سوژه ی انقلابی
معرفی و نقد آرای پوستون
ح. آزاد
•
تبیینِ چگونگی و چرایی سوژه ی رهایی بخش در نظریه ی انقلاب مارکس- نه کشف پرولتاریا هم چون فاعل تاریخی سوسیالیسم- از شمار مسایلی است که کم تر به آن پرداخته شده. تنها در سال های اخیر است که اهمیت این مساله و واکاوی مفهوم سوژه ی انقلابی مورد توجه ی مارکسیست ها قرار گرفته است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۹ ارديبهشت ۱٣٨۹ -
۲۹ آوريل ۲۰۱۰
تبیینِ چگونگی و چرایی سوژه ی رهایی بخش در نظریه ی انقلاب مارکس- نه کشف پرولتاریا هم چون فاعل تاریخی سوسیالیسم(۱)- از شمار مسایلی است که کم تر به آن پرداخته شده. تنها در سال های اخیر است که اهمیت این مساله و واکاوی مفهوم سوژه ی انقلابی مورد توجه ی مارکسیست ها قرار گرفته است.
ما پیش از این، آرای دو تن از نظریه پردازان مارکسیست- جان هالووی و مایکل لبوویتز- را در پیوند با موضوع یادشده، به خوانندگان خود معرفی کرده ایم؛ (۲) اکنون و این جا، برای علاقه مندانِ پروژه بازسازی چپ، به معرفی ره یافت دیگری از موشه پوستون، مارکسیست آلمانی تبار، می پردازیم.
موشه پوستون یکی از نظریه پردازان مکتب فرانکفورت است، که هر چند از شهرتی هم پای یورگن هابرماس برخوردار نیست، اما از چهره های مهم نسل دوم این نحله فکری به شمار می آید. او که اکنون در دانشگاه شیکاگو رشته ی تاریخ تدریس می کند، در سال ۱۹۴۲ در آلمان به دنیا آمده است و در سال های ٨۲-۱۹۷۲ در دانشگاه یوهان ولفگانگ گوته در شهر فرانکفورت به تحصیل پرداخته و در سال ۱۹٨٣ تز خود را برای اخذ درجه ی دکترای علوم سیاسی ارائه داده است. این رساله پس از تغییرات چندی، تحت عنوان "زمان، کار و سلطه ی اجتماعی" در سال ۱۹۹٣ به زبان انگلیسی انتشار یافته و پس از ده سال (در سال ۲۰۰٣) به آلمانی برگردانده شده است.(٣)
پوستون در این اثر، روایت سنتی از مارکسیسم را به چالش می گیرد. اما آن چه را که او "مارکسیسم سنتی" می-نامد، نه یک گرایش نظری مشخص در مارکسیسم، و نه حتا یک دوره ی معین از سیر تاریخی این اندیشه است. نقد او حاوی نکاتی است با دایره ی شمولی گسترده که جریان های گوناگون و گاه مخالف را نیز در بر می گیرد. او در عین حال در جست وجوی یافتن راه حلی امیدبخش در فراسوی بدبینی نسل اول نظریه ی انتقادی، هم چون هورکهایمر، آدورنو و مارکوزه است، که جامعه ی کنونی را یک سر اداره شده، تک ساحتی و فاقد پویایی درونی در راستای تحول به جامعه ای رها شده می نگرد. و بالاخره او راه حل های خوش بینانه هابرماسی را نیز مورد انتقاد قرار می دهد، و به مارکس وفادارتر می ماند و خواهان دگرگونی بنیادی جامعه سرمایه داری است. بگذارید توضیحات او را در این باره از نزدیک دنبال کنیم:
الف- مارکسیسم سنتی
پوستون در نقد "مارکسیسم سنتی" در واقع به طرح نکاتی می پردازد که هریک از آن ها، به تنهایی و یا در مجموع، در مورد افراد و جریان های فکری متفاوتی مصداق دارند و الزاما بر جریان فکری معینی در جریان مارکسیسم دلالت نمی کنند. انتقادهای پوستون عبارت اند از:
۱- از دیدگاه پوستون، بنیاد تحلیل مارکسیسم سنتی از سرمایه داری بر مالکیت خصوصی(۴) و بازار استوار است؛ مقوله هایی که به قلم رو توزیع و نه تولید تعلق دارند.
۲- مارکسیسم سنتی، روابط مبتنی بر سلطه در نظام سرمایه داری را مقدمتا بر اساس استثمار و مناسبات طبقاتی توضیح می دهد. به نظر پوستون در سطح مقولات استثمار و طبقه، ما با اشخاص روبه رو هستیم؛ در حالی که سلطه و مناسبات سرمایه داری، دارای خصیصه ی پایه ای تر، غیرشخصی و شبه عینی هستند.
٣- مارکسیسم سنتی، به کار هم چون مقوله ای فراتاریخی می نگرد؛ به شکل رابطه ی عمومی انسان با طبیعت یا به دیگر سخن، تغییر هدف مند طبیعت برای تامین نیازهای بشری. این رابطه برای همه عصرها و دوران های بشری صادق است. به نظر پوستون باید کار را به مثابه ی کار مشخص و ویژه در سرمایه داری مورد تحلیل قرار داد.
۴- پوستون، بین ثروت مادی یا واقعی به عنوان مجموعه ای از فرآورده ها و محصولات کار و شکل ویژه ی ثروت در جامعه ی سرمایه داری- یعنی ارزش هم چون نتیجه ی کار مجرد- تمایز قایل می شود و معتقد است که مارکسیسم سنتی این تفاوت را نادیده می گیرد.
۵- مارکسیسم سنتی، میان نظریه ی ارزش مارکس و نظریه ی ارزش ریکاردو تفاوت چندانی قایل نمی شود، و تفاوت این دو را بیش تر مربوط به نظریه ی ارزش اضافی می داند. در حالی که مفهوم ریکاردویی ارزش، بر کار پیکریافته در کالا دلالت دارد؛ این مفهوم در نزد مارکس ناظر بر یک رابطه ی اجتماعی معین است.
۶- مارکسیسم سنتی، از موضع کار فراتاریخی، جامعه بورژوایی را مورد انتقاد قرار می دهد. درست به سان بورژوازی که فئودال ها را به عنوان طبقات غیر مولد مورد انتقاد قرار می داد. این نقد از درون نظام سرمایه-داری، و با در نظر گرفتن تضادها و امکان های تحول درونی آن نیست، بلکه از "نقطه ی ارشمیدسی" از خارج نظام به نام "کار"، "خرد"، "عدالت" و غیره آن را مورد نقد قرار می دهد.
۷- از منظر مارکسیسم سنتی، تضاد اصلی سرمایه داری، تضاد بین نیروهای مولده و روابط تولیدی است: نیروهای مولده از حیث فنی یعنی "شیوه ی تولید صنعتی" در نظر گرفته می شوند، گویی مناسبات اجتماعی چه سرمایه داری باشد و چه سوسیالیستی، و یا هر شکل دیگر، از حیث تحول نیروهای مولده بی تاثیر است. و روابط تولید نیز شامل مالکیت خصوصی و بازار می شوند. نیروهای مولده یا شیوه تولید صنعتی پیوسته در حال رشد و تکامل اند و مالکیت خصوصی و بازار در نقطه ی معینی به ترمزی بر سر راه رشد آن ها تبدیل می شوند. انقلاب اجتماعی با الغای مناسبات موجود و برقراری روابط جدید یعنی مالکیت جمعی و برنامه ریزی مرکزی راه را برای رشد نیروهای مولده می گشاید.
با اندکی تسامح شاید بتوان گفت، مجموعه نکاتی که پوستون تحت عنوان "مارکسیسم سنتی" مطرح می کند، بیش از همه با مواضع مارکسیست های انترناسیونال دوم و سوم قرابت دارند؛ ولی اگر انتقادهای او را جداگانه در نظر بگیریم بسیاری از مارکسیست ها و نیمه مارکسیست ها در دایره ی شمول آن قرار می گیرند و تنها خود او از این انحراف ها مبرا می ماند.
ب- مرزبندی با بدبینی مکتب فرانکفورت
اریک هابزبام در اثر مشهور خود "عصر نهایت ها"، قرن بیستم را به سه دوره تقسیم کرده است: دوره اول، عصر فاجعه، از ۱۹۱۴ تا پایان جنگ جهانی دوم؛ دوره ی دوم، عصر طلایی، از ۱۹۴۷ تا اواسط دهه ی ۷۰؛ و بالاخره دوره ی سوم، عصر ریزش، از اواسط دهه ی ۷۰ تا پایان قرن بیستم. مکتب فرانکفورت در واقع از اواخر دهه ی ۱۹٣۰ تا پایان عصر فاجعه (مطابق تقسیم بندی هابزبام) شکل گرفت؛ متن تاریخی معینی که با شکست انقلاب ها و جنبش های کارگری در غرب، پیروزی فاشیسم و سلطه ی استالینیسم در شوروی مشخص می شود. درست در چنین هنگامه ای است که با بر هم خوردن تناسب قوای اجتماعی و سیاسی به سود نیروهای ارتجاعی و تمامیت گرا، روحیه ی یاس و ناامیدی به شدت گسترش پیدا می کند.
در همین دوره، که در عین حال با گسترش مداخله ی دولت در اقتصاد متناظر است، فردریش پولاک به همراه دو تن از هم کاران خود به نام گرهارد مایر و کورت ماندل باوم، ایده ی "اولویت سیاست بر اقتصاد" را مطرح می کنند. آن ها باور داشتند که، موضع مارکس در پیوند با نقش تعیین کننده اقتصاد، به دوران رقابت آزاد در سرمایه داری تعلق دارد؛ و اکنون ما در دوره ی پسالیبرالی به سر می بریم و شاهد افزایش نقش دولت در جامعه هستیم، در این دوره، نه اقتصاد بلکه سیاست از جایگاه مرکزی و تعیین کننده برخوردار است. آن ها هم چنین نظرات مارکس درباره ی توازن نرخ سود و کاهش قهری نرخ سود را به همان عصر رقابت آزاد مربوط می-دانستند، که در شرایط جدید اعتبار خود را از دست داده اند. به علاوه، پولاک در سال های ۱۹٣٣-۱۹٣۲ معتقد بود که کشورهای غربی اقتصادِ با برنامه ی سرمایه داری اند و شوروی اقتصادِ با برنامه ی سوسیالیستی است؛ اما در سال ۱۹۴۱ اعلام کرد، که شوروی نیز به سرمایه داری دولتی استحاله یافته است.
پولاک از ارزیابی بالا به این نتیجه می رسید که هر چند تضاد اصلی جامعه سرمایه داری(تضاد بین نیروهای مولده و روابط تولید) یا به عبارتی تضاد بین "شیوه ی تولید صنعتی" و "مالکیت خصوصی و بازار" از میان برخاسته، اما جامعه هم چنان سرمایه داری باقی مانده است و ما با جامعه ای آزاد و رها شده روبه رو نیستیم. به نظر او با کاهش نسبی پرولتاریا، با پیشرفت وسایل کنترل روانی و فرهنگی توده ها و تمرکز آن ها در دست طبقات حاکم، و پیچیده تر و مهلک تر شدن سلاح های جنگی، انقلاب پرولتری به امری بعید تبدیل شده است.
به نظر پوستون، نظرات پولاک در شکل گیری نگاه بدبینانه در مکتب فرانکفورت تاثیر زیادی بر جای گذاشت. بررسی او در مورد تغییرات اساسی در روابط دولت و جامعه مدنی در تکوین ابعاد سیاسی-اقتصادی یک نظریه انتقادی از سرمایه داری پسالیبرال نقش عمده ای داشت که به وسیله ی هورکهایمر، آدورنو و مارکوزه تکامل یافت.
به نظر پوستون، نگرش پولاک از سه جهت در چارچوب مارکسیسم سنتی باقی می ماند:
۱- او کار را نه در شکل خاص سرمایه دارانه آن، بلکه هم چون مقوله ای فراتاریخی می نگرد.
۲- "مالکیت خصوصی" و "بازار" را در شمار ویژگی های ذاتی سرمایه داری می انگارد.
٣- تضاد اصلی سرمایه داری را تضاد بین "شیوه ی تولید صنعتی" و "مالکیت خصوصی و بازار" می فهمد. به نظر پولاک در جوامع پسالیبرال، "مالکیت خصوصی" و "بازار" ملغی شده اند و یا کارکرد خود را تا حد زیادی از دست داده اند، ولی علی رغم آن این جوامع کماکان سرمایه داری باقی مانده اند؛ بدین ترتیب او گامی در جهت فراتر رفتن از "مارکسیسم سنتی" برمی دارد، اما این پیشرفت را به نتیجه ی نهایی اش نمی رساند. پولاک توجه نداشت که "مالکیت خصوصی" و "بازار" مقولاتی متعلق به حوزه ی توزیع اند، و جنبه های اساسی تر سرمایه داری را باید در قلم رو تولید جست وجو کرد.
احتراز از خوش بینی هابرماسی
نقطه عزیمت هابرماس با پوستون شباهت بسیاری دارد؛ هر دو می کوشند در عین گسست از مارکسیسم سنتی به بدبینی مکتب فرانکفورت تسلیم نشوند و برای برون رفت از این وضعیت راهی بجویند. وجه افتراق آن ها اما، در حوزه ای است که تحول رهایی بخش از آن جا آغاز می شود: برای پوستون "کار" و برای هابرماس "کنش ارتباطی". هورکهایمر و آدورنو متعاقب اظهارات پولاک در مورد سرمایه داری پسالیبرال، به تدریج نسبت به این که "کار" می تواند منشاء رهایی باشد دچار تردید شدند و از نقد مناسبات سرمایه داری به نقد خردِ ابزاری و اندیشه روشنگری به عنوان خاستگاه اصلی شر گرایش پیدا کردند.
