کوچههایی که به هیچجا نمیرسند
انگار هیچکس از وجود آنها خبر ندارد، اهالی کوی آلصافی
افسانه باورصاد
•
باور نمیکنی این جا کجاست، همینجاست، جایی، گوشهای از همین اهواز، همین اهواز که شبهای شلوغ و روشن دارد و روزهای داغ و پر ازدحام. همین اهواز که بوی فستفود و فلافل و سمبوسه با هم قاتی میشود و توی خیابانهایش موج میخورد و آدمها راه میروند و زندگی جاری است، همین اهواز خودمان که شهر زنده و پرشوری است. این منطقه را انگار مثل یک وصله ناجور چسباندهاند به اهواز
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲۹ فروردين ۱٣٨۹ -
۱٨ آوريل ۲۰۱۰
باور نمیکنی این جا کجاست، همینجاست، جایی، گوشهای از همین اهواز، همین اهواز که شبهای شلوغ و روشن دارد و روزهای داغ و پر ازدحام. همین اهواز که بوی فستفود و فلافل و سمبوسه با هم قاتی میشود و توی خیابانهایش موج میخورد و آدمها راه میروند و زندگی جاری است، همین اهواز خودمان که شهر زنده و پرشوری است. این منطقه را انگار مثل یک وصله ناجور چسباندهاند به اهواز، یک وصله کثیف و مطرود، چسبیده به اهواز پرآوازه.
کوی آلصافی، وصله مندرس و چروکیدهای که جز ساکنانش پای کمتر کسی به آن رسیده است. اصلا انگار هیچکس از این کوی و کوچههایش خبر ندارد، خانههای روی هم تلنبار شده در دامنه تپههای حقیر حاشیه اهواز با سقفهای کاهگلی که پناه آدمهایی است که انگار هیچکس از وجود آنها خبر ندارد، اهالی کوی آلصافی.
به گزارش خبرنگار ایسنا در خوزستان، کوی آلصافی، گوشه پرتی است که انگار آدمهایش را از اهواز پرت کردهاند بیرون، گوشهای که در حاشیه کش آمده و آلونکهای حقیرش ردیف به ردیف شدهاند کوچه و گذر.
میگویند این کوی را یونیسف یکی از محرومترین و فقیرترین مناطق دنیا شناسایی کرده و سالها پیش مهدکودکی برای کودکان این نقطه از دنیا به پا کرده است، وقتی میخواهید بروید به کوی آلصافی از کنار این مهد کودک که هنوز فعال است میگذرید، مهد کودک افقهای نورانی.
توی هوای کوچههای کوی آلصافی بوی فاضلاب و تعفن و تریاک، سنگین و تنبل غلت میخورد و میچسبد به رخت و لباس رهگذران، بوی فاضلاب میشود هوای نفس کشیدن، بوی فاضلاب نشسته روی دیوارهای بلوکی و درهای زنگ زده و پنجرههای مسدود و بیآسمان کوچهها.
گنداب در نوار باریکی از جویهای تنگ و کثیف از جلوی درِ خانهها میگذرد و کودکان از روی آنها میپرند و به کوچه میزنند. کودکان کوی آلصافی، کودکان متفاوتی هستند، نمیشود آنها را با همسن و سالهایشان که در متن اهواز به مدرسه میروند و بازی میکنند و بالا و پایین میپرند، مقایسه کرد، هر چند که اینها هم روپوش مدرسه پوشیدهاند و توی کوچهها بازی میکنند و از سر و کول همدیگر بالا میروند. فقر و نداری، روی موهای ژولیده و سر و صورت آفتابسوخته و دمپاییهای چرک و رنگ و رو رفتهشان ماسیده و وقتی بازی میکنند میشود سرسختی را در خندههایشان شنید.
در گذر از کوچههای تنگ و باریک کوی آلصافی، میشود از لای درهای نیمه باز سرک کشید و زندگی را دید که در حیاطهای محقر به هر جانکندنی که شده به خانهها جان میدهد، بند رختهای کوتاه و رختهای چروک و رنگ و رو رفته که در سایه کمرنگ دیوارها آویزاناند، پردههای کشیده با گُلهای رنگپریده و مات و پنجرههای بسته با چارچوبهای چرک گرفته، فقر از در و دیوار خانهها میریزد.
توی هر کوچه به موازات ردیف خانهها و آلونکها، جوی باریکی کشیده شده که فاضلاب و پسآبهای خانگی مستقیم از آشپرخانهها و توالتها و حمامها به آنها میریزند، ممکن است در گذر از کنار خانهای همزمان باشی با شستن بشقاب و دیگ و ماهیتابه یا چیز دیگری، به هر حال کف صابون و پودر لباسشویی با گنداب و مدفوع و ادرار یکجا از لولههای باریک به جویهای روباز جلوی خانهها میریزد.
