شاخه ی رُز
دکتر اسعد رشیدی
•
باران تمام روز باریده بود. توده ای از ابرهای سیاه بسوی شمال عقب می نشستند. آسمان یکدست خاکستری به نظرمی آمد. تکیه داد به نیمکت سبز رنگ پارک. بعد ها این روز تمام خاکستری را به یاد آورد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲۰ فروردين ۱٣٨۹ -
۹ آوريل ۲۰۱۰
باران تمام روزباریده بود.توده ای ازابرهای سیاه بسوی شمال عقب می نشستند.آسمان یکدست خاکستری بنظرمی آمد.تکیه داد به نیمکت سبزرنگ پارک.بعدهااین روزتمام خاکستری رابه یادآورد.دسته کوچکی ازورقهای مچاله راازهم جداکردوباتانی ازلای یکی ازبرگه هاتاریخ وروزملاقات رابیرون کشیدوروی زانوی راست تاکرد.اولین روزازهفته رابایدیک شاخه رُزسفیدتهیه می کردوسلانه سلانه می رفت طرف قبرستان کوچکی کهچندصدمتری ازخانه اش ودرآرامش میان درختان زیرفون به امان خدارهاشده بود.همه ی شب دراین اندیشه فرورفته بود،که چگونه می شود،روزتولدومرگ اوباهم اتفاق افتاه باشد؟بالاوپائین شدن زندگی راباهمین مقیاس اندازه می گیرند!لبخندکوتاهی لبهایش راازهم گشود.این روزرامی توانست برای همیشه به خاطربسپارد.ازآن تاریخ چهل وچندسال می گذشت.همه رویدادهارامرورکردن هیچ جاذبه ای درذهن برنمی انگیخت،تازه اگرهمه واقعه هاراکنار هم می چیدی چیزی ازمعنای آنهارانمی توانست تغییردهد،گذشته ازاین ،دنیاکه به آخرنرسیده بود.سرش رابالاگرفت،گوشه ای ازپرده سربی ابر کنارررفته بودوشعاع کم جانی ازنوردرشمال برچمنهای لگدشده پاشیده می شد.پلکهایش راروی هم گذاشت،تنه اش رابه پشتی نیمکت تکیه دادوپاهایش رادرازکرد،دستهایش راروی سینه اش جمع کرد.احساس کوتاهی ازلذت وامنیت راحس کرد،فکرکرداگرقراربوددوباره به دنیامی آمد ،آیاباتاریخ مرگش هم زمان می شد؟ازاینکه مرده بوداحساس مسرتی پنهانی تمام وجودش رادربرگرفت.سالن بزرگ رادرذهن مجسم کرد.انبوه سیاه پوشان درآرامش روی صندلیهانشسته بودند.تابوتش درضلع شرقی سالن میان دسته ای ازگلهای سفیدقرارگرفته بودوشال بزرگ سیاه رنگی ازگردن تاپاهایش رامی پوشاند.شمعهای کوتاه وبلندی درسراسرسالن می سوختند واودرازکشیده باصورتی اصلاح شده وبا لبخندکوتاهی برلبهایش،درسکوت به خواب رفته بود.مردی باچشمان ازحدقه درآمده وبینی بزرگی که خالهای کبودوسرخی برآن می درخشیدودرحالیکه پوزخندی کنارلبهایش روئیده بود،درست کناراوایستاده بود ودسته ای ازکاغذ نوشته های رادردستهای عرق کرده اش تکان می داد.صدای خشک وزوزه واراورامی شنیدکه ورای واژه های خشک وبی روحی ازدهان کف کرده اش به اطراف پاشیده می شد.سعی کرداین باران لزج وچندش آور که به تندی برسر وصورتش فرودمی آمدرادرک کند.چندبارلبهایش راروی هم فشرد،اماهیچ مزه ای راحس نکرد.پژواک کلمات درفضای سالن پخش می شدند،دورمی زدندوچون پتکی سروصورتش را می نواختند.لحظه ای فکرکرد،شایدکس دیگری کناردست من درازکشیده است،اماقدرت اینکه چشمانش رابگشایدرادرخودحس نکرد.مردم هاج وواج به دهان بزرگ مردکه انگارتمام سیمای اوبودزل زده بودندوگاه چشمانشان گرد وخطوط چهره درهم شده اشان درنورملایم سالن نمایان می شد.گروهی ازکودکان باهیاهو به سالن واردشدند،لحظه ای شادی کودکانه ای راحس کردودمی بعدناپدیدشد.بوی کافور وشمعهای خاموش فضاراپرکرده بود.مردقدری گره کراواتش راشل کرد،آب دهانش رافرودادودرحالیکه لپهایش ازهواپروخالی می شد،برگه ای ازنوشتهارادرجیب پالتوش تپاند.چشمهایش راگشود.ران های کرخت شده رامالید.زن ومردجوانی نجواکنان ازکنارش گدشتند.دسته ای ازابرهای سیاه فرازسرش فراهم آمده بودند.مردکاغذهاراداشت جمع می کرد،دستهایش می لرزید.احساس کردتمام صورتش سرخ شده،لبخندبی معنی چندلحظه پیش لبهایش راترک کرده اندوشانه هایش می لرزند.قطره های پراکنده ای برچهره اش می باریدوگونه های گرگرفته اش راخنک می کردند.سالن رابادقت موردبررسی قرارداد،انگاربلم کوچکی بودکه به دست موجهابه هرسویی رانده می شد.ته مانده ی چندهق هق کوتاه راشنید.زنی که گیسوان رنگ کرده اش رازیرلچک سیاهی گره زده بود،باسروابروبه مرداشاره کردکه نوشته هاراروی میزبگذاردواجازه دهد تابوت رابه قبرستان حمل کنند.مردشانه هایش رابالاانداخت،سرش رانزدیک جنازه آورد،بوی پیازوالکل رااحساس کرد،خم شد:"خیلی خوب شد که مردی،الاغ نادان "
باد میان شاخه های لخت می دوید و قطره های باران رابه سر و صورتش می کوبید. تنه اش را از نیمکت جدا کرد و رُز سفیدی را که روز قبل خریده بود میان انگشتهایش فشرد و تاتی تاتی کنان به سوی قبرستان روان شد.
|