ره یافت آن ها از نظریه عقلانیت ماکس وبر الهام می گرفت. وبر سرمایه داری را چونان روند تکوین عقلانیت اجتماعی می نگریست، که عبارت بود از نهادینه شدن عقل ابزاری(۵) در قرن های شانزدهم تا هیجدم در اروپا. پیش زمینه ی این تحول، شکل گیری عقلانیت فرهنگی بود که طی آن حوزه های مختلف ارزشی که شامل حوزه های علمی، هنری، قانونی و اخلاقی می شد از یک دیگر تفکیک و تمایز یافتند و هر حوزه منطق خاص و مستقل خود را پیدا کرد(علم= حقیقت، هنر= زیبایی، قانون= عدالت و اخلاق= نیکی). به نظر وبر پی آمد فرادستی این روندهای عقلانی، متناقض است و به سبب نهادینه شدن عقلانیت ابزاری در اقتصاد و دولت، زندگی مدرن- با تهی شدن از وحدت نظری و اخلاقی- معنای خود را از دست می دهد و به یک "قفس آهنین" تبدیل می شود.
هابرماس تحلیل وبر را از مدرنیته بر حسب روندهای عقلانی می پذیرد؛ اما برخلاف وبر معتقد است که"قفس آهنین" نتیجه ی ضروری تمام اشکال جامعه مدرن نیست. به نظر او تحلیل وبر حاوی دو کاستی عمده است: اول- او صرفا عقل ابزاری را در نظر می گیرد که در محدوده ی الگوی ذهن-عین یا سوژه-ابژه قرار دارد؛ تکمیل این نقصان با ملحوظ کردن عقل ارتباطی بر پایه ی الگوی سوژه-سوژه یا بیناذهنی قابل رفع است. دوم- جامعه مدرن تنها به وسیله ی نظریه عقلانیت(یا کنش) تبیین پذیر نیست. ابعاد مهمی از زندگی اجتماعی مدرن نظیر اقتصاد و دولت به شیوه ای نیمه عینی و غیرشخصی تکوین یافته اند و تنها با نظریه کنش قابل دریافت نیستند و باید با نظریه سیستم ها آن ها را تحلیل کرد. بدین ترتیب هابرماس به این نظر می رسد که رهایی در قلم روی کنش ابزاری ناممکن است، چون که نظامی است با منطق خاص خود، مستقل از اراده ی افراد، تماما اداره شده، ادغام شده و تک ساحتی که امکانی برای تحول اجتماعی باقی نمی گذارد (قفس آهنین). پرولتاریا نیز جزیی از این نظام، و در آن استحاله یافته است."کار" ایستاری مناسب برای نقد و رهایی نیست. رهایی را باید در عرصه ی کنش ارتباطی و بیناذهنی جستجو کرد. هابرماس چشم به "جنبش های جدید اجتماعی" و "جنبش حقوق مدنی" دارد؛ که اولی در تکاپوی دفاع و مقاومت در برابر نیروی ادغام گر نظام تکوین یافته ی کنش ابزاری است؛ و دومی در پی تحقق اصول عام و تحقق نیافته ی پروژه ی روشنگری. پوستون اما، به دو دلیل با این روی کرد خوش بینانه همراه نیست. اول، او امکان رهایی را هم چنان در درون مناسبات سرمایه داری جست وجو می کند؛ دوم، او خواهان تحولی بنیادی و دگرگون ساز است.
روش پوستون
پوستون در تحلیل سرمایه داری بر روشی تکیه می زند که به طور خلاصه عبارت است از:
۱- نقد درون ذاتی(۶): نقد درون ذاتی هدف اش نقد یا واکاوی یک نظام مشخص تاریخی بر اساس معیارها و تضادهای درونی خود آن نظام است بدون آن که به معیارهای عام اخلاقی یا عقلانی خارج از نظام مثل عدالت، خرد، انسانیت و غیره یا معیاری فراتاریخی مثل کار، طبیعت، پیشرفت و غیره (مقوله ای فراتاریخی، مقوله ای است برای تمام تاریخ بشر، و نه مقوله ای مشخص برای یک نظام معین اجتماعی) توسل جوید. این شکل از تحلیل می خواهد با بررسی تضادهای اساسی یک نظام، امکانات نهفته ی تحول آن را جست وجو کند.(۷) هگل در نقد کانت که سپهر "استن" یا واقعیت موجود را از سپهر "بایستن"، یعنی دنیای مطلوب و آرمانی جدا می کرد، قصد داشت در تضادهای ذاتی واقعیت، امکان تحول آن به سوی جهان آرمانی یا حقیقیت را جست وجو کند. مارکس با زدودن جنبه های پندارآمیز هگلی، از این روش در نقد سرمایه داری استفاده کرد. این روش از طرف مارکسیست-های غربی نظیر لوکاچ، گرامشی و به خصوص طرف داران تئوری انتقادی مورد تاکید قرار گرفته است.
۲- تحلیل بر پایه ی مقولات، مقدم است بر تحلیل طبقاتی: تحلیل سرمایه داری باید از عام ترین و اساسی ترین روابط آغاز شود، به همین دلیل باید از روابط خاص دوره های معین سرمایه داری مثل دوره ی رقابت آزاد یا دوره ی پسالیبرالی فراتر رود. علاوه بر این پوستون بر این باور است که روابط سلطه در سرمایه داری غیرشخصی و مستقل از اراده و آگاهی انسان ها عمل می کند. بنابراین تحلیل باید از مقوله های کالا، پول، سرمایه و غیره آغاز کند و سپس روابط طبقاتی را دربر گیرد.
٣- تقدم تولید بر توزیع: همان گونه که پیش تر اشاره رفت، از نگاه پولاک، در دوره ی پسالیبرالی در جوامع غربی، افزایش نقش دولت در تنظیم اقتصاد، مالکیت خصوصی را به عاملی فرعی فرو می کاهد. اما سرمایه داری علی رغم این تغییرات هم چنان به حیات خود ادامه می دهد. پوستون با پذیرش این نکات به این نتیجه می رسد که خصوصیات بنیادی سرمایه داری را در حوزه ی تولید باید جستجو کرد. و نه در حوزه ی "توزیع" یعنی "مالکیت خصوصی" و "بازار".
بازسازی نقد مارکسیستی از سرمایه داری
پوستون با اتکا به روش خاص خود تلاش می کند که از منظر خود به بازسازی مقوله های سرمایه داری دست زند. پس بگذارید در این جا به طور مختصر ویژگی دیدگاه او را بیان کنیم.
کالا و ارزش: پوستون در تحلیل کالا، ارزش مصرف و مبادله، و کار مشخص و مجرد، بر وجود دو جنبه ی متضاد در آن ها تاکید دارد و بدین سان نقدش را از نظریه ی تک ساحتی مکتب انتقادی متمایز می کند. به نظر او مقوله ی ارزش باید به عنوان شکل معین سرمایه داری فهمیده شود و شایسته نیست که این مقوله را به زمانی که این جامعه هنوز وجود نداشته تعمیم داد (این گونه تعمیم سابقه اش به انگلس می رسد). او سعی می کند این مقوله را صرفا با تکیه بر حوزه ی تولید و بدون در نظر گرفتن "بازار" و "مالکیت خصوصی" تعریف کند.
در جوامع پیشاسرمایه داری، پیوند افراد بر بنیاد وابستگی شخصی و بر متنی از مناسبات خویشاوندی، قبیله ای، سیاسی و عقیدتی شکل می گیرد. روابط بین افراد مقدمتا اجتماعی است؛ بدین معنا که هر فرد در بستر و شبکه ی معینی از پیوندهای فرافردی با دیگران مربوط می شود؛ به عنوان عضوی از گروه خویشاوندی یا قبیله ای یا واحدی از جماعت سیاسی یا مذهبی. این شبکه ی پیوندها، قبل از هر فعالیت اقتصادی، میان افراد وجود دارد و تولید اجتماعی بر زمینه ای از این روابط شکل می گیرد. در واقع، در این جوامع اقتصاد واسطه ی پیوند بین افراد نیست؛ تولید و توزیع اجتماعی بر متن این شبکه ی از پیش موجود صورت می گیرد. پوستون می گوید این شبکه-های اجتماعی، و وابستگی های شخصی ناشی از آن، همگی در دوران گذار به جامعه سرمایه داری از هم گسسته و زوال می یابند. در جامعه سرمایه داری ما با افرادی آزاد و رها و گسسته از بستر این گونه پیوندها روبه رو هستیم؛ علاوه بر این، در اشکال پیشاسرمایه داری، کار خصلت شخصی و خصوصی داشت و تقسیم کار بسیار محدود و ساده بود؛ اما شالوده ی جامعه سرمایه داری بر تقسیم کار گسترده و پیچیده ی اجتماعی استوار است و کار هر فرد مستقیما و از همان آغاز خصلت اجتماعی دارد و جزیی از تقسیم کار گسترده ی اجتماعی به شمار می-رود. به عبارت دیگر، کار هر فرد در جامعه ی سرمایه داری، بخشی از کلیت کار اجتماعی محسوب می شود؛ و وجود شبکه ی پیوند های اقتصادی همراه با گستردگی و پیچیدگی تقسیم کار، کار هر فرد را به افراد دیگر وابسته می سازد. در این جوامع- برخلاف گذشته که هر واحد اقتصادی خودکفا بوده و نیازهای خود را خود برآورده می ساخت- نوعی وابستگی متقابل بین افراد پدید آمده که خصلت غیرشخصی آن برجسته است.(٨) در مناسبات اجتماعی جوامع قبلی، میانجی روابط بین افراد، اقتصادی نبود؛ اما در سرمایه داری این روابط اقتصادی است که به میانجی بین افراد تبدیل شده است. در جوامع پیشاسرمایه داری شبکه ای از پیوندهای غیراقتصادی هم چون میانجی بین افراد عمل می کرد؛ در سرمایه داری این روابط تولیدی یا به عبارت صریح تر این کار اجتماعی است که نقش میانجی را بین افراد انسانی ایفا می کند. این میانجی دیگر شخص یا گروه و طبقه ی مشخصی نیست، بلکه روابط غیرشخصی و مجردی است که بین افراد وساطت و اعمال سلطه می کند. این روابط، تحت سلطه ی کلیتی قرار دارد که نمی توان آن را به روابط شخصی بین افراد فروکاست. به قول پوستون:"تولید و کار اجتماعی بر افراد سلطه دارد و افراد تحت تابعیت آن قرار دارند؛ سلطه ای مجرد و غیرشخصی و شبه عینی". این سلطه شبه عینی است چرا که انسان ها در آن دخالت دارند و کاملا امری عینی و خالی از ذهنیت نیست.
بدین سان پوستون ارزش را بدون بازار و فرآیند گردش تبیین می کند. در مدل او تعدد سرمایه، واحدهای جدا و مستقل، و بازار نقشی ندارند و صرفا بر مبنای تقسیم کار استوار است. او در این باره می گوید:"این بررسی نشان می دهد که گرچه شکل گردش مبتنی بر بازار ممکن است برای تکوین تاریخی کالا به عنوان شکل اجتماعی کلیت بخش ضروری باشد، ولی برای این شکل جنبه ی ذاتی ندارد. قابل تصور است که شکل دیگری از هماهنگی و عمومیت- مثلا شکل اداری- بتواند کارکرد مشابهی برای این شکل متناقض اجتماعی داشته باشد. به بیان دیگر، قانون ارزش بعد از تثبیت می تواند از طریق روابط سیاسی وساطت شود."(۹) در این مدل پیکر بزرگی به نام کلیت اجتماعی وجود دارد که هر فرد جزیی از آن محسوب می شود. این کلیت کار اجتماعی، نیروی مجردی است که گرچه از افراد تشکیل شده اما بر خودِ آن ها سلطه دارد. این مدل از ارزش، با عقلانیت وبری شباهت دارد.
ما در این جا به علت احتراز از اطاله کلام، البته قصد نداریم بازسازی پوستون از مقوله های اقتصادی را گام به گام دنبال کنیم و می کوشیم بیش تر به نکاتی بپردازم که ویژگی ره یافت او را آشکار می کند.
روند تولید سرمایه داری
پوستون در تبیین مارکسی شیوه ی تولید سرمایه داری، دو جنبه ی متضاد را بازمی شناسد: روند کار و روند ارزش-افزایی. روند کار، بیان گر روند مادی تولید است؛ روندی که طی آن، کار مشخص به تولید ارزش های مصرفی می انجامد. روند ارزش افزایی، فرآیند تحقق کار مجرد و تولید ارزش و ارزش اضافی است. در آغاز، روند ارزش افزایی نسبت به روند کار جنبه ی بیرونی دارد. یعنی روند کار هر چند که تابع ارزش افزایی است ولی هنوز کاملا مطابق منطق ارزش افزایی استحاله پیدا نکرده است. این استحاله طی سه مرحله ی تعاون، مانوفاکتور و تولید ماشینی(۱۰) هر چه بیش تر تکامل می یابد و روند کار اساسا به وسیله ی روند ارزش افزایی تغییر پیدا می کند و به شکل روند کار مناسب برای سرمایه داری در می آید، و وحدت این دو کامل می شود. پوستون به دلیل روایت ویژه ی خود از تولید، تقسیم کار و ارزش، بر این دگرگونی روند کار تحت تاثیر روند ارزش افزایی، تاکید ی خاص دارد.
این شکل از روابط اجتماعی به میانجی کار در سرمایه داری، تنها و ساده هم چون زمینه ی ارتباط بین افراد نیست؛ بلکه بیش تر چونان نظامی مستقل و بیگانه کننده، وسایل و اهداف فعالیت افراد را تعیین می کند.
یادآوری این نکته ضروری است که لوکاچ نیز بر شباهت و هماهنگی موجود میان بت وارگی کالایی و روند عقلانی شدن نظام اداری تاکید داشت و این هر دو را زیر عنوان واحد شیی شدگی(۱۱) قرار می داد. اما او در مورد اقتصاد سرمایه داری وجود مبادله کالایی و بازار را شکل ضروری پیوند می دید. در روی کرد پوستون می-توان ردپای نگرش پولاک را به روشنی دریافت. او با قبول تقدم سیاست بر اقتصاد در دوره پسالیبرال و اولویت نقش دولت نسبت به بازار، از تعریف مارکسی مقوله ی ارزش فاصله گرفته و به عقلانیت وبری نزدیک می شود. پوستون فرآیند عقلانی شدن را تنها به حوزه ی تولید منحصر نمی داند و حوزه های سیاسی بوروکراتیک را نیز مشمول این روند می داند. در این حوزه ها نیز کارها به اجزای خرد و کوچک تقسیم شده و هر بخش آن به فردی واگذار می شود. بدین طریق کار کارگر ماهر و باکیفیت به کار ساده ی قابل تعویض تبدیل می شود.
