شبی با دُرّ، در صدف
سیمین بهبهانی
•
در این آشفته بازاری که مسابقه ی نوآوری کارش به عجایب نگاری کشیده است و از بعضی کتابها چیزی درمیآید که در قوطیِ هیچ عطاری پیدا نمیشود، ساده نوشتن و زندگی را نوشتن و عشق را بیشائبه ی تنانگی توجیه کردن و تخیل را به اندیشه ای عارفانه پیوند زدن و زندگی را با همه ی مظاهرِ معمول و بی پیرایه و بیرنگش مُوجه انگاشتن و نبودِ فضیلت را در آن دریغی پنداشتن، هنریست که تنها دیدِ شاعرانه آن را میآفریند:
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۰ خرداد ۱٣٨۹ -
٣۱ می ۲۰۱۰
با دُرّ، در صدف
(داستانِ بلند)
نوشته ناصر زراعتی
ناشر: نیلوفر
چاپِ اول، پاییزِ ۱٣۷۹
عکسِ رویِ جلد: عباس کیارستمی
قطعِ رُقعی، ۱٣۴ صفحه
درآمد
چه گونه میتوان داستانی به این شیرینی نوشت که در آن، نه ظالمی مظلوم را میکُشد، نه عاشقی معشوق را میدُزدد، نه محکومی زیرِ شمشیر مینشیند یا بر لبه ی پرتگاه میایستد تا خدایی از منجنیق دست بگشاید و به چشمبرهم زدنی، سوگ را به سور بَدَل کند.
این داستان خواننده را، به سادگی و با آرامش و متانت، به شور و هیجان درمیآوَرَد؛ او را، با بوسه ای که معلوم نیست کِی و کجا مُیسر شده است، در ابدیّتِ عرفان شناور میگذارد بیآنکه آغاز و پایانِ این رویداد باهم چندان متفاوت یا ازهم چندان دور باشد. زمان و مکانِ این قصه مطلق است و در قیدِ «کِی و کجا» نمی گنجد؛ تمهیدی که توفیقِ بعضی از نویسندگان در کاربِردِ آن اندک بوده است.
به گمانِ من، ناصر زراعتی، با با دُرّ، در صدف، در ادبیاتِ داستانیِ ما، حضوری استثنائی و به یادماندنی خواهد داشت.
*
ناصر عزیز!
کتابت را آقای حسین کریمی، به واسطهی علی، برایم فرستاد. مدتی بود از تو بیخبر بودم. گرفتاریهایِ زندگی را که میدانی: تمامی ندارد. یکی میخواهد شعرش را ببینم و نظر بدهم، یکی دیگر نثرش را. یکی هم میخواهد جمالم را ببینید که در دل میگویم: «جمال جمالِ مهتره / هرچی نبینی بهتره!» (یادش به خیر دایه ام. اگر کوره سوادی داشت، شاعر میشد. این شعرِ عوامانه را از او به یاد دارم.) از آنسو، پُخت و پَز و رُفت و روب، و از اینسو جلساتِ کانون ـ و به تازگی دعوتِ دانشگاه برایِ شعر خواندن ـ و از آن دیگرسوها هم اصرار و اِبرامِ دوستانم در خارج که: «چه نشسته ای! اینجا مُرده را زنده میکنند و تو آنجا از ناخوشی مینالی؟» و از این دیگرسو خودم که: «اگر جان هم در سینی بگذارند و هدیه ام کنند، دیگر حالِ برداشتنش را ندارم ـ و مگر پزشکانِ اینجا چه برایم کم گذاشته اند؟»
بااینهمه، کتابت جانِ تازه ای به من داد، خصوصاً که نزدیک به یکسومِ دستنوشتهی آن را چند سال پیش برایم فرستاده بودی و خوانده بودم و شتابزده و خوشحال، نوشته بودم که: «تمامش کن که بسیار خواندنیست.»
حالا به پایان آمده و چاپ شده و با رویِ جلدی به صفا و زیبایی حروفش به دستم رسیده است. همین حالا شروع میکنم به خواندن و بعد نظرم را برایت مینویسم.
*
دوستِ عزیزم!
