"ـ بوی آدمیزاد می آید، آمد."
یادداشتکی بر گوشه ای از گستره ی "کتاب وحشی" ی حسین شرنگ
مه ناز طالبی طاری
•
زیبایی در کلام، زیبایی و لطافت در ریتم، و در ساختمانی که در نهایت درهم ریختگی ظاهری، از انسجامی کامل برخوردار است ... و تداعی تصاویر نوین، که قادرند با ژرفا و تازگی شان خواننده را از دست بندهای پوسیده ی زبانی برهانند و از "راه راست" بدر کنند، به! چه فریب دل انگیزی ...
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۴ خرداد ۱٣٨۹ -
۲۵ می ۲۰۱۰
"پرواز می توانستم
آسمان نمی دانستم
آسمان دانم
پرواز نتوانم "
یادداشتکی بر گوشه ای از گستره ی "کتاب وحشی" به حسین شرنگ عزیز
مه ناز طالبی طاری - ماه مه ۲۰۱۰ - برلن "ـ
بوی آدمیزاد می آید، آمد."
اینچنین زبان می گشاید، کتاب جادوی وحش حسین شرنگ، بی آنکه بی درنگ راز بگشاید. پیگیرانه و سازش ناپذیر، تمدنِ فرزانه ی منظومه ی شمسی را دست به سر کرده و فاتحانه سحر آن را از آنِ خود می سازد: "حالا دیگر یکی از ما شده ای" ... و بدین ترتیب افسانه ی آفرینش را از نو می دوزد، از نو نقاشی میکند، می سراید، از نو بر کتیبه های هستی نقش می کند، با آبِ حیوان ... چه، منظومه ی زمینی او را حیوانی زیبا و دانا در آخرت ایستاده، و آسمانِ بی انتهایش را هم اوست که پاس می دارد، چرا که "از پسرِ انسان که آبی گرم نشد." ... اما آیا خود این حیوان، واقعا تا کجا زمینی ست؟ و زمینش، آن زمینی که بر روی آن راه ... نه!، که بر فراز آن پرواز می کند، از جنس کدام منظومه ی نامنظوم است؟ که در باغ زبان وحشی اش حروف، جام هایی می شوند سرشار از شهد شکوفه های اندیشه، لبریز از می نابی برای حس بی حسی در برابر نزول آیه های کرگدنی، و ... اینهمه می رود تا میلاد ظهور خرد در درد ... می نابی، که طنزهای وحشی، و کشف رازهای این "دازاین" را به آنها که دیگر فیلسوفانه و با لبخندی در میان اشک ها به ماهیتِ فیزیکی و متاییِ گریه فکر نمی کنند، می نوشاند، آنها که دیگر گریه نمی کنند، یا در یک "کداک مومنت" جاودانه میخ نمی شوند ... عکس نمی گیرند، آنها که عکس گرفتن را ترک کرده اند ... او جام های شرنگی اش را با آنها درمی کشد، به سلامتی شیطان، جل الخالق ...
"در باز شد کسی نیامد
یا آمد و کسی ندیدش "
...