شکل دوگانه ی ثروت در جامعه سرمایه داری
از نگاه پوستون، در سرمایه داری باید دو شکل متفاوت ثروت را از یک دیگر تمیز داد که در واقع با شکل دوگانه ی کار منطبق است: اول، شکل ویژه ی ثروت در جامعه سرمایه داری یا ارزش که با میزان کار مجرد مصرف شده بر حسب زمان رابطه ی مستقیم، و با میزان بارآوری کار رابطه ی معکوس دارد. دوم، ثروت مادی یا واقعی که در محصولات کار به شکل ارزش مصرفی خود را نشان می دهد و محصول کار مشخص است، اما کار تنها منبع آن نیست؛ بلکه طبیعت و ماشین آلات در به وجود آمدن آن نقش دارند. میزان کار مصرف شده در یک زمان معین همواره ارزشی معین به وجود می آورد. اما همین میزان کار در شرایط مساعد یا نامساعد طبیعی و فنی مقدار بیش تر یا کم تری از ارزش مصرف تولید می کند. به عبارتی، میزان ثابتی از ارزش در مقدار بیش تر یا کم تری از کالاها خود را نشان می دهد. به نظر پوستون با ورود سرمایه داری به مرحله صنعت ماشینی نقش کار انسانی در خلق ثروت های مادی کاهش یافته و تاثیر علم و تکنیک در ایجاد آن ها بیش تر شده است.
زمان مشخص، زمان مجرد، زمان تاریخی
یکی از وجوه عمده ی تفسیر پوستون از نظریه ی اجتماعی مارکس بٌعد زمانی ارزش است که می شود آن را به شکل زیر خلاصه کرد:
زمان مشخص: زمانی است وابسته به حوادث و وقایع مشخص طبیعی(روز و شب، حرکت ماه و خورشید و فصل-ها) تاریخی و مذهبی. این زمان برای تغییر، سرعتِ ثابت و عامی ندارد و آهنگ تغییراتش، متناسب با حوادثِ مشخص است. تا قبل از ظهور سرمایه داری در اروپا در قرن ۱۴ زمان مشخص مسلط بود.
زمان مجرد (زمان نیوتونی): زمانی است مستقل، همه جا حاضر و دارای واحدهای ثابت و قابل اندازه گیری. از قرن ۱۴ با اختراع ساعت مکانیکی این درک از زمان رو به گسترش گذاشت. اما باید توجه داشت که عمومیت یافتن چنین درکی صرفا رخدادی فنی نبود (چرا که چنین امکانی به لحاظ فنی، در دوره های تاریخی پیشین نیز کمابیش وجود داشت) و پیدایش زمینه ها ی اجتماعی مناسب، برای تکوین و گسترش چنین درکی ضروری بود. در این باره می توان به صومعه های بندیکتیانی اشاره کرد که راهبان آن ها با انظباط سختی زمان انجام دعای روزانه و کار (در مزارع، کارگاه ها و معادن) را رعایت می کردند. شهرها در اواخر قرون وسطی(قرن ۱۴) نمونه های وسیع تر و موثرتری بودند که در آن ها زمان کار و اجرت در کارگاه های نساجی و دوزندگی با ساعت های زنگ-دار تنظیم می شد. ژاک لوگوف از این پدیده تحت عنوان"گذار از زمان کلیسا به زمان بازرگانان" یاد می کند.
زمان تاریخی: این مفهوم از زمان، مربوط به تغییرات پیوسته در سطح بارآوری در سرمایه داری است، که شامل تولید ارزش های مصرف بیش تر در زمان ثابت است. زمان کار اجتماعی بر حسب زمان مجرد و به عنوان معیار کل ارزش های تولید شده ثابت می ماند ولی به طور مشخص، افزایش بارآوری به علت افزایش مقدار ارزش های مصرفی در واحد زمان (زمان مجرد) موجب کاهش ارزش مبادله ی هر کالای واحد می شود، بدون آن که مجموعه ی ارزش تولید شده در همان زمان تغییری کرده باشد. در نتیجه، زمان مجرد در عین ثابت بودن، غیر ثابت نیز می باشد یا به سخن دیگر، یک ساعت، همان یک ساعت باقی می ماند، اما به علت افزایش بارآوری فشرده تر می شود. زمان تاریخی محصول کارکرد رشد بٌعد ارزش مصرفی کار در تعامل با بٌعد ارزشی آن است.
تضاد اصلی در نظام سرمایه داری
به عقیده پوستون تضاد اساسی سرمایه داری تضادی است بین نیروهای مولده و روابط تولید. اما در این باره باید از اشتباهات "مارکسیسم سنتی" پرهیز کرد که: اولا، نیروهای مولده را معادل "شکل صنعتی تولید" و روابط تولید را شامل "مالکیت خصوصی بر وسایل تولید" و "بازار" می داند؛ و ثانیا این تضاد را به صورت تضاد بین دو طبقه اجتماعی موجود یعنی پرولتاریا و بورژوازی در نظر می گیرد. مالکیت خصوصی، بازار و بورژوازی بیان گر مناسبات سرمایه داری و تولید صنعتی و پرولتاریا عناصر جامعه آینده اند.
به نظر پوستون تضاد اصلی(بین نیروهای مولده و روابط تولید) را باید در درون مناسبات تولید جست وجو کرد، در دو سویه ی متضاد سرمایه به عنوان شکل بیگانه ی کار اجتماعی و نه بین سرمایه و عوامل خارج از آن یعنی مالکیت خصوصی و بازار. این دوسویه ی متضاد عبارت اند از بٌعد ارزشی و بٌعد ارزش مصرف؛ یا به سخنی دیگر، ثروت به شکل ارزش (که صرفا محصول مصرف مستقیم کار انسانی است) و ثروت واقعی، که در اثر تکامل بارآوری و نتیجه ی تکوین تاریخی نیروهای بارآور عام اجتماعی است و نمی توان آن را به نیرو و تجربه ی کارگران فروکاست.(۱۲) به بیان روشن تر، در حالی که امکان تولید ثروت مادی(ارزش های مصرفی) در بطن سرمایه داری به علت پیشرفت علم و فن آوری وسیعا گسترش پیدا کرده، اما در همان حال در قالب شکل ارزشی ثروت محدود شده است.
سوژه ی تحول تاریخی در جامعه سرمایه داری
پوستون اشاره می کند که مارکس در ۱٨۴۵ در کتاب خانواده ی مقدس هگل را به خاطر اعتقاد به این که"روح مطلق" هم "سوژه ی(۱٣) تحول کل هستی" و هم "ذات(۱۴) هستی" است مورد انتقاد قرار می دهد:
"برای هگل سه عنصر وجود دارد: ذات اسپینوزا، خودآگاهی فیشته و روح مطلق. هگل که وحدت ستیزگرانه آن دو است. عنصر اول، طبیعت جدا از انسان در لباس مبدل متافیزیکی؛ دومی روح جدا از طبیعت در هیات متافیزیکی؛ و سومی وحدت تغییر شکل یافته ی متافیزیکی انسان واقعی و نوع واقعی انسان است".(۱۵)
اما به نظر او، مارکس بعدها در آثار دوران کمال فکری خود نظر هگل را درباره ی روح مطلق در مورد سرمایه می پذیرد. به این معنی که سرمایه هم "عامل حرکت جامعه سرمایه داری" است و هم"ذات سرمایه داری". در جلد اول کاپیتال می خوانیم: "ارزش پیوسته از یک شکل به شکل دیگری در حال تغییر است، بدون آن که در این حرکت ناپدید شود و بدین سان به سوژه ای خودکار تبدیل می شود. اگر شکل های خاصِ پدیداری ارزش خودارزش افزا را در سیر زندگی آن به دقت تعیین کنیم. به توضیح زیر می رسیم: سرمایه پول است، سرمایه کالا است. اما، در واقع، ارزش در این جا سوژه ی فرآیندی است که در آن در حالی که پیوسته شکل پول و کالا را می پذیرد، مقدار خود را تغییر می دهد و خود به عنوان ارزش اضافی از خودش به عنوان ارزش اولیه جدا، و به این ترتیب خود به خود ارزش افزا می شود".(۱۷) و کمی پایین تر می خوانیم:
"اما اکنون ارزش(در گردش پول- کالا- پول) ناگهان خود را به عنوان جوهری خودجنبده ارائه می کند که فرآیندی از آن خویش را از سرمی گذارند و کالاها و پول برای آن فقط شکل های صرف محسوب می شوند".
به نظر پوستون، مارکس در این جا به صراحت سرمایه را هم چون عامل خودکار تحول تاریخی و ذات خودپو معرفی می کند. این عامل، نمی تواند عاملی انسانی چه به صورت فردی و چه به شکل جمعی، مثلا پرولتاریا یا انسانیت به طور عام باشد؛ بلکه روابط عنیت یافته ویژه ی سرمایه داری است که ذاتی جزء کار مجرد ندارد و مستقل از اراده افراد عمل می کند. اما او می پذیرد که "سرمایه" با "روح مطلق" هگل تفاوت هایی معینی نیز دارد. اول، سرمایه عاملی آگاه نیست، بلکه ساختار کوری است که از عمل اجتماعی انسان ها در شرایط تاریخی معینی به وجود آمده است. دوم، سرمایه "عامل تحول کل هستی" و فراتاریخی نیست، بلکه منطق یک شکل معین اجتماعی در یک دوره مشخص تاریخی به شمار می آید.
سرمایه به عنوان عامل تحول در جامعه سرمایه داری عاملی خودمیانجی نیز به شمار می رود. به این معنا که در سیر حرکت اش به شکل دورپیمایی همواره پیش شرط های خود را که عبارت اند از پول، کالا (وسایل مصرف و وسایل تولید) و نیروی کار همواره بازتولید می کند. به دیگر سخن، پیش شرط های وجودی اش هم چون نتایج حرکت اش ظهور می کنند. حرکتی دایره وار (به شکل دایره ی سحرآمیز هگل) که طی آن در ضمن افزایش هر بار به خود بر می گردد و خود را بازتولید می کند.
اما پرولتاریا در برابر سرمایه عاملی تبعی و وابسته است. او در روند گردش، به مثابه ی دارنده ی کالا (نیروی کار)، در برابرسرمایه دار هم چون کنش گر ظاهر می شود؛ اما هم چنان به صورت عاملی وابسته؛، چرا که بدون فروش کالایش قادر به تجدید تولید خود نیست و در روند تولید چیزی بیش از یک ارزش مصرفی، یک وسیله و عنصری از روند دورپیمایی سرمایه به حساب نمی آید. پس پرولتاریا هم دارنده ی کالا و هم کالاست؛ و یا به عبارتی، عامل و وسیله به طور توامان. و تکامل آگاهی او را بدون تحلیل این دو لحظه و تاثیر متقابل آن ها در سیر تحول تاریخی نمی توان فهمید. کارگران به عنوان دارنده ی کالا وقتی می توانند بر کالای خود کنترل موثر داشته باشند که به طور جمعی عمل کنند. تکامل اشکال جمعی مبارزه فی نفسه در تضاد با ساختار مناسبات سرمایه داری قرار ندارد. البته این مبارزات محدود به روز کار و دست مزد نیست و حول طیف وسیع تری از خواست ها مثل خصلت و شدت روند کار، کاربرد ماشین آلات، شرایط کار، منافع اجتماعی و حقوق کارگران انجام می گیرد. ستیز طبقاتی به شکل این مبارزات جاری خود لحظه ای از تکامل کلیت جامعه سرمایه داری است.
علاوه بر این، پوستون با متمایز کردن ثروت مادی از ارزش، اعلام می کند که از زمان شکل گیری صنعت ماشینی، اهمیت نیروی کار در تولید ثروت مادی مرتبا رو به کاهش گذاشته است، هر چند که هم چنان به عنوان منبع ارزش جنبه ی ضروری دارد. به این ها باید نظر او مبنی بر کاهش اندازه ی نسبی طبقه کارکر صنعتی و افزایش نسبی طبقه متوسط جدید در کشورهای پیشرفته سرمایه داری را نیز افزود. بدین ترتیب، او به این نتیجه می رسد که پرولتاریا جزیی از کلیت سرمایه داری است و نه نماینده ی اجتماعی آینده سوسیالیستی. و تحلیل سرمایه داری امکان خودپرورانی پرولتاریا را به عنوان عامل واقعی تحول تاریخی نشان نمی دهد، بلکه بیش تر بر امکان الغای پرولتاریا به عنوان شرط رهایی گواهی می کند.
پوستون در معرفی نیرویی جز پرولتاریا به مثابه ی عامل دگرگونی سرمایه داری، حرفی زیادی برای گفتن ندارد. او گاهی به مردم به طور عام اشاره می کند و گاه به جنبش های جدید اجتماعی؛ اما در اثبات نقش دگرگون-ساز آن ها دلیلی ارائه نمی کند.
انتقادهایی بر آرای پوستون
از آغاز انتشار کتاب "کار، زمان و سلطه ی اجتماعی" تاکنون، این اثر مورد نقد و بررسی های چندی قرار گرفته است. ما در نوشتار حاضر می کوشیم مهم ترین انتقادها به نگرش پوستون را در چند محور صورت بندی کنیم. این محورها عبارت اند از: مالکیت خصوصی و بازار، ارزش و کار مجرد، نقد درون ذاتی و امر فراتاریخی، و بالاخره اصلی ترین آن یعنی سوژه.