در این آشفته بازاری که مسابقهی نوآوری کارش به عجایب نگاری کشیده است و از بعضی کتابها چیزی درمیآید که در قوطیِ هیچ عطاری پیدا نمیشود، ساده نوشتن و زندگی را نوشتن و عشق را بیشائبهی تنانگی توجیه کردن و تخیل را به اندیشه ای عارفانه پیوند زدن و زندگی را با همهی مظاهرِ معمول و بی پیرایه و بی رنگش مُوجه انگاشتن و نبودِ فضیلت را در آن دریغی پنداشتن، هنریست که تنها دیدِ شاعرانه آن را میآفریند:
این بامدادهایِ بهاری از شوق و شعف خالیست. آفتاب همان آفتاب است و باران همان باران.
پیراهنِ کهنه ام را میشویم، بر بندِ رخت میآویزم و به انتظار مینشینم تا آفتاب بر آن بتابد.
دسته ای کلاغ از آسمان میگذرد و نسیمِ ملایمی سرشاخه هایِ جوانه بسته را میلرزاند.
غروب که فرامیرسد، ناگهان باران میبارد. رعد میغرّد و برق میجهد.
پیراهنِ خشک شده از آفتابِ بهاری ـ خیس و آبچکان ـ همچنان بر بند آویخته میمانَد. کلاغی از آسمان فُرودمیآید، بر نردهی مهتابی مینشیند و پیراهن را نگاه میکند...
... پیراهن در نسیمِ صبحگاهی تاب میخورَد. کلاغ هنوز بر نردهی مهتابی نشسته و چُرت میزند.
از پشتِ شیشهی پنجره، شهرِ غُبارگرفته را نگاه میکنم و به یاد میآورم که از هرگونه فضیلتی تهی شده ایم.
اگر نگویم اینها که نوشته ای شعر است، باید بگویم سخت شعرگونه است. بادقت به همهی زیباییها نگاه کرده ای. تکان خوردنِ سرشاخه ها را، از نسیم، دیده ای. گذشتِ زمان را از صبحی تا صبحِ دیگر پاییده ای، رختِ شُسته را بر بند رها کرده ای تا خُشک شود و دوباره خیس شود و باز خشک شود؛ اما آنقدر همّت به کار نبسته ای تا از رویِ بند برداریش و گویا کلاغ و چُرتِ مُداوم و نگاهِ خالی از معنایش تو را وامیدارد که به شهری نگاه کنی که مردمش «از فضیلت تهی شده»اند.
جانمایهی این کتاب عشق است. عشق به موجودی اَثیری که مادر است و همسر است و خواهر است و دختر. نمادِ زنی اَزَلی ـ اَبَدیست که در هر سن و هر شکل و هر شخصیت میدرخشد. همیشه و هرجا هست و هیچ وقت و هیچ کجا نیست. هرگز به او دست نمیزنی. میدانی که دستهایت از آن پیکرِ بُخارگون گذر میکند و خطوطِ منظمش را درهم میریزد. میدانی که هست، و نیست. اما دوستش داری، به اندازهی همهی قلبت، به اندازهی وسعتِ ذهنت و به اندازهی گنجایشِ خیالت. از او هیچ نمیخواهی جُز آنکه با او سخن بگویی. حتا انتظارِ پاسخ هم از او نداری؛ اما یقین داری که میشنود. چشم میگشایی: «از برابرِ قابِ پنجره، شبحی سپیدپوش با گیسوانی سیاه، افشان بر شانه ها به دیده میآید و میگذرد...» یقین داری که «او»ست. به یادِ شعرِ زیبایی از یدالله رویایی میاُفتم:
در هیأتِ هوا
دائم مُراقبتم میکند.
او هست
هرجا هوا که هست
نه میگریزم میخواهم
نه میتوانم بگریزم
ناچار در هوایِ او هر چیز
مثلِ هوا زیبا میگردد
من شکلِ حرفِ خودم میشوم
گُل شکلِ عطرِ خودش
و اوست دوست
وقتی هوا مجسمهای از
اوست.(۱)
همیشه به حُرمتی تمام با او سخن میگویی. همیشه «شما» خطابش میکنی. میگویی: «همین روزهاست که درختانِ اقاقیا گُل بدهند؛ شما هم، مثلِ من، عطرِ اقاقیا را دوست دارید؟»
میگویی: «پاییز که برسد، برایتان انار دانه خواهم کرد؛ در آن کاسهی چینیِ سفید که نقشِ گُلِ سرخ دارد، همان کاسهی قدیمی که مادرم در آن، برایمان انار دانه میکرد.»