"حرفی سرِ زبانم بود
می گفتم
دهانم آوار می شد
نمی گفتم
زبان ام از یاد می رفت
هنوز غروبِ غاری
از پیش از اختراعِ خط
می نالد در من "
کوبیسم ادبی ست یا آکمه ایسم روسی، سمبلیسم یا سوررئالیسم فرانسوی؟ یا هیچکدام؟ شاید تنها دستورالعمل های خالص شرنگی برای آن همان منطق های بی منطق، منطق آن طوطیان کم گوی، پر نغز و با-بی مغز، و برای همه ی آن باقیمانده های یاغی که پس رعشه های اندیشوی را پیاپی می لرزند، و دردهای شیرین و لاعلاج زبان را تحمل می کنند و می نویسند ... این تصاویر شبه کوبیستی در پرسپکتیوهای متفاوت قاچ قاچ می شوند. شرنگ این قاچ قاچ ها را میکس می کند، در ابتدا، هم وانمود می کند که آنها را فقط سراسیمه، سر به هوا و سر در گم دوباره کنار هم چیده، و هم اینکه پرسپکتیو هر یک از این قاچ ها را، تنها در کمال بی ربطی کنار آن دیگر نشانده. اما دیری نمی گذرد که این "ادعا" برای خواننده به یک شوک، که گذراست، تبدیل می شود. او به عمد یک تصویر ظاهرا نامنسجم و نامرتبط می سازد، و در آن واحد با مهارت و تردستی خاص زبانی اش، بیننده و خواننده را بی درنگ وادار می کند که دیگر منتظر هیچ دستوری نشوند، خود فعال شده و این پازل ها را در ذهن خود آنگونه کنار یکدیگر بچینند، که یک تصویر "درست" در وجود آید. اما هدف واقعی او از این همه آتش بازی چیست؟
"باید برگردم! چیزی در آغازم جا مانده! ... "
شاید در درجه ی اول برایش همان مهم باشد، که اعتیاد "نرمال" و طبیعی خواننده به تصویر سازی - به مفهوم فیکس کردن واژه ها در تداعی های فیکس و شناخته شده - را مخدوش کند، از هم بپاشد، تا خواننده دیگر براحتی، بلافاصله پس از خواندن یا همزمان، امکان و توان دستیابی به تصویرسازی را یا نداشته باشد، یا بزودی از دست بدهد و مجبور شود در واژه ها و در رابطه ی میان آنها تعمق و تفکر کند. به عبارت دیگر آنها را از نو برای خود بسازد و بپردازد، همان قاچ قاچ های - در نگاه اول - بهم نامربوط را آگاهانه تر دریافت کند، حس کند، اندیشه کند ... خوب که بنگریم، می بینیم، این همان کاری ست که شرنگ با خودش هم می کند، با خود هم آن کند که ما را نیز به آن دچار و وادار ... کلمات و حروف به ظاهر آشنا را با غرشی شرنگی تکه تکه می کند، از هم می درد، و بعد مونتاژشان می کند، کلمات و جملاتی نوین می سازد که ظاهرا ربط قبلی به هم را ازدست داده اند، اما یک تصویر زنده، جدید و فیکس ناشدنی را بدست میدهند.
"دالِ مادر اگر بیفتد
مارِ شاخدار می آید
نیش می زند به ریشه ی رگ ها "
این جادوی شرنگی نه مد است، نه مد شدنی، و نه به مفهوم عامش مدرن است! این دیگر آن مد جدیدی نیست که بسیاری قاریان و قلمزنان قار قار کنان به آن دست یافته و طوطی وار با سر هم کردن بی ربطیات به هم، "مدرن نویسی" کنند. برخی، واژه ها و مضامین را بصورت بسیار مدرن تکه پاره می کنند و همانطور جنازه وار دوباره روی هم می ریزند. تنها اتفاقی که آنجا می افتد سردرگم کردن خواننده ی بیچاره به طرز وحشتناک سفیهانه ایست. که البته در قیاس، چنین متونی فقط بیچاره وار می خواهند هر طور شده "مدرن" خوانده شوند ... راز - انزوا نه! - راز "تنهایی" شرنگ اما در آن است که می داند با آن تکه تکه ها چه می کند، یا بهتر بگوییم، اصلا از همان آغاز میداند، چرا اصلا تکه پاره می کند ... شرنگ با مونتاژکاری دایم، عطر نهفته در حروف، کلمات و جملات را با مهارت به دفعات استخراج می کند. برای او تکرار، تکرار نیست، تنها گام بعدی ست در سفر به ژرفای کلمات. او ذهن خواننده را با تداعی ها و تصاویر نوین، بیدار می کند، زنده نگه می دارد، آشنا و دوست می کند، دست زبان را در دستهایشان می گذارد ... دوباره، و دیگر بار ...