"مالکیت بر وسایل تولید" مقوله ای در قلم رو توزیع نیست
در سنت مارکسیستی و به ویژه در میان مارکسیست های انترناسیونال دوم و سوم مالکیت اساسا هم چون مقوله ای حقوقی فهمیده می شود. به عنوان نمونه پلخانف به عنوان یکی از صاحب نظران برجسته ی انترناسیونال دوم در "نظریه مونیستی تاریخ" می نویسد:
"مناسبات مالکیت انسان ها به حوزه ی روابط حقوقی تعلق دارند: مالکیت قبل از هر چیز نهادی حقوقی است. گفتن این که کلید فهم پدیده های تاریخی را باید در مناسبات مالکیت انسان ها جستجو کرد به این معنا است که این کلید در نهادهای قانون نهفته است.".(۱۷)
نظرات مارکس در باره ی مالکیت در شرایط تاریخی معین بعد از انقلاب فرانسه و جنگ های ناپلئونی در اروپا شکل گرفت. در ۱٨۰۶ امیران عضو اتحادیه ی راین طی نشستی قوانین امپراتوری روم مقدس را ملغا اعلام کردند.(۱٨) اما مشاجره بین طرف داران حقوق رومی با طرف داران حقوق ژرمنی سال ها ادامه داشت. فردریش کارل فون ساوینی(۱٨۶۱-۱۷۷۹) یکی از چهره های اصلی درگیر در این مشاجرات، پایه گذار مکتب تاریخی حقوق و مدافع حقوق رومی در سال ۱٨۰٣ کتابی منتشر کرد با عنوان "در باب حق تصرف" که در آن به تشریح تمایز میان حق مالکیت(Eigentum) و حق تصرف(Besitz) پرداخت. او از این راه کوشید تفاوت مهم میان حق، یا خصوصیتی حقوقی از یک طرف، و قدرت واقعی استفاده، بهره مندی و به کارگیری، از طرف دیگر، را نشان دهد. اولی نهادی حقوقی است، هم چون بازتاب حقوقی یک رابطه ی واقعی؛ اما دومی یک رابطه ی واقعی است، به معنای قدرت بهره گیری از چیزهایی که برای استفاده معین به کار می روند، خصوصا ابزار تولید و قدرت در اختیار داشتن محصولاتی که از به کارگیری این ابزار تولید به دست می آیند. این قدرت می تواند به شکل توانایی تنظیم یا هدایت روندهای کار و قدرت تملک فرآورده های آن باشد.
مارکس در تنظیم رساله ی دکترای خود (۱٨۴۱) و هم چنین در نقد فلسفه دولت هگل(۱٨۴٣) از اثر ساوینی استفاده کرده و احتمالا در دوران دانشجویی در برلین در کلاس های او حضور داشته است:
"حق مالکیت خصوصی[درجامعه ی رومی] حق استفاده و عدم استفاده است، حقی که فرد را قادر می سازد از شیی، آن گونه که می خواهد استفاده کند... زمینه ی واقعی یا مالکیت خصوصی، یعنی تصرف (Besitz)، یک امر واقعی است، که صرفا به زبان حقوقی نمی توان آن را توضیح داد. تصاحب واقعی (Faktischen Besitz) تنها به وسیله تعریف های قضایی که جامعه به آن نسبت می دهد، خصلت تصاحب حقوقی یا مالکیت خصوصی را به دست می-آورد".(۱۹)
مارکس تحت تاثیر ساوینی(۲۰) به یک مفهوم دو وجهی و یا به عبارتی دو مفهوم متمایز از مقوله ی مالکیت می-رسد. از سویی، مالکیت هم چون یک رابطه ی اقتصادی که بر سلطه یا عدم سلطه ی واقعی مولدین مستقیم بر وسایل تولید، روند تولید و نتایج آن دلالت دارد و با مفهوم از آن خود کردن(۲۱) لاک و روسو کاملا متفاوت است و از سوی دیگر، مالکیت به مثابه ی یک رابطه ی حقوقی، که حقوق فرد را نسبت به شیی معین صورت بندی می کند و بازتاب حقوقی روابط اقتصادی واقعی است. به نظر مارکس مفهوم اقتصادی مالکیت به لحاظ اهمیت و از نظر تاریخی بر مفهوم حقوقی آن تقدم دارد.
این تمایز در پیوند با بحث پوستون در مورد الغای مالکیت خصوصی از اهمیت وافری برخوردار است. او به پیروی از پولاک مرتبا از الغای مالکیت خصوصی و فقدان رهایی در جامعه شوروی حرف می زند، بدون آن که به این امر توجه کند که الغای مالکیت خصوصی بر وسایل تولید صرفا امری حقوقی نیست بلکه شامل تغییر مناسبات واقعی اقتصادی هم می شود که عبارت ست از سلطه ی کامل مولدین مستقیم بر وسایل تولید، روند تولید و محصولات آن. در جوامع نوع شوروی، الغای مالکیت خصوصی سرمایه داران در سطح حقوقی جامه ی عمل پوشید، اما از تحقق سلطه مولدین هم بسته بر تولید، فرسنگ ها فاصله وجود داشت.
جایگاه "بازار" در شیوه ی تولید سرمایه داری
برای روشن شدن نقش و اهمیت "بازار" یا به بیان دقیق تر روند گردش در کل شیوه ی تولید سرمایه داری باید تعریف حداقلی از سرمایه داری به دست دهیم. سرمایه داری در عام ترین سطح از دو سویه ی اساسی، که لازم و ملزوم یک دیگرند، تشکیل شده است: یکی رابطه ی کار و سرمایه، و دیگری وجود سرمایه های متعدد و مستقل و رابطه ی بین آن ها. (۲۲) رابطه ی کار و سرمایه نتیجه ی جدائی مولدین مستقیم از شرایط عینی تولید در متنی از گسترش مناسبات کالائی است. مولدین مستقیم برای حفظ حیات خود راهی جز فروش نیروی کار خویش به صاحبان سرمایه یا شرایط عینی تولید ندارند. با عمل مبادله میان کار و سرمایه، نیروی کار تحت سلطه ی سرمایه در روند تولید به کار واداشته می شود و کار اضافی به شکل ارزش اضافی به تصاجب سرمایه دار در می آید. اما برای تولید و تصاجب ارزش اضافی باید نخست محصول کار به شکل ارزش ظاهر شود. شرط چنین تبدیلی وجود سرمایه های متعدد و مستقل است. یک ساختار اجتماعی که در آن تولید اجتماعی در واحدهای جدا و مستقل از یک دیگر جریان می یابد، بدون آن که این واحدها بین خود قرار گذاشته باشند که در هم کاری با هم تولید اجتماعی را در میان خود سرشکن کنند، و بدون هیچ ارتباط مستقیمی بین تولید و مصرف اجتماعی. هر واحدی به دنبال حداکثر سود و در رقابت با واحدهای دیگر عمل می کند. اطلاعات مربوط به هر واحدی (فنی، اقتصادی، حساب-داری و غیره) به صورت اسرار شغلی در انحصار همان واحد باقی می ماند و با واحدهای دیگر رد و بدل نمی-شود. محصولات هر واحدی تا زمانی که به فروش نرسند، خصلت اجتماعی خود را نشان نمی دهند و محصولاتی خصوصی باقی می مانند. در چنین جامعه ای تنظیم تولید اجتماعی و موازنه بین تولید و مصرف اجتماعی نه به وسیله تصمیم گیری آگاهانه و دموکراتیک انسان ها، بلکه از طریق روندی مستقل از اراده انسان ها (دست نامرئی آدام اسمیت) انجام می گیرد: یعنی از طریق نوسانات پر آشوب اضافه تولید و کم بود تولید که گاهی نیز به بحران منجر می شود.
این واحدهای جداگانه و مستقل از هم، هر یک به تنهائی حلقه ای از زنجیره ی تولید اجتماعی محسوب می شوند و همگی با هم مجموعه ی تولید اجتماعی را می سازند. محصول هر واحدی قبل از این که به فروش برسد محصولی خصوصی است و صرفا پس از مبادله با محصولات واحدهای دیگر به محصول اجتماعی بدل می شود. بدین ترتیب می توان گفت که "بازار" نهاد یک پارچه کننده و کلیت بخش در جامعه سرمایه داری است و پوستون اهمیت این مساله را نادیده می گیرد.
ایجاد تقابل میان "بازار" و "دولت"
خطای دیگر پوستون ایجاد تقابل میان "بازار" و "دولت" است. بدین معنی که هر گونه افزایشی در نقش دولت الزاما به معنی کاهشی در نقش بازار به شمار می آید و بر عکس. برای روشن شدن مطلب سه شکل مختلف از رابطه ی بازار با دولت را با هم مقایسه می کنیم:
شکل اول- سرمایه داری خصوصی: واحدهای جداگانه تحت مالکیت خصوصی، هر یک به طور مستقل و بر اساس مناسبات و سازوکار بازار در رقابت با سایر واحدها، برای تصاحب بیش ترین سود ممکن تلاش می کنند. مبادله ی کالائی شکل پیوند و اجتماعی شدن تولید اجتماعی است.
شکل دوم- سرمایه داری دولتی: واحدها تحت مالکیت دولت قرار دارند. دولت برای هر واحدی مدیر تعیین می کند. هر مدیری مستقل از مدیریت سایر واحدها، واحد تحت نظارت خود را بر اساس مناسبات بازار و در رقابت با سایر واحدها برای کسب حداکثر سود ممکن اداره می کند.
شکل سوم- جوامع نوع شوروی: واحدها تحت مالکیت دولت قرار دارند، مدیریت از طرف دولت تعیین می شود. بخش اعظم تولید اجتماعی طبق برنامه ای که از طرف نهادها و مقامات مسئول طرح ریزی شده بین واحدها سرشکن می شود و هر مدیری مسئول به سرانجام رساندن وظائفی است که در برنامه تعیین شده است. کنترل وسائل تولید و برنامه ریزی اساسا در دست مقامات دولتی- حزبی قرار دارد در این جوامع نیز کارگران استثمار می شوند، اما کار اضافی به شکل ارزش اصافی در نمی آید، چون محصول کار شکل ارزشی ندارد.
بر خلاف نظر پوستون، مشاهد می کنیم که در حالت دوم همراه با افزایش نقش دولت، از اهمیت نقش بازار نیز کاسته نشده است.
بررسی نظر پوستون درباره ارزش و کار مجرد
برای ورود به این بحث بهتر است در ابتدا مروری کوتاه بر تاریخچه ی بحث ارزش داشته باشیم، عمده ترین جریان های نظری در بحث ارزش عبارت اند از:
الف-مارکسیسم سنتی(ریکاردوئی)
نظریه های مبتنی بر کار پیکریافته
ب-مارکسیسم سرافایی(نوریکاردویی)
ارزش
ج-نظریه ی روبین
نظریه های مبتنی بر شکل ارزشی
د- تفسیر جدید
الف:- مارکسیسم سنتی (ریکاردوئی): اغلب مارکسیست های انترناسیونال دوم و سوم و صاحب نظرانی مثل موریس داب، پل سوییزی را می توان در زمره کسانی دانست که درکی سنتی از قانون ارزش دارند. برای آن ها نظریه ی ارزش مارکس با نظریه ی ریکاردو تفاوت اساسی ندارد و تفاوت بین آن ها بیش تر در نظریه ارزش و استثمار نیروی کار خود را نشان می دهد. ارزش هر کالا مقدار کار مجردی است که در آن متبلور شده و برای تعیین نرخ استثمار ضروری به شمار می رود. در این دیدگاه، ذات و شکل ارزش، و رابطه ی بین ارزش و پول (نظر مارکس درباره پول) مورد غفلت قرار می گیرد.
ب- مارکسیسم سرافائی (نو ریکاردویی): در دهه ی ۷۰ قرن بیستم، برخی از مارکسیست ها در تلاش برای یافتن بدیلی در قبال کاستی های مارکسیسم سنتی، به نظرات سرافا اقتصاددان ایتالیایی روی آوردند. استیدمن و پاسینتی عمده-ترین کسانی بودند که با استفاده از نظرات سرافا در صدد پیوند نظام ارزش ها و نظام قیمت ها بودند.
تحلیل آن ها معمولا شامل دو دسته معادله می شد؛ یک دسته برای ارزش ها و یک دسته برای قیمت ها. این تحلیل بیش تر به محاسبه ی کمی ارزش می پرداخت و جوهر و شکل ارزش را کاملا نادیده می گرفت و با کم بودها و تناقضاتی بیش از مارکسیسم سنتی روبه رو بود. در این رویکرد اولا، ارزش عبارت بود از کار پیکریافته در کالا و ثانیا، تمایزی بین نیروی کار و کالاهای دیگر وجود نداشت. ساختار تولید بیش تر یک ساختار فنی بود تا اجتماعی و نمی توانست بین سرمایه داری با سایر جوامعی که بر توازن نرخ بازده استوارند، تمایز قائل شود.(۲٣)
ج- نظریه ی روبین: نظریات مبتنی بر شکل ارزشی، در دهه ی ۷۰ قرن بیستم، در واکنش نسبت به کم بودهای مارکسیسم سنتی و زیاده روی های مارکسیسم سرافایی شکل گرفتند. شکل گیری این نظریات به دنبال کشف مجدد آثار اقتصاددان شوروی ایزاک – ایلیچ روبین (۱۹٣۷-۱٨۹۶) بود. نظریات این اقتصاددان خود در متن بحث هایی شکل گرفته بود که در دهه ی ۲۰ در شوروی حول مساله ی ارزش جریان داشت. او متاسفانه قربانی تصفیه های استالینی شد. نظرات او در دهه ی هفتاد به وسیله ی کسانی چون لوئی آلتوسر، هانس- گئورک باک هاوس و سوزان دو برون هوف تکامل یافت و تحت عنوان نظریه ی شکل ارزشی مطرح شد. این نظریه توجه را از جنبه ی کمی ارزش، یعنی محاسبه ی ارزش و قیمت بر می گرفت و بیش تر به جانب جنبه ی کیفی ارزش، یعنی تحلیل روابط اجتماعی تولیدِ ارزش و اشکال پدیداری آن معطوف می کرد. و معتقد بود که کار اجتماعی در جریان مبادله کالائی و روند گردش به کار مجرد تبدیل می شود. این نظریه شالوده ی محکمی بود برای نقد نظریه غیرتاریخی ارزش به عنوان کار پیکریافته در کالا، چون در صدد تحلیل آن روابط مشخص تاریخی بود، که بر پایه ی آن کار انسانی شکل کالائی و ارزش به خود می گیرد. در ارزش، پول جایگاه ویژه ای داشت و به همین دلیل تحلیل های مارکس در مورد پول مجددا در کانون توجه قرار گرفت.
اما این توجه بیش از حد به روند گردش و اهمیت آن در شیوه تولید سرمایه داری معطوف است و روند تولید و مسائلی نظیر روند کار، روند ارزش افزایی، مهارت زدائی، ماشینی شدن و غیره را مورد غفلت قرار می دهد.
د- تفسیر جدید- در اوائل دهه ی ٨۰ قرن بیستم ژرار دومنیل و دانکن فولی در واکنش به تاکید بیش از حد طرف داران نظریه ی روبین بر روند گردش، مستقلا به تحلیلی از ارزش پرداختند که بر ویژگی های تولید سرمایه داری در سطح اقتصاد کلان، مفهوم محصول خالص و ارزش کالاهای خاص مثل ارزش نیروی کار و ارزش پول انگشت می گذاشت. این شکل از تحلیل ارزش، علی رغم دست آوردهایش نتوانست بنیاد خود را بر ترکیب و توازن بین روند تولید و روند گردش سرمایه داری استوار کند. ما تلاش می کنیم با در نظر گرفتن توامان تولید و روند گردش سرمایه داری، به طور خلاصه به طرح نظریه ی ارزش بپردازیم:
رابطه ی بین کار و سرمایه
دو جنبه ی اساسی شیوه ی تولید سرمایه داری
تعدد سرمایه ها و رابطه ی بین آن ها
۱- رابطه ی بین کار و سرمایه: در جامعه سرمایه داری، تولیدکننده مستقیم از وسائل تولید جدا شده و از امکان بازتولید مادی و معنوی خود محروم است و برای این که بتواند به بازتولید خود بپردازد، ناگزیر است نیروی کار خود را در بازار کار به سرمایه دار بفروشد. سرمایه دار با خرید نیروی کار آن را در فرآیند تولید به کار می گمارد و ارزش و ارزش اضافی حاصله از آن را تصاحب می کند. پس در تکوین جامعه سرمایه داری و شکل ارزشی، اولین شرط این ست که نیروی کار به کالا تبدیل شده باشد.
۲- واحدهای تولید منفرد، مجزا و مستقل از یک دیگر اند. از این رو هیچ گونه پیوند مستقیم اجتماعی بین آن ها برای هم کاری در تنظیم تولید اجتماعی، تخصیص منابع و هم آهنگی تولید با مصرف اجتماعی وجود ندارد؛ کار و محصول در هر یک از آن ها مستقیما خصوصی است و صرفا به واسطه ی مبادله و گردش در بازار اجتماعی می شود.
٣- سرمایه داری نظام تولید کالائی تعمیم یافته است. در این نظام، وسائل تولید، مصرف و نیروی کار همگی به کالا تبدیل شده اند. حال آن که در جوامع پیشاسرمایه داری، تولیدکنند گان بسیاری از وسائل تولید مورد نیاز را خود می-ساختند یا از طریق مناسبات قبیله ای یا روستائی به این وسائل دست می یافتند.
۴- همه ی اقلام ورودی (مواد خام، مواد کمکی، ابزار تولید، نیروی کار) به شکل کالا وارد واحد تولید می شوند.
۵- همه ی اقلام خروجی به شکل کالا از واحد تولید خارج می شوند و بر عکس جوامع پیش سرمایه داری تولید صرفا برای فروش است، نه برای مصرف شخصی یا خانوار. به همین دلیل تمامی محصول، و نه مازاد آن، شکل کالا به خود می گیرد.
۶- بازار، نوسان های عرضه و تقاضا و رقابت به صورت یک سازوکار اجتماعی مستقل از اراده و آگاهی انسان-ها، تولید و مصرف اجتماعی را تنظیم می کند. این تنظیم نه از قبل بلکه بعد(۲۵) از نوسان های پر هرج و مرج بازار تحقق می پذیرد.
۷- زمان کار به شکل مستقل، عمومی و با یک واحد ثابت استاندارد (ساعت، دقیقه، ثانیه) از طریق سازوکار بازار خود را بر روند تولید و مولدین مستقیم تحمیل می کند و بدین طریق زمان کار در واحدهای تولید به زمان کار متوسط اجتماعا لازم نزدیک می شود.
٨- شرط برقراری قانون ارزش این ست که در روند مبادله ی ارزش های برابر با یک دیگر مبادله شوند. از این رو طرفین معامله در روند گردش باید صرفا به عنوان دارندگان کالا و بدون هیچ گونه امتیاز حقوقی و سیاسی نسبت به هم در برابر هم قرار گیرند.
۹- و بالاخره باید به چگونگی تبدیل کار مشخص به کار مجرد اشاره کرد- این تبدیل طی سه مرحله مختلف اما مکمل یک دیگر انجام می گیرد:
مرحله اول: تبدیل کار مشخص به کار مجرد طی روند گردش- ارزش مصرف هر کالا از یک طرف نتیجه ی کار مشخصی است که روی آن انجام گرفته، و از طرف دیگر هر کالائی طبق ارزش مصرف خود یک نیاز مشخص اجتماعی را برآورده می کند؛ اما برای برآوردن این نیاز باید با کالاهای دیگر مبادله شود. طی روند مبادله، ارزش های مصرف متفاوت، یا به عبارتی کارهای مشخص متفاوت، در برابر هم قرار می گیرند و با هم مبادله می شوند. "مبادله و برابری کارهای مختلف فقط در تجرید از نابرابری واقعی شان (کارهای مشخص متفاوت) ممکن است، یعنی در تبدیل آن ها به یک خصلت مشترک به عنوان محصول نیروی کار انسانی یا کار مجرد انسانی". (۲۵) طرفداران سنت روبین تبدیل کار مشخص به مجرد را صرفا نتیجه روند گردش می دانند.
مرحله دوم: جابه جایی نیروی کار، علت تبدیل کار مشخص به کار مجرد است- در جامعه سرمایه داری، رقابت موجب حرکت دائمی سرمایه از یک شاخه ی تولید به شاخه ی دیگر می شود. لازمه ی این روند، انعطاف و تحرک نیروی کار به گونه ای است که در بین شاخه های مختلف تولید در حرکت باشد. پل سوئیزی این جابه جائی کار را در مجرد شدن آن موثر می داند.
مرحله سوم: مهارت زدائی عامل شکل گیری کار مجرد است- به نظر دیوید گلایشر در جریان تغییر روند کار از هم-کاری ساده به مانوفاکتور و تولید ماشینی، ما از یک سو شاهد جدائی فنی (افزون بر جدائی حقوقی) مولدین مستقیم از ابزار تولید، پیچیده شدن ابزار تولید و استقلال روند تولید نسبت به مولدین مستقیم و تبدیل آن ها به دنباله ی این روند هستیم؛ و از دیگر سو، ناظر تجزیه ی کار مرکب به اجزای ساده و بی کیفیتی هستیم که انجام آن نیاز به مهارت خاصی ندارد. بدین ترتیب، کار به دنباله ی ساده و قابل تعویضِ روند تولید تبدیل می شود (تابعیت واقعی کار از سرمایه). گلایشر از این راه می کوشد تبدیل کار مشخص به کار مجرد را نه در حوزه ی گردش، بلکه در قلم روی تولید واکاود.
یوستون با پذیرش بی چون و چرای نظرات پولاک درباره جوامع پسالیبرال، یعنی پابرجا ماندن سرمایه داری علی رغم الغای "مالکیت خصوصی" و "بازار"، از درک اهمیت این دو مقوله غافل می ماند. و آن ها را یک سر در حوزه ی گردش جای میدهد. و آن گاه می کوشد صرفا از حوزه ی تولید، به معنی اخص کلمه، وجوه اساسی سرمایه داری را استنتاج کند. به همین دلیل او صرفا ارزش را بر پایه ی تقسیم کار و مهارت ز دایی توضیح می دهد، بی آن که از مفاهیمی مثل روند گردش، استثمار نیروی کار، مالکیت و غیره بهره جوید. او به تقسیم کار متوسل می شود، اما بستر اجتماعی این تقسیم کار در غبار رازآمیزی از نظر پنهان می ماند.
درباره نقد درون ذاتی
نقد درون ذاتی، همان گونه که پیش تر اشاره رفت، نقدی است که امکان های تحول یک نظام اجتماعی را، بر بنیاد واکاوی تضادهای درونی آن، در درون خود نظام می جوید و نه بر پایه ی اصل و آرمانی خارج از آن. چنین ره-یافتی، بر خلاف نظر کانت که گزاره های تجویزی را از گزاره های توصیفی جدا می کرد، گزاره های تجویزی را در بطن گزاره های توصیفی جستجو می کند. پوستون خود را متعهد به پیروی از این روش می داند و به شکل مبالغه آمیزی سعی دارد که پویائی و حرکت سرمایه داری را با بررسی تضادهای ساختاری آن کشف کند. او در این راه دچار دو اشتباه می شود (غیر از حذف چند عامل مهم از تحلیل خود به تاسی از پولاک) که ما در این جا با آن ها می پردازیم:
نخست- او به جای نقد درون ذاتی پراتیک های اجتماعی به شیوه ی گرامشی، که لاجرم متضمن در نظرداشت تاثیرات متقابل شرایط ذهنی و عینی یا به بیان دیگر عامل و ساختار است، صرفا در چارچوب تحلیل ساختاری باقی می ماند و به شیوه ی یک ساختارگرا نقش عامل انسانی را به عنصری وابسته، که آگاهی و کنش آن ها تابعی است از تحولات ساختاری، فرو می کاهد.
دوم– او مقدمات فراتاریخی یا پیشاتاریخی یک نظام اجتماعی را به بوته ی فراموشی می سپارد، چرا که اجزا و عناصر یک نظام اجتماعی همگی هم زاد آن نیستند و هم زمان با آن پا به عرصه وجود نمی گذارند. بعضی قبل از آن وجود داشته اند، برخی هم زمان با تکوین آن شکل می گیرند و پاره ای بعدا در جریان تحول آن به وجود می آیند. از این رو نمی توان تمام عناصر و لحظه های متشکله ی یک ساختار اجتماعی را از امکانات و تضادهای درون آن استنتاج کرد. ما در این جا به بیان برخی از این عوامل بسنده می کنیم.
طبیعت انسان:
سرشت انسان چون امری فراتاریخی محصول میلیون ها سال تکامل طبیعی است. او طی این روند طولانی خصوصیات بیولوژیکی معینی به دست آورده است که مارکس در ایدئولوژی آلمانی از آن ها تحت عنوان سازمان جسمانی انسان(۲۶) یا امکانات جسمانی (۲۷) یاد می کند. این ویژگی ها، اولا انسان را از پاره ای توانائی ها و هم چنین قدرت تغییر طبیعت و محیط پیرامون خویش برخوردار می کند؛ مثل مغز با امکان منحصر به فردش در حل مشکلات، نوآوری و تفکر مجرد؛ حنجره با قابلیت ایجاد صوت های صدادار و بی صدا و ترکیب آن ها؛ و دست با قدرت، دقت و حساسیت در گرفتن و تغییر شکل اجسام. و ثانیا پاره ای خصوصیات دیگر به شکل نیازها و محدودیت های طبیعی که جهت، چگونگی و چارچوب تغییر طبیعت را مشخص می کنند؛ مثل رژیم غذائی معین، هوازی بودن، خون گرم بودن، خاک زی بودن، روززی بودن، محدوده ی توانائی اندام های حسی و حرکتی، طول عمر معین و غیره. این ویژگی های طبیعی و چگونگی سوخت و ساز انسان با طبیعت، بر نحوه ی فعالیت تولیدی او اثر قابل ملاحظه ای دارد. این خصوصیات را کمابیش به طور عام در تمام اشکال تولید اجتماعی و دوره های مختلف تاریخ بشری می توان مشاهده کرد و در تحلیل هر نظام اجتماعی باید آن ها را هم چون پیش شرط های فراتاریخی در نظر گرفت.(۲٨)
شرایط پیش یافته ی طبیعی (۲۹)
مارکس در ایدئولوژی آلمانی به درستی اشاره می کند که برای تحلیل هر نظام اجتماعی باید مقدمتا به شرایط طبیعی از پیش موجود، که این نظام بر بستر آن ها بنا شده است، به عنوان پیش شرط های طبیعی توجه داشت. او این پیش شرط های پیش یافته ی طبیعی را به سه گروه تقسیم می کند.
۱- شرایط زمین شناسانه(٣۰)– منابع زیرزمینی و منابع روی زمینی
۲- شرایط از حیث وجود کوهستان، دریا، صحرا(٣۱)
٣- شرایط آب و هوائی(٣۲)
بدیهی است که این شرایط پیش یافته را نمی توان از تحلیل درون ذاتی ساختار اجتماعی نتیجه گیری کرد. کافی است تنها چند جامعه، که دارای شیوه ی تولید یک سانی-مثلا سرمایه داری-هستند، را با هم مقایسه کنیم تا موضوع روشن شود. یکی بر روی خاک حاصل خیزی سر راست کرده و دیگری بر کویر ی لم یزرع. یکی دارای چشمه ها و منابع پرآب است و دیگری با بی آبی و خشک سالی دست و پنجه نرم می کند. یکی بندرهای پر رفت و آمدی دارد و آن دیگری محصور در خشکی و در انزوا به سر می برد. یکی دارای منابع غنی طبیعی است و دیگری از لحاظ منابع طبیعی به لعنت خدا هم نمی ارزد.
شرایط پیش تاریخی:
جوامع بشری دارای حیات ازلی نیستند آن ها در روند تاریخی معینی تکوین پیدا کرده اند و همواره مسبوق و مشروط به شرایط تاریخی ماقبل خود هستند.
در تحلیل هر جامعه معین، غیر از بررسی ساختار اجتماعی باید سنت های فرهنگی و تاریخی از پیش موجود را نیز در نظر گرفت. به عنوان نمونه، روحیه مبارزه جویانه در دهقانان روسی به علت وجود جنگ های دهقانی وسیع و انتقال این روحیه در جریان مهاجرت از روستا به شهر و به درون مناسبات سرمایه داری و تاثیر این روحیه در رفتار و کنش طبقه کارگر روسیه.
چنان که مشاهده می کنیم، نقد درون ذاتی همه این عامل های مهم را یک سر نادیده می گیرد و خود را از غنای تحلیلی محروم می سازد.
معضل سوژه ی انقلابی
پوستون عقیده دارد که مارکس در دوران کمال خود به هگل بازگشته و از الگوی "روح مطلق" برای تحلیل"سرمایه" استفاده کرده است. به این اعتبار، سرمایه هم سوژه و هم ذات پویائی و تحول سرمایه داری است؛ سلسله جنبان حرکت تولید و گردش و دگرگونی است. سرمایه ذات نهفته در پس نشانه ها و تغییرات اقتصادی، کلیتی خودبسنده، خودمیانجی و مستقل، که پیش شرط های وجود خود را (نیروی کار، وسائل تولید و روابط اجتماعی متناسب با آن ها) در جریان حرکتش بازتولید می کند؛ و در مسیرهای دایره وار هر بار غنی تر و فزون تر به خود باز می گردد. (٣٣)
به باور پوستون اما کار در برابر "سرمایه" صرفا به عنوان عاملی وابسته ظاهر می شود، چه به عنوان سوژه در بازار کار که مجبور به فروش نیروی کار خویش است؛ و چه در روند تولید، که فقط هم چون وسیله (ابژه) و لحظه ای از حرکت سرمایه به شمار می رود. به علاوه، مبارزات کارگران نیز بر اساس کنترل جمعی آن ها، به عنوان فروشندگان نیروی کار، بر شرایط فروش کالای خویش، بیش تر در جهت دوام و قوام شیوه ی تولید سرمایه داری عمل کرده است.(٣۴)
اما آیا سرمایه همان طور که پوستون می گوید هم چون سوژه- ذات هگلی است؟
طبق نظر مارکس، تا آن جا که از روش و مفاهیم هگلی استفاده می کند، سرمایه برای احراز چنین مقامی باید حداقل دارای سه مشخصه ی زیر باشد: بی نهایت حقیقی؛ کلیت خودبسنده؛عامیت مشخص.
بگذارید در هر یک از این مشخصه ها درنگ کنیم.
الف- بی نهایت حقیقی: به نظر هگل فردِ منفرد و جدا از جامعه، نمی تواند به آگاهی و آزادی دست یابد و دست یابی به چنین هدف هایی به میانجی افراد دیگر، زبان، فرهنگ، نهادهای اجتماعی و دولت امکان پذیر است. در "پدیدارشناسی روح"، آگاهی فردِ تک افتاده، یقین بلاواسطه خود را ترک می کند و عازم سفر دشوار کشف خود در قلم رو دیگران می شود. کشف دیگری در دو مسیر رخ می دهد، مسیر اول در بی نهایت مجازی است که در خط مستقیم، یعنی گم شدن در زنجیره-ای ممتد و بی پایان از ارتباط و وساطت، هرگز به نقطه ای از بازشناسی خود در دیگری نمی رسد. و مسیر دوم، در بی-نهایت حقیقی است که دایره وار است و در آن هر تجربه، تحولی کیفی و گسستی در امتداد میانجی های بسیار است و زمینه ی بازگشت به خویش و تکامل خویش را فراهم می کند؛. بی کرانگی در متن تجربه و تاریخ بشری است، نه بیرون ازآن.
مراد هگل از بی نهایت مجازی این است که: اولا، راه نادرستی است برای رسیدن به حقیقت؛ ثانیا، برای فایق آمدن بر نقضان شناخت و برای دست یابی به نقطه ی معرفت، موضوع های دیگری را پی در پی و بی شمار بر آن می افزاید؛ و ثالثا، برای تعین بخشیدن به یک پدیده، خود را به تعین بخشیدن به پدیده ی دیگری تا بی نهایت ملزم می سازد.
بی نهایت حقیقی از منظر او عبارت است از: اولا٬ شناخت را از راه فراگرد خود به دست می آورد و به وسیله ی خود تعین می یابد، چرا که تعیین کننده، خودسامان و محصورکننده ی خویش است؛ ثانیا، پیوند یک پدیده با پدیده ی دیگر را به نحو ضروری به پیش می نهد و محدوده ی خود را تحت هیچ شرایطی وا نمی نهد؛ و ثالثا با جذب عینیت سرانجام بار دیگر به خود بر می گردد و تعین خود را از طریق جذب آن "دیگر" غنی تری می سازد.
مارکس از این مفاهیم برای تبیین گردش پول و سرمایه بارها استفاده کرده است. مثلا در بحث از گردش پی در پی پول در جریان انباشت سرمایه، در گروندریسه با لحنی تائید آمیز به عبارت جالبی از گالیانی اشاره می کند: "اشیاء در حرکت دایره وار دارای کیفیتی بی کرانه اند که در حرکت خطی و مستقیم فاقد آن هستند."(٣۵)
یا در بخش دوم کتاب سرمایه، جلد اول، در فصل فرمول عام سرمایه؛ و هم چنین در سرمایه جلد دوم، بخش نخست، تحت عنوان "دگرسانی سرمایه در دورپیمائی آن ها" و در بسیاری موارد دیگر.
مارکس همه جا حرکت سرمایه را به شکل دورپیمائی و بازگشت به خویش معرفی می کند، اما این بدان معنی نیست که او سرمایه را نمونه ای از بی نهایت راستین می داند. او در واقع معتقد است که پول به عنوان شکلی از سرمایه که هر بار می تواند دورپیمائی را از سر بگیرد با تضادی درونی روبه روست: تضاد بین "کمیتی که محدود است" و "کیفیتی که ویژگی اش در نامحدودی است"؛ یا به سخن دیگر، هر شکل محدودی از سرمایه به مثابه ی مقدار معینی از پول در برابر گرایش سرمایه به بی نهایت و هدف نهائی اش هم چون "ثروت مطلق" مانع ایجاد می کند. از این رو سرمایه به ذات خود روند بی پایانی از نفی خویش است. سرمایه به فراسوی چارچوب پیشین اش چنگ میاندازد تا باز خود را از هدفش که ثروت نامتناهی است دور ببیند. این همان نکته ای است که مارکس در گروندریسه به شکل دیگری بیان می کند:"حدومرز داشتن با بی قیدوبندی سرشتی سرمایه در تضاد است." هر شکل مشخصی از سرمایه به عنوان مقدار معینی از پول با مفهوم عام آن یعنی "ثروت مطلق" در تضاد است. در نتیجه، سرمایه در تب و تابی بی پایان برای فراتر رفتن از محدوده کمی خویش است.
بنابراین این جا بی نهایت حقیقی و مجازی با هم آمیخته اند. سرمایه در جریان دورپیمائی به خود باز می گردد ولی در عین حال در دایره شیطانی انباشت اسیر است و از آن رهائی ندارد.(٣۶)
ب- آیا سرمایه یک کلیت خودبسنده است: کلیت خودبسنده کلیتی است که در جریان حرکتش پیش شرط های وجودی خود را تولید می کند و از این رو می تواند قائم به ذات و بدون اتکا به عوامل خارجی حرکت خود را هر بار از سر بگیرد.
بدین ترتیب روند تولید به روند بازتولید پی در پی و بدون کمک عوامل خارج از کلیت بدل می شود. مارکس می گوید:
"تمامی مقدمات روند به عنوان نتیجه فراهم می آیند، به عنوان نتایجی که به وسیله خود روند، تولید می شوند. هر لحظه هم چون نقطه عزیمت، گذر و بازگشت به نظر می رسد".
اما سرمایه علی رغم این که پیش شرط های خود را بازتولید می کند، وجود و حرکتش به دو پیش شرط اساسی وابسته است که روند تولید و بازتولید آن ها خارج از دورپیمائی سرمایه قرار دارد. این دو پیش شرط عبارت اند از: نیروی کار و طبیعت.
مایکل لبووتیز در کتاب "فراسوی سرمایه"، با بررسی فرمول های تجدید تولید مارکس در جلد دوم سرمایه، نشان می-دهد که سرمایه تمامی پیش شرط های وجود و حرکت خود از ابزار تولید، مواد اولیه و مواد کمکی گرفته تا پول (پول بیش تر و انباشت سرمایه) و مناسبات اجتماعی لازم (نیروی کار آزاد در یک سو و تمرکز وسایل و امکانات تولید به شکل سرمایه در سوی دیگر) را در جریان دورپیمایی خود تولید می کند به غیر از نیروی کار.
لبوویتز می گوید:
"آن چه که ما در این جا داریم مصرف نیروی کار است نه تولید آن؛ و تولید کالای مصرفی، نه مصرف آن . به طور خلاصه، این نظام صرفا با در نظر گرفتن صریح روند تولید دیگری ممکن است. یک لحظه ی دوم تولید، جدا از روند تولید سرمایه – روندی که طی آن نیروی کار در جریان مصرف کالاهای مصرفی تولید می شود." (٣۷)
روند تولید نیروی کار روندی است جدا از دورپیمائی سرمایه اما در پیوند با آن، که طی آن کارگر در زمان فراغت خود و در خانه و یا در میان خانواده اش به شکل روزمره و نسلی تولید و تجدید تولید می شود و مشخصه های عمده آن عبارت اند از:
۱- این روند تولید مستقیما روند مصرف نیز به شمار می رود.
۲- طی این روند خودِ کارگر و نسل پس از او بازتولید می شوند.
٣- کار خانگی به مثابه ی روند کار که باعث تولید کارگر می شود.
مارکس بارها به این نکته اشاره می کند. اما در کتاب سرمایه خود را به توضیح روند تولید سرمایه داری محدود می کند و احتمالا توضیح این مطلب را به کتاب جداگانه ای در باره ی کار مزدی (طبق طرح اولیه اش که شامل شش کتاب می شد) سپرده بود. به عنوان نمونه مارکس در جلد اول سرمایه می گوید:
"حفظ و بازتولید طبقه کارگر به عنوان یک شرط ضروری برای بازتولید سرمایه باقی می ماند. اما سرمایه دار آن را به اطمینان غریزی کارگر به بقای نفس و تکثیر نسل وامی گذارد".(٣٨)
در واقع، ما با دو روند تولید و دو سوژه سر و کار داریم. در اولی، نیروی کار به وسیله سرمایه مصرف می شود و برای سرمایه وجود دارد؛ و در دومی، نیروی کار به وسیله کارگر مصرف می شود و برای کارگر وجود دارد.
دو روندی که لازم و ملزوم یک دیگر و در عین حال در تضاد با هم قرار دارند. هستی برای خودِ هر سوژه ای در گرو هستی او برای دیگری است.
طبیعت نیز یک پیش شرط اساسی دیگر سرمایه است که بازتولید آن مستقل از دورپیمائی سرمایه و تابع روندهای طبیعی است. شیوه ی تولید سرمایه داری طبق منطق انباشت فزاینده، سودجوئی، رقابت، تبعیت از نیروی کور بازار و بیگانگی انسان از شرایط طبیعی تولید خود باعث گسستِ بیش از پیش وحدت و متابولیسم جامعه و طبیعت و در نتیجه تخریب طبیعت در مقیاس جهانی شده است..(٣۹)
ج- آیا سرمایه یک عامیت مشخص است: عامیت مجرد(۴۰) متضمن تجریدی است جدا از جنبه ی اصلی و ماهوی مورد خاص(۴۱) و بدون ارتباط با آن. عامیت مشخص(۴۲) ماهیت مشخص امر خاص را در نظر می گیرد و از این رو با آن وحدت دارد. به عنوان نمونه، کالا از طرفی شیی است با فایده مشخص و محصول کاری مشخص؛ و از طرف دیگر حامل جوهری است مجرد، قابل اندازه گیری و قابل مبادله به نام ارزش.، کالا از هستی محسوس خود جدا شده و در یک روند تجرید اجباری به کمیت محض از کار مجرد انسانی بدل شده است که هیچ نشانی از منشاء مشخص آن را با خود ندارد. این تضاد آشتی ناپذیر لاجرم به ظهور پول می انجامد که این تضاد را با خود حمل می کند. اقتصاد سرمایه داری به طور کلی شامل تضاد ساختاری بین هستی مشخص و ذات مجرد (ارزش) است که در بحران ها شدت و حدت آن به میزانی مطلق می رسد.
این نظام، ساختاری است با تجرید نظام یافته، ساختاری از بی نهایتِ مجازی که کار در آن هر چه بیش تر فراموش و پای مال می شود. نظامی که در آن انسان ها باید تمام جلوه های کار و حیات واقعی خود را در محراب عامیت مجرد آن قربانی کنند.
در برابر، چشم انداز مارکس از جامعه ی آینده قرار دارد. جامعه ای که در آن، برآوردن نیازهای گوناگون آدمیان٬ هدف تولید اجتماعی است؛ ساختاری با عامیت مشخص که در آن "تکامل آزاد هر فرد شرط تکامل آزاد همگان" است؛ جامعه-ای که در آن عام و خاص٬ و جامعه و فرد در وحدت و آشتی به سر می برند.