این عشق برایت مادر، کودکی، جوانی، خانه و وطن را تداعی میکند. تو و دیگران که از خوب یا بدِ حادثه از وطن جدا افتادهاید همیشه مَشامتان پُر از عطرِ لیمو، عطرِ اقاقی، عطرِ گُلِ سرخ و گُلابِ قمصر است. هرگاه یادِ وطن میکنید گویی خاطرهی این بوهایِ خوش شامه تان را نوازش میکند و همیشه با همین خاطره ها عشقتان را به یاد میآورید، عشقی که در موجودی اثیری تکثُر میپذیرد و مادر و معشوق و وطن میشود.
آزاده خانمِ رضا براهنی را خوانده ای؟ بیگمان یکی از رُمانهایِ خوبِ معاصر است. برایِ او هم آزاده خانم همین زنِ تکثُرپذیر است که وطن و مادر و همسرِ اوست.
راستی، یادم افتاد که رُمانهایِ براهنی پُر از حوادثِ پی درپی است: هنوز از یک خوان گذر نکرده به خوانِ دیگر میرسد. این خصوصیتِ اوست که در حادثه آفرینی استاد است و خواننده را همیشه مشتاق نگهمیدارد.
این نوشته هایِ تو اصلاً حادثه ندارد، اما همین همواری و سادگی بیش از هر حادثه خواننده را مجذوب میکند. مائده هایِ زمینیِ [آندره] ژید هم همینطور است: آرام و شاعرانه پیش میرود و انسان را غرقهی لذتی شناخته میکند زیراکه عشقی ملموس و سرزنده و زمینی را به خواننده تقدیم میکند. اما عشقِ تو در این کتاب سخت لاهوتی و دور از دست است.
صداقتِ ذاتیِ تو در این نوشته ها با یادآوریِ کودکی هایت، آرزوهایِ برآورده نشدهات، عشقِ ناب و یکسویه و بی تمنایت، جایجای، آشکار است. به معشوق میگویی: «آرزو داشتهام ساز بزنم... حوصله ندارم... آنقدر باید نواخت تا انگشتها نرم شوند...»
(«میدانستید که من نمیتوانم؟ آن روز که برایتان چای ریختم، لرزشِ دستم را دیدید؟ فنجان و نعلبکی در دستم جِرنگ جِرنگ صدا میکرد. البته دستم همیشه نمیلرزد، گاهی...») و چه اعترافِ شرمگنانه و از سرِ صدقیست. یعنی: دست وقتی میلرزد که دلت میلرزد. و، به قولِ اخوانِ عزیزم، «باز میلرزد دلم، دستم...»
اینگونه حسب حالها شیرین ترین نقلهایِ آرام و بی ادعایِ نوشته هات هستند: آنچه خواننده نظیرش را در خود آزموده است، و نه از آنگونه که در رابینسون کروزو یا سفرهایِ گالیور می آزماید.
این نوشته ها انگار که با گذرِ عُمرِ تو به موازات حرکت میکنند: هرچه بر سالِ تو و بر ورقِ کتاب افزوده میشود، تو هم از نشاطِ جوانی و از شورِ عشق میکاهی و بر دغدغه و دلهره میافزایی.
مینویسی: «با اینکه دوروبرم خیلی شلوغ است و با خیلیها رابطهی دوستانه دارم... تنهایم و احساسِ تنهایی سخت آزارم میدهد.»
مینویسی: «همه مان صورتک بر چهره میزنیم و از خانه بیرون میرویم. من هم ناچار صورتکهایِ مختلفی برایِ خودم ساختهام و، بنابه ضرورت، یکی از آنها را بر چهره میزنم... اما فقط خودم میدانم و شما که اینها ظاهرِ قضیه است. در برابرِ شما، هیچ صورتکی بر چهره ام نمیمانَد. صورتکهایم، چون موم در برابرِ حرارتِ آفتاب، آب میشوند و فُرومیریزند. چهرهی واقعی و اصلیِ مرا فقط شما دیده اید و میبینید؛ ذهن و دلِ مرا فقط شما به شکلِ عریان میتوانید ببینید و هرآنچه را در آن نهفته به روشنی بخوانید.»
چرا آدمها دوست دارند در آینه نگاه کنند؟ چرا دوست دارند جلوِ دوربینِ عکاسی بنشینند تا عکسی از ایشان گرفته شود؟ چرا از نقاش میخواهند که شمایلِ ایشان را رَقَم بزند؟ آیا نه برایِ آنکه خود را بشناسند؟ تو بهترین وسیله را برایِ این خودشناسی پیدا کرده ای. تخیلِ خود را آنقدر صیقل زده ای تا آینهی جمالِ معشوق را آینهی تو کند. تو خود را در این آینه یا، بهتر بگویم، خود را در «او» دیدهای. صورتِ تو عاری از هر صورتکی در وجودِ او پیداست.
بسیاری از عباراتِ این کتاب، به ویژه بخشهایِ پایانیِ آن، مرزِ میانِ شعر و نثر را از میان برمیدارند و اینچنین شعرگونه میشوند:
«...
انگار خواب میبینم
و خوابِ من انگار
در غلظتِ خاکستریرنگِ نامعلومی
آهسته
در سیلان است...»
«... بالایِ سرمان
آسمانِ کبود
تاب برمیدارد.
رویِ تمامِ شهر
انگار رنگِ اَرغوانیِ سردی
پاشیده اند...»
«... امروز چه روزیست؟
چرا تمامِ صفحه هایِ تقویمِ بغلیِ من
سفید است؟»
«... در چارچوبِ پنجره
ابری متین
از آسمان بیرنگ می گذرد
و کلاغان، دسته دسته
چشماندازِ بیقراری هایم را
سیاه میکنند...»
گاه در میانِ نوشته هایت «مرگ» چهره مینمایاند. در این هنگام نیز معشوق تو را ترک نمیکند یا، بهتر بگویم، تو او را رها نمیکنی و شِکوهی مرگ را پیشِ معشوق میبَری. مینویسی: «او را هم میبینید؟ بر بالینِ پسرکم ایستاده، آنجا، بالایِ تخت، سَمتِ چپ... چند ماه است که پیوسته دوروبَرِ ما میپلکد. گاهی انگشتانِ استخوانیِ سرد و بیرنگش را در لایِ موهایِ سیاه و بلندِ پسرم فُرومیکند. میرود و میآید و رهایمان نمیکند.»
«عشق خواهرِ مرگ است.»(۲) اِرُس (Eros)، نمادِ عشق و کامجویی، با هیأتِ سنگیِ نامنظمش، در کنارِ تاناتوس (Thanatos)، نمادِ مرگ، با بالهایِ سیاهش، تجسمِ پیوندِ بی گُسستِ وجود و عَدَم است. افسونِ این پیوند گهگاه دغدغهی خاطرت میشود، اما همچنان عشق پیروز میشود و این دغدغه را بیاثر میکند.
عرفانی که، بهصورتِ انحلال و ذوب در وجودِ عشق، خواننده را در سطرسطرِ کتاب به دنبالِ خود میکشانَد، سرانجام، در آخرین بخش، با کلامِ خواجه عبدالله انصاری چهره میگُشاید و به یقین میپیوندد:
روزگاری او را میجُستم، خود را مییافتم. اکنون خود را میجویم، او را مییابم...
ناصر عزیز!
قلم گرفتم و نامه ام به اینجا رسید؛ پایانِ نامه نیست، پایانِ من است که پلکهایم سنگین شدهاند.
خدا نگهدارت!
۲۴ خرداد ۱٣٨۰
از کتابِ تازه منتشرشدهی سیمین بهبهانی در ایران: یادِ بعضی نفرات، نشرِ نگاه، ۱٣٨٨
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱) لبریخته ها، صفحهی ۱۵.
۲) تعبیرِ جاودانیاد احمد شاملو («و عشق را / که خواهرِ مرگ است») از مرثیه در خاموشیِ فروغ فرخزاد، سرودهی ۲۹ بهمن ۱٣۴۵.
|