برف باریده"
شمرده شاخ هایم را
برف باریده
بافته دم هایم را
برف باریده
جویده سم هایم را
برف باریده
خورده پوزه هایم را
برف باریده "
برده زوزه هایم را
گاه آنچه که در میان برخی واژه های او به نظر آشنا می آیند، جوجه هایند، و شمردن آنهاست، که در ابتدا ذهن خواننده را فورا و مستقیم به یاد همان ضرب المثل معروف می اندازد. اما او مجال نمیدهد که آن تصویر فیکس شده، این بار نیز طبق معمول در ذهن خواننده فوری فیکس و پولارویدی تداعی شود. فورا پس از آنکه مزه ی آن را بر نک زبان زنده کرد، تصویر را می شکند، آنوقت دیگر این جوجه ها نیستند که آخر پاییز شمرده می شوند، بلکه این زندگی ست که تخم هایش را می شمارد، و این مرگ است که جوجه هایش را می شمارد، و یک، که صفرهایش را، و صفر، که بیهودگی هایش را ... و باقی نیز به شمارش می افتند و می شمارند و ... در شمارند ... زیبایی در کلام، زیبایی و لطافت در ریتم، و در ساختمانی که در نهایت درهم ریختگی ظاهری، از انسجامی کامل برخوردار است ... و تداعی تصاویر نوین، که قادرند با ژرفا و تازگی شان خواننده را از دست بندهای پوسیده ی زبانی برهانند و از "راه راست" بدر کنند، به! چه فریب دل انگیزی ... آنچه که در این میان از اهمیت بسزایی برخوردار می شود، آنست که: هر "من" خواننده کتاب را کاملا متفاوت از "تو" خواننده می خواند. البته نه به مفهوم بدیهی آن، که هماره برای همه ی نوشته ها و همه ی خوانندگان صادق است! نه! شاید اصلا هدف شرنگ این باشد که آن برداشت ذهنی، تصویری و حسی از متن، در ذهن هر خواننده از دیگری متفاوت شود، و اینکه "من" چگونه رابطه ی نوین میان جوجه و شمردن را به مفهوم جدید مرتبط کنم، راهی شود که بدلیل وجود شرایط جدید "تو" دیگر نروی، و نمی روی، و برعکس. شاید بتوان این برداشت را کرد که آن "دام" نخستین، یعنی استفاده از واژه ها و مفاهیم از قبل آشنا، عملی ست که کاملا آگاهانه صورت می گیرد، تا در ابتدا آن خواننده ی به مفاهیم از پیش آشنا، حین خواندن این نوشته ی جدید، همان راهی را برود که تا حال می رفته، اما بعد بزودی و ناگهان متوجه این شرایط عجیب و جدید شود، و خود شروع به شکستن کند، اجبارا در ادامه ی راه مجبور می شود آن راهی را برود، که تا حالا نمی رفته ... تا شاید "شناخت" صورت گیرد!؟ ... اندیشه کردن از راه "نفی "!؟
گردِ خورشید"
اندیشه است و اندیشه
وقت ندارد
وقتِ مرگ ندارد "
گویی می خواهد هر طور شده تفاوت های میان خوانندگانش را برجسته تر کند، بر تفاوت ها تاکید می کند، آنها را آشکار می کند. اما به این بسنده نمی کند. در ابتدا "من" و "تو" را از آنچه که تا به حال عرف و معمول بوده جدا کرده، و بعد از آن هر کدام از ما را از خودمان نیز جدا می کند. فانتزی ها و تداعی هایمان را از آنچه که تا به حال برای ذهن و اندیشه مان شناخته شده بودند، و ظاهرا من و تو را حتا به هم "پیوند" می داده اند، می کند، جدا می کند - و از آن شناخته شده ها، آن "دانش های ذخیره" شده و اندوخته و بخشا گندیده، دور می کند، متفاوت می کند ... می رهاند ... همان اندوخته هایی که اغلب پایمان را به گل می نشانند، و خودمان را از خود دور می کنند، به جای اینکه رهنمایمان باشند ... رهایمان کنند ... "ـ بیا تا جاودانه در یک "کداک مومنت" میخ شویم کنارِ خود ناشناس و فرمول معروف e=mc۲ " براحتی می توان در اینجا مدعی آن شد، که این امر طبیعتا همواره در حین خواندن هر نوشته ای، بدلیل متفاوت بودن ما از یکدیگر صورت می گیرد، اما خواننده ی هشیار به زودی در می یابد که، تفاوت در اینجا از نفس و کیفیت به مراتب متفاوت تری برخوردار است. این نوع مونتاژ کردن حروف، کلمه ها و جمله هایی که از آن تکه تکه ها در ذهنمان می سازیم به همان دلیل متفاوتند، که اندیشه ی برآمده از خواندن اینچنین متنی نیز ... به این ترتیب نوشته به نوعی به یک پارتیتور تبدیل می شود، که هر خواننده ی آن، با ساز آگاهی و اندیشه ی خویش در آن زندگی میدمد و آن را می نوازد. هر فرد آزاد است، از آن موسیقی خود را بسازد. اینجاست که براحتی میتوان عشق نویسنده به خواننده اش، به استقلال و فردیت او را - با وجود ظاهر سخت گیر، گاه دیوانه و غرنده اش - بروشنی دید و احساس کرد.