همان طور که دیدیم سرمایه نه بی نهایت حقیقی است، نه کلیت خودبسنده و خودمیانجی که مستقلا پیش شرط های اساسی خود را بازتولید کند، و نه عامیت مشخص که ویژگی های ماهوی افراد خود را در بر بگیرد. بنابراین ادعای پوستون در مورد پیروی تقریبا تمام و کمال مارکس از روح مطلق هگلی در تحلیل سرمایه بی اساس است، و استفاده مارکس از واژه هایی هم چون سوژه و جوهر خودجنبنده در توصیف سرمایه کاملا محدود و مشروط است.(۴٣) این نکته قابل توجه است که پیتر هادیس در نقد پوستون یادآور می شود که مارکس در چاپ فرانسوی سرمایه ۷۵-۱٨۷۲ موارد استفاده از اصطلاح سوژه برای ارزش و سرمایه را حذف کرد.(۴۴)
وجه مشخصه ی آرای پوستون پیرامون سوژه، صرفا به مدعای او در پیوند با سوژه-ذات بودن سرمایه در کناب سرمایه منحصر نمی شود؛ بلکه موضوع ادغام طبقه کارگر در سیستم را هم شامل می شود. در واقع پوستون از لحاظ اعتقاد به ادغام طبقه کارگر در نظام سرمایه داری ادامه دهنده ی سنت فکری مکتب فرانکفورت است. پیش از او٬ هورکهایمر و آدورنو٬ تحت تاثیر آرای پولاک٬ بر این باور بودند که سرمایه داری دوران رقابت آزاد را پشت سر گذاشته و در دوره ی سلطه ی انحصارات به سر می برد. در این دوره نقش دولت در تنظیم اقتصاد تعیین کننده تر از نقش بازار است. بین دولت و سرمایه داری انحصاری هم کاری و هم آهنگی فزاینده ای وجود دارد و این امر توانایی سرمایه داری را در مواجه با مشکلات و بحران های ادواری به مراتب بیش تر کرده است؛. آن گونه که می توان گفت تضاد میان نیروهای مولده و روابط تولیدی به میزان قابل ملاحظه ای کاهش یافته است.(۴۵) در جامعه ی کنونی سلطه ی سیاسی و تولید سرمایه داری به شکل جدایی ناپذیری درهم ادغام شده و سازمانی تماما اداره شده و فراگیر به وجود آورده اند. پرولتاریا و بورژوازی به صورت پیچ و مهره های این نظام در برابر منطق ادغام گر آن هر دم نقش فرعی تری به عهده می گیرند.(۴۶) بدین ترتیب نظر آن ها از "اقتصاد سیاسی" به جانب "سیاست"، از "استثمار" به جانب "سلطه"، و در نتیجه نوعی بازنگری نیچه ای- وبری از مارکس گرایش پیدا کرد و "نقد سرمایه داری" جای خود را به نقد خرد ابزاری داد.
آثار مارکوزه بعد از جنگ جهانی دوم، مانند سایر صاحب نظران مکتب فرانکفورت، مشحون است از بررسی های انتقادی پیرامون نقش تکنیک، خردابزاری، نقش دولت سرمایه داری، جامعه تماما اداره شده، فرهنگ انبوه و مصرف-گرایی. اما در مورد زوال نقش انقلابی طبقه کارگر او تا زمان نگارش پس گفتاری بر کتاب خرد و انقلاب (این کتاب اولین بار در ۱۹۴۱ منتشر شد) که در چاپ مجدد این اثر در سال ۱۹۵۴ به آن افزوده شد، اظهارنظر صریحی نکرد. در این پس گفتار بود که اعلام کرد: "مفهوم مارکس از پرولتاریای "آزاد" به عنوان نفی مطلق سامان اجتماعی مستقر، به الگوی سرمایه داری آزاد تعلق داشت: جامعه ای که در آن عمل کرد آزادانه ی قوانین و روابط اقتصادی بنیادی، می بایست تناقض های داخلی را افزایش دهد و پرولتاریای صنعتی را قربانی اصلی این تناقض ها و در ضمن عامل خودآگاه رفع انقلابی آن ها سازد... اما درست در همین کشورهای صنعتی پیشرفته، با سپری شدن قرن نوزدهم، تناقض های داخلی سرمایه داری تحت سازمانی درآمد که روز به روز کارآتر و نیروی منفی پرولتاریا از پیش ضعیف تر می شد. نه تنها اشرافیت کوچک کارگری، بلکه بخش اعظم طبقات کارگر، به صورت عنصر مثبت جامعه ی مستقر در آمدند".(۴۷)
او در کتاب "انسان تک ساحتی"(۱۹۶۴) با تفصیل بیش تری به این مطلب پرداخت. به نظر او طبقه کارگر به دلایل زیر در جامعه سرمایه داری ادغام شده است:
۱- بالا رفتن دست مزدها و افزایش تامین های اجتماعی (نظیر حقوق بیکاری و بازنشستگی، درمان و آموزش رایگان)؛
۲- کاهش کمیت و شدت انرژی بدنی مصرف شده در روند کار در اثر پیشرفت و بهبود شرایط فنی کار؛
٣- تغییر ساختار طبقه کارگر، به علت تغییرات فنی در روند کار، و افزایش تعداد کارگران "یقه سفید" نسبت به کارگران"یقه ی آبی"؛
۴- کاهش اختلاف در شیوه ی مصرف، فاصله ی میان طبقه متوسط و طبقه کارگر را کاهش داده است.(۴٨)
هورکهایمر و آدورنو مفهوم"خرد ابزاری" را از کنش هدف مند- عقلانی وبر به عاریت گرفته بودند و به نظر آن ها این شکل از عقلانیت اساس ساختارهای اقتصادی و سیاسی مدرن را تشکیل می داد و دست کم در دنیای مدرن تنها شکل عقلانیت بود. اما درست همین موضوع آن ها را در بن بستی گریزناپذیر گرفتار می کرد. آن ها می خواستند با سلاح نقد دنیا را عقلانی تر کنند، اما وسیله ای که به کار می گرفتند خود ابزار سلطه بود. پیشرفت به وسیله ی خرد ابزاری مساوی بود با پس روی در زمینه ی رهایی بشر. آدورنو و مارکوزه برای فرار از این بن بست، در هنر و زیبایی شناسی نوعی حساسیت غیرابزاری را جست وجو می کردند. اما هورکهایمر به راه حل آن ها باور چندانی نداشت و به ناگزیر این بن بست را پذیرفته بود.
هابرماس در بازسازی نظریه ی انتقادی مسیری را انتخاب می کند که نسل اول آن را پیموده بود. او الزامات جامعه ی پسالیبرال، اولویت سیاست بر اقتصاد، اولویت سلطه بر استثمار و انتقال حوزه ی نقد از اقتصاد سیاسی به عقلانیت وبری را به عنوان مقدمات این بازسازی می پذیرد، اما سعی می کند که از محدودیت های نظری پیشینان خود فراتر رود بدین ترتیب که چارچوب مقولاتی ِ نظریه ی انتقادی را از خرد ابزاری که بر الگوی ذهن- عین استوار است به حوزه ی خرد ارتباطی بسط و توسعه دهد که بر الگوی بیناذهنی متکی است.
برای هابرماس خرد ارتباطی درست نقطه مقابل خرد ابزاری است خرد ابزاری وسیله ای است برای دخالت و سلطه بر طبیعت و جامعه، اما خرد ارتباطی تفاهم متقابل بین انسان ها را طلب می کند. و از این رو در برابر شکل ابزاری خرد قرار دارد که هورکهایمر، آدورنو و مارکوزه را به گرداب ناامیدی و یاس فرو افکند. به نظر هابرماس امکان رهایی در ساختارهای تولیدی، طبقاتی و دولت سرمایه داری وجود ندارد چرا که تماما بر اساس منطق ابزاری سازمان یافته اند. این امکان تنها در مناسبات اخلاقی- عملی بین انسان ها و مبتنی بر منطق ارتباطی قابل تحقق است.
پس از این مرور کوتاه، اکنون می توانیم نظرات پوستون را با سایر صاحب نظران نظریه انتقادی مقایسه کنیم: پوستون سخن پولاک را در باره ی تغییرات مالکیت خصوصی و بازار در دوره ی پسالیبرال می پذیرد، اما در چارچوب نقد شیوه ی تولید سرمایه داری باقی می ماند و از مفاهیم خرد ابزاری و ارتباطی و غیره استفاده نمی کند. برای او سرمایه سوژه ی اصلی است، سوژه ای غیرشخصی، ساختار یا کلیتی که منطق خود را بر تمامی اجزایش اعمال می کند و پرولتاریا نیز به عنوان جزیی از این کلیت در هم نوایی با آن عمل می کند و در آن ادغام شده است و کنش و مبارزه او صرفا در حوزه ی گردش و به عنوان فروشنده ی کالای خویش یعنی نیروی کار می تواند تبیین شود. پوستون تلاش می کند که سوژه ی انقلابی را بیرون از مناسبات سرمایه داری جست وجو کند و در این راه به "جنبش های جدید اجتماعی" روی می آورد. اما او نمی گوید که چرا و چگونه است که این جنبش ها می توانند هم چون عامل تحول اجتماعی نقش آفرینی کنند: چرا تضاد این جنبش ها با نظام سرمایه داری در چارچوب خود این نظام قابل حل نیست؟ ظرفیت و امکانات این جنبش ها برای به چالش طلبیدن مناسبات موجود کدام است؟ این جنبش ها حامل کدام مناسبات نوین اند و برای تحقق آن چه امکاناتی در اختیار دارند؟(۴۹)
یادداشت ها:
۱- هال دریپر در"به سوی اصل خودرهانی" به شیوه ی شجره شناسانه نشان می دهد که نگاه مارکس و انگلس به پرولتاریا هم چون سوژه ی انقلابی چگونه شکل گرفت، اما متاسفانه او در باره چرایی این امر بحثی ارائه نمی کند. این مقاله را در دو ماخذ زیر می توانید پیدا کند: یکی در کتاب نظریه ی انقلاب کارل مارکس که توسط حسن شمس آوری ترجمه شده و نشر آگاه آن را به چاپ رسانده است و دیگری در کتاب مارکسیسم، روشنفکران و خودرهانی کارگران که سوسن روستا آن را به فارسی برگرد انده و نشر بیدار آن را منتشر کرده است.
فراسوی سرمایه، مایکل لبووتیز، برگردان فروغ اسدپور.
۲- سوژه ی انقلابی (معرفی و نقد آرای جان هالووی)، برگردان ح. ریاحی.
٣- پوستون علاوه بر اثر فوق در زمینه ی آنتی سمیتیسم و معرفی پیر بوردیو نیز تالیفاتی دارد. شهرت او در واقع به - خاطر نظرات اش درباره ی آنتی سمیتیسم است.
۴- چنان که ملاحظه می کنیم سخن پوستون این است که مالکیت خصوصی مقوله بنیادی در تبیین و " آناتومی" شیوه ی تولید سرمایه داری نیست. بی توجهی به این نکته در دستگاه فکری پوستون، به برداشت های نادرستی از دیدگاه او انجامیده است. از جمله در میان فعالان جنبش چپ کشور ما، که اخیرا آرای پوستون را مورد توجه قرار داده اند، چنین بدفهمی هایی دیده می شود. برای نمونه در نوشتاری از آقای ناصر پایدار، در نقد آرای پوستون، می خوانیم که:"پوستون در تبیین سرمایه به عنوان یک رابطه ی اجتماعی با روش رجوع یک سویه به مجرد مالکیت خصوصی برای آناتومی شیوه تولید سرمایه داری یک سان می بیند". ناصر پایدار، "موشه پوستون و بازاندیشی نقد مارکسی اقتصاد سیاسی"، مجله نگاه شماره ۲۰. پایدار متاسفانه شماری از تر م های مورد استفاده ی پوستون را کاملا مغایر با دیدگاه این نویسنده روایت کرده و مورد نقد قرار داده است. او در جای دیگری از همان نوشته می گوید: پوستون "مدعی است، که برای یک بررسی انتقادی شورانگیز از سرمایه داری نباید بر صرف پروسه ی کار و تولید اتکا نمود". (همان جا، تاکید از ما). این در حالی است که پوستون به نحو افراطی بر عنصر تولید تاکید می کند، تا آ ن جا که سهم عوامل دیگر را به نحو شایسته ادا نمی کند.
۵- عقل ابزاری: عقل یا کنشی که می خواهد با موثرترین(یا به عبارتی کم هزینه ترین) وسیله به هدف مشخص برسد و بیش تر بر چگونگی دست یابی به هدف تاکید دارد تا چرایی آن.
۶- Immanent Critique پوستون از این روش به شکل مبالغه آمیزی استفاده می کند تا جایی که تحلیل هایش به بهای نادیده گرفتن نظریه ی پراکسیس یا به عبارتی تعامل سوژه و ساختار، به سطح یک ساختارگرایی سترون تنزل می یابد.
۷- نقد درون ماندگار یعنی نفی سرمایه از طریق انکشاف امکانات درونی نظام سرمایه داری. گفتنی است که در این باره نیز برداشت نادرست از این مفهوم در دیدگاه پوستون سبب شده است که آقای پایدار در نقد پیش گفته مدعی شود:"پوستون همه ی این حقایق و نوع نگاه مارکس به این واقعیت ها را یک جا در بخش مغفوله ی شتاخت یله می کند و با انتساب یافته های ذهنی متناقض خود به مارکس، اعلام می نماید که نظریه ی مارکسی شناخت سرمایه داری بر پویه ی درون ماندگار سرمایه استوار است!!! نویسنده ی "نقدو تحول تاریخی" ادعا می کند، که برای فهم درست روایت مارکسی نقد اقتصاد سیاسی پورزوازی دست به کار فراروی از نظریه های رایج درک تاریخ به مثابه ی ضرورت یا تصادف است، اما او راه فراروی خویش را از همان مبدا به سمت"پویه تاریخا ماندگار سرمایه" کج می کند و در این رویکرد آن چنان شتاب می گیرد که بن مایه ی ماتریالیسم انقلابی مارکس و کل مبانی تحلیل وی از سرمایه داری را زیر پای خود له می سازد". چنان که ملاحظه می شود آقای پایدار نقد درون ماندگار را"ماندگاری هستی سرمایه" یا "پویه تاریخا ماندگار سرمایه"فهمیده است.
٨- این به معنای آن نیست که در جوامع گذشته همه ی نیازها به طور مطلق توسط واحدهای اقتصادی تامین می شدند، اما رفع این نیازها خصلت محدود داشت و در محل تامین می شد؛ و نیازی به روابط گسترده در مقیاس بزرگ نبود.