اهالی تا دهان باز میکنند اول از هر چیز از فاضلاب و آبگرفتگی کوچهها مینالند و میگویند با دستهای خودشان جویها را تمیز میکنند تا راه باز شود و فاضلاب پیش برود.
خانهها پلاک دارند و کنتور آب و برق و گاز و عجیب است که با این همه، وضع اینجا مانند جایی است که در هیچ نقشهای ثبت نشده و انگار وجود ندارد و هیچکس مسوولش نیست.
صنمبر، در جوار دیواری در آفتاب نشسته است و دست را سایبان پیشانی تیره کرده است، سیاه سوخته و ساکت. دست میکشد و خانهاش را نشان میدهد، دری نیمه باز است رو به دالانی که شیب دارد و از شیب دالان جوی باریکی شُر میزند و به کوچه میریزد. جلو میرود و در را باز میکند، شیب دالان رو به بالا به حیاط خفه و بستهای میرسد با سه اتاق، در گوشهای هم کپری است در حکم آشپزخانه که ظرفهای دوده گرفته و چکشخوردهای روی هم ریختهاند. هیچ نشانی از زندگی در فضای خانه صنمبر نیست، اجاقی خاموش که انگار خیلی وقت است روشن نشده و دیوارهایی تاریک که انگار با تکان دستی فرو میریزد.
سقف اتاقها از تیرهای چوبی و پوشال است که سفرهای پلاستیکی روی آن کشیدهاند و با میخ بر گوشههای سقف کوبیدهاند. در گوشه یکی از اتاقها اجاق تک شعلهای افتاده و دور تا دور اجاق خاکستر و ته سیگار و سیمهای مفتولی باریک است.
صنمبر دو قاب عکس چرک و خاکگرفته را از زیر آت و آشغالهای طاقچهای پیدا میکند و رو به دوربین عکاس میگیرد، میگوید یکی مادرش و یکی دیگر پسرش است. تعریف میکند که شوهرش بیکار است و دیسک کمر دارد، یکی از دخترهایش سرطان گرفت و مرد و پسر ۱۶ سالهاش هم وقتی که صنمبر بیمار بود و در بیمارستان بستری بود، توی خانه با انفجار گاز آتش گرفت و سوخت. جستجو میکند ولی عکس دختر را در آن بیغوله پیدا نمیکند.
درِ اتاق دیگری با جیرجیر باز میشود و پسر صنمبر، خمار و بیحال با صدایی که به زور در میآید میگوید آقام دارد میگوید از بدبختیهایمان هر چه میبینید، بنویسید. صنمبر میخندد و دست میکشد و با لحن بیچارهای میگوید: این هم پسرم است. پسر روی پاها بند نمیشود.
عاشور، سالخورده و بیخیال جلوی در خانهاش چهار زانو نشسته و سیگار دود میکند و نوهها دور و برش توی هم وول میخورند. میگوید از ۴۰ سال پیش این جاست؛ اول که آمدهاند، کپر ساختهاند و بعد اجازه دادهاند که خانه بسازند. میگوید گاز و آب و برق و تلفن داریم و خیلی هم مجهزیم!
عاشور آن قدیمها، توی خرم کوشک، وسط شهر خانه داشته، حیاط کوچکی بوده که با برادرش شریک بودهاند، بعد که عائلهشان زیاد میشود و خانه کوچکتر، زار و زندگی را جمع میکند و میآید اینجا که حالا شده کوی آلصافی، آن وقتها این جا بیابان بود و تپه و هیچ چیز دیگر نبوده است.
فاطمه از لای در باریکی سر میکشد. بیرون و با خنده میگوید: کوچههامون خیلی خوبن که ازشون عکس میگیرین؟!
فاطمه از ۲۰ سال پیش که شوهر کرده و او را از ماهشهر آوردهاند اهواز، در کوی آلصافی زندگی کرده تا حالا. میگوید: خودمان بیل میگیریم و با دست خودمان فاضلاب توالتها را جمع میکنیم. به جوی پای دیوار خانهاش اشاره میکند، دست میکشد از بالای جوی به پایین کوچه و میگوید که چکمه میشود و میرود توی جوی و فاضلاب را از بالا تا پایین جاور میکند تا راه آب باز شود.
فاطمه غر میزند که بوی فاضلاب به بچههایش میخورد و بچهها همیشه مریضاند و حال بد.