"وقار
وقار
وقار
کلاغ ها همه عصا قورت داده اند
قار
قار
قار
قاریان همه کلاغ قورت داده اند "
آن عکسی که خواننده در حالت عادی و کلاسیک، از یک متن ادبی - از کلمه ها و جمله های آن - در ذهنش می گیرد، در اینجا ناگهان مخدوش می شود. واژه ی وقار که در حالت عادی الزاما کلاغ را تداعی نمی کند، در اینجا با او به شدت درمی آمیزد، به جای گوشش، زبان کلاغ می گیرد، و او را بهمراه آوازش می آورد می گذارد وسط واژه ی وقار، و با یک عصا ی قورت دادنی به خوردمان می دهد. به شوک اولیه که مسلط شدیم، دیگر خودمان راه می افتیم و قار قارش را میان راه به قاریان می رسانیم، و آزاد می شویم ... می دانیم که از دلمان می گوید. آوای قاریان نفرین شده را قار قار تداعی می شود، کم کم موضوع دیگر آنقدر روشن است که جای هیچ پرسشی نمیگذارد: قاریان همان آنانند که باید قاعدتا جملگی کلاغ خورده باشند. در اینجا قادر می شویم قار قار را از کلاغ جدا کنیم و سر جای شرنگی خودش بنشانیم ... خواندن تازه می گردد، تصویر می توفد و خیال آسوده می شود ... شرنگ، پنهان از نظرها به خواننده اش وعده ی رهایی می دهد. در ابتدا، دستش را می گیرد، تا از راه باریکه های تیز زبانی اش - حتا اگر به سختی - اما بگذرد، گاه می غرد و می توفد، گاه دستش را رها می کند ... و بعد دوباره با رسیدن به آن پل هایی، که از پیش برایش ساخته و تدارک دیده، لبخند پر شیطنتی می زند و باقی راه را به انتخاب خود خواننده وامی گذارد. یکی از شرط های مهمش برای پیدا کردن راه آن است که، خواننده حاضر باشد، و قادر باشد خواندنش را از "زمان" خالی کند. لازمه ی نزدیکی به دنیای اندیشه های او، رها شدن از "دام"، فشار و تعصب زمان است. او خود از پیش، زمان را از نوشته هایش، و نوشته هایش را از بند او آزاد کرده، و می داند که خواننده نیز دیر یا زود مجبور خواهد بود خود را از بند آن برهاند. دوستی او نیز با خواننده اش به همین دلیل است که از جنس رهایی ست، و نه چسبناک! به میانه های کتاب که میرسیم، دیگر آن خواننده ی اول نیستیم. دیگر او نیستیم که احتمالا تصمیم گرفته بود یک "کتاب جالب، شیرین و بامزه" بخواند. خواننده دریافته که آن عکس های همیشگی دیگر براحتی قابل گرفتن نیستند، تار و خراب شده اند، با رنگهای درهم و خطوط غیر قابل تشخیص ... و آن پرنسیپ ادبی قدیمی و همیشگی هم دیگر در اینجا کارآیی ندارد، ذهن دیگر قادر به عکاسی نیست، و برای لحظاتی، اگر تمرکز خود - که آن عادت های همیشگی و دوربینی معمولا متلاشی اش می کنند - را بدست نیاورد، نوعی ترس ناشناخته در ذهن معتادش پدید می آید، که گویی می خواسته او را برای لحظات اول کاملا از درک نوشته عاجز کند، اما به محض تسلط مجدد بر اوضاع و تلاش برای متمرکز کردن آنچه که می توان آن را آگاهی و دانش قبلی و واقعی خواننده - همچنین به خودش - دانست، در ذهن او یک نوع ارتباط جدید و نو - بخشا هنوز ناشناخته - با واژه ها و با واقعیت متن پیش رو در وجود می آید.
"به شوالیه "دست"
و ترس بود
سایه ی سفید ترس که
گربه را شیر داد
شیر کرد
در کِرم دمید
اژدها شد
و واژه در خود غوطه زد
سر از خدا درآورد "
جمله ها نیز یک رابطه ی دیگری با واقعیت برقرار می کنند. اصلا خودشان هم دیگر نمی خواهند از واقعیت بیرون عکس بگیرند یا آن را کپی کنند، می خواهند به جای آن، واقعیت خودشان را بوجود آورند. نوشته ها دیگر نمی گویند: "آنجا یک ماشین آبی پارک شده است، و یک مرد که کلاه به سر دارد، در حال پیاده شدن از آن است." نه! بلکه برای نمونه از چرخ خیاطی و چتری صحبت می کنند، که کنار هم روی میز جراحی خوابانده شده اند ... و بقیه ی ماجرا را، به خواننده واگذار می کنند. این دیگر خود اوست که تصمیم می گیرد با این داده شده ها و با شرایط موجود چه کند، از اینجای کار به بعد دیگر به خواننده مربوط و واگذار می شود ...
"پشتِ سر حیوان
پلکِ حادثه می پرد
رویِ مژگانِ لحظه
پروانه از هوش می رود
تخم هایِ ناشناسِ دو لانه
وُول می خورند بی تابِ بازی"
آنچه که در این میان اما برای خود نوشته اهمیت پیدا می کند، آنست که، جراحی شدن، و تکه تکه شدنش دیگر فقط در خود متن نیست که به وقوع می پیوندد - تنها به این مفهوم که نوشته حاوی واژه ها و جمله های ظاهرا به هم نامربوط است - بلکه خود تک تک این جمله ها - که بلحاظ گرامری هنوز درستند، و جمله اند - اگر خوب بنگریم، یا در معنا و مفهوم خود به کل شکسته اند، یا حداقل ترک برداشته اند.
"پشتِ سر حیوان
پلکِ حادثه می پرد
رویِ مژگانِ لحظه
پروانه از هوش می رود"
قسمت ها و تکه های مختلف جمله - گر چه بلحاظ گرامری درست به هم وصل شده باشند - در مفهوم عادی و عام به هم نمی خورند، همانند خود جمله ها ... و این گویای آن است که، آن دایره ای را که شرنگ در ابتدا شروع به کشیدنش کرده، نهایتا تمام و کمال می بندد. آنچه که بر سر واژه ها و جمله ها آورده بود، بر سر مفهوم نیز می آورد، نه تنها وقار قاچ قاچ شده قار می شود، بلکه قاریان هم به قار قار می افتند، و جنگل مفاهیم به هم درمی شکند ... شاید بتوان گفت که در اینجا شاهد نوعی شرنگ ایکونوکلاست می شویم، شاعری تصویر شکن! ... شاهد در هم شکستن جنون تصویر ها، در هم شکستن این شمایل قدیسان می شویم، که گاه حتا با تیشه هم نمی شود خردشان کرد. آنجا که تصاویر تلاش در نوشتن دارند و می خواهند برای ما اندیشه کنند، خردشان می کند ... جمله ی نوین، اندیشه و استعاره های منعکس در شمایل - تا به حال مقدس - را می شکند، اندیشه های تصویری کهنه را، و تصاویر و عکس های "اندیشه ی از پیش تعیین شده" را خراب می کند، تخریب استعاره های معمول با قدرت تمام! ... و اندیشیدن خرواری از این خرده پاره ها را به ما وامی گذارد ... "دل، ترانه ی هندی، دهان، دیوار چین، انفجارهای نخستین، زبانه های محال و کندوی زبان" ... بفرما، نوش جان! اینجاست که لذت با خواندن یکی می شود:
"دلم ترانه ای هندی بود
دهانم ادامه ی دیوار چین
آنجا که زبانه هایِ محال
ـ انفجارهای سیاهِ نخستین
کندویِ زبان را می لیسید"
تازگی که در این جهش و غرش زبانی و فکری، و در این نوع کار نهفته است، همان میکس کردن تصاویر و استعاره های خوب در هم مخلوط شده است، تا بتواند نوع دیگری از تصویرپردازی را خلق کند. به مدل شرنگی اش، نگاره های تازه، تصاویر مجازی و واقعی دیگرگونه و استعاره های آبدار و نوین ... دست هیاکل و هیولاهای "گادزیلا" را در دست "برینک من" می گذارد و دست او را در حنا، تا مگر پسران حیوان را از سبدِ سیاهپوشان پیاده کند، تا گامی از خود بیرون نهاده، به واپسین سوسوی چشمانِ خود نگریسته؛ هر چه را دیده و بوده اند، یکسر فراموش کنند، نو نوار شوند، تن نو، چهره نو، صدا نو، سرشت نو، گزینش نو کنند، و دست در دست او نوشته هایش را "کات آپ" کنند ... شاید! ... دیگر هژده میلیارد سالِ نوریِ صبر نمی کند. این گرسنگان جمهوری شرنگ، این حیوانات اهلی شده را، به نرمی از کشتی نوح پیاده می کند، به دور میز می خواندشان، در سخاوت شرنگی اش غرشی می کند، که سهم زمین یکجا از آسمان کنده می شود، فریاد می کشد، چهچهه می زند، کوکو می زند، حق قار میو واق عربع ما ع فش می کند، دوباره می غّرد و زوزه می کشد، گلویش اپرایِ دَد و دام می شود و سراپایش از پشم و پیل و شاخ و دُم و پنجه و سُم و فَلس و یال و کوپال و نیش و بال و پَر و منقار و عاج و خرطوم: روبو پرتره ی باغ وحش ـ سیرک ... چقدر تماشایی می شود ... نور چشمیِ منظومه ها می شود، و کبوترِ ماه نشین ... و از صبح تا شام با پان شرنگیست ها مغز و زبان تناول می کند ... تا مگر بتواند خوانندگانش را باز وحشی کند، ذهن آن "کودک" آزاد و آزادمنش را باز در وجود و اندیشه شان زنده کند، وحشی شان کند، و درد رام بودنشان را علاج!
"کرمی ست که
تا ابد بزرگ می شود
بزرگِ کرده و کارما
و می ترکد با ابدیت "
شاید این کتاب وحش همان بزمی باشد، که هم آکمه ایست ها به آن دعوت شده اند، هم سمبلیست ها. بزمی با واق ـ میوهای دردناک هستی، مزین شده به آهن های نفیس ... بزمی آسمانی تر از زمین و زمینی تر از آسمان. آنجا که "اسیپ ماندل شتام" بر دف روسی "دانیل شارمز" می کوبد، "ودنسکی" انگشت در دایره های آب شده ی "دالی" کرده، ساعت ها را نوازش می کند تا زمان آرام بخسبد، و انگشتهای زبان "ژابه"، در آن میان، با پرسش های رنگین کمانی تردستی می کنند، چه بزم پر شوری ... ... ...
"شعرها از آمازون می آیند
و حّقِ برگ می خواهند
حّقِ چوب
حّقِ پر
گلدانِ تنها را آب می دهند
رویِ میز می رقصند
و می پرند در فضایِ پاره
شعرها به آمازون می روند "
بزمی پر از بز، و دایه های زبانی پستان گاوی، سمبلیست های فرانسه در گوشه ای می رقصند و با دهان عطار می خوانند، و طوطیان با پستانهای منجوق کاری شده به فرزندان نوح شیر می دهند، و سگهای لائیک و با وفا "اشتفان مالامه" را در حلقه ی بسته ای از پروانه ها، کرگدن ها، خرطوم ها و کراوات ها دوره کرده اند و عهد عتیق می خوانند، تا در بستری آسمانی که دور تا دورش را با چراغک های سوررئالیستی آذین کرده اند، ایجاز و اعجاز را به هم خوابگی با واژه دعوت کنند، تا شعر در وجود آید، رعش شود، عرش شود، رشع بخورد، عشر بنوشد ... ... و من و تو "ش ما" کنیم، "سمع" شویم، ب "اقرا" ایم ...
"مارها تورات نمی خوانند
مارها می نویسند
گنجی نهفته دارم از تومارهای مار نبشته
که هر بار که خطی از آن می خوانم
گلویم هزار تویِ بیشه ها می شود
نینوایِ بیابان ها
و سلیمان فقط شاعر مورچه ها بود
مورچه ها تلمود هم می خوانند"
نیچه ی جوان نیز در این بزم، تنها و در گوشه ای برای خود نشسته، هلنی اندیشه می کند ... مورالیست های فرانسوی ("لاروش فوکو" و "وو وه نارگ") را می خواند ... و با زبانی روان تر از آب، سبک تر از ابر و ژرف تر از آسمان، جمله های کوتاهش را، که به بلندای طو"مار" می اندیشند، به آلمانی می نویسد و چشم از شرنگ رقصان، که برای ترک ترس و هذیان دوپا اسفند دود می کند و خاک بر سرش می پاشد، بر نمی دارد ... از آن بزم های شرنگی ست، که هژده میلیارد سالِ نوریِ دیگر هم بگردی، نظیرش را نمی یابی ... بی نمونه است و تازه، به تازگی آن واژه های نورسته و نو دسته، که در این کتاب تنها در دستان او آب می شوند: "پایان به آغاز و نخست به واپسین برمی گردد ... دست تویِ دهانِ مرگ می برد و وازنده ی پلاسیده درمی آورد دارایِ لبخند در سایه ی ماده بُن انجیر می خورد و آینده جادو می کرد همپرسِ سرورِ دانا گات می دوشید و گاو در غار نعره می کشید:
"گله ی مرا به دستِ شاعری ناتوان سپردند."
حسین شرنگ درس های مدرنش را بسیار خوب آموخته. او خود را پشت دیوارها پنهان نمی کند. دیوار ندارد، از پشت رازهایش با ما سخن می گوید. با "کارل آینشتاین" که در ساختمان نوشته هایش و انتخاب نوع سنگهای آن، از سنگهای مغناطیسی استفاده کرده، ارتباط شرنگی برقرار می کند، دستش را خوانده، نوآوری در واژه را بر کمر کوبیسم نقاشی می کند، یا می نویسد؟ معلوم نیست! زیرا چشم اندازهای نو و خودی اش را، بی آنکه نامحرم ببیند، از پشت پرده های پر رمز و راز هفت گانه ی شرق وحشی و دیوانه وارد جمله ها می کند، و با انگشتان جادویی واژه ها، غرب قلب جمله ها را از هم می شکافد، انگشتانش را می لیسد و مرواریدهای کشف شده را، که دیگر هیچ شباهتی به آن گردنبند اولی ندارند، کلاژ می کند، مونتاژ می کند، در بشقاب می گذارد و به گرسنگان خودی تعارف می کند، نه! وامی گذارد ... واژه از واژه بر می کند، جدا می کند، از ریشه می کند، و در سطوحی فراتر باز در کنار یکدیگر می نشاندشان، می کاردشان، سبز می شوند ... این بار اما واژه ها دیگر - چون خواننده ها - گول نمی خورند، و در روز روشن رابطه ای از نوع سوم با هم برقرار می کنند، متفاوت، جدید، تعبیر برانگیز، خواننده ی قادر و ناقادر را به تداعی معنا دعوت می کنند و به فانتزی ... می گویید، نه؟ ... آنچنان آش ناشتایی پخته، که قلمکاران هم عمق رنگهای آن ندانند، و قلمزنان نیز راز آن نخوانند، و دست آخر باز ندانند که چه بر سر معده شان آمده ... دستور پختش را فقط خودش دارد، و ملاتش تنها در "جمهوری آنارکو پاسیفیکِ شرنگستان" واقع در جنوب شرقیِ سیاره ی "ژیندوُس" واقع در منظومه ی شمسی "لاگنوُس" واقع در کهکشانِ راهِ کشکی واقع در جمهوری شرنگستان پیدا می شود ...
"برمی گردم
پوست هایم را یکی یکی می خورم
پوست های ِ سال ها و سایه ها
پوستِ تخم هایم را هم می خورم
می نشینم بر دُم
دهان ام را می گشایم
بی نهایت می گشایم
برون را می بلعم
یا درون را می پوشم "
اما، از هر شادی شرنگی و شرنگستانی که بگذریم، سخن از اندوه ناخوش تر است ... آن غمی که در دل این همه شادی و بزم و سرور لانه کرده، بناچار و دیر یا زود از روزنه های ساز و دهل هایش بیرون میزند، و خواننده، که اینک دیگر به شدت با او "دوست" شده را، در گریستن نیز با خود هم پا می کند ... گاه حین خواندن، ضمن سیر و سلوک در دنیای تداعی ها و فانتزی ها، یادآوری برخی خاطرات یا خوانده های دیگر، اتمسفر این خوانش را بخصوص برایم ژرف تر می کرد، بدون اینکه بتوانم یا بخواهم علتی برای آن پیدا کنم. در جاهایی اندوه شرنگ مرا به یاد آن واقعه ی معروف درهم شکستن نیچه در میدان کارلو آلبرتو می اندازد. در آن روز او تازه از خانه اش بیرون آمده، که شاهد آن می شود که چگونه یک درشکه چی بی رحم با خشونت تمام اسبش را به باد کتک گرفته و از هر سو بر او می کوبد، نیچه با صورتی پوشیده از اشک به طرف آنها می دود و خود را نالان به گردن اسب بیچاره می اندازد و او را در آغوش می گیرد و چند لحظه بعد همانجا از هوش می رود. چند روز پس از این واقعه او را به بیمارستان روان درمانی شهر بازل در سوییس منتقل می کنند ...
"قار قارِ اسب
شیهه ی کلاغ
حیوانِ دیوانه
به سایه اش زل می زند
دیوانه تر می شود
با خشمی انسانی
پرنده ی عصبی می خندد
به دشت
به آسمان "
... یا:
"بر شن هایِ لب "جَمَنای" نشسته بودم. گُر و گُر مرده می آوردند و فرو می کردند در رودِ آلوده ی خاکستری و بعد پهن بر تلِ هیزم و شراره هایِ تناور، تنوره می کشیدند. (نوعی وبا "تب استخوان" شایع شده بود). برخی از این مرده ها را با ساز و دهل همراهی می کردند. شیوِن چندانی در کار نبود."
... یا:
"... هوا از بویِ کبابِ انسان و اورادِ دودی برهمنان "داخاو" ی شده بود و میمون ها، ده ها میمون بر شاخه هایِ جنگلکِ ساحل، چنان خنده ـ جیغ می کشیدند که هر دم ممکن بود بیفتند. عصبی در من پاره شد و شروع کردم به جوری دیگر ـ میمونانه ـ خندیدن. آنقدر خندیدم که تبِ استخوان گرفتم. بعد کولی ها و یک دانشجویِ ایرانی نجات ام دادند."
... ... ... ... ... ... ... ... ...
شاید این یکی از زیباترین پاسپورت های کهکشان باشد، برای شاعران دو پایِ هذیانگو، تا با آن به پرواز شوند، و به جای اینکه با سه تریلیارد پشه و مگس وزوز کنند - طوری که هیچکس نداند منظور خودش چیست، چه رسد به مال دیگری ... و دچار خاموشیِ از آنِ خود کننده شوند، بی آن که شیون کنند و بر حال خود بگریند - با این پاسپورت به پرواز شوند به سوی سیاره های "گم و گور" ... و کام و زبان اژدهایِ سپهر را با وحشعر شیرین کنند ...
"در خواب دست بردن
با دست خواب دیدن
در خوابِ دست گشتن
خُرخُر کنان نوشتن:
گنج من آنجاست
در شکمِ اژدها
روزی به مرگ دست خواهم برد"
...
قرار بود این، تنها یادداشتک کوچکی باشد برای کتابی که ابعاد بزرگی اش را شاید هنوز نمیدانم. بالطبع می توان بی رویه نوشت، از اینجا و آنجا گفت و برای هر ادعا، و خدای ناکرده استدلال بی سر و ته، از نوشته های او نمونه ها بیرون کشید، تئوری های رنگی ساخت و ... خلاصه از این کارها که می کنند ... قصد من اما، تنها نشان دادن گوشه ی کوچکی از آنچه که این واژه ها و جمله ها هنگام خواندن و خوردنشان، با من کردند، بود ... و آن رد پاهای زیبایی که در من بجا گذاشتند، یا آنچه که از من گرفتند ... و اینک، در این لحظه، می دانم که اگر کتاب را ببندم، و چند روز، هفته، ماه، سال دیگر دوباره بازش کنم، و باز پس از خواندن، برداشت ها، حس و اندیشه ام را بر کاغذ روان کنم، قطعا متنی کاملا متفاوت از این نوشته در وجود خواهد آمد، و مجبور خواهم شد این یکی را پشت هفتمین کشوی شرقی مخفی کنم ... چه، این خاصیت شرنگی اشعار این کتاب است، نمی ایستند، در جریانند و تو را نیز با خود می برند ... با این امید که گناهان کبیره ی این نوشته، به بزرگواری شرنگی، بر او بخشوده شوند ... آمین! "زبانِ مرا
غسلِ لغت ده
دفن
در دهان کن "
"ـ بوی آدمیزاد می آید، آمد."
|