۹- زمان، کار و سلطه ی اجتماعی،ص۲۱۹.
۱۰- سرمایه، جلد اول، فصل های ۱۱، ۱۲، ۱٣.
۱۱- Reification
۱۲- پوستون این تضاد را در قالب مقولات زمان به شکل تضاد بین زمان مجرد و زمان تاریخی بیان می کند.
۱٣- سوژه (Subject، Subjekt): قبل از هگل، سوژه در معناهای گوناگونی مورد استفاده قرار می گرفت:
الف-زمینه ی حالت ها و کیفیت های مختلف- سوژه در این معنا از ذات متمایز نیست.
ب-حامل حالت های روانی-سوژه در این معنا به روان(psycke) نزدیک است اما در برابر ذات قرار دارد.
ج-عامل شناسنده که در برابر موضوع شناخت و هم چنین در مقابل ذات قرار می گیرد.
د- فاعل و کنش گر -سوژه در این معنا نیز در مقابل ذات قرار دارد.
ه-فاعل یا مبتدای جمله (حکم)- سوژه در این معنای دستوری یا منطقی دربرابر گزاره قرار دارد.
هگل معنای پنجم را مورد انتقاد قرار داد، و معنای اول را بیش تر برای ذات به کار می برد. اما از معنای دوم،سوم و چهارم برای سوژه استفاده می کند. سوژه به واسطه ی مفهوم تکوین می یابد(سوژه بی واسطه مورد قبول هگل نیست) چون اولا، مفهوم به سوژه وحدت می بخشد. ثانیا، مفهوم اساسا فعال است و در جریان فعالیت خود موجب تمایز سوژه، ابژه، و عام، خاص، فرد می شود. ثالثا، مفهوم در جریان فعالیت خود، وحدت دوباره را برقرار می کند و سوژه از لحاظ معرفتی و عملی از ابژه فراتر می رود.
سوژه با روح چند تفاوت دارد: اول، روح در تقابل با ابژه نیست بلکه آن را در بر می گیرد. دوم، روح در فکر و احساس و عواطف تجلی می کند. سوم، روح در جریان کمال به مرحله بیناذهنی می رسد. هگل وقتی می گوید مطلق هم سوژه است و هم ذات، قصد دارد کاستی های ذات اسپینوزایی را در مفهوم بالاتری رفع کند. او این کاستی ها را چنین بر می شمارد: ذات اسپینوزا برخلاف سوژه نمی تواند وحدت تمایزاتِ بسیار باشد، اسپینوزا توضیح کافی در مورد ظهور عرض های گوناگون از ذات واحد نمی دهد، عرض ها استقلال واقعی ندارند و بالاخره اسپینوزا سازوکار مناسبی برای بازگشت عرض های مستقل به ذات ارائه نمی دهد.
۱۴- ذات(SUBSTANCE; SUBSTANZ) غالبا به سه معنی به کار می رود:
الف-ذات به معنای ارسطویی، به عنوان جوهر یا جنبه ی مستقل قایم به خود و پایدار در برابر عرض (ACCIDANT;AKZIDENZ) جنبه ی وابسته و گذرا مثل ماده ی یک شیی در برابر رنگ آن. اسپینوزا در تعریف علت العلل همین معنی از ذات را مطلق می کند. هگل در بخش"آموزه ی ذات" در کتاب علم منطق همین معنی را در نظر دارد و مارکس در بحث از کالا، پول و سرمایه به عنوان اشکال گوناگون ارزش از همین معنی استفاده می کند.
ب- ذات به معنای محتوی در برابر شکل، به عنوان جنس و ماده ای که شیی از آن به وجود آمده است در مقابل شکل آن، مثلا پارچه و لباس. مارکس این معنی را در فصل اول از جلد اول کتاب سرمایه برای کار مجرد به عنوان ذات ارزش به کار می برد.
ج- ذات به معنای ذات در برابر پدیده، یا به عبارتی شیی آن چنان که هست در مقابل شیی آن چنان که برای ذهن شناسنده ظاهر می شود. هگل ذات را به همین معنی در کتاب "پدیدارشناسی" به کار می برد و مورد انتقاد مارکس قرار می گیرد. به نظر هگل برای حل این تضاد، سوژه باید ذات را هم چون دیگرِ خود، چونان پاره ای از خود که از او بیگانه شده است، دربر بگیرد و از آن خود کند. مارکس حل این تضاد را در پراکسیس به عنوان واسطه و پیوند در وحدت این دو قطب می داند. مارکس در خانواده مقدس در نقد هگل معنای اخیر (ج) را در نظر دارد و در نقل قول مورد مراجعه پوستون از کتاب سرمایه معنای اول (الف) را. پوستون این اختلاف را در نظر نمی گیرد و به این نتیجه می رسد که مارکس در دوران کمال فکری خود انتقادش به هگل را زیرپا گذاشته و نظر هگل را در مورد هم سانی سوژه و ذات پذیرفته است. در تهیه مطالب بالا از منابع زیر استفاده شده است.
INWOOD;M:A HEGEL DICTIONARY: LONDON۱۹۹۲.
COBBEN;P; HEGEL-LEXIOCON:DARMSTADT;۲۰۰۶.
۱۵- خانوده مقدس، کلیات آثار به انگلسی، جلد ۴، ۱۹۷۵، لندن.
۱۶- کاپیتال( جلد اول) کارل مارکس، حسن مرتضوی، ص ۱٨۴.
۱۷- نظریه مونیستی تاریخ، پلخانف، چاپ مسکو، ۱۹۵۶، ص ٣۵.
۱٨- در روند انتخاب نظام قانونی جدید، نقاط قوت و ضعف سه آیین نامه قانونی معتبر بعد از دوران روشنگری، یعنی قانون عمومی ایالت پروس(۱۷۹۴)، آیین نامه ناپلئونی (۱٨۰۴) و کتاب قانون مدنی اتریش(۱٨۱۱) مورد مقایسه قرار می گرفت.
۱۹- مجموعه آثار مارکس و انگلس، جلد ۱، نقد فلسفه ی دولت هگل ، ص ٣۱٣.
۲۰- این سخن به این معنا نیست که مارکس تمام و کمال با نظرات مطرح شده از طرف مکتب تاریخی حقوق موافق بود. او با خردستیزی و پذیرش محافظه کارانه سنت ها و رسوم از طرف این مکتب برخوردی انتقادی داشت. مراجعه کنید به بیانیه فلسفی مکتب تاریخی حقوق(۱٨۴۲) در نقد گوستاو هوگو از پیشگامان این نحله.
۲۱- APPROPRIATION.
۲۲- "سرمایه به مثابه ی سرمایه های بسیار وجود دارد و فقط به مثابه ی سرمایه های بسیار می تواند وجود داشته باشد". مارکس، گروندریسه، ص ۴۱۴.
۲٣- برای اطلاع بیش تر از انتقاداتی که بر مارکسیسم سنتی وارد شده است، مراجعه کنید به:
Smith;M. Invisible leviathan. Torento.۱۹۹۴.
Freeman; A.and G.Carchedi (eds). Marx and non-Equilibrium.Aldershot.۱۹۹۶.
-۲۴ aposterori
۲۵- سرمایه جلد اول، مجموعه آثار مارکس و انگلس، جلد ۲٣، ص ۱۰۴.
۲۶- Körperliche Organisation der Menschen.
۲۷- Körperliche Anlage.
-۲٨ برای توضیح بیش تر مراجعه کنید به:
Fracchia, joseph. “Beyond the human-nature Debate“.Historical Materialstm,Vol ۱٣,no۱,۲۰۰۵.
۲۹- vorgefundenenen Naturbedingungen
٣۰- geoloische
٣۱- oro-hydrographische
٣۲- klimatorische
-٣٣"سرمایه" بر خلاف"روح مطلق"، سوژه ای غیرآگاه و محدود به یک دوره ی مشخص تاریخی است نه کل هستی.
٣۴- پوستون،ص ص ٣۲۰-٣۱۷.
٣۵- گروندریسه، مارکس،۱۹۷۴، ص٨۴٣ و ص۲۷۱.
٣۶- دیالکتیک جدید و مارکس ، کریس آرتور،۲۰۰۲. و مقاله ی دیوید مک نلی در همین مجموعه.
٣۷- فراسوی سرمایه، مایکل لبووتیز، برگردان فروغ اسدپور.
٣٨- سرمایه، کارل مارکس،
٣۹- نگاه کنید به اکولوژی مارکس، اثر جان بلامی فوستر که به کوشش اکبر معصوم بیگی به فارسی برگردانده شده و نشر دیگر آن را به چاپ رسانده است.
Marxism and Ecological Economics: by Paul Burkett ۲۰۰۶.
-۴۰ Abstract universality
-۴۱ Particular
-۴۲ Concrete universal
۴٣- در واقع مارکس این اصطلاح ها را برای "ارزش" به کار می برد و نه "سرمایه"، اما با اندکی تسامح و در نظر گرفتن این که سرمایه خود ارزشِ ارزش افزا است، می توان سخن پوستون را پذیرفت.
۴۴- نگاه کنید به مقاله پیتر هادیس در همین مجموعه.
۴۵- فرانتس نویمان برخلاف پولاک، بر این نظر بود که مناسبات سرمایه داری تغییرات چندانی نکرده است و بازار و رقابت هم چنان نقش عمده ای در اقتصاد دارند.
۴۶- این تردید و تغییر نظر در مورد سوژه ی انقلابی که در ۱۹۴۰ به صورت نشانه هایی در یادداشت ها، نامه ها و مقالات آدرونو به چشم می خورد در ۱۹۴۲ در مقاله ی "تاملی در باب نظریه ی طبقاتی" بیانی صریح و روشن پیدا کرد و در مینیما مورالیا(۱۹۵۱) به نظری جاافتاده تبدیل شد.
۴۷- خرد و انقلاب، هربرت مارکوزه، محسن ثلاثی، نشر نقره، ص۴٣۰.
۴٨- مارکوزه در سال های ۹-۱۹۵٨ و ۲-۱۹۶۱ در حین کار بر روی کتاب انسان تک ساحتی در پاریس تدریس می کرد. او در همان هنگام با گروهی به نام آرگومنت در تماس بود که نشریه ای نیز به همین نام منتشر می کردند. این گروه درباره ی جوامع پیشرفته ی صنعتی و جایگاه و نقش طبقه کارگر تحقیق می کرد. از معروف ترین چهره های این گروه می توان سرژ ماله صاحب اثر"طبقه کارگر جدید"(پاریس ۱۹۶٣) و ژیلبر سیموندون صاحب اثر"شیوه ی وجود وسایل فنی"(پاریس ۱۹۵٨) را نام برد که هر دو نفر در شکل گیری نظرات او تاثیر قابل ملاحظه ای داشتند و در "انسان تک ساحتی" به آن ها اشاره می کند.
۴۹- بررسی جامعه شناختی از وزن و اهمیت طبقه کارگر در جامعه سرمایه داری معاصر و لایه بندی های درون آن؛ و برخورد تاریخی پیرامون مبارزات تاکنونی طبقه، و مناسبات آن با طبقات دیگر از زمره ی مسایل با اهمیتی هستند که پرداختن به آن ها را به فرصت دیگر موکول می کنیم.
برخی از منابعی که در تهیه این مقدمه استفاده شده اند:
Symposium on Moishe Postone's 'Time, Labor and Social Domination' Historical Materialism Volume ۱۲, Number ٣, ۲۰۰۴..
Fracchia, joseph. “Beyond the human-nature Debate“.Historical Materialstm,Vol ۱٣,no۱,۲۰۰۵.
Smith;M. Invisible leviathan. Toonti.۱۹۹۴.
Freeman; A.and G.Carchedi (eds). Marx and non-Equilibrium.Aldershot.۱۹۹۶.
INWOOD;M:A HEGEL DICTIONARY: LONDON۱۹۹۲.
COBBEN;P; HEGEL-LEXIOCON:DARMSTADT;۲۰۰۶.
Christopher J. Arthur, The New Dialectic and Marx''s Capital.
Time, Labor and Social Domination: A Reinterpretation of Marx's Critical Theory, New York and Cambridge: Cambridge University Press, ۱۹۹٣.
MARX.MEW. BAND ۱. S ٣۱٣.
"Critique, State, and Economy" in Fred Rush (ed.) The Cambridge Companion to Critical Theory, Cambridge: Cambridge University Press, ۲۰۰۴.
"Lukács and the Dialectical Critique of Capitalism," in R. Albritton and J. Simoulidis, (eds.), New Dialectics and Political Economy, Houndsmill, Basingstoke and New York: Palgrave Macmillan, ۲۰۰٣.
"Contemporary Historical Transformations: Beyond Postindustrial and Neo-Marxist Theories," Current Perspectives in Social Theory. Vol. ۱۹, ۱۹۹۹. Stamford, Conn: JAI Press Inc., ۱۹۹۹.
"Rethinking Marx in a Postmarxist World," in Charles Camic (ed.), Reclaiming the Sociological Classics. Cambridge, Mass.: Blackwell Publishers, ۱۹۹٨.
"History and Critical Social Theory," (Review essay on Jürgen Habermas, The Theory of Communicative Action) in Contemporary Sociology. Vol. ۱۹, No. ۲, March, ۱۹۹۰.
منابع فارسی
خرد و انقلاب، هربرت مارکوزه، محسن ثلاثی، نشر نقره.
اکولوژی مارکس، جان بلامی فوستر، اکبر معصوم بیگی، نشر دیگر.
فراسوی سرمایه، مایکل لبووتیز، برگردان فروغ اسدپور.
خانوده مقدس، کلیات آثار به انگلسی، جلد ۴، ۱۹۷۵، لندن.
کاپیتال، جلد اول، کارل مارکس، حسن مرتضوی، آگه.
کاپیتال،جلد دوم، کارل مارکس، ایرج اسکندری.
نظریه مونیستی تاریخ، پلخانف، چاپ مسکو، ۱۹۵۶،
گروندریسه، کارل مارکس، باقر پرهام و احمد تدین.آگه.
|