پا به پای کوچهها، بچهها میروند و هم دیگر را دنبال میکنند و از روی هم میپرند. یکی به زور پافشاری میکند که از جوی کوچه آنها هم عکس گرفته شود. میگوید: بازی که میکنیم، توپمان میافتد توی این جو، گیر میکند لای آشغالها و به زور درش میآوریم، تازه کثیف هم میشود.
در هر خانهای مردی بیکار یا جوانی بیفردا روزگار سر میکند، آینده در کوی آلصافی وجود ندارد، همه چیز همین امروز است، امروز باید شکم بچهها سیر شود و بشود فرستادشان به مدرسه، تا فردا که هر چه میخواهد بشود. دختران جوان روی سکوهای جلوی خانهها وقت میگذرانند و انگار خبر ندارند که این شهر خیابانهای دیگری هم دارد و زندگی جور دیگری هم میشود که باشد.
در کوچههای کوی آلصافی رد پای اعتیاد و حرفهای نگفتنی، هر چند کم رنگ و زیر غباری از پنهان کاری ، ولی هست و میشود رد آن را گرفت و به جاهایی رسید.
بوی عدسی در کوچه پیچیده ولی رگه تلخی توی آن میدود و نفس را میآزارد. درِ حیاطی نیمهباز است و در اتاقی که رو به در است، مردی تکیده پای منقلی نشسته و بوی زننده تریاک از بساط حقیرش در فضا پیچیده ... آن قدر راحت در درگاهی اتاقِ رو به کوچه نشسته و تریاک میکشد که انگار مثلا دارد روزنامه میخواند!
بچهها ما را از این کوچه به آن کوچه و از این خانه به آن خانه میکشند و با اصرار میخواهند گوشه به گوشه کوی آلصافی را به رخ لنز دوربین و این خودکار و دفترچه کوچک و همه دنیا بکشند، انگار که داد بزنند تا همه بفهمند.
این بچههای هفت، هشت ساله خیلی بزرگتر از هفت، هشت سالههای کیانپارس و زیتون و امانیه اهواز هستند، از زندگی چیزیهای بیشتری میدانند و با همه این حرفها، باز هم خیلی بچهاند، توی بازیها و حرفهایشان معلوم است.
ولی که ۲۴ ساله است سراشیبی کوچهشان را نشان میدهد که میخورد به کوه و خانههای بیشکل و بینظم و ترتیب را که به بنبست میرسند. میگوید: وقتی رییس جمهور میخواهد بیاید اهواز، همه شهر را میشویند و آبپاشی میکنند، خوب بیایند این جا را هم ببینند، این جا هم اهواز است.
آرزو بیشتر از ۲٨ سالی که دارد، نشان میدهد. زود شالش را روی سرش میکشد و پافشاری میکند که خانهاش را نشان بدهد، یک اتاق کوچک و سقف محقری که هر آن ممکن است تیرهای چوبیاش آوار شوند و دیوارهای بی در و پیکری که به آلونک همسایه تکیه دادهاند. آرزو بعد از طلاق از شوهر معتادش، اینجا را کنار خانه پدر و مادر بیمارش ساخته و با دو فرزندش روزگار میگذراند. جلوی در حیاط دکه کوچکی دارد و سیگار میفروشد. تمام خانه او همین یک اتاق است که کف آن موکتی انداخته که تنها نصف اتاق را میپوشاند.
آرزو درِ یخچال درب و داغانش را باز میکند و توی یخچال را نشان میدهد. توی یخچال هیچ چیز نیست، آنها واقعا هیچ چیز برای خوردن ندارند. میگوید که همسایهها کمکش میکنند و برایش از شام و نهارشان سهمی میآورند.
شتابزده که اتاق را جمع و جور میکند، آهسته به مادرش میگوید که ته سیگارهایش را از کف اتاق بردارد. مادر آرزو به سختی بیمار است و دیابت دارد، با رنگی زرد و حالی نزار از همه دنیا شکایت میکند.
خانه پدر آرزو دست کمی از خانه او ندارد، دخمه تاریک و تنگی که سقف کاهگلیاش معلوم نیست زیر باد و بارانهای اهواز چه جور دوام میآورد. پدر آرزو هم بیمار است، به دیوار تکیه داده و سیگار میکشد و هیچ حرفی ندارد که بگوید.
***
خیلی بیشتر از اینها میشود از کوی آل صافی گفت ولی باز هم کم میآید. کوچههایی تنگ و طولانی و خفه، باور نمیکنی اینجا اهواز است ولی کسی چه میداند، شاید روزی گذرت به کوی آل صافی افتاد، به کوچههایی که راه به هیچ جا ندارند.
گزارش از خبرنگار ایسنای خوزستان: افسانه باورصاد
|