ سال است که در شهرما هیچکس را از پشت سر ماشین نزده است. باور تان شاید نشود، ولی تیراژ کتاب خیلی بیشتر شده. چون ما در آن واحد می توانیم دو تاکتاب بخوانیم. من خودم دوست دارم کتاب شعر و کتابهای سیاسی را با هم بخوانم.
همین طور که داشت با او سخن می گفت، بدون مقدمه صحبتش را عوض کرد وگفت:
- خواهر ردیف ۱۲، لطفا... خواهش می کنم... این کارها گناه داره....
سرش را تکیه داد به پنجره هواپیما و به بیرون نگاه کرد که دریائی از پنبه را می ماند....


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست