اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۹ ارديبهشت ۱٣٨۹ -
۹ می ۲۰۱۰
راستی در کشور استبداد زده ما آیا روزی امکان بخشیدن و فراموش کردن این همه جنایت هست؟ بخشیدن این همه خونهای پاک بر زمین ریخته شده، بخشیدن این همه غنچه های پرپر شده ، بخشیدن این همه آرزوهای برباد رفته، بخشیدن این همه جوانی های جوانی نکرده ، بخشیدن این همه سروها ی بر خاک افتاده ، خدایا در این بهار وحشت بداد خانواده های دردکشیده و دردمند که شاهد از دست دادن تمام سرمایه زندگی شان هستند برس.
امروز هوای پاریس ابری تر و غم انگیزتر از روزهای قبل است. آنچنان دلم گرفته است و آنچنان بغض گلویم را که نمی دانم چه می خواهم بنویسم. می دانم که همه مثل من در سوگ این خونهای ریخته شده عزادارند. بیشتر از هر زمانی با مرگ فرزاد کمانگر و چهار زندانی سیاسی نمی دانم چرا تمام خاطرات تلخ تلخ دردناک سالهای اوایل انقلاب برایم تداعی می شود. براستی تاریخ کشور ما تاریخ تکرار درد و رنج است. بارها به عکس مادر فرزاد کمانگر نگاه می کنم. مادری با لباس محلی که قاب عکس فرزند برومندش را در دست گرفته است. احساس نزدیکی زیادی با او دارم. چقدر این عکس برایم آشنا است. مادری مثل مادرهای لرستان، ذهنم به دور دست ها می رود زمانی که در اوایل انقلاب بدنبال کشته شدن سیامک اسدی چریک فدایی در درگیری، در مراسم عزاداری اش در لرستان تعداد زیادی از بچه های چپ را دستگیر و بعدا اعدام کردند. زمانی که اولین حمله های گسترده به نیروهای چپ شروع شد، زمانی که سازمان ما ضربه خورد، زمانی که بهترین یاران ما را دستگیر و زیر شکنجه های وحشیانه بردند. یادم می آید وقتی در کشتار ۶۷ خبر کشته شدن هبت و دیگر رفقا را شنیدم، بقدری غم از دست دادن آنها سنگین بود که یقین کردم که هرگز ما با این همه کوله بار رنج و درد کمر راست نخواهیم کرد. بازهم در خاطرات سالهای قبل می روم. این قاب عکس دست مادر فرزاد برایم آشنا است، کجا او را دیده ام، یادم آمد قاب عکس هبت است در دست مادرش، وقتی پاریس بود عکس هبت را که ما در قاب گذاشته بودیم هربار برمی داشت و غبار روی آنرا می گرفت و بعد برایش به زبان محلی مویه می خواند. و من هربار برای اینکه اشک مرا نبیند از اطاق بیرون می رفتم. کاش امروز من تنها بودم تا در خانه گریه که نه، زار بزنم. چطور می تواند خانواده ای، مادری بتواند زندگی کند، زمانی که می داند فرزند دلبندش در زیر وحشیانه ترین شکنجه هاست. چطور می توان این همه رنج را تاب آورد. چطور می توان زنده بود و روزی صدبار مرگ را زندگی را کرد. من زبانم لال حتی تصور آنرا هم برای خودم نمی توانم بکنم. بازهم به سالها پیش می روم، من مادری را یعنی شیرزنی را می شناسم که با وعده آزادی تنها فرزند پسرش او را برای ملاقات خواستند در حالی که همان موقع فرزندش را کشته بودند. این مادر برایم تعریف می کرد که فکر کردم می خواهند رضا را آزاد کنند یعنی این طور گفته بودند وقتی کلاشینکف بدستها خنده کنان به پیشوازم آمدند و خبر کشته شدن او را دادند خواستم او را برای آخرین بار ببینم، هنوز تن اش گرم بود و جای گلوله ها تازه، در برابر من و پدرش جنازه اش را در وانت بار انداختند و... راستی مرزی برای تحمل رنج و درد هست؟ راستی مادر تو روزی می توانی ببخشی؟ مادر فرزاد و فرزادها، مادرانی با قلبهای پاره پاره شده، مادران رنج، مادران درد، روزی می توانند ببخشند؟ در کشور بلا دیده ما روزی می توان از آشتی صحبت کرد؟
شهرزاد
۱۱ اردیبهشت ماه ٨٨
|