زندانی ِ آزاد و آن زمان ها ...
دو سروده از ویدا فرهودی
ویدا فرهودی
•
با شعرترین شعرش در این شب بورانی
در نفی زمستان است، آن گونه که می دانی
خواهد که به هم ریزد، خاکستر نسیان را
با شعله بیامیزد، هر چند که زندانی (از زندانی آزاد)
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲٣ ارديبهشت ۱٣٨۵ -
۱٣ می ۲۰۰۶
● زندانی ِ آزاد
با شعرترین شعرش در این شب بورانی
در نفی زمستان است، آن گونه که می دانی
خواهد که به هم ریزد، خاکستر نسیان را
با شعله بیامیزد، هر چند که زندانی
زندانی ِ آزاد است، آزاد چنان عصیان
با او شده زندانبان، مبهوت ِ" ِچه می دانی"!؟
رویای رهایی را، از خواب به در کرده
کا بوس هــَرَزگاهش، بالیده به طغیانی!
بر آینه می بیند رخسار نگونش را
از خویش گذر کرده، بی هیچ پشیمانی
خواهد که رهی یابد،آن سوی تر از شاید
هر چند که چشمانش، خسته اند ز حیرانی
در ژرف گلوگاهش، بس کوشش فریاد است
در خامشی اش خفته، صد نعره ی طوفانی
پرهیز کن از حرف و فریاد شو همواره
تا نفی زمستان را گویی تو به عریانی!!!!!
ویدا فرهودی
اردیبهشت ۱٣٨۵
● آن زمان ها ...
آن زمان ها زندگی از آرزو لبریز بود
خنده آزاد از هجوم کهنه ی پرهیز بود
پنجره از مشرق شوریدگی ها می شکفت
بس که رویا دم به دم، زیبا و شورانگیز بود
شام ها، چون اختران، چشمک زنان می آمدند
کوچه ی باریکمان از پچ پچه لبریز بود
پچ پچ یاران صادق ،بوی خواهش های ناب
می تراوید از فضا، عطرش چه سکرآمیز بود
چون بهاری جاودان، از کوه تا دامان کویر
سبز می شد ،عاشقی، حتا اگر پاییز بود!
دیو از افسانه ها هرگز نمی آمد برون
در شهامت شهر ِ رستم، بودنش ناچیز بود
ناگهان اما به نیرنگی نوین بیرون جهید
اهرمن، آخـِر کنون، از نطفه ی چنگیز بود!
عشق را گردن زد و شوریدگی را حبس کرد
کینه بارید و عدوی زندگانی نیز بود!
دارها سر بر کشیدند، آسمان بی رحم شد
گر چه عاشق همچنان بیگانه از پرهیز بود
شعرهم شب تاب شد، روشن کند تا ماجرا
در هراس اما شب از آن پرتو نا چیز بود
خون گرفتش چشم، از خشم دیوانه شد
دیو ِ پیر، آخـِر، ز ننگین تیره ی چنگیز بود!
ویدا فرهودی بهار۱٣٨۵
|